eitaa logo
🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
651 عکس
383 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
از همون روزی که مهریه‌ام رو بخشیدم، فهمیدم دست بزن هم داره. هر یه مدت جر و بحثمون می‌شد و کار به کتک می‌کشید. امیر‌علی هم شاهد همه این صحنه‌ها بود، شاهد کبودی سر و صورت‌و بدنم. به بهانه‌های مختلف خونه مادرم نمی‌رفتم، مربی مهد بودم ولی دیگه اونجا هم نرفتم. چهارسال از زندگی بی‌اشتراک من و رضا می‌گذشت، هر‌روز بدتر‌ از دیروز، و هر‌ساعت بد‌تر ساعت قبل. دیگه‌خسته شده بودم، بریدم، گذشته‌ام رو زیر رو کردم تا ببینم کجا اشتباه کردم که اینجوری باید‌ تاوان پس بدم؟ نمیخوام تعریف کنم ولی واقعا سعی کرده بودم مثل یه انسان زندگی کنم. میگن سختی‌ها آدم رو می‌سازه، ولی من تو این چهارسال ساخته نشدم، نابود شدم. شده بودم مثل یه ماهی‌ای که موج‌های دریا اون رو از مجموعه‌اشون بیرون کردن، حس می‌کردم منم طرد شدم، هم از خانواده، هم از خدا. حس می‌کردم من برا کسی اهمیت ندارم، همه مردها و موجودات روی‌کره‌خاکی از چشمم افتادن. تنم داغ کرده بود، نفسم بالا نمی‌اومد؛ دستم رو روی دیوار گذاشتم و یه دستم رو روی سینه‌ام. قلبم داشت از جا کنده می‌شد، هیچ‌کس خونه نبود، امیرعلی مهد بود و پدرش هم طبق معمول خونه نبود. به خودم گفتم دیگه همه چی تموم می‌شه، ستاره تمومش کن، به این زندگی نکبت بار پایان بده، پنج سال تمام تلاشت رو کردی که زندگیت رو نگه‌داری، پنج‌سال از خودت مایه گذاشتی، از حقت گذشتی، دیگه فدا‌کاری بسه، تو هم حق داری تو زندگی آرامش داشته باشی، همین‌جا همین الان تمومش کن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
رفتم دنبال امیر‌علی، آخرین عکس‌هام رو در مهد کودک با پسرم گرفتم. با خودم می‌گفتم به محض طلاق دست بچه‌ام رو می‌گیرم و میرم، هردوتامون خلاص می‌شیم از این موجود بی احساس. برخلاف عادتش، اون روز قبل نهار خونه اومد. منم هیچ‌کاری نکردم، نه سفره چیدم نه استقبالش رفتم. محکم رفتم جلو و گفتم: بیا تمومش کنیم، من میخوام ازت جدا بشم، امیر‌علی رو هم می‌برم. با خودم میگفتم، الان بابت این حرف کتکم میزنه باز، میگه نه بمون، بالاخره یه واکنشی نشون میده. اما در کمال تعجب گفت: قبوله، طلاق می‌گیریم، پسرت رو‌هم ببر چون من نمی‌تونم اون رو کنار خودم نگه دارم، ولی به یه شرط. پرسیدم چه شرطی؟ گفت: خونه رو به نامم بزن. منم قبول کردم همین کار رو بکنم. صبح روز بعد رفتیم محضر و قید کردم که خونه و مهرم رو کامل بخشیدم و از این اقا جدا شدم. روز مقرر تو دادگاه رسید، قاضی روبه من کرد و پرسید: تصمیمت جدیه؟ ستاره: بله اقای قاضی، من نمیتونم دیگه به این زندگی ادامه بدم، ایشون هیچ مهر و محبتی تو خونه ندارن، صبح میره و آخر شب میاد، تازگیا فهمیدم دست بزن هم داره. قاضی: حضانت بچه با کیه؟ اومدم بگم با من هست که رضا گفت: اقای قاضی با منه. منم با تعجب نگاه کردم و گفتم: نه اقای قاضی قرار شد من خونه رو بدم و در قبالش بچه‌ام رو ببرم. قاضی: جایی نوشتی اینو؟ ستاره: نه، حرف زدیم قاضی: دخترم شما باید مینوشتی در قبال خانه من حضانت فرزندم را خواهانم. ستاره: الان من باید چیکار کنم؟ قاضی: حضانت بچه قانونا میره دست پدرش. رضا یه لبخند ظفر مندانه‌ای زد و از اتاق رفت. من اونجا بود که فهمیدم دیگه هیچی و هیچکس رو ندارم، نفسم رو هم از من گرفتن. ✍ف‌.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
من دیگه هیچی نداشتم، یه چمدان خیلی کوچیک و لباس تنم؛ و حالا من بودم و آسمان خدا. خانواده‌ام میگفتندبیا اینجا، حالا اتفاقیه که افتاده، ما کنارتیم، اما من به خونه برنگشتم. یه نگاهی به خونه و امیر علی انداختم و گفتم: میرم اینقدر خودم رو قوی میکنم، اینقدر دست پر برمیگردم که بتونم پسرم رو از این پس بگیرم. بلیطم رو گرفتم، به مقصد تهران؛ شهری بزرگ و پر از دود و دم. من هیچ جایی رو نداشتم برم، تو ترمینال مستاصل مونده بودم، الان کجا باید برم؟ یه خانم،تنها، هوا هم به تاریکی می‌رفت، دستم به هیچ‌جا بند نبود. موبایلم در آوردم و شماره۱۱۸ رو گرفتم و خانمی گوشی برداشت و گفتم: ببخشید خانم من ترمینال بیهقی هستم، یه خوابگاه برای خانم‌های غیر دانشجو‌ها ندارید؟ خانم گفت: چرا داریم، آدرس رو داد و من یادداشت کردم. تماس رو قطع کردم و نگاهی به آدرس انداختم، متوجه شدم آدرس صدا و سیما رو به من داد، انتهای الوند. این آدرس منو یاد بچگیام انداخت، همه نقاشی‌هایی که برای برنامه فرستاده بودم، از بچگی آرزو داشتم اونجا رو ببینم، حالا من خیلی اتفاقی دارم میرم اونجا. امیدکی تو دلم جوانه زد، به خودم گفتم از همین‌جا شروع کن، یکی یکی آرزوهات رو به بند بکش، ستاره کم نیار. به سمت خوابگاه رفتم، ۳۱مرداد ماه سال۹۲. من فقط ۳۰۰هزار تومن همراهم داشتم، با همین تونستم فقط یه گوشه از اتاق خوابگاه رو بخرم، برای یک ماه. نه پتو داشتم و نه بالشت، تخت من کنار پنجره بود، شب‌ها اینقدر به ستاره‌های آسمان زل میزدم تا خوابم می‌برد. من فقط یه نفر رو در صدا و سیما می‌شناختم، با ایشون تماس گرفتم و گفتم: من میخوام کار کنم، گویندگی و مجری‌گری، هر کاری باشه، من مشکلی ندارم. ایشون هم گفتن: من فقط یک بار تو رو امتحان میکنم، تو باید خودت رو نشون بدی که چند مرده حلاجی. منم با شور و اشتیاق خودم رو آماده کردم، شب رو با کلی امید و آرزو خوابیدم. اما در این میون فقط دلم پیش امیر علی بود؛ همه این سختی‌ها رو تحمل می‌کردم بخاطر امیر‌علی. دادگاه اجازه داده بود من در ماه فقط ۱۲ساعت بچم رو ببینم. و با خودم میگفتم: اینم از حقوق ما زنان، هی دم از حقوق زن میزنن، قاضی هم یه مرد، اون احساس نداره، اگر احساس داشت میفهمید نمیشه اینجوری در حق مادری که ۹ماه بچه‌رو حمل میکنه و دوسال سختی میکشه و شب بیداری، نمیشه اینجوری حکم داد. همه این‌ها من رو جریئتر می‌کرد که یه روزی من بچه‌ام رو پس می‌گیرم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
