#پارت_۱۸
#عشق_در_میان_آتش
دونفر اومدن سراغم، دستهام رو باز کردن، گفتن باید لباسها رو بپوشی.
_میرم یه گوشه میپوشم میام.
داعشی: نه، همین جا بپوش.
_ شنیدم شما خیلی غیرت دارید، انصافه زنهای شما پوشیده باشند و تو پستوها باشن و من جلو چشم این همه نامحرم لباس عوض کنم؟
داعشی: بخوای زبون درازی کنی زنده از اینجا بیرون نمیری.
_ من رو از مرگ نترسون، ما مشتاقانه مرگ رو تو آغوش میگیریم.
داعشی: ااا، واقعا، اینجوریه؟
دستش را بلند کرد که به من سیلی بزند، نفر دوم مانع شد.
داعشی۲: بزار بره بپوشه، این آخرین باری هست که اینطوری با حیا خواهد موند، حالا که بره بازار برده فروشی خودش میفهمه.
رفتم توی یکی از همون اتاق خونه، لباسهام رو عوض کردم، لباسکه نبود ولی ناچارا پوشیدم.
اما باز هم بدون روسری.
طناب رو دور دستها و گردنم بستن، و منو کشونکشون میون یه عالمه زن و مرد داعشی میبردن.
میون راه کلی سنگ خوردم، آب دهن رو تحمل کردم.
رافضی، مرتد، تکراریترین کلماتی بود که میشنیدم.
یه محلی میدون مانند بود، من رو گذاشتن اونجا، تو انظار، فریاد میزدندبرده رافضی داریم، ۲دینار.
سَرم رو انداخته بودم پایین و به صورت هیچ کدومشون نگاه نمیکردم.
بعد از چندباراعلام کردن، یه نفر جلو اومد و گفت:
داعشی: من اینو میخرم، این رافضی رو طوری ادب کنم که از علی دست برداره.
منظورشون امام علی(ع) بود.
داعشی: صورتش رو ببینم، چرا سرش پایینه؟
نامرد از پشت سر چنگ زد تو موهام و سرم رو بالا آورد، خریدار اومد جلو نگاهی به من انداخت، چشمش به شکمم افتاد، متوجه شد باردارم، دستش رو جلو آورد که به من شکمم دست بزنه.
دیگه تحمل نکردم و همون طور که پاهام بسته بود، زدم به پاش و آب دهنم رو انداختم تو صورتش.
اونم کم نگذاشت و محکم زد تو صورتم؛ منو از به اصطلاح فروشنده تحویل گرفت و موهام رو محکم تو دستاش داشت و به سمت خونهخودش برد.
هی مدام میگفت: کاری میکنم روزی صد بار علی رو لعن کنی، علی شما اگر غیرت داشت، اگر معجزه داشت ، زن خودش رو نجات میداد.
بی غیرتی تو شما رافضیها از مولاتون به ارث رسیده.
منم وقتی رسیدیم خونه جوابش رو دادم:
_ هرچند جواب ابلهان خاموشیاست ولی بزار جواب این سوالت رو بدم.
اول به من بگو شما رسول الله رو قبول دارید یا نه؟
داعشی: معلومه قبول داریم، ما دینمون دین محمدیاست، شعارمون لاالهالاالله.
_ شما همسر پیامبر عایشه رو قبول دارید، ولی دخترش رو قبول ندارید؟
داعشی: نوح هم پسرش ناخلف بود.
_ دختر پیامبر کجا پسر نوح کجا؟ بعد هم خود عایشه چندجا گفته من از نور فاطمه شبها سوزن نخ میکردم.
داعشی: دروغ به امالمومنین نبند.
_ دروغ نیست، برو کتاب ابن تیمیه، صحیح بخاری و هرجا که خودت قبول داری بخون، صراحتا اومده که عایشه حضرت زهرا رو معصوم دونسته.
تازه کی گفته هرکی زنش رفت پشت در تا در باز کنه بی غیرته؟ حضرت زهرا زمانی پشت در رفتن که اونا با لگد در رو داشتن باز میکردن تا امیرالمومنین رو دست بسته ببرن برا بیعت.
داعشی: اینا ساخته شما رافضیهاست، اینطور نبوده، تازه امیرالمومنین فقط شایسته صحابه است عمر، ابوبکر،عثمان.
_ مگه امیرالمومنین جز صحابه نبود؟ مگه پسر عموش نبود؟ مگه دامادش نبود؟
دستش رو بلند کرد یه سیلی محکم زد تو صورتم.
داعشی: حق نداری به علی که باعث تفرقه امت شد بگی امیرالمومنین.
اینقدر کتکت میزنم تا بالاخره علی رو دشنام بدی.
منو به کتک گرفت و بلند داد میزد، لعنالله علی، لعن الله علی.
منم زیر کتکهاش بلند میگفتم: فقط علی امیرالمومنین است، حیدر وصی برحق، اسدالله، یدالله، غیرت الله، امیرالمومنین و المومنات، علیابنابیطالب.
وقتی میشنید من اینطور میگفتم محکمتر میزد، با مشت میزد، من فقط در حالتی خودم رو میگذاشتم تا ضربه به شکمم نزنه.
از یه جایی به بعد دیگه درد حس نمیکردم، زیر کتکهاش بیهوش شده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_۱۹
#عشق_در_میان_آتش
بعد از چند ساعت به هوش اومدم، بدنم کوفته بود، تا مغز استخوانم تیر میکشید.
لگدهای ضعیف بچههام رو حس میکردم، خدا رو شکر که هنوز زنده هستند.
بعد از ساعتی سر کلهاش پیدا شد.
داعشی: سلام، حبیبه، زن باید کتک بخورد گاهی سرکشی میکنی ولی خب خوشگلی، با من راه بیا.
_ راه بیام؟ با قاتل مردم؟
داعشی: ما فقط با مرتدین و رافضیها میجنگیم.
_ رافضیها؟ شیعه از کی رافضی شده؟ کدوم عمل شیعه باعث شده تو فکر کنی اونا رافضی هستن؟
داعشی: کدام عمل؟ بیا بشمارم.
ساخت گنبد بر سرقبرها، زیارت قبرها توسط زنان، از همه مهمتر قبول نداشتن عمر و ابوبکر بزرگترین و محبوب ترین صحابه و قبول کردن علی ، تازه بخاطر علی کتک خوردی، از علی دست بکش تا ملکه من بشی و بهشت الهی رو برا خودت کنی.
خدا علی را لعن...
اجازه ندادم ادامه بده محکم گفتم:
_ اگر ساخت گنبد مشکل داره چرا قبر ابن تیمیه رو آباد کردید؟ شما که میگی پیامبر قبول داری، دختر پیامبر هر روز زائر قبر پدرش بود، تو عمر و ابوبکر رو به عنوان صحابه قبول داری ولی علی رو نه؟ مگه علی جز صحابه نیست؟ تازه هم صحابه است هم داماد پیامبر هم پسر عموش.
داعشی: ابن تیمیه اسلام رو احیا کرد، باید همه اون رو بشناسن، اسلام الان مدیون ابن تیمیه است.
_ خودت هم بهش اعتقاد نداری، کدوم اسلام، اسلامی که پیامبر آورد کجاش شبیه این اسلام شماست؟ پیامبر گفت کشته ها رو تو جنگ مُثله نکنید، نسوزونید، زن و بچه رو اسیر نکنید، اسلام شما کجاش شبیه این اسلامه؟ ابن تیمیه سب صحابه رو جایز نمیدونه ولی به علی(ع) میرسه میگه لعنش جایز، ابن تیمیه بیاد اول بگه علی آیا جز صحابه بود یا نه؟ قطعا نمیتونه انکار کنه که نبوده، چون همه میدونن علی جز صحابه بود حتی عمر و ابوبکر هم به این اعتراف کردن. من چه جهنم برم چه بهشت از علی صلواتالله علیه دست نمیکشم، دین یعنی علی، نجات جون من بهشت من علیابنابیطالب
وقتی دید اینجوری جوابش رو دادم عصبانی شد و از کَشوی اتاق یه شوکر بیرون آورد و گرفت زیر شکمم.
داعشی: حالا از علی کمک بخواه، بگو بچههات رو برگردونه، بگو از دست من نجاتت بده، یالا بگو، بگو.
دست وپام شل شد، بچهها یکی دوتا لگد زدن و دیگه همه چی تموم شد، بی حال و بی جون یه گوشه اتاق افتادم، فقط از حضرت زینب خواستم بهم صبر بده، در این اسارت فقط صبر زینبی باید میکردم.
هر چند دقیقه تا یکم تکون میخوردم با شوکر و میافتاد به جونم.
نیمه بیهوش بودم که متوجه شدم صدای همهمه میاد، صداها نامفهوم بود، چشمهام رو نمیتونستم باز کنم.
با درد به هوش اومدم.
دعوا بین داعشیها بالا گرفته بود، در این میون یکی از اونا متوجه شد من به هوش اومدم، با یه حالت خاصی سراغم اومد.
ابو سالم: سلام، من ابو سالم هستم، شما باید خانم دکتری باشی که اسیر کردن درسته؟
نمیدونستم چیکار کنم و نمیتونستم جواب ندم.
آروم به نشانه تایید سر تکون دادم. دردهام اجازه نمیداد صحبت کنم.
نمیدونستم الان از چاله تو چاه افتادم، یا نه، شایدم از چاه تو چاهی بدتر افتادم.
ابو سالم یه لیوان آب برام آورد.
ابو سالم: بیا بخور جون بگیری، ان شاالله ابو حمار هم نتیجه کارش رو میبینه. بیا آب بخور از دست نری.
سرم رو به نشونه اعتراض برگردوندم، ابو سالم جلو تر اومد و گفت:
بخور، سم نداره، با اون کاری که این بیشعور سر خود کرده بچهات رو که احتمالا از دست دادی، دیگه تو نباید از دست بری.
بخاطر ضربههایی که به قول داعشی، ابوحمار به من زده بود متوجه شدم کیسه آب بچهها پاره شده.
ابو سالم راست میگفت، بچههام رو از دست داده بودم،برای نجات جون خودم باید کاری میکردم
این ابوسالم هم قطعا با هدف خاصی این همه مهربونی میکرد.
بالاخره بعد از چندبار خواهش آب خوردم، اما به غذا لب نزدم، دوباره دردهام شروع شد.
دردهای شدید شبیه به درد زایمان سراغم اومد، دردها پشت سر هم و شدید بود،
خیلی سعی کردم خودم رو نگه دارم، ولی ظاهرم نشون میداد که من چقدر دارم درد میکشم.
ابوسالم که متوجه حالم شد، سریع دست و پام رو باز کرد، آب به سر و صورتم زد.
ابو سالم: خانم دکتر، خانم دکتر
دیگه متوجه نبودم اطرافم چه خبره فقط شنیدم یکی صدا زد، حامد بیا داخل.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_20
#عشق_در_میان_آتش
دوبار بهوش اومدم، اولین چیزی که شنیدم این جمله بود:
زن داداش خوبی؟
حتما خواب میبینم، توهم زدم، حامد اسیر داعش بود، اصلا به فرض هم فرار کرده باشه چطور منو پیدا کرده؟
بدون اینکه بتونم حرفی بزنم از هوش رفتم.
دلم میخواست دیگه بهوش نیام، آرزو کردم بمیرم، من نمیتونستم با بدنهای بیجون طفلکهایم روبه رو بشم.
هفت ماه اونا رو به سختی با جون و دل نگه داشتم اما حالا به دنیا نیومده از دستشون دادم؛ اون لحظه تو دلم فقط یه چیز گفتم:
خانم رباب شما شش ماه علی اصغر رو بغل کردی، خندههاش رو دیدی، دستهاش رو گرفتی، چسبوندی به سینهات شیر دادی، مِنّتی نیست در راهتون جون میدم اما انصافا این همه سختی حق من بود؟ من بچههام رو بغل نکردم، بو نکردم، خندههاشون رو ندیدم حالا باید جنازهاشون رو بغل کنم.
دلم بد سوخته بود، با دردی خیلی شدیدتر از دردهای قبل بهوش اومدم، جمعی از زنها دورم بودند، یکیشون رو شناختم؛ امحسن بود.
تمام تنم خیس عرق شده بود، به سختی لب زدم وپرسیدم: من کجام؟
امحسن: دخترم نگران نباش تو حرم حضرت زینب هستی.
تمام نیروهام رو جمع کردم و مجدد پرسیدم: بچههام؟
انگار منتظر بودم خبری بهم بدن که اونا حالشون خوبه، نمیخواستم باور کنم اونا رو از دست دادم.
امحسن با گریه دست کشید به سرم و بدون هیچ حرفی از کنارم بلند شد و رفت.
آروم آروم لب زدم بچههام، بچههام.
چشمهام رو بستم، دیگه نمیخواستم این دنیا رو ببینم، دلیل سخت گرفتن دنیا رو به من نمیدونستم، منم آدم بودم، امام حسین هم وقتی علیاکبرش رو اربااربا کردن گفت: خاک برسر دنیا بعد تو علی.
از من چه انتظاری میرفت!؟
فضای سبز اطرافم باعث شد همه خستگیهام رو فراموش کنم، دیگه دردی نداشتم، خنکای هوا صورتم را نوازش میداد، جریان خون رو زیر پوستم حس میکردم.
چند قدمی برداشتم؛ مقداری جلوتر که رفتم صدای گریه بچه میشنیدم، صدای تاب خوردن گهواره هم بود.
صدای گریه برای یک بچهنبود، معلوم بود بیش از یکی هستن.
به اطراف خوب نگاه کردم، سمت راستم در فاصله چند متری یک خانمی بود که پشتش به من بود و گهواره مقابلش بود.
خودم رو بهش رسوندم، مقابلش ایستادم.
_ سلام، خانم؟
خانم: نمیخوای بهشون شیر بدی؟
نگاهی به گهوارهکردم، سه تا بچه تو گهواره بودن، دوتا پسر یه دختر.
_ من شیر بدم؟ من که بچه ندارم، من بچههام رو از دست دادم.
خانم: تو چند ساعته بیحالی، من شیرم محدود بود، از سینهمن کمی شیر خوردن ولی کفایتشون نکرد.
_ شما متوجه نشدید خانم، من بچههام رو مُرده دنیا آوردم، من بچهندارم.
خانم: اینا بچههای تو هستن، علی اصغر، علیاکبر و رباب.
نزار بیشتر از این گریه کنن شیرشون بده.
