#پارت_22
#من_عاشق_نمیشوم
صف اول اندازه دو نفر جا داشت، خودمو رسوندم و نماز رو بستم.
_سه رکعت نماز میخوانم قربه الی الله.
در تمام نماز ذهنم درگیر بود، تمامی بحثهایی که کردم با مادرم، حرفهای چند وقت پیش رویا، همه رو تو ذهنم مرور کردم.
اصلا نفهمیدم چطور نماز خوندم، گفتم بعدا قضا میکنم نماز رو.
_خدایا دلگیر نشو، دغدغه برام درست کردی، گذاشتی اسمشو امتحان، گردنم از مو باریکتر ولی نمیتونم به این همه بیچارگیم فکر نکنم.
تسبیحات که تموم شد، خانمی که کنارم نشسته بود قبول باشدی گفت و دستش را دراز کرد.
_ممنون، از شما هم قبول باشه.
+دخترم میبخشید میپرسم شما اهل اینجایی؟
_بله دو کوچه بالاتریم، حتما شنیدید کمالی هستم.
+دختر حاج حسن کمالی؟ باز نشسته سپاه؟
_بله
+شما رویا خانم هستی؟
_نه، من الههام.
+همیشه فقط ذکر خیرتون هست از شما و پدرتون،دخترم چه خبر؟
_سلامتی، مشغول طبابت هستم،میرم مطب و میام.
+بسلامتی، عزیزم چند روز پیش یه بنده خدایی دنبال دختر خوب میگشت برا پسرش با اجازه مادر شماره رو دادم بهشون چی شد؟
تو دلم گفتم:فضولیشون دوباره گل کرد، پس تو بودی فتنه درست کردی.
الهه استغفار کن این چه حرفیه.
قیافم رو درست کردم و جواب دادم:
_والا خبری نشد ازشون هنوز؛ مادر هم گفتن قراره بیان ولی ظاهرا براشون مشکل به وجود اومده نمیتونن بیان الان.
+ان شاالله خیره
خانمی که پشت سرم روی صندلی نشسته بود، دست به شونه من زد و گفت:
دخترم شما مجردی؟
_بله
•عزیز جانم، خوب نیست دختر مجرد تو صف اول باشه باید خانم بالغ باشه.
با شنیدن حرفش شاخهام بیرون زد، این از همون پیر زنهایی هست که خرافات دور تا دورش رو گرفته، اصلا نمیدونه بالغ یعنی چی؟
_میبخشید حاج خانم ولی ما شنیدیم صف اول جای جوون هاست.
+ناراحت نشو دخترم، اعتقاد قدیمیهاست.
_ببخشید حاج خانم ولی با این خرافات فقط جوونها رو فراری میکنید از مسجد، احترام سنش رو نگه داشتم، وگر نه براش جواب داشتم.
+استغفار کن جانم بیا نمازمون رو بخونیم.
متوجه شدم که همون خانم که پشت سرم بود جاش رو عوض کرد و پشت سر یکی دیگه ایستاد.
حیف که دست و بالم روحدیث پیامبر بست وگرنه براش جوابی داشتم تا دیگه هیچ وقت از این مزخرفات نگه.
نماز که تموم شد از مسجد بیرون زدم، دلم نمیخواست برم خونه، نه کلید مطب تو کیفم بود، نه سوییچ ماشین داشتم، اگر برمیگشتم خونه هم ممکن بود دوباره حرف و حدیث ها شروع بشه.
شیطون لعنت کردم، چندبار استغفار کردم، فاتحهای به روح حضرت امالبنین فرستادم، تصمیم گرفتم برگردم خونه.
فقط کاش کیف پولم همراهم بود، دلم نمیخواست مادرم رو ناراحت کنم، میرفتم یه چیزی میخریدم و از دلش در میآوردم.
اینقدر این روزها درگیر خرافات اطرافیان شدم که گاهی حس میکردم ماموریتم شده جنگ با خرافات اطرافیان.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_22
#عشق_در_میان_آتش
همون ورودی خونه که رسیدم رئوف بدو پرید بغلم.