آخرای هر ماه من از تهران مسیری رو طی می‌کردم به سمت نجف به شوق دیدن امیر‌علی. باهاش که صحبت می‌کردم سراسر درد و غم بود این بچه. می‌گفت: روز اول مدرسه همه مادر‌هاشون بودن و تو نبودی، میگفت از خونه که برمیگردم همه خونه‌ها بوی غذا میاد ازشون، بوی قرمه سبزی، قیمه. می‌پرسیدم تو چی میخوری؟ می‌گفت: آب میخورم تا سیر بشم. انگار دنیا رو، رو سرم خراب کرده باشند، قلبم میخواست از سینه بزنه بیرون، آخه تا چه حد ظلم؟ آقای قاضی که حضانت بچه رو به پدر میدی، آیا تو به این موجود پدر میگی؟ واقعا اون لحظه از زمین و زمان شاکی بودم. با خودم میگفتم، خدایا یعنی میرسه روزی که من بچه‌ام رو ببرم یه رستوران پر از غذا، این بچه ندونه از بین اونا کدوم رو انتخاب کنه؟ با دلی پر از خون هر بار از این بچه جدا می‌شدم. با قدرت کار می‌کردم، از ۶صبح تا۳بعد از ظهر، حتی بعضا شیفت بقیه رو میخریدم، و کار میکردم تا هزینه‌ای داشته باشم برای ادامه زندگی. درآمدم روزانه ۳۰هزار تومن بود، کم بود ولی برای من همین هم خوب بود. رفتم دانشگاه ثبت نام کردم ، همزمان هم ادامه تحصیل دادم هم کار می‌کردم. اون روزها واقعا اگر خدا نبود من میان همه‌ی شبهه‌ها و پیشنهادی‌های شیرین وسوسه انگیز غرق می‌شدم. فضای خوابگاه اونجا خیلی قانون‌مند نبود، بین همه اون دختر‌ها فقط من چادری بودم؛ دخترا اهل پارتی و مهمونی و پارک گردی بودند. یه روز یکی اومد گفت: ستاره فردا میای بریم تولد؟ من یه نگاهی کردم تو دلم گفتم: اگه برم اونجا کلی دوست پیدا می‌کنم، اگه برم چقدر بخندم و بخندونم، کسی هم منو اینجا نمیشناسه، میرم کیف میکنم. اما خب من لباس مناسب نداشتم برای تولد و‌مجالس. بهش گفتم: من لباس ندارم. اونم گفت: اینجا همه چی هست، ما هم بهت لباس میدیم هم آرایشت می‌کنیم، اینجا ازهمه‌حرفه‌ای هستند دخترا. منم که حرف‌هاش رو شنیدم قبول کردم، شب رو با کلی شوق ذوق برای مهمونی فردا سر به تشک گذاشتم. صبح بیدار شدم برای نماز، نگاهی به آسمون انداختم و گفتم: تو که باشی کافیه، گور پدر همه، من راهی غیر راه تو نمیرم، دستم رو از دستت نمی‌کشم. صبح به دخترا گفتم من امشب جشن نمیام. دلیلش رو پرسیدن و من محکم گفتم: اون خدای بالای سر من که نجف آباد بود الان هم اینجاست، داره منو می‌بینه، دستم رو تا حالا رها نکرده، منم اونو رها نمی‌کنم. با توکل بر خدا می‌رفتم استودیو شبکه آموزش و با قدرت گویندگی می‌کردم. تا اینکه یه روز شرایطم مهیا شد بعد از سالها دوری و سفر نرفتن برم مشهد. عزم سفر کردم، به سمت مولای رئوف. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
از خیابون طبرسی که به سمت حرم میری، از دور گنبد و گلدسته‌ها سوسو کنان به استقبالت می‌آیند. ابرهای چشمانم بارانی شد، مثل فرزندی که پس از سالها گم شدن پدر و مادرش را یافته باشد، از تاکسی پیاده شدم و دوان دوان به سمت ضریح رفتم. تمام درد و غصه‌هایم به مولا گفتم، از درد فراق و دوری فرزندم به او شکایت کردم. از زندگی ناآرامی که داشتم، که با درد ختم شد. دستانم را گره در ضریح آقا کردم و گفتم: از اینجا به بعدش دست شما، نمیدونم چطوری، ولی خودت همه چی رو برام قشنگ رقم بزن، بچه‌ام رو بهم برگردون. چند روزی رو مشهد بودم، تمام دلتنگی‌های پنج ساله‌ام رو به مولا گفتم، به نیت پسرم دو رکعتی نماز خوندم، چادرم رو جلو کشیدم و حسابی گریه کردم، توی این پنج سال آرزو داشتم یه بار همراه پسرم بیام زیارت، الان هم تنها اومدم. زیارت وداع خوندن برام سخت بود، بغضم رو نگه داشتم و زیارت وداع رو خوندم، به آقا گفتم: دفعه بعد با امیر‌علی میام، نمیخوام تنها بیام اینجا؛خودت جورش کن. سخت بود دل کندن ولی هر سفری، بازگشتی هم داره، باید برمیگشتم. .......🌹 با توکل بر خدا صبحی دیگر را شروع میکنیم. صدای من را از رادیو آموزش می‌شنوید. با شور اشتیاق و عزم جدی به کارم ادامه دادم، در کنارش نمرات عالی دانشگاه هم به من امید میداد. گذشته را فراموش نکرده بودم، اما اجازه ندادم گذشته خراب آینده مرا هم از من بگیرد. صبح تا غروب من توی صدا و سیما مشغول کار بودم، بخشی که کار میکردم، بچه‌های کوچیک خیلی رفت و آمد داشتن، هربار با دیدنشون دلم برای پسرکم تنگ می‌شد. خودم رو قوی‌و قویتر میکردم تا بتونم برم پسرم رو از این مرد پس بگیرم. چند ماهی از مشهد رفتن من گذشته بود، طبق معمول صبح را راهی صدا وسیما شدم، وارد سالن که شدم یک نفر منو از پشت سر صدا زد. _خانم ساداتی ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
روم رو برگردوندم، صدا برام خیلی آشنا نبود. ستاره: سلام، بفرمایید _ خانم ساداتی، من شکیبافر هستم، مجری شبکه دو ستاره: خوشبختم. _میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ ساعتم رو نگاه انداختم، نیم ساعت تا شروع برنامه وقت داشتم که خودم رو برسونم. ستاره: نیم ساعتی وقت دارم _ ممنون یه گوشه ایستادیم، منتظر موندم تا حرفشون رو بزنن. _ من نمیدونم چطور برم سر اصل مطلب؛ خانم سعادتی شما رو معرفی کردن. ستاره: تقریبا متوجه شدم میخواد در موردچی حرف بزنه، خواستم بلند بشم برم، ولی حس درونم گفت حالا بمون میتونی بعد بگی نه. _ من یه ازدواج ناموفق داشتم، یه پسر به اسم علی هم دارم، ۹سالشه. ستاره: متاسفم _ میخوام نظر شما رو بدونم، شما قصد ازدواج ندارید؟ ستاره: من، من، حقیقتش من ازدواج کردم؛ پسر هفت ساله هم دارم. _اا معذرت میخوام، خانم سعادتی به من نگفته بودن. ستاره: البته منم یه یک سالی هست دیگه با همسرم زندگی نمی‌کنم. _ خب، پس با اجازه من برم وقتتون رو نگیرم. من واقعا قصد ازدواج نداشتم، اصلا بعد از طلاقم از همه مردها متنفر شدم. بعد اون مرد بی احساس دیگه نمیتونستم یه موجود بی احساس دیگه رو کنار خودم تحمل کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سعادتی: سلام ستاره خوبی؟ ستاره: ممنونم خانم سعادتی جان، شما خوبید؟ سعادتی: الحمدلله، میگم ستاره اقای شکیبافر باهات صحبت کرد؟ ستاره: بله سعادتی: خب، نظرت چیه؟ ستاره: نظرم؟ نمیدونم، من نظری ندارم، اصلا من به ازدواج فکر نمیکنم، به ایشون هم گفتم من مطلقه هستم و بچه دارم. سعادتی: ستاره درسته که یه بار شکست خوردی، به هر دلیلی، اصلا به دلیلش کار ندارم، ولی تو فرصت دوباره زندگی کردن رو از خودت نگیر، اقای شکیبافر به خاطر مهاجرت همسرش به آمریکا مجبور شد جدا بشه از خانمش، با یه پسر ۹ساله. تنهایی سخته ستاره، افسردگی میاره، هزارتا فکر و خیال میاره که انتهاش و عواقبش نامعلومه. ستاره: خانم سعادتی جان، من پسرم برام از همه چیز مهمتره، کسی که با من ازدواج میکنه باید بتونه پسرم رو بهم برگردونه، مهر و محبت داشته باش، به من اهمیت بده، من رو با این روحیاتم قبول کنه، حالا بنظرت با همچین شرایطی من بدرد شکیبافر می‌خورم؟ سعادتی: آره، اصلا شما دوتا واسه هم ساخته شدید. مرتضوی: ببخشید من ناخواسته حرف‌هاتون رو شنیدم، خانم سعادتی جان ستاره ۲۵سالشه، اقای شکیبافر ۳۹سالشه، ۱۴سال اختلاف سنی، اینا به یه جایی برسن انگار که پدر و دختری دارن کنار هم قدم میزنن. سعادتی: خانم مرتضوی جان، سن یه عدده، واقعا اقای شکیبافر بهش نمیخوره ۳۹باشه، دوما مگه ایشون اولین نفر هستند که با همسرشون اختلاف سنی دارند؟، زندگی سلبریتی‌ها و بازیگرا رو ببین بعضا ۲۰سال با همسرشون اختلاف سنی دارن. به هر حال ستاره جان به حرف‌هام فکر کن، من واسطه میشم بین شما دوتا. ستاره: خیلی ممنون خانم سعادتی جانم، هر وقت قصد ازدواج کردم خبرتون میکنم. شب رو با فکر و خیال گذروندم، شکست قبلی مقصرش کسی نبود، اما از ازدواج مجدد حقیقتا میترسیدم، دیدم نسبت به مردها رو نمیتونستم تغییر بدم. قضیه رو با مادرم در میون گذاشتم، اونم تقریبا حرف‌های خانم سعادتی رو تکرار می‌کرد. اصلا به فرض هم میخواستم ازدواج کنم مجدد، اختلاف سنیش رو چی‌کار کنم؟ خانم مرتضوی بنده خدا بد هم نمی‌گفت. نمیدونستم چیکار کنم؟ من که زندگیم رو داده بودم به امام رضا، با همین خیال چشمام رو بستم و خواب رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