_ شما کی هستی؟ از کجا میدونی اینا بچههای من هستن؟
خانم: خودت منو صدا زدی، گفتی روا نیست تو شش ماه علی اصغرت رو بغل کنی ولی من بچههام رو بدنیا نیومده از دست بدم و بغل نکنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_21
#عشق_در_میان_آتش
با شنیدن حرفش حسابی از خودم خجالت کشیدم، نگاهی به گهواره انداختم نمیدونستم الان باید اول به کدوم شیر بدم.
خانم رباب خم شد، علی اکبر رو بلند کرد و سمت من گرفت.
خانم: اول علیاکبر، کمتر از بقیه شیر خورد.
کنار گهواره نشستم و روسریم رو کنار زدم و علیاکبر رو از خانم گرفتم، صورتش مثل ماه بود، محکم به سینه گرفتمش و لبهاش رو بوسیدم و آروم گذاشتمش روی پاهام و دستم رو زیر سرش بردم و شیرش دادم.
دستهاش رو که به سینهمن میزد قلبم از جا براش کنده میشد.
با انگشت اشاره آروم موهای روی سرش رو نوازش کردم، دست روی ابروهاش کشیدم، انگار که سیر شده باشه، دیگه به سینه من مِک نمیزد، آروم بلندش کردم و گذاشتم تو گهواره، علی اصغر و رباب رو هم به همین ترتیب شیر دادم.
بلند شدم که برگردم، خانم رباب دستم رو گرفت و گفت:
الهه فراموش نکن داغ من و تو مقابل داغ مادرمون زهرا چیزی نیست، مادرمون زهرا(س) داغ پدرش رو دیده بود، هنوز چند روز نگذشته بود که به عزای پسر شش ماههاش که دنیا نیومده بود نشست.
با این حرف خانم جا داشت که بمیرم، کسی این حرف رو به من میزد که داغش هزاران برابر بدتر از من بود.
چرا فراموش کرده بودم هر دردی که میکشیم ما شیعیان، هزاران برابر سختترش رو اهلبیت کشیدن،چرا من اون لحظه داغ حضرت زهرا(س) را فراموش کرده بودم.
با صدای امحسن بیدار شدم، سینهام سنگین شده بود، لباس پارهپاره من از شیر سینهام خیس شده بود.
ام حسن از شدت گریه بریده بریده حرف میزد.
_ چی شده ام حسن؟
امحسن: بچهها رو غسل دادم، دلم نیومد صورتشون رو بپوشونم، پارچه پیچوندم دورشون، همراه اممحمد بردمشون کنار ضریح خانم طوافشون بدیم، آروم کنار ضریح، سه تاشون رو گذاشتیم، داشتم روضه علی اصغر میخوندم که متوجه شدم بچهها دارن تکون میخورن، جلوتر رفتم، دختره رو بغل کردم، بدنش گرم بود، خیلی آروم گریه میکرد، دوتا پسرها رو هم دست بردم سمتشون اونا هم گرم بودن و گریه میکردن، عروس اممحمد رو صدا زدیم بهشون شیر داد، اما هنوز سیر نشدن، یکی از پسرها بیشتر از همه گریه میکنه.
با کمک ام حسن بلند شدم، یه چادر انداختن رو تنم و خودم رو رسوندم به ضریح خانم زینب، بچهها از شدت گریه قرمز شده بودن، به چهرههاشون نگاهکه کردم، همون بچههایی بودن که تو خواب دیدم، علی اکبر بیشتر از همه گریه میکرد، بغلش کردم، بوسیدمش، خودم هم همراهش گریه میکردم، چادرم رو ،روی سرم کشیدم لباسم رو بالا دادمو علی اکبر رو شیر دادم.
حرفی برا گفتن نداشتم، همه خانمها یکسره با من گریه میکردن.
هر سه تاشون رو شیر که دادم، گذاشتم روی زمین و نگاهشون میکردم.
امحسن: اسمشون رو چی میزاری؟
_ خود اهل بیت اسمشون رو انتخاب کردن، علیاصغر و علی اکبر و رباب.
اممحمد: الهه دخترم، اقا حامد میخواد شما رو ببینه.
وقتی اسم حامد رو شنیدم، خودم رو جمع وجور کردم و خواستم سریعتر ببینمش، باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده که اینا زنده موندن؟
حامد: سلام زن داداش، خوبید؟
_ سلام، من بهترم، شما حالتون چطوره؟ شما چطور منو پیدا کردید؟ اصلا چطور از دست داعشیها نجات پیدا کردید؟
حامد: همه رو براتون توضیح میدم، فقط منو و محمد ماشین آوردیم، ابو سالم هم ساپورت میکنه، شما رو میرسونیم خونه، رئوف بی طاقت شده، مامان انتصار وحنان از وقتی شنیدن چی شده یکسره هی میپرسن حال الهه چطوره؟
_ ابوسالم؟ مگه اون...!؟
حامد: همه رو توضیح میدم فقط آماده بشید همراه امحسن و اممحمد بریم خونه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_22
#عشق_در_میان_آتش
همون ورودی خونه که رسیدم رئوف بدو پرید بغلم.
هنوز کامل توانم برنگشته بود، ولی خم شدم و بلندش کردم.
_ مامان دورت بگرده،خدا رو شکر که حالت خوبه.
مامانانتصار: خوبی دخترم، مادر، برات بمیرم، چیکشیدی؟ بیا بریم داخل استراحت کن.
حنان: سلام آبجی الهه، خوشحالم برگشتی، خیلی نگران شدیم وقتی فهمیدیم چی شده.
_ ممنون عزیزم، منم دلتنگتون بودم، فکر نمیکردم که بتونم دوباره شما رو ببینم.
بچهها خواب بودن، رئوف از کنارم تکون نمیخورد؛ همین که یکم استراحت کردم و آب خوردم حامد رو صدا زدم تا ماجرا رو برام تعریف کنه.
هنوز از علی کسی بهم خبر نداده، آخرین خبری که داشتم قبل اسارت بود که همراه حاج قاسم رفته بود منطقه عملیاتی.
حامد: شما رو که از پیش ما بردن، یک شب خبری از کسی نشد، قصد کردیم فرار کنیم، همه برنامهها رو چیده بودیم، یکی از بچهها بعد از کلی سختی دستهام رو باز کرد، منم دست بقیه رو باز کردم، اومدیم فرار کنیم که ده نفر از داعشیها رسیدن.
دستمون خالی بود، بدون هیچ حرفی ایستادیم جلوشون، از وسط این ده نفر ابو سالم جلوتر اومد.
پرسید شما ایرانیهایی هستید که اسیر کردن تو مرز؟
من از جانب بقیه حرف زدم، بین ما هم ایرانی هست هم لبنانی، هم افغانی.
ابوسالم تو نگاه اول با دعوا و کتک ما رو سوار ماشین کرد، به جز اون ده نفر ابو سالم گردن بقیه رو زد؛همونهایی که ما رو اسیر کرده بودن.
به یه بیابون که رسیدیم ابوسالم همه رو پیاده کرد، دستهامون رو باز کرد، بعد پرسید: حامد کیه؟
منم جلو رفتم و گفتم من حامدم، بگو چیمیخوای؟
ابوسالم دستهام رو گرفت و گفت: ما خودی هستیم، از طرف حاج قاسم اومدیم.
هیبتش اصلا به بچههامون نمیخورد، باورم نمیشد که از طرف حاجی اومده باشن.
تا اینکه ابوسالم برامون تعریف کرد که ظاهرا تو مسیر اسیر حاج قاسم شده، حاجی وقتی دیده همسرش باردار هست و میخواد وضع حمل کنه، اونا رو آزاد میکنه و به لشکر میگه که اون زن و بچه همراهش هست ما نباید جلو چشم زن وبچه، پدر خانواده رو اسیر کنیم.
ابوسالم بادیدن این رفتار از جانب حاجی به فکر فرو میره، بعد از چند روز همراه صد نفر از قبیلهاش میرن پیش حاجی و بعد صحبتهای فراوان اسلام میاره، از همه مهمتر شیعه میشه.
_خب، چطور من رو پیدا کردید؟
حامد: من بهش گفتم یه زن از ما رو به بردگی بردن، نمیدونیم کجاست، باردار هست، حتما میدونی زن باردار قدرت نداره و ناتوانه.
ابوسالم به جز من و محمد بقیه رو برگردوند پشت جبهه که به حاج قاسم و ابومهدی برسند.
ماهم همراه ابوسالم دنبال شما گشتیم.
البته ما صورت پوشاندیم ابوسالم در میدان برده فروشی سراغ شما رو گرفت.
_ چطور ابوسالم رو نگرفتن؟ مگه شیعه نشده؟
حامد: چرا شیعه شده، ولی لشکرش و سردارهاش نمیدونستن، همون طور که دیدی در شکل و شمایل داعشی ظاهر شده، هنوز کسی خبر نداره ابوسالم اسلام آورده.
خیلی طول کشید تا شما رو پیدا کنیم، در نهایت ابوسالم از یکی از داعشی که ظاهرا تومیدون برده فروشی بوده به این رسید که به قول ابوسالم، ابوحمار تو رو خریده.
کاش زودتر به تو میرسیدیم، دیگه بچهها رو از دست نمیدادی.
البته الحمدلله به لطف و عنایت اهل بیت داغ فرزند ندیدی.
_ اینا هبهی حضرت امیر المومنین هستن، داعشی به امام علی توهین کرد، منم دست برنداشتم و مدح کردم، داعشی میگفت از علی کمک بخواه، بخواه فرزندت را پس دهد.
مطمئنم خانم رباب به خواست امیر المومنین فرزندانم را به من بخشید.
حامد: خدا رو شکر، زن داداش من فورا براتون بلیط ایران گرفتم، مامان انتصار چیزی به خانوادهات نگفته آماده هستند تو برگردی، گفتیم زایمان زودتر از موعد داشتید.
_ برم ایران؟ اونم بدون علی؟ شما چرا از علی به من خبر ندادید؟
ابوسالم: شرمنده خانم دکتر، من آخرین بار یک علی نامی رو دیدم که حاجقاسم ایشون رو فرستاد میدون، البته حاجی دلی ایشون رو میدون نفرستاد، این علی نام وقتی اسارت دوستانش رو شنید قصد انتقام گرفت، حاجی حریفش نشد، بالاخره میدون رفت.
_ شما چهره علی رو دیدید؟
ابوسالم: بله، دیدم.
تصویر علی رو بهش نشون دادم، تایید کرد که خودش بوده.
برایم تعجب آور بود که علی چطور به میدان رفته، او بعد از شهادت اعضای خانوادهاش دیگر دل کشتن و خونریزی نداره، چطور میدون رفته؟
_ نه آقا حامد من بدون علی از اینجا تکون نمیخورم.
حامد: شرمنده زن داداش، من نمیتونم ریسک کنم و شما رو با این حال و روز اینجا نگه دارم، نگران علی هم نباشید، حاجی حواسش به همه چی هست.
_ نه، آقا حامد، من با علی عهد...
حامد: زن داداش خواهش میکنم، بریدایران، یکم که جون گرفتید هم شما هم این طفلیها، بعداچشم،از من بخواید من شما رو برمیگردونم.
انتصارخانم: حامد درست میگه دخترم، برو ایران یکم به خودت برس، این بچهها باید جون بگیرن، اینجا امکانات نیست.
✍ف.پورعباس
🚫کپیوانتشاربههرشکلصورتیممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_23
#عشق_در_میان_آتش
هم با حرفهاشون موافق بودم هم مخالف، من برم ایران دلم پیش علی میمونه.
من برم اونجا با این وضع بالاخره خانواده میفهمن برام چه اتفاقی افتاده، از طرفی همه میدونن من بدون علی جایی نمیرم، حالا اومدم ایران یه مدت بمونم!
_ آقا حامد شما یه کاری کن من با علی صحبت کنم، دلم آروم بگیره، چشم، ایران هم میرم.
حامد: زن داداش من خودم هم این اخبار رو از ابوسالم گرفتم، خودت که شنیدی. من هنوز اونجا نرفتم، تازه اگر برم معلوم نیست شرایط چطور باشه، اگر علی میدون رفته باشه پیدا کردنش یکم سخت میشه.
شما ایران هم باشی میتونی با علی تماس بگیری ازش خبر بگیری.
ابوسالم: خانم دکتر طبق آخرین خبری که من از داعش دارم، این بود که قراره بعلبک رو محاصره کنن، من نفوذی بین داعشی شدم عملاً، اونا اگر اینجا رو محاصره کنن قطعا شرایط خیلی بدتر از زمانی میشه که شما تو اسارت بودید، من مدتی با داعش بودم، اونا به بچه و بزرگ و پیر و جوون رحم نمیکنن.
لطفا برید ایران.
انتصار: حنان هم همراهت میاد، من همه وسایل مورد نیازت رو جمع کردم که خیلی ضروری بوده همراهت داشته باشی.
حنان: میریم ایران باهم میمونیم اونجا، دیگه تنها هم نیستی، کمکت میکنم تو نگهداری بچهها.
خیلی برام سخت بود ولی بالاخره قبول کردم و همراه حنان و بچههام راهی ایران شدم.
ام حسن: دخترم، علی مثل پسر خودمه، تو هم دختر خودمی، ما نگران هردوتاتون هستیم، با خیال راحت برو ایران، ولی ما رو فراموش نکن، اگر برگشتی بعلبک و زنده بودیم حتما به ما سر بزن.
با این حرف امحسن، بغضم ترکید و حسابی گریه کردم.
ابوسالم و همراه محمدو حامد و چهارتا از نیروهاش من و حنان رو به فرودگاه رسوندن، وقتی مطمئن شدن به سلامت سوار هواپیما شدیم و هواپیما پرواز کرد اونا هم فرودگاه رو ترک کردن و به سمت نیروهای خودشون رفتن.
حنان: میدونم دلت پیش داداش علی، منم خیلی وقته داداش رو ندیدم، اما آبجی تو هم برامون عزیزی، من وقتی شنیدم اسیر شدی دور از چشم مامان میرفتم گریه میکردم، فکر نمیکردم یک صدم تو زنده برگردی، به عکس تو و داداش نگاه میکردم و غصه میخوردم.
آخرین خبری که از علی من دارم بعد از خبر اسارت تو بود، داعش به حاجی پیام داده بود که میخواد سر شما رو پیشکش کنه، علی که این خبر رو شنید رفت میدون، من به مامان نگفتم، علی با من خداحافظی کرد، گفت یا میکشم این بیشرفها رو یا کشته میشم، گفت: من زندگی رو بدون الهه نمیخوام، من چه مردی هستم که نتونستم از زن وبچهام مراقبت کنم.