هنوز کامل توانم برنگشته بود، ولی خم شدم و بلندش کردم.
_ مامان دورت بگرده،خدا رو شکر که حالت خوبه.
مامانانتصار: خوبی دخترم، مادر، برات بمیرم، چیکشیدی؟ بیا بریم داخل استراحت کن.
حنان: سلام آبجی الهه، خوشحالم برگشتی، خیلی نگران شدیم وقتی فهمیدیم چی شده.
_ ممنون عزیزم، منم دلتنگتون بودم، فکر نمیکردم که بتونم دوباره شما رو ببینم.
بچهها خواب بودن، رئوف از کنارم تکون نمیخورد؛ همین که یکم استراحت کردم و آب خوردم حامد رو صدا زدم تا ماجرا رو برام تعریف کنه.
هنوز از علی کسی بهم خبر نداده، آخرین خبری که داشتم قبل اسارت بود که همراه حاج قاسم رفته بود منطقه عملیاتی.
حامد: شما رو که از پیش ما بردن، یک شب خبری از کسی نشد، قصد کردیم فرار کنیم، همه برنامهها رو چیده بودیم، یکی از بچهها بعد از کلی سختی دستهام رو باز کرد، منم دست بقیه رو باز کردم، اومدیم فرار کنیم که ده نفر از داعشیها رسیدن.
دستمون خالی بود، بدون هیچ حرفی ایستادیم جلوشون، از وسط این ده نفر ابو سالم جلوتر اومد.
پرسید شما ایرانیهایی هستید که اسیر کردن تو مرز؟
من از جانب بقیه حرف زدم، بین ما هم ایرانی هست هم لبنانی، هم افغانی.
ابوسالم تو نگاه اول با دعوا و کتک ما رو سوار ماشین کرد، به جز اون ده نفر ابو سالم گردن بقیه رو زد؛همونهایی که ما رو اسیر کرده بودن.
به یه بیابون که رسیدیم ابوسالم همه رو پیاده کرد، دستهامون رو باز کرد، بعد پرسید: حامد کیه؟
منم جلو رفتم و گفتم من حامدم، بگو چیمیخوای؟
ابوسالم دستهام رو گرفت و گفت: ما خودی هستیم، از طرف حاج قاسم اومدیم.
هیبتش اصلا به بچههامون نمیخورد، باورم نمیشد که از طرف حاجی اومده باشن.
تا اینکه ابوسالم برامون تعریف کرد که ظاهرا تو مسیر اسیر حاج قاسم شده، حاجی وقتی دیده همسرش باردار هست و میخواد وضع حمل کنه، اونا رو آزاد میکنه و به لشکر میگه که اون زن و بچه همراهش هست ما نباید جلو چشم زن وبچه، پدر خانواده رو اسیر کنیم.
ابوسالم بادیدن این رفتار از جانب حاجی به فکر فرو میره، بعد از چند روز همراه صد نفر از قبیلهاش میرن پیش حاجی و بعد صحبتهای فراوان اسلام میاره، از همه مهمتر شیعه میشه.
_خب، چطور من رو پیدا کردید؟
حامد: من بهش گفتم یه زن از ما رو به بردگی بردن، نمیدونیم کجاست، باردار هست، حتما میدونی زن باردار قدرت نداره و ناتوانه.
ابوسالم به جز من و محمد بقیه رو برگردوند پشت جبهه که به حاج قاسم و ابومهدی برسند.
ماهم همراه ابوسالم دنبال شما گشتیم.
البته ما صورت پوشاندیم ابوسالم در میدان برده فروشی سراغ شما رو گرفت.
_ چطور ابوسالم رو نگرفتن؟ مگه شیعه نشده؟
حامد: چرا شیعه شده، ولی لشکرش و سردارهاش نمیدونستن، همون طور که دیدی در شکل و شمایل داعشی ظاهر شده، هنوز کسی خبر نداره ابوسالم اسلام آورده.