با صدای اذان موذن زاده از خواب بیدار شدم، گوشیم رو، روشن کردم؛ تصویر یک سالگی امیر علی پس زمینه گوشیم بود. به جای بچه‌ام، موبایلم رو محکم بغل کردم و بچه‌ام رو بو کشیدم. از جام بلند شدم، وضو گرفتم و طبق معمول توی تاریکی خوابگاه، نماز خوندم. صبحانه نخورده راهی صدا و سیما شدم، به محض ورود با آقای شکیبافر روبه رو شدم. شکیبافر: سلام خانم ساداتی _ سلام علیکم شکیبافر: ببخشید بانو، در مورد حرف‌های جلسه پیش فکر کردید؟ نظرتون چیه؟ _ راستش آقای شکیبافر، من ... شکیبافر:خانم سعادتی همه چی رو به من گفتن، نمیتونم بگم سختی‌هایی که کشیدید رو درک میکنم ولی تا حدودی باهاتون همدردم. اگر اجازه بدید من بیام خواستگاری، بیشتر صحبت کنیم، شاید خیلی از تفکراتمون نسبت به هم حل بشه. هرچند میخواستم ردش کنم ولی حس درونم می‌گفت، نه، دست نگه‌دار، حرف‌هاش رو بشنو، شاید این یکی واقعا مرد رویاهای تو باشه. نهایتا بعد از دو روز فکر کردن و کنار و صحبت با پدر مادرم اجازه دادم آقای شکیبافر بیاد خواستگاری. آخر هفته برای جلسه خواستگاری بلیط گرفتم به مقصد نجف آباد، تو مسیر به این فکر می‌کردم در ازدواج قبلی کجا اشتباه کردم که اینجوری شد؟ برگه برداشتم و ملاک‌هام رو نوشتم، سوالات ذهنی و مهم و سازنده رو نوشتم، توقعاتی که از طرف مقابلم دارم، هر آنچه که دوست دارم طرف مقابلم داشته باشه رو هم یادداشت کردم. به خودم می‌گفتم که این بار در مورد هیچی کوتاه نمیام، حتما یکی از شرط‌هام این خواهد بود که اجازه بده پسرم امیر‌علی بیاد با من زندگی کنه، گذشته منو به رخم نکشه، منو واقعا بخواد. همه چی رو دقیق می‌نوشتم، حتی‌چیزهایی که از نظر بقیه شاید مهم نبود و به چشم نمی‌اومد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
قطعا مثل زمانی که برای اولین بار میخواستم مقابل خواستگار بشینم، امروز نمیتونستم همون طور رفتار کنم که اون زمان رفتار می‌کردم. مادرم مدام زیر لب ذکر میگفت؛ میدونم اونم مثل من نگران بود، من خُرد شده بودم، اگر در این ازدواج هم شکست بخورم دیگه مرگ من حتمی خواهد بود. آقای شکیبافر همراه مادرشون و پدرشون روز جمعه از تهران اومدن نجف آباد. هر دو طرف یه ازدواج ناموفق داشتیم، برای این ازدواج قطعا دیدمان تغییر کرده بود. شکیبافر: همون طور که احتمالا اطلاع دارید، من یه پسر ۹ساله دارم، همسرم قصد مهاجرت داشت، من واقعا دوسش داشتم ولی نتونستم با این مورد کنار بیام و سر همین قضیه از هم جدا شدیم. از خانم سعادتی شنیدم که بچه‌تون رو همسر سابقتون سرپرستی میکنه، و اطلاع دارم که شما در صدد پس گرفتنش هستید، خواستم بگم که در این زمینه تا‌هرجا که نیاز باشه من کنارتون خواهم موند. _ تقریبا همه چی رو بیان کردید، همون طور که شما هم گفتید من بچه‌ام از همه چیز برام مهم‌تره. من باید به شما بگم که بخاطر بچه‌ام آرامش خاطر ندارم، مدام در رفت آمد بین تهران و نجف‌آباد هستم، شما با این مسئله مشکلی‌ندارید؟ شکیبافر: همون طور که گفتم من تا هرجا نیاز باشه کنارتون میمونم. از این مسئله که خیالم راحت شد، رفتیم در مورد فرعیات صحبت کردیم، سر همه موارد توافق داشتیم، باز هم با این حال یک هفته وقت خواستم بیشتر فکر کنم. نمیدونستم پسرم اگه بفهمه من ازدواج کردم چه فکری در مورد من میکنه؟ من رو باز هم قبول میکنه؟ سعادتی: سلام ستاره خانم. _ سلام، صبح بخیر. سعادتی: صبح شما هم بخیر خانم، چه خبر؟ _ سلامتی، خبری نیست. سعادتی: ستاره به خودت فکر کن، نزار شکست قبلی رو آینده‌ات اثر بزاره. این حرف خانم سعادتی مثل دارکوب تو سرم کوبیده می‌شد، شکست،شکست... مسئله این بود که من به مردها اعتماد نداشتم، نمیتونستم باور کنم که اونا احساس دارن. بعد از یک هفته فکر و خیال به مادرم زنگ زدم و نظرم رو گفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ستاره:سلام مادر، خوبی _سلام دورت بگردم، ممنون عزیز دلم، من خوبم، اوضاع تو چطوره؟ ستاره: الحمدلله، میگذره _جانم مادر کاری داشتی؟ ستاره: مادر، زنگ زدم که نظرمو در مورد آقای شکیبافر بگم. _ان شاالله خیره ستاره: من میخوام آقای شکیبافر رو قبول کنم، فقط قبلش میخوام یه جلسه دیگه باهاشون صحبت کنم، میخوام مطمئن بشم من رو به آرزوهام میرسونه. _ ان شاالله هرچی صلاحه اتفاق بیفته مادر، پس من به مادرش اطلاع میدم که نظرمون مثبته. ستاره: ممنون مادر، ببخش که باعث زحمتت شدم. _ این چه حرفیه ستاره جان، تو نور چشم‌مایی. تماس تموم شد، یه نفس عمیق کشیدم، میخواستم یه بار دیگه به مردها و به خودم فرصت بدم، من هنوز۲۵سالم بود، حق داشتم از زندگی لذت ببرم. بنا به درخواستم یه جلسه دیگه این بار تو تهران برقرار شد، من تاکید کردم که من پسرم رو باید از اون مرد پس بگیرم، و قصد دارم رشته گرافیک بخونم و کلاس پیانو هم میخوام ثبت‌نام کنم، و اینکه آرزوهایی دارم که نیاز دارم که یه نفر کنارم باشه تا بتونم بهشون برسم. آقای شکیبافر هم با اطمینان گفت: شما هرچی بخواید من حتما انجامش میدم، منم برای رسیدن به قله‌های موفقیتم نیاز دارم یکی کنارم باشه، امیدوارم، پشتیبان‌های خوبی برای هم باشیم. حالا که سر همه موارد به توافق رسیده بودیم، به پیشنهاد پدر مادرامون نزدیک‌ترین تاریخ رو برای روز عقد مشخص کردیم. وقتی عاقد خطبه رو میخوند قلبم به شدت تو فشار بود، هنوز ترس داشتم، ترس از اینکه یه روزی شهرام بیاد بحث مهریه رو پیش بکشه و من رو باز بشکنه. دستم رو تو دستش گذاشتم، با سلام و صلوات و ساده‌ترین تشریفات سر خونه زندگیمون رفتیم. با یه چمدون و دوتا دست لباس ،از خوابگاهی که مدتی رو به سختی گذروندم، بیرون رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