داداش علی خودش رو ملامت میکرد.
_ حنان من اگر تو رو نداشتم چیکار میکردم؟ چرا اینقدر مهربونی؟ یه جوری رفتار میکنی که انگار من خواهر واقعی و خونی تو هستم.
حنان: مگه حتما باید همخون باشیم که تو رو خواهر بخونم؟
علی که نبود، ولی حنان به اندازه علی مایه آرامش من شده بود.
ساعتها پرواز منو حسابی خسته کرده بود، رئوف که میتونست راه بره، من علی اصغر رو بغل کردم، به کمک حنان رباب رو هم بغل کردم و یکی از مسافرا که من رو دید اومدم سمتم و گفت:
مسافر: بده من کمکت کنم، اینجوری نمیتونی از پله ها بری پایین.
_ ممنون.
رباب رو بهش سپردم و علی اکبر هم بغل حنان.
بنده خدا تا بعد از گیت هم ما رو همراهی کرد، با گوشی حنان با پدرم تماس گرفتم.
!الو؟
_سلام بابا
! اللل، الهه، بابا خودتی؟
_خودم هستم بابا
! کجایی بابا؟ خوبی؟
_ ایرانم بابا، تو فرودگاهم، میتونی زحمت بکشی بیای دنبالمون.
! آره دورت بگردم، همون جا باش تا نیم ساعت دیگه راه میوفتم.
خیلی سعی کردم بغضم رو فرو ببرم، نمیخواستم چیزی رو لو بدم، تا جایی که میشد باید اتفاقات رو مخفی میکردم.
علی اکبربیدار شد و شروع کرد گریه کردن، خودمون رو رسوندیم نماز خونه فرودگاه، علی اصغر و رباب آروم تر بودن، اونا رو زمین گذاشتم، علیاکبر رو تحویل گرفتم از حنان و شیرش دادم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_24
#عشق_در_میان_آتش
! الو الهه بابا جان کجایی؟ من رسیدم
_سلام بابا جان، ما نماز خونه هستیم، بچهها خوابیدن، نمیتونم بلندشون کنم.
!صبر کن الان میام.
وسایل رو همراه حنان جمع و جور کردیم، علی اکبر بغل من موند، حنان هم رباب رو بغل کرد، رئوف خواب بود، ولی چارهای نداشتم آروم آروم بیدارش کردم.
پدرم تا منو دید صورتم رو محکم گرفت و بوسید.
! چی شدی الهه؟ چهبلایی سرت اومده؟
_ هیچی بابا، فقط این بچهها دلشون خواست زودتر به دنیا بیانهمین.
! الهی بابا بزرگ قربونشون بره.
سلام حنان خانم، ببخشید حواسم به کل رفت سمت الهه.
حنان: سلام.
! آمادهاید؟ بریم؟ چیزی ندارید که بیارم؟
_ نه همه وسایلامون همیناست، رئوف که راه میاد، بی زحمت علی اصغر رو بلند کنید بعد هم یکی رو پیدا کنیم وسایل رو بزاره تو گاری تا ماشین برسونه.
!نگران وسایل نباش، من تنها نیومدم، حسن هم همراهم اومده، الان زنگ میزنم میگم بیاد وسایل رو بیاره.
پدرم با حسنآقا تماس گرفت، بنده خدا سریع خودش رو رسوند، کوتاه سلام و احوال پرسی کرد و وسایل رو برداشت و سمت ماشین رفتیم.
آخرین باری که خانوادهام رو دیدم دوسه ماهه باردار بودم، حدودا پنجماهی میشه که اونا رو ندیدم، حتی تو این مدت باهاشون حرف هم نزدم.
آخرین بار همراه علی اومدیم ایران، یادمه بعد از سونو پرسیده بود دوست داری بچهها چی باشن؟
دلم براش حسابی تنگ شده، نمیدونم الان کجاست و چیکار میکنه؟
چقدر قراره ایران بمونم؟ اونم بدون علی.
تمام مسیر فرودگاه تا ری رو هیچ حرفی نزدم.
داشتم تمام اتفاقاتی رو که از سر گذروندم مرور میکردم، لحظاتی که اسیر داعش شده بودم، آرزو میکردم زمان امام حسین اسیر شمر میشدم ولی اسیر اینداعشیها نمیشدم، اینا صدهاوهزاران برابر بدتر از شمر و اعوانش عمل میکنن.
مار خوردنعفعی شدن.
تنم هنوز از کتکهای اون کافر درد میکنه، چرا دروغ، اون لحظه من ترسیده بودم، ولی یادمصائب خانم زینب که افتادم سعی کردم به ترسم غلبه کنم.
با خودم عهد بستم تا وقتی ایران هستم از اتفاقی که برام افتاده با هیچکس حرف نزنم.
رئوف: مامان، گرسنهام.
_ مامان دورت بگرده، الان یکم دیگه میرسیم میریم خونه اونجا غذای خوشمزه بخور، باشه؟
به نشونه تایید سرش رو کج کرد، رئوف چشم از بچهها برنمیداشت، علیاکبر رو یه دستی بغل کردم و رئوف رو هم زیر چادرم با اون دستم کنار خودم تو بغلم گرفتم، نمیخواستم حس کنه الان که بچهها اومدن دیگه اون رو بغل نمیکنیم و بهش توجهی نداریم.
! الهه بابا چرا علی همراهت نیومد، مامانش تماس گرفت گفت علی رفته جبهه الهه زود زایمان کرده اینجا یکم شرایط بهم ریختهاست، براش بلیط گرفتیم بیاد ایران.
_ آره، علی رفته جبهه، همراه حاج قاسم و ابومهدی، منم دیگهازش خبری ندارم، اونجا خیلی سخت میشه از کسایی که رفتن میدون، خبر بگیری.
! انشاالله به سلامت برمیگرده، این دفعه اگر اومد ایران، یه پول میزارم دستش بره خونه بخره، همینجا ری پیش ما بمونید، مخصوصا حالا که تو چهارتا بچهداری.
حسن: بنظر من پیشنهاد خوبیه؛ اینطوری بچهها کمتر بهونه خاله الههشون رو میگیرن.
_ چشم، شما دعا کنید علی برگرده، به این پیشنهاد هم فکر میکنیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_25
#عشق_در_میان_آتش
مادرم با دیدنم زد زیر گریه، همه فکر میکردن این لاغر شدن من و بهم ریختگی من بخاطر زایمان سخت بوده و زودتر از موعد.
رویا و مامان حسابی به من میرسیدن، رئوف هم خوشحال از اینکه دوباره همبازیهاش رو بدست آورده همراه محدثه و محمدعلی بازی میکنه.
_ چه خبر از نازنین؟
رویا: نازنین و مجید مشغول دوا و درمون هستن، برگشتن تو هم برامون نعمته.
_ چطور مگه؟
رویا: نازنین تو آخرین آزمایشاتش فهمیده که...
_ چی؟ چی بوده جواب آزمایشش؟
رویا: مامان سپرده بهت نگم، ولی نمیتونم، میخوام بگم شاید کاری بتونی بکنی.
_ بگو چی شده؟
رویا: نازنین رحمش کیست داره، دکتر گفته این کیستها خطرناک هستن، کیست خونی.
_ خب چرا عمل نکرد؟
رویا: دکتر گفته با این کیست احتمال بارداری۲درصد هست، ولی با عمل ممکنه تخمدانها آسیب ببینه و چون کیستها کوچیک نیستند ظاهرا، اونجوری ممکنه کلا بچهدار نشه.
فکر نمیکردم شرایط زندگی نازنین اینقدر سخت شدهباشه، نازنین برعکس رویا هیچی به من نمیگه،از بچگی خودش رو از من دور میکرد.
کاش خودم این فاصله رو کم میکردم، شاید الان نازنین خودش میاومد اینجا و بامن دردودل میکرد.
+مادر تو گوش بچهها اذون گفتن؟
_نه مامان
+ اسمشون چی گذاشتی؟
_ اهل بیت اسمشون رو انتخاب کردن، این آقا زاده ریز میزه علیاکبر، این آقا زاده علی اصغر و این گوگولی خانم صورتی رباب.
+ ماشاالله چه اسمهای قشنگی، ان شاالله صاحب این اسمها مراقب این بچهها باشه.
رویا: من شنیدم بچههفت ماهه جز نوادر هست که زنده بمونه، خیلی هم این بچهها ریزکوچلو هستند.
_ زایمان زود رس در خانمهایی که دوقلو یا سه قلو باردار میشن وجود داره، زنده میمونن بچهها تو این زمان که دنیا بیان ولی خب نسبت به بقیه بچهها کوچیکتر هستند و هنوز رشدشون کامل نشده.
+ الان این چیزها اصلا مهم نیست، خدا رو شکر که هم الهه هم بچهها حالشون خوبه، خدایی که مقدر کرده اینا زود بدنیا بیان خودش هم مراقبشون هست.
رویا: درسته
به پیشنهاد مامان، همراه بابا و حنان و مامان رفتیم تهران، بیت رهبری، از حضرت آقا درخواست کردیم تا تو گوش بچهها اذون بگن.
یکی از برکات وجودی بچهها این بود که یه دیدار با حضرت آقا هم نصیب ما شد.
میگن بچهها رزقشون رو با خودشون میارن، چه رزقی بهتر و بالاتر از دیدار حضرت آقا.
ما تو ایران هستیم و هر روزه در هوایی نفس میکشیم که حضرت آقا رهبرش هستند، در لبنان مردم آرزوی یک لحظه دیدار حضرت آقا دارن، آرزو میکنن کاش رهبری مثل رهبر ما داشتن.
بارها شاهد بودم اونجا مردم بدون وضو به عکس حضرت آقا دست نمیزنند، میگن اولاد حضرت زهرا حرمت داره.
حضرت آقا یکی یکی تو گوش بچهها اذون گفتن، پرسیدن اسم براشون گذاشتید؟
_ بله آقا، اجداد بزرگوارتون اسمها رو انتخاب کردن، ایشون علی اکبر، ایشون علی اصغر و این خانم، رباب هستند.
حضرت آقا: بهبه، خدا حفظشون کنه، رباب، حضرت اباعبدالله خانهای را که درآن اسم رباب باشه رو خیلی دوست دارن.
پدر این بچهها کجاست؟
_ فدایی شما آقا تو سوریه هستند، همراه حاجقاسم.
حضرت آقا: انشاالله خدا در این مسیر ایشون رو ثابت قدم نگه داره، و در بهترین زمان شهادت رو نصیب ایشون و نصیب ما بکنه.
_ ما همه فدایی شما هستیم آقا، خدا از عمر ما کم کنه الهی و به عمر شما اضافه کنه، آرزو دارم ببینم لحظهای رو که از امام زمان از دست شما پرچم این انقلاب رو تحویل میگیرد.
حضرت آقا: ممنونم دخترم.
در اون مجلس آقا یک چفیه به من هدیه دادن، برای بچهها یک کارت هدیه هم جدا گونه در بندقنداقشون قرار دادن.
با این که دیدن حضرت آقا خیلی منو خوشحال کرد اما دلم گرفت، چون علی هم خیلی دلش میخواست که یه دیدار با حضرت آقا داشته باشه.
برای اینکه بچهها ضعیف بودن، رفت و آمدم به دکتر زیاد شده بود، واکسینهبچهها رو انجام دادم.
پرونده بهداشتشون رو درست کردم، اما این بچهها یه چیز کم داشتند؛ شناسنامه.
علی نبود، من پیگیر قضیه شناسنامه بچهها شدم، پدرم هم خیلی کمکم کرد، متولد لبنان ولی شناسنامه ایران براشون گرفتم، مثل رئوف.
هرچی میگذشت نبود علی و جای خالیش رو بیشتر حس میکردم، تو همین ده روزی که ایران اومدم چندبار به حامد زنگ زدم، اما میگفت از علی خبر نداره، حاج قاسم هم نگرانش شده، نه خبر اسارتش رو دارن نه خبر شهادتش.
ظاهرا علی همراه پنج نفر عازم حلب شده بود، همه شهید شدن، بین اون جنازهها جسد علی نبود، و فقط چهار جنازه برگشته و از علی و نفر پنجم که اهل تبریز بوده خبری نیست.
حامد به ابوسالم هم که نفوذی بین داعشی بود سپرده بود بین اسرا اگر علی رو دید خبر بده ولی ابوسالم هم تایید کرده که علی بین اسرا نیست.
همین قضیه بیشتر منو نگران کرد، خواب رو از چشمهام گرفت.
_ اگر شهید نشده پس کجاست؟ اسیر هم نیست، خدای من یعنی چی شده؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشاربه هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_26
#عشق_در_میان_آتش
شب و روزهایم با نگرانی سر میشد، به بچه هایم به چشم یتیم نگاه میکردم، روزهایی رو تصور میکردم که بچه ها زبون باز کنن و اولین چیزی که میگن بابا باشه.
!الهه جان بابا وقت داری؟
_ بله بفرمایید.
! بچه ها چطورن؟
_ خوبن خدا رو شکر، حالا که یه چند روز دیگه از چله بیرون بیان دوباره میبرمشون دکتر یه معاینه بکنه بچه ها رو، بین بچه ها فقط یکم علی اکبر نحیفه، دفعه قبل که دکتر بردمش گفت جای نگرانی نیست یه مقدار دوا و دارو تقویتی نوشت، ان شاالله که موثر باشه.
! ان شاالله، خبری از علی نگرفتی دوباره؟
_ نه، شنیدم حاج قاسم ایرانه، میخوام یه سر بزنم سپاه ببینم حاج قاسم خبری داره یا نه؟
! خواستی بری به منم بگو همراهت میام.
_ چشم ممنون، من هم این مدت خیلی زحمتتون دادم.
! این چه حرفیه؟ آدم که از بچه اش خسته نمیشه. من برای چیز دیگه اومدم پیشت.
_ بفرمایید میشنوم.
! من یه مقدار پول دارم، یه مطب همین ری دیدم برات فضاش کوچیکه ولی کارت رو راه میندازه، از تنهایی درمیاد.
_ اخه، من که نمیخوام بمونم، علی بیاد یه مدت اینجاییم بعد برمیگردم لبنان.
! باشه مشکلی نداره، دکترها هم خارج مطب دارن هم ایران، یه زمان هایی میان میمونن. هروقت رفتی لبنان اونجا کار میکنی، هر وقت اومدی ایران بیکار هم نیستی.
_ من الان فکر و ذکرم پیش علی، دست و دلم به کار نمیره. فکر میکنم بچه هام یتیم شدن بابا.