خیلی طول کشید تا شما رو پیدا کنیم، در نهایت ابوسالم از یکی از داعشی که ظاهرا تومیدون برده فروشی بوده به این رسید که به قول ابوسالم، ابوحمار تو رو خریده.
کاش زودتر به تو میرسیدیم، دیگه بچهها رو از دست نمیدادی.
البته الحمدلله به لطف و عنایت اهل بیت داغ فرزند ندیدی.
_ اینا هبهی حضرت امیر المومنین هستن، داعشی به امام علی توهین کرد، منم دست برنداشتم و مدح کردم، داعشی میگفت از علی کمک بخواه، بخواه فرزندت را پس دهد.
مطمئنم خانم رباب به خواست امیر المومنین فرزندانم را به من بخشید.
حامد: خدا رو شکر، زن داداش من فورا براتون بلیط ایران گرفتم، مامان انتصار چیزی به خانوادهات نگفته آماده هستند تو برگردی، گفتیم زایمان زودتر از موعد داشتید.
_ برم ایران؟ اونم بدون علی؟ شما چرا از علی به من خبر ندادید؟
ابوسالم: شرمنده خانم دکتر، من آخرین بار یک علی نامی رو دیدم که حاجقاسم ایشون رو فرستاد میدون، البته حاجی دلی ایشون رو میدون نفرستاد، این علی نام وقتی اسارت دوستانش رو شنید قصد انتقام گرفت، حاجی حریفش نشد، بالاخره میدون رفت.
_ شما چهره علی رو دیدید؟
ابوسالم: بله، دیدم.
تصویر علی رو بهش نشون دادم، تایید کرد که خودش بوده.
برایم تعجب آور بود که علی چطور به میدان رفته، او بعد از شهادت اعضای خانوادهاش دیگر دل کشتن و خونریزی نداره، چطور میدون رفته؟
_ نه آقا حامد من بدون علی از اینجا تکون نمیخورم.
حامد: شرمنده زن داداش، من نمیتونم ریسک کنم و شما رو با این حال و روز اینجا نگه دارم، نگران علی هم نباشید، حاجی حواسش به همه چی هست.
_ نه، آقا حامد، من با علی عهد...
حامد: زن داداش خواهش میکنم، بریدایران، یکم که جون گرفتید هم شما هم این طفلیها، بعداچشم،از من بخواید من شما رو برمیگردونم.
انتصارخانم: حامد درست میگه دخترم، برو ایران یکم به خودت برس، این بچهها باید جون بگیرن، اینجا امکانات نیست.
✍ف.پورعباس
🚫کپیوانتشاربههرشکلصورتیممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_22
#ستاره_پر_درد
ستاره:سلام مادر، خوبی
_سلام دورت بگردم، ممنون عزیز دلم، من خوبم، اوضاع تو چطوره؟
ستاره: الحمدلله، میگذره
_جانم مادر کاری داشتی؟
ستاره: مادر، زنگ زدم که نظرمو در مورد آقای شکیبافر بگم.
_ان شاالله خیره
ستاره: من میخوام آقای شکیبافر رو قبول کنم، فقط قبلش میخوام یه جلسه دیگه باهاشون صحبت کنم، میخوام مطمئن بشم من رو به آرزوهام میرسونه.
_ ان شاالله هرچی صلاحه اتفاق بیفته مادر، پس من به مادرش اطلاع میدم که نظرمون مثبته.
ستاره: ممنون مادر، ببخش که باعث زحمتت شدم.
_ این چه حرفیه ستاره جان، تو نور چشممایی.
تماس تموم شد، یه نفس عمیق کشیدم، میخواستم یه بار دیگه به مردها و به خودم فرصت بدم، من هنوز۲۵سالم بود، حق داشتم از زندگی لذت ببرم.
