eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
242 دنبال‌کننده
507 عکس
269 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
برگشتم بین الحرمین، یکم خلوت‌تر شده بود، حدودی جایی که ایستاده بودم رو میدونستم کجاست، رفتم اونجا ولی کیفی روی زمین نبود، در نهایت به چندتا از خدام نشونی کیفم رو دادم، از اونا خواستم که اگر پیداش کردن به هتل بیارن. اون شب برگشتم، ولی خب فکر کیف گمشده ذهنم رو درگیر کرده بود، پرده رو کنار زدم و مقابل گنبد آقا نشستم. _من غلط بکنم گله شکایت کنم، شاید نیازمندی بوده که رزقش رو اینطوری بهش دادی، ولی خب قشنگ‌تر بود به خودم میگفتم حتما میدادم. آقا همه چی به کنار بلیطم رو چیکار کنم؟ انگار که یه نفر درونم گفت: امام حسین دوستت داشته خواسته یکم بیشتر بمونی. یه لبخندی رو لبم نشست. _ آره آقا جان؟ دوست داری بیشتر پیشتون بمونم؟ من که از خدامه، اصلا حالا که اینطور شد میام پیشتون همون جا حرم. مجدد شال و کلاه کردم و راه افتادم، از کوچه پس کوچه ها که رد میشدم، متوجه شدم یه خانمی نشسته یه چیزی هم ظاهرا زیر چادرش پنهون کرده، فکر کردم شاید قصد بدی داشته باشه، نگاهش نکردم داشتم از کنارش رد میشدم که بلند شد و مقابلم ایستاد زل زده بود به من، یکم که گذشت محکم بغلم کرد و منو بوسید و میگفت: خانم عرب: وِن چنتی؟ انتی زائر اباعبدالله من مدینه ایران؟ من که هیچی نفهمیدم، ولی چند دقیقه بعد یه پسری اومد خطاب به خانم به زبونی که شبیه عربی بود یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پسر: سلام _ سلام، ببخشید شما میدونید این خانم چی میگه؟ پسر: ایشون مادر من هستن، ظهر رفته بودن حرم، یه کیف زنونه پیدا کردن، مادرم میگه این کیف مال شماست، میگه امام حسین تو خواب بهش گفته مهمون داری، و نشونی داده که تو حرم کیفی هست. _خب ایشون از کجا منو شناخت؟ قیافه منو دیده بود؟ پسر: ظاهرا تو اون شلوغی پشت سر شما بوده، کیفتون بندش از سگکش جدا شده و افتاده، مادرم چند شب میره حرم میمونه تا یه کسی رو ببینه که کیفش گم شده. _میتونم اون کیف رو ببینم. پسر روبه مادرش کرد درخواستم رو گفت. خانم فورا کیف رو نشونم داد، کیف خودم بود، راست میگفت، سگک کیف شکسته بود و بند کیف جدا شده بود. پسر: من باید از شما معذرت بخوام. _ معذرت بابت چی؟ پسر این دو ساعتی که کیفتون پیش ما بود موبایلتون زنگ خورد، اقایی به اسم ابو‌حسام بود، جواب ندادیم، ولی از کیفتون در آوردیم دیدیم که پیام داده، فکر کردیم شاید شما زنگ زده باشید. _من از شما ممنونم، خدا خیرتون بده. ببخشید یه سوال دارم. پسر: بفرمایید _ شما خیلی خوب فارسی حرف میزنید ایرانی هستید؟ پسر:نه من لبنانی هستم و ساکن عراقم، ولی جامعه المصطفی ایران درس میخونم، چندین سال اونجا هستم، دارم دکتری میگیرم. _ موفق باشید. پسر: ببخشید خانم. _بفرمایید پسر: مادرم میگه بیاید امشب خونه ما. _خونه شما؟ نه ممنون، من جا دارم، حقیقتش فردا راهی هستم باید برم. حرفم تموم نشده بود که موبایلم مجدد زنگ خورد. _الو ابو‌حسام: سلام خانم دکتر _سلام ابو‌حسام: من تماس خیلی گرفت، شما جواب ندادید. _ببخشید نشد جواب بدم، بفرمایید. ابو‌حسام: فردا هواپیما پرواز نمیکنه، به فرودگاه حمله شده، فعلا برگشت کنسل. _ یعنی چی؟ من فردا باید برگردم. ابو‌حسام: من آقای دریایی خبر داد، گفت چند روز اینجا باشی . _ باشه ممنون. خانم وپسرش هنوز کنارم بودند، خانمه دستم رو کشید و گفت: امشی. _لطفا به مادرتون بگید که الان میخوام برم زیارت، بعد هم باید برگردم هتل. پسر: من شما رو درک میکنم، ولی خواهش میکنم روی ما رو زمین نزنید، ما اربعین معلوم نیست اینجا باشیم و بتونیم از زائران پذیرایی کنیم، اجازه بدید چند ساعت در خدمت شما باشیم. _ نگاه ملتمسانه خانم باعث شد قبول کنم و دعوتشون رو رد نکنم. پذیرایی گرمی از من کردند، شب داشت از نیمه میگذشت. خانم به عربی از من سوال پرسید ولی من متوجه نشدم. _من نفهمیدم چی گفتن؟ پسر: مادرم میگه شما قراره برگردی ایران؟ _ قرار بود برگردم، فردا ، ولی ظاهرا به فرودگاه حمله شده یا نمیدونم، فعلا کنسل شده برگشتم. پسر: سبحان الله _چیزی شده؟ پسر: مادرم میدونست شما چند روز قراره بمونید اینجا. _یعنی چی؟ پسر: هرچند ما از لحاظ طلبگی و عرفی میدونیم که خواب حجت نیست ولی مادرم مدتی قبل گفت یه مهمون از ایران داریم، میخواد بره ایران ولی نمیشه برگرده ، سه روز میمونه و بعد برمیگرده. پرسیدم کی گفت: جواب داد، اونی که چند ساله نوکرشم، از حال زائرش خبر داره. حقیقتش اول باور نکردم، چون خبری از شما نبود، تا اینکه الان شما گفتید سفرتون به تاخیر افتاده. _ ولی من نگفتم سه روز دیگه برمیگردم. پسر: شما برمیگردید، تا اینجای خواب که درست بوده.
صبح زودتر از علی بیدار شدم، سفره رو انداختم، پنیر و خامه و چای هم آماده بود. تنها چیزی که کم داشتم نون بود. نگاهی به بچه‌ها انداختم، اونا هم خواب بودن. _ میرم زود نون میخرم و میام. بی سروصدا لباس پوشیدم و چادر سر کردم، اومدم راه بیفتم که صدای علی رو شنیدم. علی: الهه بیداری؟ _ اااا، آره بیدارم. علی: چیکار میکنی؟ _ داشتم میرفتم نون بگیرم. علی سرش رو پایین انداخت علی: باشه، زود بیا. _ زود میام، فقط بچه‌ها خوابن، حواست باشه اگه بیدار شدن فقط گهواره‌اشون رو تکون بده. علی: باشه. علی رو بردم اتاق بچه‌ها، کنار گهواره نشوندم، خودم هم رفتم تا نون بگیرم. خیلی طول نکشید کلا نیم ساعت رفت و برگشتم شد. پشت در خونه که رسیدم، صدای خنده رئوف بلند بود، گفتم حتما مامان اومده، اون تنها کسی هست که کلید خونه رو داره. کلید رو انداختم تو کلون در و رفتم داخل. علی مشغول قلقلک دادن رئوف بود، باند چشم‌هاش رو هم باز کرده بود. از صدای خنده علی و رئوف سه قلوها هم بیدار شدن. _ چه خبره؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون. علی: رئوف بیدار شد، فکر میکرد چشم گذاشتم، اومد باند چشمم رو کشید، هی پلکم رو باز میکرد و میخندید، میگه چشمت کجاست؟ _ به به، اینجوری مراقب چشمات هستی دیگه؟ علی: فکر میکردم منو ببینه بترسه، ولی هی میخندید. رفتم باند چشم علی رو عوض کردم، قبلش دور چشمش رو آروم تمییز کردم و دوباره چشم‌هاش رو بستم. _ رئوف مامان دیگه به باند چشم بابا دست نزن، باشه؟ رئوف با شیطنت نگاهی به علی کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. علی: مامان انتصار و حنان و حامد، همراه مادرت دارن میان اینجا. _ خبر دادن؟ آره زنگ زدن، موبایلت رو جا گذاشته بودی، رئوف موبایل رو آورد، منم جواب دادم. خیلی نگذشت که مامان‌انتصار و مامانم و حامد و حنان هم اومدن. خدا رو شکر، خونواده ما رو تنها نگذاشتن، حضور اونا کار منو با سه تا بچه شیر خوار راحت میکرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