! این چه حرفیه الهه، توکل برخدا، نه خبر شهادتش اومده نه خبر اسارتش؛ یعنی زنده است هنوز. من تو زمان جنگ تیر خوردم شب بود، مجبور شدم به نخلستان ها پناه ببرم، یه مدت اونجا بودم تا تونستم یکی رو پیدا کنم و راه جبهه خودی رو بهم نشون داد.
_ امیدوارم همچین اتفاقی برا علی هم افتاده باشه.
! بجای این که اینقدر با فکر علی خودت رو اذیت کنی پیشنهاد منو قبول کن، حق داری فکر کنی ولی جواب نه نمیخوام بشنوم.
_ این که همون شد حاج بابا.
! حالا دیگه خود دانی.
راستی به مشکل خواهرت نازنین هم یکم فکر کن، شما خانم دکتری ببین راه چاره ای هست برا مشکلشون.
_ چشم حتما.
پدرم راست میگفت، باید خودم رو مشغول میکردم اینجوری از فکر و خیال دور میشدم و کمتر اضطراب منو میگرفت.
پیشنهاد پدر رو قبول کردم، بعد از اینکه بچه ها از چله بیرون اومدن و کار پزشکیشون رو انجام دادم، همراه پدرم رفتیم مطب رو دیدیم، فضاش خوب بود، کارم رو راه می انداخت.
به دوستم حسن زاده زنگ زدم و خواستم بیاد کمکم، خیلی خوشحال شد از اینکه دید من قراره مدتی ایران باشم و مطب دارم، اینجوری هر وقت برمیگردم لبنان یه متخصص دیگه هم جای خودم میتونم بزارم.
خیالم از جانب رئوف و سه قلوها راحت شده بود، مادرم بود و حنان هم که باشه دیگه کمتر بهونه گیری میکنه رئوف و سرگرم بازی با بچه های رویا میشه.
شیر خشک هم آماده میکردم برای سه قلوها دست حنان میدادم، میرفتم مطب.
چهارساعت مطب میموندم، سعی میکردم خودم رو خیلی خسته نکنم، میخواستم وقتی برمیگردم جون داشته باشم برای بچه ها هم وقت بزارم.
رئوف: مامان بابا نمیاد؟
_ نمیدونم عزیزم، خدا دعای تو رو میشنوه از خدا بخواه بابا برگرده.
رئوف: کی با آبجی و داداش میتونم بازی کنم؟
_ هروقت یکم بزرگ شدن، مثل تو راه برن و حرف بزنن، دوسال باید صبر کنی.
گردنش رو کلافه طور کج کرد و روی زمین دراز کشید.
گاهی به شماره علی تماس هم میگرفتم، اما کسی جواب نمیداد.
_کاش یه خبر فقط از زنده بودنت داشتم.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_27
#عشق_در_میان_آتش
یه روز نازنین و مجید رو خصوصی دعوت کردم مطب، حسنزاده هم کنار دستم نشست.
ازشون خواستم مشکلشون رو دقیق بگن، از قبل به نازنین سپردم به من به چشمش خواهرش نگاه نکنه، نمیخوام اذیت بشه، حس کنه داریم بهش ترحم میکنیم.
مشکلشون رو کامل شنیدم، جواب تمام آزمایشاتشون رو چک کردم، باز هم با این حال یه آزمایش جدید برای هردوتاشون نوشتم.
طوری که آزمایشات نشون میداد، مجید مشکلی نداشت، و مشکل نازنین بود.
کیستها روی تخمدانهاش رو پوشونده بود، همین موضوع باعث میشد عملش سخت بشه.
اگر کیستها خونی نبودند، با ماساژ درمانی و چندتا کار ساده میشد این مشکل رو رفع کرد، اما کیستها خونی بودند.
بعد از اینکه جواب آزمایشهاشون رو مجدد آوردن، همراه حسن زاده و چندتا از متخصصها در بیمارستان نشستیم بررسی کردیم، تمام احتمالات رو در نظر گرفتیم، در نهایت به پیشنهاد آقای دریایی خواهرم رو در همون بیمارستان بستری کردیم، منتها من عملش رو قبول نکردم و سپردم به خانم دکتر قادری که خیلی باسابقهتر از من هستند.
نازنین: الهه حلالم کن.
_: برا چی؟ مگه کجا داری میری؟ عملت خیلی سخت نیست.
نازنین: تو خیلی مهربونی، خیلی خانمی، میدونی بخاطر چی دارم ازت حلالیت میطلبم ولی به روی خودت نمیاری.
_: نازنین تو دیوانهای باور کن، خدا به آدم دیوونه بچه بده که چی بشه؟ مگه تو چیکار کردی؟ هان؟ هرچی هم بوده تو گذشته برای گذشتهاست. الان هم میرم، آقا مجید بیاد شاید حرفی داشته باشه، نیم ساعت دیگه باید بری اتاق عمل.
مجید: سلام، خوبی خانمی؟
نازنین: خوب؟ بنظرت من با این حال و روز میتونم خوب باشم؟ بخاطر من تو از پدر شدن محروم شدی.
مجید: نازنین این چه حرفیه؟ دکترا گفتن اگر این عمل انجام بشه بعد از دو سال میتونیم بچه دار بشیم.
نازنین: دکتر قبلی گفت ممکنه هم دیگه بعد عمل باردار نشی.
مجید: چه کار دکتر قبلی داری، این دکتر خیلی مجربتر از اونه، دلت رو بسپار به خدا، هرچی خدا بخواد همون میشه.
_ ببخشید دیگه نازنین خانم باید برن اتاق عمل.
مجید: چشم، ماهم دیگه حرفهامون رو زده بودیم.
هرچند که خانم قادری گفتن عملش خیلی سخت نیست، ولی همه خانواده نگرانش بودن، تازه فهمیدم مادر شوهر نازنین نیت کرده برا پسرش زن دوم بگیره، وقتی این حرف رو شنیدم باورم نمیشد، روزی که با شوق و ذوق اومده بودن خواستگاری نازنین. حالا بخاطر یه مشکلی که مقصرش هیچکس نیست میخواد برا پسرش زن بگیره.
البته آقا مجید خیلی مردتر از این حرفها بود.
کسی از اعضای خانواده از این قضیه خبر نداشت، ولی مجید اومد به من گفت، چون نازنین نگران بود، هرچی هم مجید بهش میگفت من این کار رو نمیکنم نازنین حرف مجید رو باور نکرده بود.
از من خواسته بود که با نازنین حرف بزنم.
_ آقا مجید شما نگران نباش، اجازه بدید یکی دوسال بگذره، خودم صفر تا صد کار شما رو دستم میگیرم، من دلم روشنه.
شما هم اینو دیگه به نازنین یادآوری نکن، یه لطفی کنید، بعد از عمل سعی کنید نازنین رو از فضای خانوادتون دور کنید، البته قصد توهین ندارم، شما رو هم میشناسم، ولی سعی کنید نازنین اصلا از این جور حرفها نشنوه، حتی اگر نیاز باشه، بار کنید برید یه جایی که دورتر از خانواده باشه.
برید قم مثلا.
مجید: متوجهم الهه خانم، واقعا ممنونم، خوشبحال نازنین همچین خواهری داره.
_ شما لطف دارید.
بعد از دوساعت انتظار، نازنین رو از اتاق عمل بیرون آوردن.
من اولین نفر رفتم سراغ دکترش.
قادری: سلام خانم کمالی
_ خدا قوت خانم دکتر، چیشد؟
قادری: عملش خوب بود الحمدلله، بدون هیچ مشکلی کیستها رو برداشتیم، هرکاری شد کردیم، از اینجا به بعدش با خداست دیگه. فقط دوسال نباید اقدام به بارداری کنه.
_ خیلی ممنون خانم دکتر، خدا خیرتون بده.
تا حدود یه نفس راحت کشیدیم، حداقل تا دوسال خیالمون بابت نازنین راحت میشد.
منم که حواسم بهش بود، تا الان که خبری از علی نشد، اینجور که بوش میاد حالاحالاها ایران میمونم.
حنان بنده خدا خیلی دلتنگ حامد و مادرش شده بود، مطمئنم دلتنگ علی هم بود، ولی به روی خودش نمیآورد.
چیزی بهم نمیگفت، چون میدونست اگر بخواد برگرده منم باهاش میرم. بخاطر من همه این سختیها رو تحمل میکرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_28
#عشق_در_میان_آتش
حنان: آبجی میشه یه چیزی بگم؟
_ بگو حنان جونم
حنان: من... حقیقتش من میخوام برگردم بعلبک، الان سه ماهه که ما اینجاییم، خبری هم از داداش علی نشده، مامان انتصار هم اونجا تنهاست، دلم اونجاست، میخواستم اگر اجازه میدی من برم.
_ حنان جانم تا همین جا هم که تحمل کردی و موندی ممنونم، اگر تا الان با نبود علی یه مقدار کنار اومدم بخاطر حضور تو بود.
منم دلتنگ مامان انتصارم، راستش حنانم
منم نمیدونم چیکار کنم؛ نه میتونم بمونم ایران، نه میتونم برم بعلبک.
اما شما مختاری، هر وقت خواستی بگو برات بلیط بگیرم.
حنان: آبجی اگر واقعا دلت نمیاد که برم من مشکلی ندارم، باز هم کنارت میمونم.
_ نه حنان جونم، منم مثل تو نگران مامان انتصارم، تو برو، منم اگر تا یه مدت دیگه خبر از علی نشد میام بعلبک، مهم نیست شرایط اونجا چطور باشه، همراه چهارتا بچهها میام.
حنان: من برسم بعلبک اولین کاری که میکنم خبر گرفتن از داداش علی.
_ ممنونم حنان جونم.
حالا دیگه از اینجا به بعد رو باید تنهایی سر میکردم، من نمیتونستم جلوی حنان رو بگیرم، اون حق داشت بره.
منم بعد حنان قصد کردم یه خونه بخرم، یه مجتمع بود تو محله خودمون، طبقه دوم یکی از واحدهاش رو به کمک پدرم خریدم.
+ مادر حالا میموندی پیش ما تو خونه چطور میشد؟
_ چیزی نمیشد مادر، ولی خب بچهها هی گریه میکنن، هی رئوف میخواد بره اینور اونور خونه ما یکم کوچیکه، تازه شما خیلی برو بیا دارید، من فقط مزاحمم اونجا، تازه من که جای دوری نرفتم، دوتا خونه فاصله ماست، هر روز هم مزاحم میشم، چهارساعتی رو باید نوههات رو نگهداری.
! تو مزاحم نیستی الهه جانم، تو دختر همون خونهای، ان شاالله این خونه خریدن یه خیری بشه تا تو و علی ایران بمونید.
_ علی
+ غصه نخور مادر برمیگرده، ان شاالله صحیح وسالم هم برمیگرده.
_ انشاالله
سه قلوها رو بردم حموم، شیرشون دادم، جاشون روکه مرتب کردم و خیالم از اونا راحت شد رئوف رو بردم حموم.
رئوف خیلی خوش خندهاست، مخصوصا از وقتی اومدیم ایران خیلی شادابتر شده.
تا میخواستم تنش رو لیف بکشم، شروع میکرد خندیدن.
_ رئوف مامان بزار تنت رو لیف بکشم.
هرکاری کردم این بچه غشغش میخندید، تشت رو پر آب کردم، از خوش خنده بودنش، کودک درونم فعال شد، شروع کردیم منو رئوف توحموم آب بازی کردن.
هی مثلا سرش رو میکرد زیر آب و میآورد بیرون که موهای فر طلاییش روصورتش بریزه.
واقعا خدا رو شاکر بودم بابت این همه نعمت، خندیدن رئوف برام همه چی بود.
حموم رئوف که تموم شد، شروع کردم به خشک کردن تنش.
هنوز کامل لباسهاش رو تنش نکرده بودم که صدای موبایلم رو شنیدم.
حنان بود.
_ الوحنان جان
جوابینیومد.
_ حنان جان، صدات نمیاد عزیزم.
هرچی صدا زدم جوابی نیومد، قطع کردم، مجدد زنگ زدم، اما اینبار گوشی در دسترس نبود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_29
#عشق_در_میان_آتش
_احتمالا دستش اشتباهی خورده.
باز هم مشغول ادامه لباس پوشاندن رئوف شدم؛سشوار رو برداشتم و موهاش رو خشک کردم.
_ مادر قربون اون موهای طلاییت بره.
هربار که قربون صدقه رئوف میرفتم یه ان یکاد هم میخوندم، میترسیدم از خود من چشم بخوره این بچه.
رئوف با شنیدن صدای گریه بچه بدو رفت سمتش.
رباب بود، احتمالا گرسنه شده بود، مشکل چندقلوها اینه که همه چیشون به هم گره خورده، باهم گرسنه میشن، باهم میخوان بخوابن و...
دوتا شیشه شیر رو هم آوردم و پسرا رو هم شیر دادم.
خیلی کم شیر خشک بهشون میدادم، بیشتر شیر سینه خودم رو بهشون میدادم، مخصوصا که اینا ضعیف بودن و برای تقویت به شیر مادر نیاز داشتن.
الحمدلله به لطف خدا تو این ایام بچهها جون گرفته بودن، مخصوصا علی اکبر.
فکر و خیال تماس حنان منو ول نمیکرد، راستش یکم دلهره گرفتم، ولی خب دیگه نمیشد بیشتر از این خودم رو نگران کنم، تصمیم گرفتم صبح دوباره به حنان زنگ بزنم.
...............🦋
کنار علی همراه بچهها رفته بودیم پارک، علی هی دنبال رئوف میدویید و رئوف هم بلند بلند میخندید.
منم مشغول بازی کردن با دستای کوچیک سه قلوها بودم.
نگاه قد و بالای علی میکردم و خدا رو شکر میکردم که علی سالم برگشته.
علی: چیه؟ چرا به من زل زدی؟
_ علی خیلی دلم برات تنگ شده بود، فکر میکردم بچههام دیگه یتیم شدن.
علی: منم دلم برات تنگ شده بود، وقتی خبر اسارتت رو شنیدم نمیدونی چه حالی شدم.
_ علی من اون موقع خیلی ترسیدم، علی بچههامون داشتن از دست میرفتن، امامعلی و خانم رباب لطف کردن و اینا رو به ما برگردوندن.
علی: میدونم، همه اینا رو خبر دارم، تو دیگه نگران نباش من اومدم که برا همیشه کنارت باشم.