بنا به درخواستم یه جلسه دیگه این بار تو تهران برقرار شد، من تاکید کردم که من پسرم رو باید از اون مرد پس بگیرم، و قصد دارم رشته گرافیک بخونم و کلاس پیانو هم میخوام ثبتنام کنم، و اینکه آرزوهایی دارم که نیاز دارم که یه نفر کنارم باشه تا بتونم بهشون برسم.
آقای شکیبافر هم با اطمینان گفت: شما هرچی بخواید من حتما انجامش میدم، منم برای رسیدن به قلههای موفقیتم نیاز دارم یکی کنارم باشه، امیدوارم، پشتیبانهای خوبی برای هم باشیم.
حالا که سر همه موارد به توافق رسیده بودیم، به پیشنهاد پدر مادرامون نزدیکترین تاریخ رو برای روز عقد مشخص کردیم.
وقتی عاقد خطبه رو میخوند قلبم به شدت تو فشار بود، هنوز ترس داشتم، ترس از اینکه یه روزی شهرام بیاد بحث مهریه رو پیش بکشه و من رو باز بشکنه.
دستم رو تو دستش گذاشتم، با سلام و صلوات و سادهترین تشریفات سر خونه زندگیمون رفتیم.
با یه چمدون و دوتا دست لباس ،از خوابگاهی که مدتی رو به سختی گذروندم، بیرون رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_22
#مُهَنّا
بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد.
از بچگی فتق داشت، این فتق کهنه شده بود، مینیکس پاش هم مشکل داشت بخاطر بازی فوتبال.
دقیقا بیست روز بعد از عمل دست فاطمه، احمدرضا هم عمل فتق و مینیکس پاش رو انجام داد، دو سه ماه آخر بارداری رو کلا من تو رفت و آمد بین خونه و بیمارستان بودم، از طرفی باید حواسم به فاطمه میبود و از طرفی هم تو بیمارستان پیش احمدرضا، تنها کسی که کنار دستم بود دوست احمدرضا بود، پابه پای من اومد، تا روزی که احمدرضا رو مرخصی کردن.
خبر عمل احمدرضا به گوش خونوادش رسید، بجای تشکر و دعا برای سلامتی پسرشون، شروع کردن به غر زدن.
پدر احمدرضا: میخواست پسرمون رو بکشه؟ واسه چی تو عقلت رو دادی دست زنت؟
دوست احمدرضا خیلی از این حرفشون ناراحت شد، سریع جوابشون داد.
محسن: بد کرده جون پسرتون رو نجات داده؟ میدونید این فتقش اگر عمل نمیشد ممکنه بود جونش رو از دست بده، این مشکل باید از بچگی حل میشد، شما به فکرش نبودید مشکلش عود کرده، خدا خیلی دوستش داشته که بهش بچه داده، دکتر وقتی فتقش رو دید تعجب کرد که این چطور عقیم نشده.
وقتی آقا محسن اینجوری جوابشون رو داد، همشون سکوت کردن.
حقیقتش دلم خنک شد، بالاخره یکی تونست روی اینا رو کم کنه.
ماه آخر بارداریم رفتم که ببینم شرایط بچه چطوریه؟
بچه جابجا شده بود، سرش سمت چپ و پاهاش سمت راست بود، اصلا نمیچرخید، بخاطر این بود که من تو دوماه آخر پلههای بیمارستان بالاو پایین میرفتم.
خانم دکتری که زیر نظرش بودم خیلی نامرد بود، میتونست کمک کنه بچه بچرخه و تا طبیعی زایمان کنم، ولی چون پول براش مهم بود مجبور شدم سزارین کنم.
وقتی بچهام دنیا اومد، اومدن گذاشتنش بغلم، هنوز هم دلم نمیخواست قبول کنم بچه دختره، اسمش رو هم انتخاب نکرده بودیم، فقط احمدرضا و محسن دوستش با من تو بیمارستان بودن، محسن عاشق بچه شده بود، بغلش کرده بود و هی قربون صدقهاش میرفت.
خانم پرستار: نمیخوای بچه رو شیر بدی؟
مهنا: من دختره رو نمیخوام، دوتا تو خونه دارم، من پسر میخوام.