شهرام: حالتون خوبه؟ ستاره: خوبم شهرام: اما چشم‌هاتون اینو نمیگه همین یه جمله شهرام نور امیدی تو قلبم ایجاد کرد، این که من براش مهم بودم، حال خراب درونم را متوجه شده بود. ستاره: چیزی نیست، یعنی... شهرام: نمیخواد چیزی بگی، من میتونم حدس بزنم از چی میترسی. اومد جلو و دست‌هام رو تو دستاش گرفت و گفت: شهرام:من بهت قول دادم که همه جوره برای رسوندن تو به آرزوهات کمکت میکنم، حتی اگر نیاز باشه جونم رو بدم. ستاره جونم، من امیرعلی رو بهت برمیگردونم، اینقدر بخندونمت که غم‌های گذشته یادت بره. حرف‌هاش بوی امید داشت، نگاهش دروغ‌نمی‌گفت، شهرام واقعا حاضر بود بخاطر دل من از جونش هم بگذره. دیگه مثل روز‌های قبل تنها نمیرفتم صدا وسیما، حالا دیگه متفاوت شده بود حضورم اونجا. من و شهرام تو یه بخش کار می‌کردیم، جدایی آن‌چنانی بینمون نبود، شهرام از همون روز اول رفت دادگاه و درخواست کرد حضانت امیر‌علی رو به ما دوتا بدن. طبق قرار ماهانه من یک روز در ماه بچه‌ام رو میدیدم. هربار حالش بدتر از قبل بود، همه اینا رو سند می‌کردم و برای قاضی می‌بردم. امیر‌علی: مامان تو دیگه منو نمیخوای؟؟ ستاره: کی این حرف رو بهت زده؟ مگه میشه من تو رو نخوام امیرم. امیر‌علی: بابا میگه شما حالا که ازدواج کردی، دیگه منو فراموش کردی، دلت هم نمیخواد منو ببینی. ستاره: اون بیخود کرده این حرف رو زده، اون ... بخیال مادر، بابات برا خودش حرف زده. بهت قول میدم تو رو ازش پس بگیرم، من نمیزارم تو پیش اون بمونی. امیر‌علی: کی منو پیش خودت میاری؟ ستاره: یکم تحمل کن، من و شهرام دنبال این هستیم که تو رو پس بگیریم، طول میکشه، امیرم بدون من بیشتر از تو مشتاقم که تو کنار من باشی، دوری از تو برام خیلی سخته، یکم منتظر بمون قول میدم خیلی زودتر از اونچه که تو فکر کنی بیارمت کنار خودم. شهرام بخاطر دل من پسرش علی رو میفرستاد پیش مادرش، هرچند من قلبا من راضی نبودم، میتونستم احساس قلبیش رو بفهمم اونم بچه‌اش رو دوست داره، اما شهرام می‌گفت تا وقتی که امیر‌علی رو پس نگرفتم علی رو پیش خودمون نمیارم، اون دوتا باهم باید تو این خونه بیان. ستاره: ولی ممکنه حس کنه تو اون رو بخاطر من کنار گذاشتی شهرام: نمیزارم این اتفاق بیفته، تو نگران نباش. رضا حاضر نبود امیر‌علی رو پس بده، میگفت من بچه‌ام پیش خودم نگه میدارم. امیر‌علی هم سن قانونی نرسیده بود که ما بتونیم نظرش رو بپرسیم، بخاطر همین روند حضانت امیر‌علی سخت پیش میرفت. یک روز تو دادگاه اینقدر امیر‌علی گریه کرد که من دیگه طاقت نیاوردم، بچه‌ام رو بغل کردم همراهش گریه کردم، اینقدر گریه کردم که از حال رفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
کجایید ؟؟ 🤔🤔 خبری ازتون نیست!!🙁🙁 چقدر از داستان رو خوندید؟ حستون چیه نسبت به این داستان؟؟ اینقدر داستان کسل کننده شده که شما تو رواق نمیاید؟؟ اگر لینک رواق رو گم کردید اینم خدمتتون منتظرم نظراتتون رو بشنوم بیاید یکم گپ بزنیم https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
شهرام: ستاره، ستاره حالت خوبه؟، ستاره بیدار شو. امیر‌علی: مامان، مامان ستاره نه چیزی می‌شنیدم و نه می‌دیدم، چشم‌هام رو که باز کردم تو بیمارستان بودم، فقط شهرام بالا سرم بود و نگرانی از چشم‌هاش می‌بارید. ستاره: شهرام، من بچه‌ام رو میخوام شهرام: آروم باش عزیزم، من نمیزارم بچه دست اون بمونه. بعد حدود یه ساعت، شهرام کمکم کرد و به سمت ماشین رفتیم تا به خونه برگردیم. شهرام: بهتره استراحت کنی عزیزم ستاره: استراحت کنم و بچه‌ام تو عذاب باشه؟ واقعا دادگاه چی‌میخواد؟ چرا حضانت بچه‌رو بهم نمیدن؟ شهرام: کار‌های قانونی یکم زمان بره، تا وقتی کار خلافی از پدر بچه‌ات نبینن اون بچه دستش میمونه. کلافه طور روی تخت دراز کشیدم، خواب به چشمم نمی‌اومد، فکر و ذکرم بچه‌ام بود. حس کردم حرف‌های شهرام هم فقط در حد حرفه، اونم نمیخواد بچه‌ام برگرده، شهرام اگر منو دوست داشت واقعا کاری میکرد تا من از دوری بچه‌ام عذاب نکشم. از جام بلند شدم، رفتم توی هال، شهرام روی مبل نشسته بود و‌مشغول خوندن روزنامه بود. رفتم جلوتر و گفتم: شهرام من دیگه نمیتونم با تو ادامه بدم، من دلم میخواد برگردم خوابگاه، تو کاری ازت بر نمیاد. شهرام هیچ حرفی نزد، فقط سکوت کرد، منم برگشتم تو اتاق و شروع کردم به جمع کردن وسایلم؛ سر خودم غر میزدم که ستاره خاک تو سرت کنن، مردها احساس ندارن، فکر کردی الان شهرام میاد نازت رو می‌کشه؟ نه، تو یه احمق بودی که دوباره ازدواج کردی. چمدونم رو بستم، از اتاق اومدم بیرون. ستاره: من آماده‌ام برگردم خوابگاه. شهرام بدون هیچ حرفی بلند شد اومد سمتم، چمدونم رو دستش گرفت، هیچ واکنشی نشون نداد، دریغ از یک اصرار دروغی. پشت سرش راه افتادم، تا خود خوابگاه هیچ حرفی نزد، پیاده شدم، شهرام صندوق ماشین رو زد بالا و چمدون رو کشید بیرون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
رفت جلوی در خوابگاه ایستاد، نگاهی به طبقات کرد و گفت: شهرام: اتاقت کجا بود؟ آها، یادم اومد طبقه پنج، کنار پنجره. پشتش به من بود و گفت: ستاره مطمئنی تخت رو اجاره ندادن؟ مطمئنی الان برات جا هست؟ هواش چطوره اونجا؟ یادمه مثل غریبه‌ها تو خوابگاه باهات رفتار میکردن، نه پتو داشتی نه غذای گرم، هم اتاقی‌هایی که چندان ازشون راضی نبودی، ستاره اگه اینجا حالت رو خوب میکنه من مشکلی ندارم، اگر اینجا رو به بامن بودن ترجیح میدی برو، ولی بدون که من پای قول‌هایی که بهت دادم هستم، من قول دادم امیرعلی رو برگردونم، قول دادم تو رو بخندونم، قول دادم کاری کنم غم‌هات رو فراموش کنی هنوز هم سر قولم هستم. با شنیدن این حرف‌ها رو زمین نشستم و های‌های گریه کردم، شهرام همون طور که پشتش به من بود گفت: ستاره بدون که من هنوز هم دوست دارم صورتش رو برگردوند، دید که رو زمین نشستم، اومد مقابلم روی زمین نشست و گفت: میفهمم چقدر حالت بده، میدونم دوری از امیر‌علی داره عذابت میده، اما قانون یکم زمان بره، ستاره یکم صبر کن، میدونم افسرده‌ای، منم یه زمانی حال و روز تو رو داشتم، همسرم که رفت منم اینقدر حالم بد بود که دلم نمیخواست کسی رو ببینم و صدای کسی رو بشنوم، اما تو این دوماهی که اومدی تو زندگیم من واقعا احساس آرامش کردم، ستاره قول میدم اون قلب مهربونت رو پر از آرامش کنم فقط به من اعتماد کن. این حرف رو که زد خودش هم های‌های گریه می‌کرد. چند دقیقه‌ای رو دوتایی گریه کردیم، سکوت شب رو صدای گریه‌های بی‌صدای ما شکسته بود. گریه‌هامون که تموم شد، شهرام خندید و گفت: یه زمانی فکر می‌کردم فقط من دیوونه‌ام، نگو با یه دیوونه مثل خودم ازدواج کردم. با این حرف دوتایی خندیدیم، ایستاد ، دستش رو به سمتم آورد و گفت: یا‌علی ستاره جان، بیا‌برگردیم خونه. دستش رو گرفتم و از زمین بلند شدم، شهرام چادرم رو که خاکی شده بود با دستاش تمییز کرد، در ماشین رو باز کرد و خم شد و گفت: پرنسس تشریف نمیارن؟ دستم رو زیر چونه شهرام بردم و گفتم: تو واقعا آدم خوبی‌هستی، خوشحالم که تو رو برا زندگیم انتخاب کردم. دوتایی سوار ماشین شدیم و راه خونه رو در پیش گرفتیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