_ علی فکر نکنی من خودخواهم، منم مثل تو شهادت رو دوست دارم، اما دلم نمیخواد الان تو شهید بشی، یه زمانی شهید شو که این بچهها قد کشیده باشن و از آب و گل دراومده باشن.
علی: مگه شهادت دست منه؟ تازه شهادت تو جوونی خیلی شیرینه، لذتی که حضرت علی اکبر چشید رو شاید حبیب نچشید.
_ حالا تو مثل حبیب شهید شو چطور میشه؟
علی: بغضشو نگاه، حالا که شهید نشدم و پیشتم، چرا بغض کردی؟
_ چون بدون تو برام سخته علی، سخته.
منو با دستای مردانه و مهربونش به آغوش کشید، آرامشی که تو آغوشش داشتم رو باهیچ چیز عوض نمیکردم.
داشتم از بوی خوش تن علی ریههام رو میساختم که صدای اذون صبح رو شنیدم و از خواب بیدار شدم.
نا خودآگاه اشکهام جاری شد، همش خواب بود.
حالم خنده دار بود، از حرف علی تو خواب عصبانی شده بودم.
_ آخ علی، وااای بحالت اگر شهید شده باشی، تو حق نداری منو تنها بزاری و بری، لذت علی اکبر.
به خودم میخندیدم، به خودم گفتم اینا که خواب بود چرا با خودت دَر افتادی؟
رفتم وضو گرفتم و به نماز ایستادم، بعد نماز یه زیارت عاشورا خوندم به نیت سلامتی علی.
دیگه بعد نماز نخوابیدم، صبحونه رو آماده کردم منتظر موندم مادرم بیاد تا من برم سرکار.
یه پیام یادآوری برای نازنین فرستادم که مراجعه امروزش رو فراموش نکنه.
یه بوسه روی دست های سه قلوها زدم، لپ رئوف رو هم بوسیدم و چادرم رو سر کردم، یه لقمه نون و پنیر هم برداشتم گذاشتم توی کیفم.
با از راه رسیدن مادرم خیالم راحت شد و منم یه تاکسی گرفتم و راهی شدم.
تو مسیر چندباری زنگ حنانه زدم ولی باز هم جواب نداد، این بار در دسترس بود ولی بعد از چندتا بوق قطع میشد.
یه پیام گذاشتم براش.
- سلام حنان، خوبی؟ دیشب زنگ زدی صدات نمی اومد، هرچی منم زنگ میزنم یا در دسترس نیستی یا بوق میخوره و جواب نمیدی، حالت خوبه؟ مامان انتصار حالش خوبه؟ آقا حامد رو ازش خبر داری؟
موبایل رو ته کیفم انداختم و از تاکسی پیاده شدم و وارد مطب شدم.
✍️ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_30
#عشق_در_میان_آتش
حسنزاده: سلام خانم دکتر
_ سلام، صبحت بخیر،چه زود اومدی امروز!
حسنزاده: میخواستم قبل از اینکه بیمارا بیان یکم باهات حرف بزنم.
_ خیرهان شاالله
حسنزاده: خیره.
لباسهام رو عوض کردم، تو اتاقم نشستم، زهرا هم اومد مقابلم نشست.
_ خب میشنوم عزیزم
حسنزاده: قول بده اگه شنیدی خبر رو خودت رو کنترل کنی
_ اینجوری که میگی من بیشتر هُل میشم.
حسنزاده: نه هل نشو، هم خبر خوبه هم...
_ زهرا بگو چی شده؟ نگی یه فیلیپینی میزنمهاااا
حسنزاده: میگم صبر کن بزار فکر کنم ببینم از کجا باید بگم.
_ از همون جا که اصل مطلب رو میرسونه.
حسنزاده: چیزه، یعنی، میخوام بگم که...
_ خدایاااااا، میگی چی شده یا نه؟
حسنزاده: ببین چیزه این شماره سردار سلیمانی بگیر بهش زنگ بزن.
_ زهراااا، من برا چی باید زنگ سردار سلیمانی بزنم؟ بگو چی شده؟ از علی خبری شده؟
حسن زاده: امروز من همه مریضها رو ویزیت میکنم و معاینه میکنم، خواهرت نازنین هم با من، تو برو بیمارستان صدیقه زهرا.
_ نمیگی چی شده، نه؟
حسن زاده: خب...برو، زود برو فقط.
پاهام تو کفش آتیش گرفته بود، داغ داغ شده بودن، خیس عرق.
نمیتونستم حدس بزنم چهاتفاقی افتاده، خواب دیشب، تماسهای بیجواب حنانه.
حسمیکردم همه چی داره دور سرم میچرخه، یه لحظه رو صندلی نشستم،چشمهام رو بستم، به خودم گفتم الهه با هر چیزی مواجه شدی فقط خودت رو کنترل کن، به رضای خدا راضی باش.
تو مسیر که داشتم سمت بیمارستان میرفتم هی تو دلم میگفتم اگر علی شهید شده باشه یکی محکم میزنم تو بازوش، نامردی نباید بکنه، من بخاطرش از مرگ برگشتم و کتکهای اون داعشی رو تحمل کردم، اون همه خفت و خواری.
علی شانس بیاری شهید نشده باشی، من با تو شوخی ندارم، این همه مدت بی خبر گذاشتی رفتی، لابد میخوای همه رو هم به بهونه صبر زینبی و اینها ماسمالی کنی.
همین طور تو دلم حرف میزدم که راننده تاکسی گفت:
خانم رسیدیم، ۲۰تومن میشه.
اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا نفهمیدم چقدر به راننده دادم، سریع پیاده شدم و رفتم سمت ایستگاه پرستاران.
تقریبا میدونستم باید سراغ چی رو بگیرم.
اما به محض ورود با حاج قاسم مواجه شدم.
حاجی: سلام دخترم.
_ سسس... سلام
حاجی: چرا نفس نفس میزنی، بفرما بشین من برم براتون آب بیارم.
_ حاجی آب نمیخوام، بگید علی کجاست؟
حاجی: تا شما آب بخوری یکم حالت جا بیاد، من خبر علی رو هم بهت میدم.
آب رو خوردم، روی صندلی نشستیم، حاجی با فاصله یه صندلی کنارم نشست.
حاجی: وقتی خبر اومد بچههای مقر ابالفضل العباس اسیر شدن خیلی بهم ریختیم.
علی خبر نداشت شما و داداشش اسیر شدید.
اون شب برنامه عملیات ریخته بودیم، تو مسیری که به سمت بعلبک میرفت، یه ماشین توقیف کردیم که داعشی بود، منتها چون زنش باردار بود و حالش مساعد نبود آزادش کردیم.
احتمالا بشناسیش،ابوسالم رو میگم
_ بله، میشناسم.
حاجی: علی که برگشت،قصد کرده بود بیاد مقر تا شما رو برگردونه و خودش دوباره بیاد برای انجام وظیفه.
من نگذاشتم برم، از حال شما هم خبری نداشتیم، اما آروم آروم قضیه رو به علی گفتم، بهش گفتم فقط به امام حسین تأسی کن، هر اتفاقی افتاد خودت رو کنترل کن.
البته من نیروها رو فرستاده بودم که تحقیق کنن شما کجایید و چند نفرید که اسیر شدید.
اما خب اطلاعاتی گیرمون نیومد.
تا اینکه حدود سه روز بعد ابوسالم اومد، وقتی ابوسالم اسلام آورد همونجا نقشهی دیگهای کشیدیم، علی رو صدا زدم، با ابو سالم آشنا کردم، قضیه اسارت شما و نیروها رو بهش گفتیم، و بقیه ماجرا رو هم خبر دارید.
_ خب علی چیشد؟
حاجی: ما چندین روز از شما و ابوسالم خبری نداشتیم، ما موصل عراق بودیم، شما دقیقا تو مرز عراق و سوریه اسیر شدید.
راه ارتباطی با ابوسالم نداشتیم.
علی نتونست طاقت بیاره، همراه پنج نفر دیگه رفتن حوالی مقر تا شاید خبری بدست بیارن، اما بچهها تو تله داعش میافتن و چهارتاشون شهید میشن و علی و آقا سعید اسیر میشن.
_ چرا خبر اسارتش نیومد؟ حامد به من گفته با شما صحبت کرده و شما هم خبر ندارید علی کجاست؟
حاجی: حامد درست گفته، ما تا یک ماه خبری از بچهها نداشتیم، ابوسالم هم نمیتونست کاری کنه، چون نیروهاش بهش شک کرده بودن، نمیخواستیم براش اتفاقی بیفته.
نهایتا یکی از بچهها که همراه ابوسالم بوده خبر اسارت علی و سعید رو آورد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_31
#عشق_در_میان_آتش
_ یعنی علی الان اسیره!؟
حاجی: نه، علی الان اینجاست
بلندشدم ایستادم، ضربان قلبم شدت گرفته بود، نفسم حبس شده بود.
_ اینجا؟ یعنی...
حاجی: طی یه حمله تونستیم بچهها رو نجات بدیم، سعید و علی رو که پیدا کردیم بیهوش بودن، مدتی توی عراق بستری بودند، سعید بهوش اومد، سعید میگفت: علی خودش رو سپر سعید کرده بود، داعش...
_داعش چی؟ چه بلایی سر علی اومده؟
حاجی: علی دیگه نمیتونه ببینه، هنوز هم بهوش نیومده، تو کماست.
_ نمیتونه ببینه؟ چرا؟
حاجی: داعش ازش خواسته بودن به حضرت زینب توهین کنه، اونم جواب داده چشمهام رو فدای خانم میکنم، تا چشم دارم نمیتونم ببینم شما به ناموس خدا توهین میکنید.
سر سعید رو خرد کرده بودند، پاهاش رو هم شکسته بودند، بعد رفته بودن سراغ علی و چشمهاش رو...
_ آقا سعید هم اینجاست؟
حاجی: تو مسیر انتقال به ایران شهید شد، همین چندروز هم که چشم باز کرده بود و حرف میزد برای همه تعجب آور بود.
تو لبنان به حامد سر زدم و خانواده آقا علی رو آوردم، البته فقط مادرشون اونجا بودن.
خواهرشون رو تو فرودگاه ایران دیدیم چند روز پیش، الان هم هرسه تاشون کنار اتاق علی هستند.
دخترم تو باید من و علی رو ببخشی.
_ ببخشم!؟ بابت چی حاجی؟ مگه کاری کردید؟
حاجی: من از علی خواستم بیاید کمکمون کنید پشت خط، حقیقتش علی نگفته بود شرایط بارداریتون رو، اونجا هم که فهمیدم علی رو حسابی سرزنش کردم، ولی گفت شما با اختیار خودتون اومدید.
_ درسته، من خودم خواستم بیام، هیچ کدوم از این اتفاق ها تقصیر کسی نبود.
حاجی: حالا برو علی رو ببین، انتهای راه رو سمت راست.
سمت ccu قدم برمیداشتم، اشکهام بند نمیاومد، حرف حاجی تو سرم میپیچید، علی نمیتونه دیگه ببینه.
باورم نمیشد، چه بلایی سر زندگیم داشت میاومد؟
چند متری اتاق علی ایستادم، مامان انتصار و حامد که منو دیدن سرشون رو پایین انداختن و آروم اشک میریختن.
دست به دیوار پیش رفتم، پشت اتاق علی که رسیدم حس کردم دیگه قلبم نمیزنه، دیگه نتونستم روی پای خودم بایستم، تصویر لبخند علی جلوی چشمهام اومد و از حال رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_32
#عشق_در_میان_آتش
چشم که باز کردم، مامان انتصار و حنان بالا سرم بودن.
بدون هیچ حرفی دوباره زدم زیر گریه، این که علی دیگه نمیتونست ببینه جیگرم رو آتیش زده بود.
مامان انتصار: دخترم گریه نکن، به تقدیری که خدا براتون نوشته راضی باش.
دعا کن علی بیدار بشه و بلند بشه.
_ دیگه چه فرقی میکنه، علی بیدار هم بشه دیگه نمیتونه ببینه، نه منو نه بچههاش رو.
علی اکبر و علی اصغر و رباب.
علی دوست داشت بچههاش رو ببینه، اما حالا چی، میتونه باهاشون بره پارک؟ میتونه بغلشون کنه؟
مامان انتصار هم سرش انداخت پایین و چادرش رو کشید جلو گریه کرد.
حنان و مامان انتصار زیر بغلهام رو گرفتن و بردن اتاق علی، روی صندلی کنار تختش نشستم، فقط چند دقیقه بهش نگاه کردم، اون همه دَم و دستگاه و ماسک تنفس، مانع میشد که من روی ماهش رو درست ببینم.
چشمهاش رو باند پیچی کرده بودن، سکوت اتاق را صدای ضربان قلبعلی که از دستگاه شنیده میشد، شکسته بود.
_ علی صدام رو میشنوی؟ منم الهه، به قول تو جوجهخانم.
علی میشه دوباره صدام بزنی؟ ببین به چهحال و روزی افتادم، به جای اینکه تو آغوشت باشم و سرم رو روی سینهات بزارم و صدای ضربان قلبت رو بشنوم، باید اینجا بشینم و صدای ضربان قلبت رو از این دستگاه بشنوم.
من میدونم تو خودت رو مقصر اسارت من میدونستی و بخاطر من به اینحال و روز افتادی؛ اما من اصلا از دست تو ناراحت نیستم، علی من به تو گفته بودم خودم دلم خواست و اومدم کمک، پس چرا برگشتی مقر؟ چرا صبر نکردی حاجی کارش رو بکنه؟ به فرض هم من شهید میشدم، تو چرا خودت رو به این حال و روز انداختی؟
علی من دیگه کم آوردم، این چهار ماه بدون تو برام مثل جهنم بود، خیلی سخت میگذشت.
راستی خدا دوتا پسر و یک دختر به ما داده، رئوف هم زبونش دیگه راه افتاده، اینقدر شیرین حرف میزنه،باید بیای و بشنوی فقط.
این روزا خیلی سراغت رو میگیره.
دستش رو گرفتم و آروم نوازش کردم، من منتظر میمونم تو برگردی علی، دیگه همه منتظرن تو برگردی، من، بچهها، مامان انتصار وحنان، داداش حامد.
میون اون همه گریه لبخند زدم و بهش گفتم:
خیال شهادت به سرت نزنهها، حالا زوده شهید بشی.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_33
#عشق_در_میان_آتش
با یه حال زاری برگشتم خونه، حنان و حامد هم اومدن ولی مامان انتصار گفت میمونه.
منم خواستم بمونم ولی مامان انتصار گفت: برو به بچهها برس.
+سلام الهه، سلام خوش اومدید!