یه خانمی تو اتاقم بود که بعد از ده سال بچه دار شده بود، وقتی حرفم رو شنید گفت:
کفران نعمت نکن، من بعد از ده سال بچهدار شدم، حالا تو که خدا بهت بچه داده کفران نعمت میکنی میگی بچه رو نمیخوای؟ برو بچهات رو ببین، خدا رو هم شکر کن.
با شنیدن حرفش سرم رو پایین انداختم، پرستار کمکم کرد و رفتم بچه رو دیدم.
تو همون نگاه اول عاشقش شدم، تپل بود.
با احمدرضا تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم هدی.
قدم بچهام خیلی پر خیر و برکت بود، سه ماهش بود که ما تونستیم موتور بخریم.
از وقتی موتور خریدیم خیلی کارمون راحتتر شد، خیالم از رفت و آمد احمدرضا راحت شد.
از سال۸۱ که از خانواده احمدرضا جداشدیم، به عینه دیدم خدا چطور ابواب رحمتش رو برامون باز کرد، گاهی به خودم میگم ما تو اون سختیها و فشارها چطور دووم آوردیم؟ هرکس بود زیر بار اون سختیها جون میداد، من نفهمیدم چطور تونستم با اون همه مشکل برسم به اینجا؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_22
گوشهای از پارت آینده
منو ببخش که این همه بهت سختی دادم، حلالم کن.
همه چی بهم پیچیده، فقط دعا کن همه چی خوب پیش بره همین.
غیب شدن یهویی ایلیا و پسرم سه سالم تو اون شرایط منو حسابی بهم ریخت.....🥺😱
#پارت_22
#وصال
به دستور و فکر و برنامهای که آقای بریک برامون چیده بود اعتماد کردیم و موندیم آمریکا، آخه همیشه گفتن بهترین راه استتار اینه که تو چشمتر باشی.
آقای بریک سه نفر رو پیدا کرد یه زن و شوهر با یه پسر بچه به جای ما اونا رو فرستاد فرودگاه با بلیطی که ما گرفته بودیم.
ما خونه آقای بریک ساکن شدیم، آقای بریک دست بکار شد برای رو کردن دست الکس.
ایشون اول مجدد ماجرای حیثیتش رو به اجرا در آورد؛ در این بحبوحه آقای لوکاس هم برگشت تا از حقش دفاع کنه.
دوتایی باهم تمام مدارکی که داشتند رو به دادگاه بین الملل و در محضر تمام هئیت دانشگاه رو کردند.
قاضی: آقای الکس شما چیزی برای دفاع از خودتون دارید؟ این مدارک همه بر علیه شماست.
الکس: من همه رو رد میکنم، ترور اون دختر برا من هیچ سودی نداشته، در ضمن اون ضاربان اعتراف کردن که نقشه اصلی به دستور آقایون بریک و لوکاس بوده، من فقط از بخشی از قضیه خبر داشتم.
قاضی: آقای بریک شما مدرک دیگری برای اثبات این ادعا دارید؟
بریک: بله جناب قاضی اگر اجازه بدید من دو نفر رو به این جلسه وارد کنم.
قاضی: اجازه هست، دعوت کنید.
بریک: ماکان برو بیارشون.
قاضی: این دو نفر کی هستند جناب بریک؟
بریک: اگر اجازه بدید من سکوت کنم و خودشون همه چیز رو بگن.
قاضی: خودتون رو معرفی کنید
متهمان: من دونالد ساترلند هستم، منم جیسون جونز هستم.
قاضی: شما چی از قضیه میدونید و نقشتون چی بوده؟
متهمان: ما دوتا دستور داشتیم که خانمی رو پنج سال پیش زمانی که از مجتمع محل ارائه خارج میشن مورد هدف قرار بدیم.
قاضی: ولی طبق این پرونده اون دو نفر تحویل سفیر ایران شدهاند و زیر شکنجه فوت شدند.