وقتی دیدم شهرام همه جوره پشت‌منه، منم تصمیم گرفتم تغییر کنم، دیگه‌غم‌هام رو فراموش کنم، با غم و غصه و افسردگی نمیتونستم پسرم رو پس بگیرم. شهرام هر روز با دسته‌گل‌های مختلف و هدایای متنوع می‌اومد خونه. محبت‌هاش حد و اندازه نداشت، گاهی وقت‌ها بهش میگفتم: شهرام ریخت و پاش نکن، من میدونم دوستم داری، راضی نیستم تو این شرایط که دستمون خالیه تو اذیت بشی. شهرام: من وقتی میبینم که تو با دیدن این هدایا میخندی دلم حسابی شاد میشه، لبخندت آرزوی منه. ستاره: الان حدود شش‌ماه از زندگی مشترکمون میگذره، تو این شش‌ماه من خیلی در حقت بدی کردم، اما تو هربار منو خندوندی، تو منو تو بغل پر مهرت گرفتی و وجودم رو سرشار از آرامش کردی، درحالی که خودت هم کم غم و غصه نداری. شهرام: این چه حرفیه!؟ ما از اول قرار بود کنار هم مشکلات رو حل کنیم. راستی ستاره، چند روزه رنگ چهره‌ات تغییر کرده، مشکلی هست که من نمیدونم؟ دستی به صورتم کشیدم و گفتم: ستاره: نه، حالم خوبه، رفت‌ و آمد‌های دادگاه و شرایط امیر‌علی یکم منو ناراحت میکنه. شهرام: بنظرم بریم یه چکاپ کامل برات بنویسیم، لاغر هم شدی. ستاره: شهرام، من حالم خوبه عزیز دلم. شهرام: حرف نباشه، چادرت رو سر کن و بریم، همین حالا. قیافه‌اش خیلی باحال شده بود، مثلا میخواست ادای مرد‌سالارها رو دربیاره. نگرانیش رو درک میکردم، لباس‌هام رو پوشیدم و چادرم رو از چوب لباسی برداشتم و پشت سر شهرام از خونه زدم بیرون. دکتر: مشکلی خاصی هست که شما درخواست آزمایش کردید؟ شهرام: یه مدته رنگ چهره‌اشون تغییر کرده، لاغرتر هم شده، اشتها هم نداره. دکتر: این مدت دغدغه‌خاصی یا اتفاقی نبوده که ایشون رو بهم بریزه؟ شهرام: چرا بوده، ولی من احساس کردم نسبت به چند ماه گذشته که دغدغه و ناراحتیشون بیشتر بود این لاغری و تغییر رنگ چهره یکم نگران کننده باشه. دکتر: من نمیتونم همین طوری آزمایش بنویسم، بنظرم من شرایطشون کاملا عادیه. ستاره: دیدی شهرام، گفتم که حالم خوبه. شهرام: نه خیر خوب نیست، دکترش خوب نبود، میریم یه جای دیگه. ستاره: شهراااام! شهرام: اگر این دوتا کیک و دوتا آب میوه رو بخوری من مطمئن میشم حالت خوبه. ستاره: از دست تو. شهرام نمیتونست درد و رنجم رو ببینه، اون راست می‌گفت من هم لاغر‌تر شدم، هم رنگ چهره‌ام تغییر کرده، خودم هم نمیدونستم دلیلش چیه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
هر روز بیشتر‌ از قبل لاغر‌تر می‌شدم، خودم هم متوجه حال خرابم بودم. بی‌اشتهایی و حالت تهوع هر روز تکرار می‌شد. شهرام: الان سه روزه تو حالت تهوع داری، چیزی هم نمیتونی بخوری، چرا لج میکنی، پاشو بریم دکتر. ستاره: دفعه قبل که رفتیم و دیدی دکتر گفت چیزی نیست. شهرام: این حال خرابت ربطی به نگرانیت نداره، تو الان دو هفته‌است این‌طور شدی. ستاره: من اگر امیر‌علی پیشم برگرده حالم خوب خوب میشه‌. شهرام: من هر طور شده برات آزمایش میگیرم از دکتر، شده دست و پات رو ببندم ببرم این‌کار رو میکنم. مشغول حرف زدن با شهرام بودم که مجددا حالت تهوع اومد سراغم، سرم هم گیج می‌رفت. شهرام: ستاره، ستاره خوبی. چشمام تار میدید، توان ایستادن نداشتم، شهرام منو بغل کرد و سوار ماشین کرد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت. اینقدر با عجله منو آورد که چادرم رو یادش رفت، روسری رو هم نامرتب رو سرم انداخته بود. فقط متوجه صدا‌های اطراف بودم، دست و پاهام جون نداشت. یه مدت که گذشت کاملا بی‌هوش شدم. شهرام: آقای دکتر، حالش چطوره؟ دکتر: چند وقته تو این حاله؟ شهرام: دو هفته‌است لاغریش رو حس میکنم، رنگ چهره‌اش هم تغییر کرده، سه روزه حالت تهوع داره. البته چهار روز پیش بردمش که براش یه چکاپ بنویسم ولی دکتر گفت حالش خوبه و نیاز به آزمایش نیست. الان چیزی شده آقای دکتر؟ دکتر: همسرتون بارداره، ولی... شهرام: باردار!؟ خب... مشکل دیگه‌ای هست؟ دکتر: نمیخوام نگرانتون کنم، ولی ممکنه نیاز باشه بچه‌ رو سقط کنیم. شهرام: چرا دکتر؟ دکتر: یه غده ناشناخته داره از مادر تغذیه میکنه، البته این در حد یه احتماله، باید آزمایشات تخصصی‌تر بررسی بشه، ولی حواستون به همسرتون باشه، مایعات زیاد بخوره، فعلا هم چیزی به همسرتون نگید. شهرام: چشم، خیلی ممنونم آقای دکتر، فقط بررسی آزمایشات چقدر طول میکشه؟ دکتر:من یه آزمایش مجدد مینویسم اینو انجام بدید و برام بیارید، در اسرع وقت خبرتون میکنیم از نتیجه آزمایش. ستاره: کجا بودی شهرام؟ شهرام: پیش دکتر بودم عزیزم، گفت که دارم پدر میشم، البته برا بار دوم. ستاره: چی!؟ من... شهرام: آره ستاره جان، تو بارداری، دکتر گفت خیلی بیشتر از قبل باید غذا و مایعات بخوری، تو دیگه تنها نیستی، هم به فکر خودت باش هم اون طفل معصوم. یه آزمایش برات نوشت. ستاره: بالاخره کار خودت رو کردی؟ شهرام: تا مطمئن نشم حالت خوبه، دست برنمیدارم. اون روز تا برسیم خونه شهرام همه نوع‌آب میوه‌ای خرید، از بیمارستان تا خونه، نیم ساعت بود، من پنج تا آب میوه خوردم، بقیه‌اش رو هم تو یخچال گذاشت، میوه تازه میخرید و تو خونه آبش رو می‌گرفت. اجازه نمیداد به سیاه و سفید دست بزنم، خودش آشپزی بلد نبود، از مادرش خواست بیاد خونه کنار دستم باشه، از صدا و سیما برام مرخصی گرفت. هرچی می‌گفتم، من خوبم، اجازه بده کار کنم، قبول نمی‌کرد. حقیقتش منم خیلی بدم ‌نمی‌اومد، رفتار‌های شهرام منو بیش‌تر از هر روز هر ساعت شیفته‌اش می‌کرد. تو این شش ماه، از هیچی دریغ نکرد، دوبار تا حالا از پدر امیر‌علی اجازه خواست بزاره امیر‌علی دو روز پیشم بمونه. هرچند پدرش آدمی نبود که این رفتار سخاوتمندانه رو انجام بده. هوا روبه سردی می‌رفت، شب یلدا رقصان از راه رسید. من و شهرام و مامان جون و علی پسر شهرام دور سفره نشستیم. حافظ رو هم وسط سفره گذاشتیم. تا نیمه‌های شب میگفتیم و می‌خندیدیم، اما یه بار حس کردم از درون دارم میسوزم. دست و پاهام عرق کرد، نمیدونستم چه اتفاقی داره‌می‌افته. شهرام: ستاره حالت خوبه؟ ستاره: خوبم، فقط یکم گرمم شده. شهرام: بیا بریم تو اتاق، لباس‌هات رو کمتر کن. به کمک شهرام بلند شدم، لباس‌هام رو در آوردم، شهرام یه تشت آب آورد و پاشویم داد. مادر جون حسابی نگران شده بود. مادر: شهرام پسرم ببرش دکتر، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی برا خودش و بچه‌اش بیفته. شهرام: یکم سرحال شد می‌برمش. ✍ف. پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ساعت ۳نصف شب حالم شدیدا خراب شد، گاهی احساس سرما می‌کردم و گاهی از گرما می‌سوختم. شهرام تمام شب با من بیدار بود، مامان جون علی رو خوابوند و خودش هم هر چند دقیقه یه بار سر میزد. شهرام: مامان، میشه کمک کنی ستاره لباس‌هاش رو بپوشه من برم ماشین رو از پارکینگ دربیارم. مادر: باشه پسرم برو. با کمک مامان جون لباس‌هام رو پوشیدم، چادرم رو مادر جون سرم انداخت و آروم آروم به سمت ماشین برد. مادر: نیاز هست من بیام؟ شهرام: نه مادر، زحمتت میشه، ولی شما کنار علی بمون، دعا کن اتفاقی نیفته. مادر: نگران نباش، ان شاالله چیزی نیست. شهرام با یه دستش فرمون رو گرفته بود و دستش دیگه‌اش تو دستم بود، آروم آروم با انگشت شصت دستم رو نوازش می‌کرد. خیابون‌ها خلوت بود، آسمون سیاه بود و ماه نیمه روشن بود. وقتی دیدم شهرام این همه بخاطر من بهم ریخته، کلی خودم رو ملامت کردم که کاش بیشتر مراقب خودم بودم، بیچاره شهرام. ‌تا برسیم بیمارستان فکر کنم صد بار مرد و زنده شد. سریع رفت به ویچر آورد و منو با عجله سمت وارد بیمارستان کرد. شهرام: دکتر کجاست؟ پرستار: چی شده؟ شهرام: همسرم حالش بده، بارداره، ولی به مرتبه امروز حالش بد شد. پرستار: من می‌برم تو اتاق، شما برید کارهای بستریش رو انجام بدید. به یه ساعت نکشید دکتر رسید. دکتر: نگران نباش چیزی نیست، شما استراحت کنید من بقیه سفارش‌ها رو به همسرتون می‌کنم. ستاره: ممنونم شهرام: چی شد آقای دکتر؟ دکتر: آقای شکیبا‌فر، همسرتون فورا باید بچه رو سقط کنه. شهرام: چی!!!!؟ دکتر: تشخیص ما درست بود متاسفانه، یه غده کنار بچه هست که داره از مادر تغذیه میکنه، بگذره اگر اینجور پیش بره هم مادر رو از دست میدیم هم بچه رو. شهرام: راه دیگه‌ ای نداره آقای دکتر؟ دکتر: من کورتاژ رو پیشنهادنمیکنم، چون ممکنه بعد از عمل کورتاژ موفق به بارداری مجدد نشن، یه شربت و قرص تجویز میکنم، اگر بچه تا دو هفته دیگه سقط نشد از طریق قرص و شربت، نهایتا عمل کورتاژ رو انجام میدیم. من بی‌خبر از اینکه چه بلایی سرم اومده، شب تا صبح رو با خیال راحت زیر سرم خوابیدم. چهره شهرام خیلی گرفته بود، هیچی به من نمیگفت. دیدم با قرص و شربت اومد وارد اتاق شد. ستاره: اینا چیه؟ شهرام: دکتر گفته اینا رو بخوری، برا تو بچه خوبه. ستاره: شهرام چیزی شده؟ شهرام: نه عزیزم، هیچی نشده، تو راحت باش. به خونه که رسیدیم، شهرام دست بکار شد و یه غذای من درآوردی پخت، هرچند قیافه نداشت ولی خوشمزه بود، غذام رو تموم نکرده بودم که صدای اذون صبح بلند شد. شهرام با عجله رفت یه ظرف آب آورد تا من وضو بگیرم. ستاره: چیکار میکنی؟ من میتونم بلند بشم. شهرام: تو نباید به خودت فشار بیاری، کمتر سرپا بایست. با همون آب وضو گرفتم، یه لیوان آب خوردم و سر سجاده ایستادم. داشتم سلام نماز رو میدادم که شهرام اومد مقابلم نشست. شهرام: قبول باشه فرشته خانم، چقدر قشنگ شدی با این چادر نماز. ستاره: ممنون از شما هم قبول باشه. شهرام: ستاره میخوام یه چیزی بهت بگم، قول بده جا نخوری و نترسی. ستاره: اینطور که حرف میزنی خب بیشتر می‌ترسم شهرام: نه ترس نداره، یعنی... ستاره: بگو چی شده شهرام؟ شهرام: در مورد... در مورد چیزه... دستاش رو گرفتم و گفتم: ستاره: شهرام جان بگو چی‌شده؟ چرا اینقدر دستات یخ کرده؟ شهرام دستاش رو از دستام بیرون کشید و صورتم رو گرفت و گفت: شهرام: ستاره دکتر گفته برا سلامتی خودت باید بچه .... ستاره: بچه چی!!؟؟ شهرام: ببین ما هنوز وقت داریم، میتونیم دوباره بچه دار بشیم، تازه تو یه پسر داری، منم علی رو دارم. ستاره: چی میگی شهرام؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
انگار که تو شوک رفته باشم، بدون حرف فقط به شهرام زل زده بودم. ستاره: ستاره جان فقط اون شربت‌و قرص‌هایی که دکتر داده رو باید بخوری، قبل از اینکه سه چهار ماهت بشه باید بچه سقط بشه. ستاره خواهش میکنم یه حرفی بزن، چرا هیچی نمیگی؟ ستاره: چی بگم؟ انتظار داری بگم قبوله؟ شده جونمو میدم ولی بچه رو نگه میدارم. شهرام: ستاره وجودش هم برا خودش بده هم برا تو. ستاره: من این‌کار رو نمی‌کنم، من بچه‌ام رو نمی‌کشم. شهرام: اون هنوز روح نداره، پس قتلی رخ نداده. ستاره: نه شهرام، به هیچ وجه من این کار کثیف رو نمی‌کنم. تازه دلیل نگرانی‌های شهرام رو اون ساعتی که اومده بود بالا سرم فهمیدم، هرچی فکر می‌کردم نمی‌تونستم خودم رو قانع کنم که این بچه رو از بین ببرم. شهرام خیلی سعی داشت منو قانع کنه، نگرانیش به جا بود، ولی من یه مادرم نمی‌تونستم یه تیکه از وجودم رو دور بندازم. شهرام: ستاره جان بیا این شربت رو بخور، دکتر گفت اگر با این شربت و قرص بچه سقط بشه تو دیگه نیاز به عمل نداری، اینجوری احتمال بارداری مجدد داریم. ستاره: شهرام من بچه‌ام رو میخوام، از من نخواه اونو دور بندازم، شهرام من یه مادرم. شهرام: منم احساس دارم ستاره جان، منم مثل تو وقتی دکتر گفت که باید بچه از بین بره جا خوردم، ازش خواستم راه‌ دیگه‌ای در نظر بگیره، اما وقتی بحث جونت رو پیش کشید من رضایت دادم تا بچه رو سقط کنی. ستاره: این طفل معصوم چه خطری برا من داره؟ من نگهش میدارم عزیزم. شهرام: اجازه بده پس مجدد با دکترت صحبت کنم. ستاره: بهش تاکید کن شده جونمو بدم ولی بچه رو سقط نمی‌کنم. این قضیه فقط بین من و شهرام بود، کسی خبر نداشت چرا حال من این جوریه و قراره چه کاری قراره بکنیم. نوبت بعدی دادگاه برای گرفتن حضانت امیر‌علی رسید. قاضی: آقا شما حاضرید پسر رو به مادرش بدی ؟ رضا: من از پسرم دارم به خوبی مراقبت می‌کنم، پسرم اگه از با من بودن بدت میاد به آقای قاضی بگو. امیر‌علی فقط سکوت کرد، سرش رو انداخت پایین و بی صدا اشک ریخت. ستاره: امیر مامان یادته چی بهت گفتم؟ گفتم هر چقدر طول بکشه باز هم من کنار نمی‌کشم و تو رو پس می‌گیرم. رضا: حتما این کار رو بکن، من پسرم رو هیچ وقت دست تو نمیدم. شهرام: احترام خودت رو نگه دار، تو یه ذره هم احساس نداری، هم پسرت رو اذیت میکنی هم مادرش رو، تو واقعا یه پدر بی‌مسئولیتی. رضا دست امیر‌علی رو گرفت و برد، منم دلم باهاش رفت، چند قدمی پشت سرش رفتم. ضعف بدنم دوباره شدت گرفت، درد سرتا‌پای بدنم رو گرفته بود. چندتا نفس عمیق کشیدم، نمیخواستم شهرام بفهمه و دوباره بحث سقط بچه‌رو پیش بکشه. شهرام: ستاره خوبی؟ ستاره: خوبم نگران نباش. شهرام: باید بریم دکتر ستاره جان ستاره: من که گفتم زیر بار سقط بچه نمی‌رم. شهرام: می‌خوام خودت نظر دکتر رو بشنوی، شاید اینجوری قانع بشی. ستاره: دلیل دکتر هرچقدر هم منطقی و درست باشه من هیچ وقت این کار رو نمی‌کنم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