دخترایی که تو اتاقمون بودن با اینکه خیلی اخلاق خوبی داشتن ولی متاسفانه نه حجاب مناسبی داشتن و نه نماز میخوندن. همکلاسی‌های بهار بودن، منم برام سخت بود، درسته تجربی خونده بودم و حالا هم اینجام ولی از دین و قرآن که جدا نبودم. روایات زیادی شنیده بودم که هم‌نشینی با آدم بی‌نماز عواقب سوء دارد. از جهتی من دلم نمیخواست اونا رو از خودم برنجونم، چند روزی گذشت یه پنج‌شنبه چهارتایی همراه بهار و این دوتا خواهر رفتیم کافه. دوتا دختر چادری، دوتا هم... نگاه گارسون به ما با سوال همراه بود، تاحالا ندیده بود چادری‌ها برن کافه. افراد حاضر تو کافه هم نگاه خوبی به ما نداشتن. خلاصه یکی از میز‌ها رو انتخاب کردیم و چهارتایی نشستیم، بهار یه نوتلا سفارش داد، منم یه نوشیدنی که جدید بود انتخاب کردم، اسمش (بلو اسکای) بود؛دوقلو‌ها هم قهوه سفارش دادن. نگاه دوتا پسر از اول ورود تا آخر به ما بود، هربار یه نگاهی به ما می‌انداختن ویه چیزایی به هم می‌گفتند. بی تفاوت به اطراف ما کار خودمون رو پیش بردیم. الناز: دخترا امشب خیلی به من خوش گذشت، تا حالا من دوست چادری نداشتم که باهاش برم کافه و گردش، قبل از شما دوتا من و لیدا می‌رفتیم کافه ولی امشب خیلی برام خاطره انگیز شد. بهار: چه خوب، این لطف خداست که ما رو به هم رسونده. لیدا: منم با الناز موافقم، امشب خیلی به من خوش گذشت، ممنون که اینقدر وقت گذاشتید و همراه ما اومدید. راستش اولش که با شما هم اتاقی شدیم، فکر می‌کردم جز اونایی هستید که مذهبی و خشک رفتارید، البته بهار اینجوری نبود، امیدوارم فاطمه ناراحت نشه، منم دیدم نسبت به فاطمه اینطور بود. یه لبخندی زدم و گفتم: لیدا جان تو اولین نفری نیستی که همچین تفکری نسبت به من داره، قبلا تو دبیرستان خیلیا به من اینو گفتن که تو تیپت و رفتارت با تجربی نمیخونه و باید می‌رفتی حوزه علمیه. لیدا: آره دقیقا، تو شخصیتت هیچ جوره با فضای پزشکی و اینا نمی‌خوره. اما خب امروز خلافش رو تو ثابت کردی و این خیلی خوبه. فاطمه: میشه یه سوال خواهرانه بپرسم؟ الناز و لیدا: بله فاطمه: واقعا دوقلو هستید. من تو این مدت متوجه شدم شما نماز نمی‌خونید، میتونم دلیلش رو بپرسم؟ الناز و لیدا یه نگاهی به هم انداختن و سرشون انداختن پایین و سکوت کردن. فاطمه: من ناراحت نشدم که شما نماز نمی‌خونید، نگرانی من بخاطر شماست، آخه شما خیلی اخلاق خوبی دارید، ویژگی‌هایی رو دارید که شاید بعضی خانمای چادری و مذهبی نداشته باشن برام سوال هست شما دوتا بچه شیعه و مسلمون چرا از این نعمت‌الهی خودتون رو محروم کردید؟ نماز به درد شما میخوره نه کس دیگه. لیدا: آخه میدونید چیه؟ بهار: لیدا جان خودت رو اذیت نکن اگه دوست نداری جواب نده، ما فقط یه سوال پرسیدیم نمیخوایم شما اذیت بشید. الناز: میدونید دخترا راستش ما فضای خانواده ما این شکلی بوده، بویی از دین و اسلام تو خونه نداریم، یه تعصب خاصی خانوادمون در این مورد دارن. انقلاب صنعتی و مدرنیته تو زندگی برا ما از همه چیز مهم‌تره که اینا اصلا با نماز و دین همخوانی نداره، مخصوصا که ما در نظر داریم بعد از تموم شدن تحصیلمون مهاجرت کنیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