متهمان: اون دونفر عوض علی البدل این نقشه بودند اونا ماموریت داشتن خودشون رو در صحنه بگذارند تا دستگیر بشوند.
قاضی: این همه کار رو به دستور چه کسی انجام دادید؟
سکوت چند ثانیهای بر دادگاه حاکم شد.
متهمان: اقای قاضی اگر بگیم در امان خواهیم بود
قاضی: بله، هیچ کس حق نداره به شما صدمه بزنه
متهمان: ما به دستور جناب...
قاضی: بگید کی بوده، گفتم در امان هستید.
متهمان: جناب الکس
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_22
#آبرو
دو روز شیرین امام رضایی هم مثل برق و باد گذشت؛ شاید این سفر دوم بیشتر به کام نازنینزهرا بشیند تا این سفر معنوی.
روحیات نازنین هنوز برخی حقایق دینی را پس میزد، ادبیاتش نشان دهنده این بود که بعضا با امام معصوم هم مشکل دارد؛ اما ریشه همه اینها در خود نازنین و اطرافیانش بود.
اقناع، نازنین در مورد هیچ کدوم از کارهایی که داشت به زور و اجبار و برای بستن دهن این و آن انجام میداد اقناع نشده بود.
به همه اینها نازنین فقط حرف محمدحسین را خریدار بود، برادر همسو با روحیات خواهرش بود، نه در جهت تایید رفتارهایش بلکه در جهت کنترل و اصلاح آرام و تدریجی او عمل میکرد، کاری که محمدعلی و زهره با تشر و قهر و دعوا و لب و دندان گاز گرفتن پیش میبردن.
روش نازنین در سفر دوم هم مثل قبل بود، سر در لاک خود فرو بردن، سرگرم شدن با بازیهای آنلاین و آهنگهای جدید و ترند.
مرضیهخانم: برخلاف همه دخترهایی که میرن حوزه شوق و اشتیاقشون به ازدواج بیشتر میشه.
تعجب کردم دیدم نازنین گفت قصد ازدواج ندارم، البته این که ترم اولی هم هست بیتاثیر نیست ولی یکم جای تأمل داره.
زهره: چی بگم حاج خانم، بعضی تفکرات این دختر هم معضلی شده برا من و پدرش، باز خدا رو شکر برادرش یکم افسارش دست گرفته، وگرنه...
مرضیهخانم: ببریدش پیش حاج پیرمراد، مشاور خیلی خوبیه؛ باهاش صحبت کنه.
زهره: با محمدعلی در میون بزارم ببینم چی میگه، این دختر زیر بار هیچی نمیره، برا درسهای حوزهاش هم نگرانم.
مرضیه: جوون درست میشه.
دخالت و اظهار نظر بیجای مردم در تربیت از نازنین همچین فردی ساخته بود، این پس زدنها توسط محمدعلی و زهره نه تنها کارسازتر نبود بلکه اونو لجوجتر کرده بود، کار تربیتی رو حتی برای محمدحسین هم سختتر کرده بود.
فضای تعطیلاتی شمال و دریاگردی و کوه نوردی و طبیعتگردی، از همه اینها سهم نازنین شده بود خونهای ویلایی که حوزه با قیمت پایین به طلاب میده جهت استفاده در تعطیلات.
محمدحسین: میخوام با نازنین برم بیرون.
محمدعلی: نازنین اینجا دیگه حق نداره بیرون بره، فضای شمال و لب دریا و اینا اصلا مناسب اون نیست.
زهره: بمونه کنار دستم تنها نباشم، میخوام نهار بپزم ظهر اگر بارون نبود همین باغچه وسط حیاط غذا میخوریم با خونواده حاج قاسم.
محمدعلی: نترس اتفاقی نمیافته، بذار یکم پیش ما باشه، به هر حال ما پدر و مادرشیم، مثل تو و حتی بیشتر از تو نگرانش هستیم.
محمدحسین این بار کوتاه آمد و تنها بیرون رفت،نازنین ماند و ...
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~