دکتر: خانم ساداتی ببینید، خطر وجود بچه برا هر دوی شما هست، به فرض بچه رو نگه دارید، احتمال اینکه بچه مغزش آسیب ببینه یا مرده بدنیا بیاد هست. ستاره: اون خدایی که بچه رو بهم داد، خودش هم حفظش می‌کنه هر طور دوست داره، حاضرم مرده دنیا بیاد ولی دنیا بیاد، نه که من الان اونو بادستای خودم بکشم. شده جونمو بزارم، ولی بچه‌ام رو نگه میدارم. دکتر: من شما رو از عواقب نگه داشتن بچه آگاه کردم، دیگه تصمیم با خود شماست.ما مسئول هیچ یک از اتفاق‌ها نخواهیم بود. با عصبانیت از پیش دکتر بلند شدم، جلو‌تر از شهرام سمت ماشین رفتم. شهرام هیچ حرفی نزد، ماشین رو باز کرد، من سوار شدم. تا زمانی که برسیم خونه هیچ حرفی نزد. به خونه که رسیدیم، علی بدو اومد بغلم. علی: سلام مامان ستاره ستاره: سلام دورت بگردم. علی: بابا ببین املا ۲۰شدم. علی از وقتی مادرش مهاجرت کرد، پیش مادر بزرگش زندگی میکرد، میتونستم ذوقش رو درک کنم. منم خیلی علی رو دوست داشتم، اما یه لحظه که دیدم علی از نشون دادن نمره به من و باباش چقدر ذوق داره دلم شکست، بغضم رو فرو دادم، نخواستم شهرام بفهمه، چون اون موقع دوباره بچه رو پیش مادرش می‌فرستاد. یه سر کلیدی خرسی تو کیفم داشتم، در آوردم به عنوان هدیه دادم به علی. .... خستگی رفت و آمد توی راهروی دادگاه و بیمارستان نیاز بود که از تن من و شهرام خارج بشه. یک ماه تمام دکتر‌ها تلاش کردن قانعم کنن بچه رو سقط کنم. از اونا اصرار از من انکار. به پیشنهاد مادر شهرام تصمیم گرفتیم بریم مشهد، بار و بندیلمون رو بستیم و با ماشینمون راه افتادیم. علی اولین سفرش بود که همراه من و پدرش میرفت، بچه تو پوست خودش نمی‌گنجید. شهرام از قبل یه هتلی رو رزرو کرده بود، به محضی که رسیدیم رفتیم هتل. چمدون و ساک‌هامون رو گذاشتیم، غسل زیارت کردیم و راه افتادیم سمت حرم. دلم حسابی خون بود، گفتم برسم حرم همه گله شکایت‌هام رو میکنم. من سید هستم، اقا امام رضا پدرم هستن، پس باید برام پدری کنه. از صحن گوهرشاد وارد شدیم، فضا بزرگ بود، برای علی جذابیت داشت. صحن یکم شلوغ بود، رفتیم صحن سقاخانه، یا اسماعیل طلا. یه گوشه نشستم، یه نگاه به گنبد انداختم و های‌های گریه کردم. به آقا گفتم من هم امیر‌علی رو هم این بچه تو شکمم رو از تو میخوام. مگه من دختر نیستم، بیا ناز دخترت رو بخر،بیا در حقم پدری کن. شهرام هم مثل من، بنده‌خدا هیچی برا خودش نخواست، بعدها به من گفت: از آقا خواستم تو رو به آرزوهات برسونه. تمام یک‌هفته‌ای رو که مشهد بودیم، پاتوقم شده بود کنج صحن اسماعیل طلا. تولد امیر‌علی نزدیک بود، به امید اینکه بچه‌ام رو پس میگیرم، از مشهد براش یه دست لباس خریدم، مخصوص زیارت دادم. مدام آه می‌کشیدم، هربار تو دادگاه پدر امیر‌علی موفق از اتاق خارج می‌شد. ستاره: شهرام، من نذر کردم اگر بچه‌ام سالم دنیا بیاد اسمشو بزارم، امیر‌رضا، اگر امیر‌علی هم برگرده، یه گوسفند قربونی میکنم. شهرام: ان شاالله عزیزم، ولی از کجا میدونی بچه پسره؟ ستاره: یه حسی بهم میگه پسره ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
نه ماه بارداریم رو خیلی مراقب بودم که هر غذایی نخورم، هرجایی نرم، هرکاری نکنم. حواسم به خودم بود، حتی بیشتر از قبل. دکتر‌هم همچنان معتقد بود بچه با مشکل متولد میشه و من قبول نمی‌کردم. این ماه‌های آخر من دیگه دادگاه نرفتم، همه کار‌ها رو شهرام انجام می‌داد. هر چند وکیل هم گرفته بودیم و چندین میلیون هزینه دادیم ولی باز هم بی نتیجه بود. هفته‌های آخر بارداریم بود، مادرم اومد خونه تا مراقبم باشه، مادر شوهرم هم بنده‌خدا خیلی حواسش به من بود. علی چند ماهی بود که دیگه پیش ما زندگی‌می‌کرد، اینقدر منو دوست داشت که هرجا می‌رفتم اونو همراهم باید می‌بردم. ایامی که مجبور بودم تو خونه بمونم بخاطر بارداری، تمام دلخوشیم تو اون تنهایی علی بود، چون منو یاد امیر‌علی می‌انداخت. دکتر: خانم ساداتی، شما نمی‌تونید طبیعی زایمان کنید. ستاره: هرچند دلم میخواست طبیعی بچم دنیا بیاد، ولی با این مورد مشکلی ندارم. دکتر: من نمیدونم چطور این ۹ماه رو یک بار هم سنوگرافی نیومدی؟حتی برای تعیین جنسیت بچه! ستاره: خانم دکتر من تو شرایط خوبی نبودم و نیستم، دلم نمیخواست حرف‌های تکراری دکتر‌قبلی رو بشنوم، ترجیح دادم تو آرامش باشم. دکتر: خیلی خب، شما همین امروز هم می‌تونید زایمان کنید، آقای شکیبافر برید کارهای بستری همسرتون رو انجام بدید. شهرام رفت که کارهای بستری منو انجام بده، چکاپ‌های لازم قبل از عمل رو هم دکترم انجام داد، خدا رو شکر همه چی خوب بود. مادرم، و مادر شوهرم پشت در اتاق عمل دست به دعا بودن، شهرام بیشتر از همه نگران بود. نمیدونم عمل چقدر طول کشید، ولی وقتی بهوش اومدم، با چهره شهرام مواجه شدم. دستم و گرفت و‌گفت: بچمون پسره، سالم سالم. ستاره: دیدی گفتم، دکترا الکی میخواستن بچه‌ام رو بکشن، من میدونستم بچه‌ام چیزیش نیست. شهرام: گفتم برن بیارنش تو ببینیش. بچه‌ام عین ماه شب‌چهارده بود، از زیبایی هیچی کم نداشت، نذر سلامتیش بود که اسمش رو امیررضا بزارم، همین کار رو هم کردیم. بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم، اولین دیدار علی با امیررضا یه خاطره به یاد موندنی شد. تو اون حالت هم تمام فکر و ذکرم پسرم امیر‌علی بود، نمیدونستم چیکار کنم. چندساعتی از برگشتم به خونه نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. ستاره: شهرام جان، کیفم رو میاری؟ شهرام: بفرما عزیزم. موبایل رو بیرون آوردم، از اسمی که روی صفحه گوشی می‌دیدم جا خوردم. شهرام: کیه ستاره؟ چرا جواب نمیدی؟ مادر: کی مامان، خب جواب بده، چرا خشکت زده؟ ستاره: اخه چیزه،... شهرام: چیه؟ ستاره: مادر رضاست. شهرام: مادر همسر سابقت!؟ ستاره: آره. شهرام: خب جواب بده ببین چی‌میخواد. ستاره: می‌ترسم، شهرام نکنه اون بلایی سر بچه‌ام آورده باشه. شهرام: ای بابا، الان قطع می‌کنه جواب بده. ستاره: الو... ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مادر‌رضا: سلام ستاره. ستاره: سلام، بفرمایید. مادر‌رضا: زنگ زدم بگم.... ستاره: می‌شنوم حاج خانم بفرمایید مادر‌رضا: ..... ستاره: چرا ساکتید؟ چرا چیزی نمی‌گید؟ اتفاقی برا بچه‌ام افتاده؟ حاج خانم واااای بحال رضا اگر بلایی.... مادررضا: رضا امروز صبح تصادف کرد. ستاره: چی؟ تصادف؟ چه بلایی سر بچه‌ام اومده. مادر‌رضا: امیر‌علی حالش خوبه، اون با پدرش نبود، رضا هم الان تو اتاق عمله، شرایط خوبی نداره. ستاره: امیرم، پسرم، اون الان کجاست؟ مادر‌رضا: زنگ زدم بگم، بیا با خیال راحت بچه‌ات رو ببر، حداقل، حداقل تا زمانی که رضا وضعیتش مشخص بشه. ستاره: من همین الان میام نجف‌آباد، بچه‌ام رو می‌برم. تماس رو قطع کردم، از جام بلند شدم، سخت بود واقعا تکون خوردن، بخیه‌هام تازه بود، همش سه روز بود زاییده بودم. شهرام: نمیخوای بگی چی شده؟ پشت تلفن چی شنیدی؟ برا امیر‌علی اتفاقی افتاده؟ ستاره: نه نه، فقط اگه الان بچه‌ام پیش خودم نیارم، دیگه همچین فرصتی گیر نمیارم. شهرام: ولی تو نمیتونی بری، تو هنوز زخمت و بخیه‌هات تازه‌است. ستاره: من میرم، باید بچه‌ام رو پس بگیرم. شهرام منو از شونه‌هام گرفت و‌گفت: شهرام: میفهممت، درکت میکنم، تو همین جا بمون، من همین الان میرم با نهایت سرعت هم میرم، امیر‌علی رو میارم میزارم بغلت. ستاره: من طاقت ندارم، نمیتونم صبر کنم. مادر: ستاره، دخترم، آقا شهرام درست میگه، تو بمون، خودش بره بچه‌رو بیاره و بیاد. ستاره: بابا چرا درکم نمی‌کنید؟ من یه مادرم، بچه‌ام رو چند ماهه ندیدم، من باید برم بچه‌ام رو بغل کنم، اون باید بدونه منو هنوز داره، باید بدونه من چقدر دلم براش می‌تپه. اینقدر گریه و زاری کردم، تا آخر شهرام به سختی بلیط هواپیما جور کرد، با بچه شیر خوار سه روزه پاشدم رفتم نجف آباد. قسم خوردم امیر‌علی رو که پیش خودم آوردم،دیگه پسش نمیدم به پدرش، معلوم نیست پی کدوم کثافت‌کاریش رفته و بچه رو تنها گذاشته، اونو پس می‌گیرم به هر قیمتی شده نگه می‌دارم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