الکس: کاری که گفتم رو انجام دادی؟ جیمان: بله، هنوز جوابی نداده. الکس: چه خبر از هولیا و لیام؟ جیمان: دارن با بچه خوش می‌گذرونن، اخیرا رفتن آلمان، چند روز پیش برگشتن، ظاهرا بچه هم اونا رو قبول کرده. الکس: خوبه، خیلی خوبه؛ قشنگ که وابسته شد اجازه میدم این ملعون ها بچه‌شون رو ببینند، اون موقع هرکاری کنن نمی‌تونن بچه رو پس بگیرن. جیمان: ولی آقا، شما می‌خواید بذارید اینا زنده بمونن؟ الکس: قطعا نه جیمان: چرا اسرائیل نمیاد کمکمون؟ مگه شما به عنوان مغز متفکر اونا نیستید؟ الکس: من اول اعتبار از دست رفته‌ام رو پس می‌گیرم و بعد میرم اسرائیل؛ وقتی با اطلاعات استثنایی پزشکی رفتم پیششون میفهمن که من واقعا مغز متفکر هستم. اون موقع هرکاری دلم بخواد می‌کنم. جیمان: آقا من شنیدم تو کلیسا یه کسی هست که آینده رو پیش بینی می‌کنه، تا حالا به هرکی هرچی گفته راست دراومده. الکس: تو خودت اونو دیدی؟ جیمان: نه، من کی باشم که بخوام از آینده‌ام با خبر بشم؛ اما شما اگر برید خوب میشه آینده رو بهتون بگه و بتونید طبق اون پیش برید. الکس: فعلا حوصله اینا رو ندارم، برو یه سر به ایلیا بزن. جیمان: چشم الکس: من می‌خوام برم یه گشتی تو شهر بزنم، حواست باشه بهش. جیمان: مراقب خودتون باشید. ایلیا: دوباره اومدی ازم پذیرایی کنی؟ جیمان: منو ببخش ایلیا، من مجبورم این کار رو بکنم. ایلیا: چی؟ تو کی هستی؟ جیمان: الکس رفته بیرون، اگر الان فرار نکنی حتما تو و همسرت رو می‌کشه، قید بچتون رو بزنید و از اینجا برید، اون می‌خواد تو جبل عامل زنت رو گیر بندازه و بلایی که سر تو آورد سر اون هم بیاره. ایلیا: فکر کردی من اینقدر احمقم؟ در حین فرار منو بکشید و بعد بدنم رو بسوزونید یا یه جای نامعلوم بدید خوراک حیوانات بشم. تو که زدی گوشت تن منو کندی، من حتی اگر از اینجا زنده برم بر اثر عفونت‌های زخمم زنده نمی‌مونم. جیمان: گفتم که مجبور هستم، اگر تظاهر کنم که تو رو دارم میزنم یکی دیگه رو جای من می‌فرسته و من هم لو میرم. خواهش می‌کنم بیشتر از این منو تحت فشار نذار، من نمی‌تونم هربار با اون سیم تو رو بزنم. ایلیا: حتی اگر بخوام فرار کنم هم نمی‌تونم، پاهام رو دیدی؟ جیمان: من فکر اونجاش رو کردم، این قرص باعث میشه تو بمیری، البته موقتا. من به الکس می‌گم که تو مردی، بعد هم تو رو می‌سپاره به من ببرم بندازمت یه جایی. من می‌برم پنهونی بیمارستان، تو زنده می‌مونی و میری پی زندگیت من هم کارم رو ادامه میدم. ایلیا لحظاتی به قرص دست جیمان نگاه کرد، تصمیم سختی بود، برگشت بدون بچه پیش فاطمه براش سخت بود، ندیدن فاطمه هم سخت‌تر. ایلیا: باشه، قبوله. جیمان: بیا، زودتر بخور. ایلیا قرص رو خورد، حدود نیم ساعت بعد ایلیا رنگ و روش عوض شد و به زمین افتاد. جیمان: آقا آقا، آقای الکس، بیچاره شدیم. الکس: چیه؟ چی شده؟ جیمان: اون، اون پسره، مرده. الکس: یعنی چی؟ چی می‌گی؟ مگه نگفتم اون باید زنده بمونه؟ جیمان: آقا چقدر گفتم برا درمان زخم‌هاش طبیب بیاریم، آخرش اونو به کشتن داد. الکس: به میلان بگو ببره جایی بندازه که کسی پیداش نکنه. جیمان: من انجامش میدم. الکس: نه،تو با من میای، فورا باید از اینجا خارج بشیم. جیمان: ممکنه میلان کارش رو درست انجام نده برامون درد سر بشه. الکس: دیگه فرقی نمی‌کنه اون که مرده،بگو میلان بیاد، تو هم برو بار سفر رو ببند عجله کن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