مادرم از دیدن حنان و حامد متعجب شده بود.
+الهه مادر چی شده؟
اصلا دلم نمیخواست حرف بزنم، حوصله هیچکسی رو نداشتم.
رئوف پشت سرم تو اتاق اومد؛ چادرم رو از سرم کشیدم و انداختم روی زمین، نشستم و به دیوار تکیه دادم، زانوهام رو بغل گرفتم، رئوف اومد و دستای کوچلوش رو روی زانوهام گذاشت.
رئوف: مامان
منتظر بود چیزی بهش بگم، یا یکم بهش بخندم.
دستهام رو گذاشتم روی دستهاش و شروع کردم گریه کردن، یه دل سیر گریه کردم.
همه منو با ایمان و با صلابت میدونستن، میگفتن الهه از ایمان زیادش به خدا و اعتمادش به خدا بود که همچین شوهری گیرش اومد.
هی همه ازم تعریف میکردن، تعریف مردم باعث میشد من هی بیشتر خودم رو اونجوری نشون بدم که دارن تعریف میکنن.
اما الان دیگه کم آوردم، مگه چندسال از ازدواجم با علی میگذره؟ چند ماه اول زندگیم که به بدو بدو برای انتقالی گذشت، تو لبنان هم که وضعم معلوم بود، چقدر خوشی دیدم کنار علی؟ خدایا الان هم باید صبر کنم؟ خودت بگو علی الان نمیبینه با علی که شهید شده باشه چه فرقی میکنه؟
برا تو کاری داشت همون طور که منو نجات دادی، زندگی بچههام رو بخشیدی علی رو هم نجات میدادی؟
سکه زندگی منو چرا اینطور ضرب کردی؟
آخه این انصافه؟
داشتم همین طوری گله شکایت میکردم که صدای مادرم رو شنیدم.
+ هرکه در این درگه مقربتر است، جام بلا بیشترش میدهند.
_ جام بلا چرا باید برای من باشه مامان؟
این چه قانونیه؟ چه منطقیه؟
+ الهه مادر منم همین الان از حنان و حامد شنیدم، همین که سایه مردی هنوز بالا سرت هست خودش خیلیه، علی دیگه نمیبینه، اشکالی نداره، خدا بهت سه تا پسر داده، یه روز بزرگ میشن، میشن عصای دست پدرشون.
_ علی چه لذتی از زندگی میبره؟ حتی نتونست یه لحظههم بچههاش رو ببینه.
+ این مسیری که شوهرت انتخاب کرده، تو جنگ حلوا نمیدن که! یا میکشی یا کشته میشی.
_ من دیگه خسته شدم، میخوام از زندگیم لذت ببرم، مثل همه زوجها زندگیم رو بکنم.
+ پاشو خودت رو جمع کن، دعا کن بلند بشه از رو تخت بیمارستان.
دعا و راز نیاز شد کار من، دیگه به مطب سر نزدم، حسن زاده زحمتش رو یه تنه به دوش کشید.
کلا همش بیمارستان بودم.
فقط یکی دوبار رئوف رو با خودم بردم بیمارستان دیدن علی، سه قلوها به خاطر این که فضای بیمارستان مناسبشون نبود رو نبردم.
همراه رئوف مینشستیم زیارت عاشورا و حدیث کسا میخوندم.
رئوف فقط علی رو نگاه میکرد، یجوری که انگار این فرد رو نمیشناسه.
حق داشت بچم، زیر اون همه دم و دستگاه و کبودی صورتش و چشمهای بستهاش مگه میشد شناختش؟
بخاطر سه قلوها نمیتونستم بیمارستان بمونم، اما با این حال روزی دو سه بار سر میزدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_34
#عشق_در_میان_آتش
شرایط علی اصلا تغییر نمیکرد، سطح هوشیاریش پایین بود.
از صحبتهای دکترو پرستارها متوجه شدم امیدی به بهوش اومدن علی ندارن.
در نهایت بعد از دو روز پزشک علی فرستاد دنبال من.
دکتر: سلام خانم کمالی، خوش اومدید.
_ سلام، ممنونم.
دکتر: احتمالا میدونید چرا فرستادم دنبالتون؟
_ بله، ظاهرا در مورد علی میخواید صحبت کنید.
دکتر: بله، درسته، علی آقا الان حدود سه ماهه در کما هستند. هیچ تغییری در حال علی آقا روئیت نشد، ضرباتی که به سر و صورتشون وارد شده، و خونریزی ناشی از بیرون کشیدن چشمهاشون باعث این اتفاق شده.
سطح هوشیاریشون بالا نمیاد، اگر ذرهای امید داشتم به بهبودیشون واقع این حرفها رو نمیزدم، شما هم از پزشکی قطعا چیزی میدونید، خبر دارید همچین افرادی عملا با دستگاه زنده هستند.
_ بله من از علم پزشکی خبر دارم، اما به حکمت خدا و رحمتش هم امید دارم، آقای دکتر علی چندمین بیماره که خانوادهاش رو از بهبودیش ناامید میکنید و بعد اون بیمار حالش خوب میشه و به دامن خانواده برمیگرده؟ چرا نمیخواید قبول کنید علم ما محدوده، با قاطعیت خبر مرگ علی رو میدید؟
مشکلی نیست، اگر علی تخت بیمارستان شما رو اشغال کرده میبرم بیمارستان دیگه بستری میکنم، تا زمانی که اون دستگاه ضربان قلب علی رو صدا میزنه و نشون میده، اجازه نمیدم کسی اونو مرده خطاب کنه.
دکتر: خانم کمالی، ما که منکر قدرت خدا نیستیم، اما شما هم میدونید خدا همکه معجزه نمیکنه. علی آقا رسما مرده.
_ هر طور دوست دارید فکر کنید، حتی اگر بیمارستانی قبول نکرد علی رو، من تو خونه شرایطش رو فراهم میکنم، میرم دستگاهاش رو میخرم و تا وقتی که بهوش بیاد خودم ازش پرستاری میکنم.
دکتر: هر آنچه لازم بود و بایدمیگفتم رو من گفتم، از جهتی که همکار هستیم و سردار هم خیلی سفارش شما رو کردن، ما یک ماه دیگه هم صبر میکنیم، هرچند قانع کردن تیم پزشکی سخته، ولی من ازشون میخوام یک ماه دیگه هم صبر کنن، امیدوارم تا اون موقع آقا علی بهوش بیان وگرنه...
_ بهوش میاد، علی قطعا بهوش میاد.
بعد از اینکه از اتاق دکتر اومدم بیرون، سمت اتاق علی رفتم، نشستم کنارش و باهاش حرف زدم.
_ علی، دکترا میگن تو مُردی، من باور نکردم، گفتم شده ببرمش خونه خودم تا زمانی که بهوش بیاد ازش پرستاری میکنم، ولی اجازه نمیدم مرگش رو اعلام کنید.
علی خواهش میکنم بیدارشو، چشمهات رو باز کن، تو بری من خیلی تنها میشم، خواهش میکنم بیدار شو علی.
از اتاقش بیرون اومدم، حسن زاده رو توی راه روی بیمارستان دیدم، اومد سمتم، بغلم کرد.
حسن زاده:شنیدم خبر رو، واقعا نمیدونم چی بگم.
_ هیچی، مگه چی شده؟ علی فقط خوابیده همین.
حسن زاده سرش رو انداخت پایین و حرف نزد.
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که گفت:
حسن زاده: یادمه یه بار اومدم بهت گفتم برا ازدواجم به مشکل برخوردم، نمیدونم چیکار کنم، یه دعایی ، چیزی بهم بده
تو هم لبخند زدی و گفتی: ام البنین، به خانم ام البنین متوسل شو.
منم قصد کردم چهل شب روزی صدتا صلوات بفرستم برا خانم، مشکلم روز چهاردهم حل شد.
دو هفته دیگه محرم شروع میشه، ۱۴ روز وقت داری، از خانم بخواه شب اول محرم همراه علی برید هیئت.
این حرف حسن زاده مثل یه بمبی بود که محکم تو سرم صدا کرد، واقعا چرا این رو فراموش کرده بودم.
روم رو سمت حسن زاده برگردوندم، تشکر کردم و با عجله رفتم بازار.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_35
#عشق_در_میان_آتش
رفتم یک کیلو سیب و سبزی و چندتا دونه شمع خریدم.
چندتا اسباب بازی هم پیدا کردم تو مسیر برای بچهها گرفتم.
با دست پر برگشتم خونه.
نمیدونم چرا ولی شادی عجیبی سراغم اومده بود،انگار دکتر گفته علی بهوش اومدن و خوبه بیا ببرش، کلا حالم زیر و رو شده بود.
با لبخند وارد خونه شدم.
مادرم و پدرم و رویا و مامان انتصار و حنان و حامد با دیدن من سرجاشون خشکشون زده بود.
مامان انتصار: الهه مامان چقدر خوشحالی!؟ علی بهوش اومده.
_ علی هم بهوش میاد، نگران چی هستید؟
بیاید کمک، امشب مراسم داریم.
رویا: مراسم، به چه مناسبت؟
_ برا ام البنین میخوام سفره بندازم، این روزهای آخر ذی الحجه روزهای مبارکیه، چند روز پیش که غدیر بود، پیش رومون هم مباهله رو داریم، چهارده شب مونده تا محرم، میخوام از طرف ام البنین برای پنج تن سفره بگیرم، فقط اونا میتونن علی رو به من برگردونن. همون طور که بچههای علی رو برگردوندن.
بالاخره با کمک خانواده سفره و انداختیم، حاج آقا علوی رو هم دعوت کردیم سخنران مجلسمون.
غذای نذری هم پختم و میون فقرا پخش کردم.
هر شب بعد از تموم شدن مراسم پارچه سبزی که روی سفره انداخته بودم رو برمیداشتم ، راه میافتادم سمت بیمارستان، میبردم اینو روی علی میکشیدم، خودم هم یه دور حدیث کسا میخوندم.
دو شب مونده به محرم، باز هم بعد از تموم شدن مراسم سفره رو جمع کردم، اومدم راه بیفتم سمت بیمارستان که صدای گریه سه قلوها بلند شد، هر شب همچین موقعی خواب بودن، نمیدونم چی شده، امشب بیدار موندن.
نگاهی به ساعت انداختم، هنوز سر شبه، بهشون شیر دادم، جاشون رو هم عوض کردم، اومدم راه بیفتم که رئوف دم در با کفشهاش ایستاد.
_ کجا میخوای بیای مامان؟
رئوف: بابا
_ بابایی اگه بیدار شد میاد خونه، اینجا ببینش باشه مامان
رئوف: نه، بلیم.
_ الهی مامان قربونت بره، کجا بلیم قشنگم؟
مشغول راضی کردن رئوف بودم که صدای موبایلم رو شنیدم، نزدیک بود جاش بزارم.
برگشتم که هم گوشی رو بردارم، هم ببینم کیه.
_ بله بفرمایید
پرستار: سلام، الهه خوبی.
_ اااا حسن زاده تویی؟ از چه شمارهای زنگ زدی؟
حسن زاده: بیمارستان.
_ امشب شیفتته؟
حسن زاده: نه زنگ زدم به خبری بدم.
_ خبر! ... صبر کن، فقط بگو علی بهوش اومده؟
حسن زاده: نامرد خبر خوب رو اینجوری نمیگن، مژده گونی میخوام.
_ مژده گونیت هم محفوظه.
گوشی رو قطع کردم و داد زدم،مامان بابا، علی بهوش اومده.
اون شب همه باهم رفتیم بیمارستان.
سه قلوها خواب بودن، اونا رو هم با خودمون بردیم.
مسیر امشب چقدر طولانی شده، هرچی میریم نمیرسیم.
+ مادر عجله برا چی؟
!شوهرش به هوش اومده، بعد چهار ماه.
دل تو دلم نبود، فقط برسم و دوباره صداش رو بشنوم.
به بیمارستان که رسیدیم، من زودتر از بقیه از ماشین عملا پریدم بیرون.
دوان دوان رفتم سمت اتاق علی.
حسن زاده: الهه ، صبر کن الهه.
_ هاااا چیه؟ مگه علی بهوش نیومده؟
حسن زاده: چرا بهوش اومده، دکترا اومدن بالا سرش، از وقتی هم بهوش اومده یک سره تو رو صدا میزنه.
مثل روز اول عقد که برای بار اول دستم رفت تو دست علی، پر از اضطراب و استرس بودم.
پشت در اتاق منتظر موندم تا دکترها بیان بیرون و برم داخل ببینمش.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_36
#عشق_در_میان_آتش
حسن زاده: چرا رو پای خودت بند نیستی دختر؟
_ چقدر معاینهاشون طول کشید؟
حسن زاده: خوبه خودت هم دکتری، خب طول میکشه، تا همه چی رو بررسی کنن، مطمئن بشن وضعیتش ثابته.
مشغول صحبت با حسن زاده بودم که، دکتر علی بیرون اومد.
نگاهش که به من افتاد سرش رو انداخت پایین.
دکتر: نمیدونم چیکار کردید که ،علی یک شبه وضعیتش تغییر کرد.
_ من کاری نکردم دکتر، فقط کاش ما دکترها یاد بگیریم با اعتماد خبر مرگ کسی رو به خانوادهاش ندیم، حتی اگر صد درصد مطمئنیم طرف برنمیگرده، حتی اگر دستگاه نشون بده طرف تموم کرده.
دکتر: برید داخل، بی صبرانه منتظر شماست.
_ ممنون.
حالا که میتونستم برم داخل نمیدونم چرا مردد شده بودم، چند قدمی برداشتم به پشت دَر اتاق که رسیدم بدون هیچ حرفی نگاهش کردم.
پرستاری که داشت آخرین وضعیتش رو ثبت میکرد بالا سرش بود.
علی: خانم پرستار، اینجایید؟
پرستار: بله، چیزی میخواهید؟
علی: بله، میشه لطفا شماره همسرم رو برام بگیرید؟
پرستار نگاهی به سمت من که کنار دَر ایستاده بودم انداخت و گفت:
پرستار: نیازی نیست تماس بگیرید، خودشون اینجا هستن. خانمتون روزی دو سه بار به شما سر میزدن، یه مدتی بود هرشب میاومد بالا سرتون دعا میخوند.
علی که حرفهای پرستار رو شنید سرش روچرخوند، اما نمیدونست دَر کدوم سمته.
علی: الهه، الهه؟ جواب بده. کجا ایستادی؟
وقتی شنیدم اسم منو صدا زد، ناخودآگاه اشکهام سرازیر شد.