نفهمیدم چطور از هواپیما بیرون اومدم، داداشم تو فرودگاه اومده بود استقبالم. پیشنهاد داد بریم خونش یکم استراحت کنم. ستاره: نه داداش منو ببر پیش بچه‌ام محسن: آخه... ستاره: آخه چی محسن؟ اتفاقی برا بچه‌ام افتاده؟ محسن: نه، اما... ستاره: چرا حرفتو میخوری، بگو چی شده؟ محسن: رضا خونه رو فروخت، همون روز اول بعد از جدایی، آدرسش به کلی تغییر کرد. ستاره: چی!؟ ولی من هربار اومدم نجف امیر‌علی رو ببینم میرفتم اونجا، اونا هم بودن. محسن: برات نقش بازی می‌کرد، خونه رو سر قمار باخت. ستاره: سر قمار!؟ محسن: منم ادرس جدید رو ندارم. ستاره: بریم بیمارستان، مادرش حتما میدونه. راهم رو به سمت بیمارستان کج کردم، با اینکه پنج سال باهاش زندگی کردم، ولی نفهمیده بودم قمار بازه، تازه فهمیدم چرا اینقدر بچه‌ام اذیت می‌شد. راه‌روی بیمارستان رو با عجله رفتم. پرستار: خانم، هی خانم، کجا میری؟ ستاره: دارم میرم...، ببخشید یه تصادفی براتون نیاوردن؟ پرستار: اسمشون؟ ستاره: آوردن اسم نحسش .... پرستار: بله!!! ستاره: رضا، رضا آیتی. پرستار: بله آوردن، البته ایشون زیر عمل از دنیا رفتن. ستاره: چی از دنیا رفتن؟ پرستار: بله تسلیت عرض میکنم. مادر‌رضا: ستاره جان، دخترم... صدای گریه‌اش بیمارستان رو پر کرده بود، هرچند از رضا خوشم نمی‌اومد ولی راضی به مرگش نبودم. ستاره: تسلیت میگم، خدا صبرتون بده مادر‌رضا: دخترم رضا رو حلال کن، میدونم خیلی بهت بدی کرد، ما هم در قبال بدیش سکوت کردیم، حلالش کن، بگذر ازش، اون الان دستش از دنیا کوتاه شده، مادر حلالش کن تا از عذاب بچه‌ام کم بشه. ستاره: امیر‌علی کجاست؟ مادر‌رضا: آدرس خونه رو میدم، امیر علی اونجاست. داداشم، پیش اومد و آدرس رو تو برگه نوشت. مادررضا: حلالش میکنی دخترم؟ شهرام: خانمم الان تو شرایط خوبی نیست، خدا بیامرزه پسرتون رو. خانم بیا بریم. با عجله رفتیم سمت ماشین و محسن آدرس به دست حرکت کرد. ستاره: چرا اینجا اومدی محسن؟ محسن: آدرس اینجا رو داده. ستاره: قهوه خونه!؟ امیر من اینجاست!؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
زیر‌زمین قهوه خونه، پر از بوی دود قلیون بود. پسرم از ته مونده‌های غذای مشتری‌ها، خودش رو سیر می‌کرد. وقتی رسیدم امیر‌علی خواب بود، حتی پتو و بالشتش هم کثیف و چرکین بود. بالای سر پسرم نشستم و بی‌صدا اشک ریختم. رضا مرده بود، نمی‌دونستم نفرینش کنم یا نه؟ کسی که حتی به تنها پسرش رحم نکرده، مستحق اینه که حلالش کنم؟ ستاره: امیر مامان، پسرم. خواب، خواب بود؛ دستم رو سمتش بردم، موهای سرش رو نوازش کردم، دوباره صداش زدم. ستاره:امیر‌علی، مامان چشماهاش رو نیمه باز کرد، یه نگاهی به اطراف انداخت، باورش نمی‌شد من و شهرام دنبالش اومدیم. ستاره: بیدار شو پسرم، اومدم ببرمت پیش خودم، تو دیگه همیشه کنارم می‌مونی. امیر‌علی: بابا کجاست؟ ستاره: اون دیگه نمیاد پسرم. امیر‌علی: یعنی دیگه منو از شما پس نمی‌گیره؟ ستاره: نه، پس نمی‌گیره. شهرام: ستاره جان ما باید زودتر از اینجا بریم، بوی دود برا تو و بچه خوب نیست. ستاره: پاشو،پاشو مادر، بریم خونه. امیر‌علی: لباسام!؟ ستاره: ولشون کن مامان، من قشنگ‌تر از اونا رو برات می‌خرم، از هر چیز بهترین رو می‌خرم برات. بعد از یک سال دوری از بچه‌ام تونستم با خیال راحت دست پسرم رو بگیرم و ببرم. چون بلیط برگشت نداشتیم، مجبور شدیم چهار روز تو نجف آباد بمونیم. شهرام و‌محسن سعی داشتن زمینی، برگردیم تهران ولی وقتی شرایطم رو دیدن، از تصمیمشون منصرف شدن، دنبال بلیط هواپیما گشتن. در نهایت هم برای آخر هفته بلیط پیدا کردن. یک سال پسرم از خوردن غذای، گرم و خونگی محروم شده بود. قسم خورده بودم پسرم که به من برگشت از انواع غذاها جلوش بزارم. زن داداشم این یک هفته کم نگذاشت، منم همراه شهرام و امیر‌علی رفتم بازار و طبق سلیقه پسرم براش لباس خریدم. امیر‌رضا رو می‌سپردم دست محسن و زن داداشم و خودم همه بازار‌ها و پاساژ‌های اصفهان رو تو یک هفته گشتم و هرچی بچه‌ام دلش خواست تهیه کردم. محسن: آبجی خیلی خوشحالم سختی‌هات تموم شد. زن داداش: قدم این گل پسر امیر‌رضا خیلی با برکت بوده، غم چند ساله رو از دلت شست و برد. محسن: بله درسته، ان شاالله همیشه لبت خندون باشه آبجی. امیر‌علی برای اولین بار، سوار هواپیما می‌شد. شهرام: امیر‌جانم بیا بشین بغلم بابا. امیرعلی سوالی منو نگاه کرد، دستاش رو گرفتم و گفتم: ستاره: دیگه از این به بعد شهرام بابای واقعی تو هست مادر. آروم آروم رفت سمت شهرام، شهرام بغلش کرد و بوسیدش. بعد از یک سال با خیال راحت تونستم چشمام رو هم بزارم. به محض رسیدن به تهران، از شهرام خواستم بره یه بَرّه بخره و بیاره پیش قدم امیر‌علی قربانی کنیم. شهرام: نجف‌آباد که بودیم دستور رو نگفته انجام دادم بانو ستاره: شهرام، ممنونم واقعا. تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه، قصاب و بَرّه دم در ایستاده بودن. مادر: مبارکه ستاره جانم مادر‌شهرام: خوش اومدی امیر‌علی جونم. گوسفند رو پیش پای پسرم قربونی کردن و وارد خونه شدیم. امام رضا حاجت دلم رو کمتر از یک سال برآورده کرد و بدون دردسر بچه‌ام رو بهم برگردوند. خودم رو اون لحظات خوشبخت‌ترین آدم می‌دونستم. حالا دیگه می‌تونستم ، خنده رو روی لب‌های امیر‌علی وقتی از مدرسه با نمره خوب میاد ببینم، حالا دیگه میتونم اون همه آرزویی که برا امیر‌علی رو داشتم با خیال راحت یکی یکی پیاده کنم. شهرام بخاطر مراعات حال من مدرسه علی و امیر‌علی رو تغییر داد و تویکی از بهترین مدارس تهران ثبت‌نام کرد، خیلی هم به خونه نزدیک بود. علی و امیر‌علی از همون اول عین دوتا داداش باهم رفتار می‌کردن. خانواده‌من حالا کامل شده بود، سه تا پسر و یه همسر بی‌نهایت مهربان. پس هر سختی‌ای آسانی بُوَد چرخ فلک دائما در یک حال نَبُوَد چرخ دوران گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشدچرخ دوران غم مخور ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
سلام خدمت اعضای تازه وارد😍 خیر مقدم عرض میکنم. پارت اول رمان بقیه پارت‌ها هم سنجاق شده دو رمان هم سنجاق شده😍😍❣ لینک رواق هم جهت شنیدن نظرات و انتقادات خدمت شما https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3