محمد‌حسین: سلام خانم حامدی. حامدی: سلام، خوب هستین آقای‌معالی؟ نازنین دیروز تماس گرفته بود با شما ظاهرا جوابش ندادید. محمد‌حسین: راستش پیام نازنین خوندم دیشب، من به دلایلی نتونستم جواب تماس بدم. حامدی: آزمون‌های پایان ترم نازنین چی میشه؟ میاید دنبالش، من هماهنگ کردم آزمون میانترمش رو داد تا سه هفته بتونه امتحاناتش رو بده، بعد آماده امتحانات پایان ترم حوزه بشه. محمد‌حسین: راستش تماس گرفتم اینو با شما در میون بزارم که... لطفا به نازنین چیزی نگید، من نمی‌تونم بیام دنبالش، الان نمی‌تونم بگم چی شده، فقط یه زحمت برا شما دارم. حامدی: ان شاالله خیره آقای معالی. در خدمتم. محمدحسین: یه شماره کارت بهم بدید من مبلغی واریز کنم، برا نازنین بلیط بگیرید که بیاد شهرستان، آزمون‌هاش رو بده بعد خودم دوباره بعد سه هفته میارمش. حامدی: مشکلی نیست، فقط اگر نازنین پرسید چرا داداشم نیومده چی بهش بگم؟ محمد‌حسین: من باهاش صحبت می‌کنم، حضوری ببینمتون همه چی رو برا نازنین و شما توضیح میدم. حامدی: ان شاالله، خدا رو شکر که حالتون خوبه، من نگران شدم، چون نازنین یه مقدار بی‌قراری کرد. محمد‌حسین: ممنونم که حواستون به خواهرم هست، امیدوارم بتونم جبران کنم. حامدی: پس من برا فردا برا نازنین بلیط می‌گیرم، راهیش می‌کنم. محمد‌حسین: خدا خیرتون بده ممنونم. نازنین‌زهرا: سلام مامان زهره: خوبی، چه خبر؟ نازنین‌زهرا: امتحانات میان ترمم تموم شده، منتظرم داداش بیاد دنبالم امتحان مدرسه رو بدم. زهره: از داداشت خبر داری؟ نازنین‌زهرا: تماس‌هام رو جواب نداد، ولی تو پیام برام نوشت به موقع باهام تماس می‌گیره. زهره: چرا جواب تماس ما رو نمیده؟ نازنین‌زهرا: نمی‌دونم. زهره: پس فعلا، راستی کارنامه‌ات رو دیدم، خواستم بگم آفرین، بالاخره عاقل شدی و آبروی من و پدرت رو خریدی. نازنین پشت تلفن پوفی کرد و تشکر کرد. تماس قطع شد، مجدد با محمد‌حسین تماس گرفت، ولی بازهم جوابی نگرفت. حامدی: نازنین‌جان بیداری؟ نازنین‌زهرا: بله، بیدارم. حامدی: میشه یه لحظه بیاید عزیزم. نازنین‌زهرا: بفرمایید. حامدی: برا فردا بعد از ظهر برات بلیط قطار گرفتم. نازنین‌زهرا: قرار بود داداش بیاد دنبالم. حامدی: داداشت باهات صحبت می‌کنه به موقع، الان باید تنها بری شهرستان، سه هفته پیش پدر و مادرت هم باش، امتحاناتت رو با آرامش بده و برگرد اینجا. نازنین‌زهرا: داداشم طوری شده؟ حامدی: نه، اتفاقا تماس گرفت با من گفت حالش خوبه، جواب پیامت رو داده ظاهرا. نازنین‌زهرا: آره ولی چیزی در مورد اینکه نمیاد دنبالم نگفت. حامدی: خواسته نگران نشی، قرار شد بعد امتحانات خودش تو رو برگردونه. نازنین وسایلش رو آماده کرد، تنها امیدش تو خونه داداشش بود که الان پادگانه، باید سعی می‌کرد، خودش رو تو خونه بدون محمد‌حسین وفق بده و با پدر و مادرش در نیوفته. بعد از یک ماه برگشت به آغوش خانواده‌، خانواده‌ای که با نازنین مثل غریبه‌ها برخورد میشد، رفتارها سرد و خشک. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~