رفتم جلوتر و کنار تختش ایستادم.
اشکهام رو پاک کردم.
_ سلام، مرد مهربونم.
علی: الهه، واقعا خودتی؟
دستش رو بالا آورد، دستم رو لرزون سمت دستش بردم و دستش رو گرفتم.
_ آره خودم هستم.
علی: الهه منو ببخش، من فقط از خدا میخواستم زنده بمونم تو رو ببینم و ازت حلالیت بطلبم.
_ بابت چی حلالت کنم؟ مگه تو چیکار کردی؟
علی: تو بخاطر من گیر داعش افتادی، من نمیدونم چی بهت گذشت، ولی وقتی اسیر داعش شدم، تونستم ذرهای از دردی که تو کشیدی رو بچشم و بفهمم.
_ کی گفته من درد کشیدم پیش داعش؟ تو چرا صبر نکردی بمونی کنار حاجی؟
علی: من خیلی وقت بود دیگه میدون نمیرفتم و پشت خط فعالیت میکردم، اما ساعتی که شنیدم تو و حامد اسیر شدید دیگه نتونستم تحمل کنم، حتی تصور این که ناموسم دست داعش افتاده هم منو اذیت میکرد.
الهه از دکترها شنیدم من چهارماهه بیهوشم، داشتم حساب میکردم، آخرین باری که کنار هم بودیم تو آخرای پنج ماهت بود، الان دیگه بچهها باید دنیا اومده باشن، درسته؟
_ بچهها خیلی عجله داشتن تو رو ببینن، هفت ماهه دنیا اومدن. الان هم پنج ماهشون داره تموم میشه
علی: هفت ماهه!؟ چطور؟ حتما بخاطر تحمل اون همه فشار بوده و اسارت؟ آره؟
_ اصلا مهم نیست چرا؟ مهم اینه که الان تو بابای سه تا پسر و یه دختر شدی.
علی: اسمشون چی گذاشتی؟
_ من اسم نگذاشتم، اهل بیت خودشون براشون اسم گذاشتن، علی اکبر و علی اصغر و رباب.
علی: رئوف چطوره؟
_ خوبه، خدا رو شکر زبونش باز شده، خیلی شیرین زبونه.
این اواخر خیلی سراغت رو میگرفت، امشب هم که میخواستم بیام، کفشهاش رو بغل گرفت و ایستاد کنار در گفت منم میخوام بابام رو ببینم.
علی: آوردیش همراهت؟
_ هرچهارتاشون رو آوردم.
علی: کاش چشم داشتم میتونستم فقط یه بار بچهها رو ببینم. حالا دیگه باید یه شوهر کور رو تا آخر عمرت قبول کنی، کنار اون همه دغدغه منم شدم یه زحمت اضافی.
_ علی میزنمتهااا، این چه حرفیه میزنی؟ من تا آخر عمر نوکریت رو میکنم، تازه دیگه برنمیگردیم لبنان، تا وقتی که تو بچهها یکم حالتون خوب بشه. با کمک بابا اینجا خونه خریدم.
علی: چشم خانم دکتر.
_ آفرین، همین طور حرف گوش بده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_37
#عشق_در_میان_آتش
بعد از اینکه حرفهای منو علی تموم شد، همه خانواده اومدن داخل، با علی احوالپرسی کردن، رئوف رو بغل کردم تا علی رو ببینه، همین که چشم رئوف به باند دور چشم علی افتاد دست برد سمتش تا بازش کنه.
همه خانواده باهم دست رئوف رو گرفتن تا مانعش بشن.
_ چیکار میکنی مامان؟ نباید به اون دست بزنی.
رئوف: چرا؟ میخوام بابایی رو ببینم.
_ الان بابا چشمهاش درد میکنه، نمیتونه ببینه بعدا که یکم بهتر شد، آروم آروم چشمهاش رو باز میکنیم.
رئوف: باشه
علی: بده من این بچه رو
_ تو که نمیتونی بغلش کنی.
علی: کمکم کن بشینم، میخوام بچههام رو بغل کنم.
_ الان بهتره از جات تکون نخوری، یه چند روز دیگه که بهتر شدی،چشم، بچهها رو بغلتمیدم.
علی: نمیشه، من حالم خوبه، کمک کن بشینم، بچههام پنج ماهه شدن و تا حالا بغلشون نکردم، باید حس کنن بابا دارن.
نشد حریفش بشم، بابا و حامد کمک کردن تا علی بشینه، رئوف رو اول نشوندم بغلش.
با دست کشیدن تشخیص میداد که کی الان بغلشه.
علی: این رئوفه؟
+آره مادر رئوفه.
علی: خوبی رئوف جان؟
رئوف: اوبم، بابا بلیم نونه.
علی: این بچه به چه زبونی حرف میزنه؟
_ به زبون پدرش.
حنان: میگه بریم خونه بابا.
علی: باشه بابا جان، همین که دکتر اومد میگم مرخصی منو بنویس برم کنار خانواده.
حسن: عجله نکن آقا علی، خونه هم میریم.
بعد هم آروم آروم سه قلوها رو که خواب بودن تو بغلش گذاشتم، محکم بغلشون میکرد و بوشون میکرد.
علی: بوی بهشت میدن، من عاشق بوی تن بچههام.
خدا رو شکر که تونستم بغلشون کنم.
مامان انتصار تحمل نمیکرد این صحنهها رو آروم آروم گریه میکرد، دل همه ما میسوخت، علی هیچ تصویری از بچههاش تو ذهن نداره.
تا آخر عمر فقط میتونه بغلشون کنه و بو بکشه بچهها رو.
پرستار: وقت ملاقات خیلی وقته تموم شده، الان یه ساعته اینجایید.
_ چشم الان میریم، معذرت میخوام.
یکی یکی از علی خدا حافظی کردیم، اگر بخاطر سه قلوها نبود من تا صبح پیش علی میموندم، ولی مجبور شدم برگردم.
اما تمام شب رو بیدار موندم خواب به چشمم نمیاومد، خانه تو سکوت عجیبی فرو رفته بود، چند روز آینده رو تصور میکردم که علی قراره بیاداینجا.
همش به این فکر میکردم الان باید چطوری به زندگیم ادامه بدم، تامین هزینه زندگی سخت میشه، علی که نمیتونه ببینه، این بچهها هم که نیاز به مراقبت دارن.
فقط از خدا خواستم کمکم کنه، شرایط زندگیم از زمانی که تو لبنان وسط معرکه بودم هم سختتر میشد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_38
#عشق_در_میان_آتش
بعد از چهار روز علی رو مرخص کردن، حسن زاده لطف کرد و قبول کرد تا زمانی که شرایط زندگیم به ثبات برسه مطب رو بگردونه.
فقط در این میون نگران نازنین بودم، آخه یک ماه گذشته از عملش، فقط هم یه بار سر سفره ام البنین تونست بیاد، آقا مجید دستش رو گرفت و برد مشهد، یه خونه اجاره کرده اونجا، نازنین رو از هیاهو دور کرده.
اما خب از جهتی که به حسن زاده اعتماد داشتم، از طبابتش هم راضی بودم.
قبل از مرخصی از بیمارستان جراح چشمش اومد چشمهای علی رو معاینه کرد.
دکتر: خیلی باید مراقب چشمهاش باشه، هنوز کامل خوب نشدن، مراقب باشه آب بهشون نخوره، سرمای زیاد و گرمای زیاد اصلا نباید بهش بخوره.
عرق مراقب باشه وارد چشمش نشه، تازمانی که رگهاش کاملا التیام پیدا کنه.
_ چشم آقای دکتر، ممنون از سفارشهاتون.
دکتر: بعد از دو سه سال میتونید بیاریدش براش پروتز کنیم، جای خالی چشمهاش رو پر کنیم، اینجوری نمای چهرهاشون حفظ میشه، ولی خب همچنان نمیتونن ببینن.
علی: اگر قرار نیست ببینم خب چه فایده؟ فقط بخاطر اینکه چهرم نماش حفظ بشه؟
دکتر: هر جور راحتید آقا علی، اجباری در کار نیست.
علی: من که از دیدن بچههام و زنم وخانوادم محروم شدم، چشم پروتز هم بزارم، وقتی قرار نیست ببینم که...
_ علی چرا اینقدر نق میزنی، بپوش راه بیفت بریم خونه.
علی: بریم خونه، که تو بشی پرستارم و پابند من بشی، جوونیت رو بخاطر من حروم کنی؟
_ دیشب چی خورده به سرت علی؟ تاچند روز پیش از دلتنگی فقط اسم منو صدا میزدی، حالا چی شده؟
علی: من زندگیت رو خراب کردم، هم زندگی تو رو هم بچهها رو.
_ باشه، اگه میخوای درستش کنی بیا بریم خونه، از اینجا نمیشه چیزی رو درست کرد.
علی تمام مسیر هی تکرار میکرد، حالا باید با عصا راه برم، حالا دیگه بچههام با یه پدر کور مواجه میشن.
پدر کور به چه درد بچههاش میخوره؟
_ علی لطفا تمومش کن، تو که عمدا کور نکردی خودت رو، زیاد هم حرف نزن، یکم دیگه میرسیم خونه.
علی: نریم خونه، بریم محضر.
_ محضر، خیره، چی میخوای به نامم بزنی؟
علی: میخوام... میخوام... میخوام زندگیت رو نجات بدم، میخوام بزارم زندگی کنی، از زندگیت لذت ببری.
این حرف ها رو که زد، دلم حسابی شکست، خونه که رسیدیم به روی خودم نیاوردم، همه برای سر سلامتی علی اومده بودن.
مجلس که تموم شد و همه رفتن، من رفتم تو اتاق با علی یه کلمه هم حرف نزدم.
علی: الهه، کجایی؟رئوف بابا مادرت کجاست؟
رئوف: تو اتاد
علی: الهه لطفا بیا حرفهام رو بشنو، لطفا.
الهه: چی بشنوم، این که میخوای طلاقم بدی؟
علی: یه لحظه بیا، خواهش میکنم، جان مولا بیا.
بلند شدم رفتم تو هال، اون که منو نمیدید ولی با حالت قهر نشستم روی مبل دقیقا روبه روش.
الهه: خب چی میخوای بگی؟
علی: من تا آخر عمر باید اینجا بشینم، تو میشی نان آور خونه، علاوه بر من چهارتا بچهرو باید اداره کنی، شغلت رو که نمیتونی کنار بزاری، بعد یه مدت باید برگردی سرکار، من که مثلا مرد خونه باشم این وسط هیچ کارهام، هیچکاره.
فقط وبال گردنتم.
_ چطور روت میشه این حرفها رو به من بزنی؟ مگه قضیه ازدواج همش یک طرفه است؟ خودت بریدی و دوختی و تنمون میکنی؟ علی خیلی بی انصافی، خیلی.
علی بلند شد ایستاد و بلند گفت:
علی: منه خاک بر سر چیکار کنم تو خوشبخت بشی؟ من نمیخوام تو بخاطر من عذاب بکشی، نمیخوام بچههام شرمنده بشن از داشتن همچین پدری.
وقتی این حالتش رو دیدم، رفتم جلو دستاش رو گرفتم، نشوندمش
_ علی تو همه زندگی منی، چه با چشم، چه بی چشم، بچهها وقتی بزرگ بشن اگه بفهمن باباشون چرا اینطور شده و خودش رو فدای اونا کرده، بهت افتخار میکنن. تو برا من مایه رحمتی، ما همین جوری هم با تو خوشبخت میشم، به شرط این که بیقراری نکنی.
علی: من چطور مهربونیای تو رو جبران کنم؟ هیچ جا مثل یه شوهر کنارت نبودم، نه لحظه بارداریت، نه زایمانت، نه حتی اسار....
_ اصلا مهم نیست علی، الان کنار منی، اصلا این که تو الان تو این حالی برای هردوتامون یه نعمته، دیگه میشینی وَر دل من یه دل سیر همدیگر رو نگاه میکنیم.
دلیل گله شکایتهاش رو میدونستم، میدونم اون حرف رو هم از ته دلش نزد، دلگیری بود بخاطر نداشتن چشم.
آرومش که کردم، دستش رو گرفتم بردم سمت اتاق خودمون، کمکش کردم دراز بکشه، پتو رو هم روش انداختم.
علی: تو نمیای بخوابی؟
_ چرا میام، برم سه قلوها رو شیر بدم، رئوف رو هم بخوابونم، میام.
علی: باشه.
بعد از یک ساعت برگشتم تو اتاقمون، خیال کردم علی خوابه، آروم آروم کنارش دراز کشیدم.
علی: اومدی؟
_ هنوز نخوابیدی؟
علی: بنظرت من که چشم ندارم، چطور بخوابم؟
#پارت_39
#عشق_در_میان_آتش
صبح زودتر از علی بیدار شدم، سفره رو انداختم، پنیر و خامه و چای هم آماده بود.
تنها چیزی که کم داشتم نون بود.
نگاهی به بچهها انداختم، اونا هم خواب بودن.
_ میرم زود نون میخرم و میام.
بی سروصدا لباس پوشیدم و چادر سر کردم، اومدم راه بیفتم که صدای علی رو شنیدم.
علی: الهه بیداری؟
_ اااا، آره بیدارم.
علی: چیکار میکنی؟
_ داشتم میرفتم نون بگیرم.
علی سرش رو پایین انداخت
علی: باشه، زود بیا.
_ زود میام، فقط بچهها خوابن، حواست باشه اگه بیدار شدن فقط گهوارهاشون رو تکون بده.
علی: باشه.
علی رو بردم اتاق بچهها، کنار گهواره نشوندم، خودم هم رفتم تا نون بگیرم.
خیلی طول نکشید کلا نیم ساعت رفت و برگشتم شد.
پشت در خونه که رسیدم، صدای خنده رئوف بلند بود، گفتم حتما مامان اومده، اون تنها کسی هست که کلید خونه رو داره.
کلید رو انداختم تو کلون در و رفتم داخل.
علی مشغول قلقلک دادن رئوف بود، باند چشمهاش رو هم باز کرده بود.
از صدای خنده علی و رئوف سه قلوها هم بیدار شدن.
_ چه خبره؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون.
علی: رئوف بیدار شد، فکر میکرد چشم گذاشتم، اومد باند چشمم رو کشید، هی پلکم رو باز میکرد و میخندید، میگه چشمت کجاست؟
_ به به، اینجوری مراقب چشمات هستی دیگه؟
علی: فکر میکردم منو ببینه بترسه، ولی هی میخندید.
رفتم باند چشم علی رو عوض کردم، قبلش دور چشمش رو آروم تمییز کردم و دوباره چشمهاش رو بستم.
_ رئوف مامان دیگه به باند چشم بابا دست نزن، باشه؟
رئوف با شیطنت نگاهی به علی کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
علی: مامان انتصار و حنان و حامد، همراه مادرت دارن میان اینجا.
_ خبر دادن؟ آره زنگ زدن، موبایلت رو جا گذاشته بودی، رئوف موبایل رو آورد، منم جواب دادم.
خیلی نگذشت که مامانانتصار و مامانم و حامد و حنان هم اومدن.
خدا رو شکر، خونواده ما رو تنها نگذاشتن، حضور اونا کار منو با سه تا بچه شیر خوار راحت میکرد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_40
#عشق_در_میان_آتش
تا یک سالگی بچهها با کمک خانواده تونستم زندگیم رو به ثبات برسونم، تو این یک سال اخبار مطب رو فقط تلفنی پیگیر میشدم از حسنزاده.
وضعیتچشمهای علی هم بهتر شده بود.
خودش هم دیگه عادت کرده بود، بردم مرکز نابینایان ثبتنامش کردم تا برای کارهای روزمرهاش به مشکل نخوره، بیشتر از اون میخواستم سرگرم باشه و فکر و خیال نکنه.
مامان انتصار و حنان هم دیگه برنگشتن لبنان، واحد بالایی خونه ما رو خریدن و با ما همسایه شدن.
حامد در رفت و آمد بود، هر دو سه ماه میاومد ایران.
رئوف هم دیگه چهارسالش شده بود، خدا رو شکر بچهی فهمیدهای بود، حالا که بچهها یک ساله شده بودن، آروم آروم یادش دادم که چطور بهشون شیر بده با شیشه.
خیالم که از بابت بچهها و علی راحت شد، با مشورت با علی برگشتم سرکار.
اما باز هم به روال سال قبل، فقط چهارساعت میموندم مطب، سعی میکردم زود برگردم تا به خونه و بچهها و علی هم برسم.
یه روز که از مطب برگشتم، دیدم خونه سوت و کوره.
نه از علی خبری هست و نه سه قلوها نه رئوف.
فورا رفتم بالا، خونه مامان انتصار.
_ سلام حنان جون خوبی؟
حنان: سلام خسته نباشی، ممنون
_ حنان، علی و بچهها اینجان؟
حنان: نه اینجا نیستن.
_ یعنی چی کجا رفتن پس؟
حنان: حاج قاسم و آقای مظفری راننده حاج قاسم اومده بودن اینجا.
_ حاج قاسم!؟
حنان: علی و بچهها رو برد بیرون، کلاسکه بچهها رو گفت برام آماده کن.
رئوف هم شیشه شیر بچهها رو انداخت تو کالسکه با خودش برد.
_ کی رفتن؟
حنان: یک ساعتی میشه.
_ ممنونم حنان جان، پس من برم نهار آماده کنم، حالا برمیگردن همراه حاجی نمیشه بدون نهار برن.
حنان: باشه، منم یکم دیگه میام کمکت.
_ ممنونم عزیزم، لطف میکنی.
فریز یخچال رو باز کردم، نگاهی به محتوای فریز کردم، دوتا مرغ داشتیم، گوشت چرخ کرده، هشتتا ماهی جنوب.
نهایتا تصمیم گرفتم، سه تا ماهی دربیارم و ماهی کبابی درست کنم.
حنان هم اومد کمکم، خدا رو شکر تا سفره رو چیدم و ماهی رو هم کباب کردم حاجی و علی و بچهها رسیدن.
حاجی: چرا زحمت کشیدی دخترم؟
_ چه زحمتی، زحمت شما کشیدید، بچهها و علی رو بردید بیرون.
حاجی: علی مثل پسر خودمه، من خیلی دلتنگش بودم، ببخشید این مدت سر نزدم بهتون، اخبار شما و علی رو از حامد میشنیدم.
نهایتا برنامههام رو جور کردم که یه سر به شما هم بزنم.
_ خیلی ممنون لطف کردید.
رئوف: مامان ببین عمو برا من ماشین کنترلی خرید
_ تشکر کردی از عمو؟
رئوف: بله، گفتم نمیخواد شما بخرید، عمو گفت منم مثل بابابزرگت هستم.
با این حرف رئوف همه زدیم زیر خنده، اون روز واقعا واسه همه ما یه روز به یاد موندنی شد.
بعد از اون روز حاجی بیشتر به ما سر میزد، یه حقوقی هم برای علی به عنوان جانباز واریز میشد، از طرف حوزه علمیه هم کمک میکرد.
آخرای اسفند ماه سال97 بود که تصمیم گرفتیم همگی بریم مشهد.
میخواستیم دم عید همه کنار هم باشیم، هم زیارت میکردیم هم نازنین ومجید رو میتونستیم ببینیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_41
#عشق_در_میان_آتش
علی: حدود چهار سال پیش بود که اومدم مشهدو از آقا خواستم یه زن خوب نصیبم کنه، وقتی اومدم خواستگاریت، بعد از اولین جلسه خواستگاری رفتم مشهد، برای اولین بار بود حس کردم عاشق شدم، از تو خوشم اومده بود.
رفتم به آقا گفتم آقا جان شما تنها کسی هستید که اگر چیزی به صلاح ادمی نباشه میتونید به خواست خدا به صلاحش کنید، بی تعارف با شما صحبت میکنم، من عاشق این دختره شدم.
همینقدر بی تعارف با آقا صحبت کردم، وقتی دستم رفت تو دستت نیت کردم برم مشهد تشکر کنم، ولی وقت نشد، درگیر انتقالی تو بودیم، بعد هم که تو لبنان پامون گیر افتاد.
کاش الان چشم داشتم یه بار دیگه گنبد آقا رو میدیدم.
_ این راز رو چرا الان میگی؟ پس تو هم عاشق من شدی؟ هی هی.
علی: خب چیکار کنم؟ عاشق شدم دیگه.
میان اون همه هیاهوی بعلبک و آتش وقتی میدیدم پابه پای من میای، عشقم بهت بیشتر شد. هر روز خدا رو شکر میکردم که دلم رو تو جای درستی گیر انداخت.
_ عشق در میان آتش، چه قشنگ.
علی: الهه از دست تو، نمیشه من یه چیزی بگم تو با ادبیاتش بازی نکنی؟
_ میخوام حس و حالی که داری روخراب نکنم، دارم همراهی میکنم، بده؟؟
علی: خیلی خب بازم تو بردی.
چقدر دیگه مونده برسیم؟
_ حدودا یک ساعت دیگه.
علی: پس من یکم بخوابم.
_ راحت باش عزیزم.
وقتی رسیدیم از دور گنبد طلایی آقا سوسو میزد، دست به سینه سلام دادم.
_ سلام آقای مهربون، ممنونم بابت همه چی .
بخاطر اینکه خانواده خسته بودن، نیاز داشتن یه دوشی بگیرن و غسل زیارت کنن، یه راست رفتیم خونه نازنین و مجید.
مجید: سلام، خوش اومدید.
!سلام داماد گلم، خوش میگذره کنار امام رضا؟
مجید: جای شما خالی بود فقط.
_سلام اقا مجید
مجید: خوش اومدید الهه خانم، به به آقا علی هم اومدن، خوش اومدی باجناق.
علی: فدای شما آقا مجید.
مجید: دستت رو بده بیا بریم داخل، بفرمایید، چرا مثل غریبهها دم دَر ایستادید؟
+ مادر مجید، نازنین کجاست؟
مجید: نازنین تو اتاقه، الان میاد.
حسن: مجید جان، یه لیوان آب خنک اگر لطف کنی ممنونت میشم، دعا میکنم به زودی زود پدر بشی.
مجید: ممنون حسن جان، چشم حتما، الان میارم.
نازنین: سلام مامان بابا، خوش اومدید.
محمدعلی: آخ جون خاله نازنین.
نازنین: خاله قربونت بره عسلم.
_سلام همسایه امام رضا، معلوم خیلی امام رضا دوست داره که تو رو آورده وَر دِلش.
نازنین: امام رضا همه رو دوست داره، تو رو یجور ، منو یجور.
_ منظور!؟
نازنین: رویا تو هم بیا تو اتاق .
من و رویا و نازنین رفتیم تو اتاق.
_ خیلی وقت بود همچین جمع خواهرانهای نداشتیم.
نازنین: این جواب آخرین آزمایشی هست که گرفتم، همون تهران گرفتم، دو هفته پیش که اومدم.
_ کلک تو دو هفته پیش تهران بودی وبه من نگفتی.
رویا: حقشه الان براش جشن پتو بگیریم.
نازنین: جشن پتو میمونه بعد زایمان.
_ هااااا، زایمان!؟ چی میگی نازنین؟
نازنین: جواب آزمایشم مثبت بود الهه.
همه اون دوا درمونها جواب داد، البته دلیل اصلیش دوا درمون نبود.
رویا: پس چی بود؟
نازنین: من بیشتر از همه تو دوران مجردی دلت رو شکستم، با لحن شوخی میگفتم ولی تو دلم چیز دیگهای بود، رفتم به امام رضا گفتم آقا از خواهرم حلالیت میطلبم، غرورم رو زیر پا میزارم، شما هم لطف کن یه بچه به ما بده.
من دیگه نمیتونم این همه دارو رو تحمل کنم.
آبجی الهه منو میبخشی؟
_ دیوانهای بخدا، کی گفته تو دلم رو شکستی؟
نازنین: آبجی رویا بهم یاد داد، من مغرور بودم، فقط خودم رو میدیدم، فکر میکردم با این حرفا به جایی میرسم، آبجی رویا خیلی هم بد نگفت، ما هممون تو بهشت داریم زندگی میکنیم با شوهرامون، بعضی وقتها حس میکنم اگه من رو رویا صبر میکردیم و زودتر از تو ازدواج نمیکردیم روند زندگیت نمیرفت سمت ازدواج با علی.
_ واااا مگه علی چشه؟
دست هاش رو تکون داد و گفت:
نازنین: نه بخدا منظور بد نگیر، علی چیزیش نیست، منظورم اینه که اگر با علی آقا ازدواج نمیکردی، شاید یه مرد دیگه میاومد اونوقت دیگه تو جنگ و اینا نبود، این اتفاق هم نه برا شما و نه علی نمیافتاد.
_ ببین نازنین جان، دنیا هر طور دیگه هم میخواست بچرخه باز مسیر من و علی به هم میخورد، آدمی نمیتونه از تقدیرش فرار کنه.
منم از زندگیای که دارم خیلی راضیم، اصلا برکات وجودی آقا حسن و آقا مجید بود که علی سر راه من قرار گرفت.
اصلا به این چیزا فکر نکن، حالا بگو ببینم، شیرینی چی میخوای بدی؟
رویا: خیلی خوب از زیر جشن پتو دَر رفتیها
سه تایی باهم زدیم زیر خنده، بهترین لحظات زندگیم همین خندهها و شادیهای خانوادهام بود.
نازنین تصمیم گرفت تو حرم امام رضا خبر رو به پدر مادرم بده، مادرم از ذوق فقط گریه میکرد، همونجا دو رکعت نماز شکر خوند.
علی: خیلی خوشحالم برا نازنین خانم
_ منم همین طور.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_42
#عشق_در_میان_آتش
#پارت_آخر_فصل_دوم
لحظات پایانی سال ۹۷ بود، همگی سر سفره هفت سین نشسته بودیم، به لطف خدا و اهل بیت سختیها از سر خانواده برداشته شده بود.
به لطف حضور مقتدارنه حاج قاسم، قائله داعش در عراق جمع شد.
هرچند الان خطرناکتر از داعش، تفکر داعشی هست که بین همه وجود داره.
الان تفکر داعش داره تو جامعه عراق بعضا مردم رو به کشتن میده.
پهلوم هنوز از ضرب و لگدهای اون داعشی بعضا درد میکنه، در این میون گاهی خدا رو شکر میکنم که علی چشم نداره که ببینه من درد میکشم.
رئوف رفت بغل علی نشست، علی اصغر و رباب هم بغل من بودن، حنان هم علیاکبر رو بغل گرفته بود.
بچهها دل تو دلشون نبود که زودتر صدای تحویل سال رو بشنون و بیفتن به جون آجیلها و میوهها.
یا مقلب القلوب و الابصار
همه باهم تکرار میکردیم، و نیت میکردیم که ان شاالله خدا رفع مشکل کند نه فقط از ما بلکه از سر تمام جهانیان.
یا مدبر الیل و النهار
پروردگارا تو امور ما را تدبیر و چاره کن، ما هیچ بلد نیستیم.
یا محول الحول و الاحوال
پروردگارا تو احوال مارا در همه حال دریاب.
حول حالنا الی احسن الحال
بهترین و احسن الحال ترین روز ما روز ظهور است.
آمین گویا دست به صورتم کشیدم، همراه با صدای شیپوری که از تلویزیون شنیده میشد، دست زدیم و بعد هم روبوسی کردیم و رفتیم برای شام شب عید مهیا بشیم.
تحویل سال مقارن شده بود با ۲رجب، ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و ولادت امام علی و ایام اعتکاف رو هم مشهد موندیم.
زیر سایه امام مهربان روزههایمان را باز میکردیم.
و در نهایت با کسب اجازه از آقا به ری برگشتیم.
سال ۹۸ شروع خوبی داشت، اما صد حیف که با شهادت حاج قاسم و شروع بیماری کرونا پایان پیدا کرد.
با مجازی شدن مدارس و تعطیلی مهدکودکها باز کار من سخت شد، تا وقتی حاج قاسم بود این سختیها برام قابل تحمل بود، شهادت حاج قاسم و ورود کرونا مقداری کار منو سخت کرد.
هنوز از غم حاج قاسم در نیومده بودیم که مامان انتصار دچار بیماری کرونا شد و از میان ما پر کشید و به همسر و بچههای شهیدش پیوست.
حنان به لطف رویا و حسن با پسری به اسم علیرضا که پزشک متخصص حلق و بینی هست ازدواج کرد.
حامد هم بعد از فوت مامان انتصار اومد ایران و موندگار شد، اما همچنان با نیروهای حشد در ارتباط بود، در نهایت حامد هم به پیشنهاد مجید با دختر خاله مجید ازدواج کرد.
حالا بعد از گذشت چند سال به روند زندگیم از روز اول تا الان نگاه که میکنم، خیلی قشنگ معنی این آیه رو درک میکنم که میفرماید:
اِن مع العسر یسرا.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~