🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #من_عاشق_نمیشوم یه توفیق اجباری بود که یه دو روز بیشتر بمونیم، این دو روز رو صحن پیامبر ا
#پارت_20
#من_عاشق_نمیشوم
_الو مادرجان
-سلام الهه مامان، کجایی عزیزم
_نزدیک مطب.
-نمیای خونه؟نهار ماهی کبابی گذاشتم.
_چشم خودمو میرسونم، ممنونم.
-منتظرم عزیزم
مادر است دیگر، کاری نمیشه کرد، هرچند نفس اماره هی میگفت: این همه خدمت به مادرت کردی، این همه چشم گفتی به پدرت، چی شد؟ کی عزیز دُر دانه شد؟ جدیدا گیر دادن برو عمل کن، مگه نه اینا مذهبی بودن، چی شد دارن تحقیرت میکنن؟
بهش محل نگذاشتم و برگشتم پارکینگ مطب ماشین رو برداشتم و راه افتادم.
دکمه ضبط ماشین رو زدم، مداحی علی فانی بود که پخش میشد و آرام میگفت: حسین حسین با کمی صدای باران و لحن حزین.
روز عید بود؛ ولی من تو دلم عزا گرفته بودم، هنوز قلبم حب حسین رو داشت، با شنیدن نامش گریه میکردم.
پشت چراغ قرمز رسیدم، با امام حسین پشت فرمون حرف زدم، به سبک عربهای بادیه نشین عراق عتاب کردم.
اینقدر گرم صحبت و درد و دل با امام شدم که متوجه نشدم چراغ سبز شده.
صدای بوق بود که پشت سر هم میآمد.
انگار که عصبانی باشم و جوابی نگرفته باشم پام رو روی گاز فشار دادم، بوی ساییدگی لاستیک ها بلند شد.
خستگی بود که به شدت هجوم آورده بود، رسیده بودم، از صندوق عقب ماشین بطری آب رو برداشتم و به صورتم آب زدم روسری و چادرم رو درست کردم و کلید انداختم و وارد حیاط شدم.
آب حوض با وزش آرام باد موج دار شده بود.
کفش هایم را جفت کردم و وارد شدم.
!سلام خانم دکتر بابا
_سلام بابا جانم
!خدا قوت، چقدر لحظه سال تحویل جات اینجا خالی بود
_چه میکردم بابا جان، مریض داشتم و سرم شلوغ بود، مجبور شدم همونجا بگذرونم سال تحویل رو
-سلام الهه ، خوش اومدی.
_ممنونم مامان
حس کردم امروز بیشتر منو تحویل گرفتهاند و لحنشون یجور دیگه شده.
سفره رو داشتم آماده میکردم که مادرم منو صدا زد.
_بله مامان
-الهه جان بیا این بشقاب ها رو ببر.
_چشم
-الهه
_بله
-دیروز یکی زنگ زد، یه خانواده همدانی هستند، پسرشون طلبگی میخونه و تو سپاه مشغول کار هست. مبلغ کشور سوریه و عراق هست، ۲۸سالشه؛ بگم بیان حضوری؟
یه لحظه جا خوردم، نمیدونستم چی بگم.
_من، من ...
-بنظرم اجازه بده بیان مادر، به حسن و رویا هم میگم بیان.
_نه، به اونا چیزی نگید
-چرا مادر؟
_ممکنه اصلا سر نگیره، دوست ندارم کسی بفهمه حتی رویا.
مادرم گردن کج کرد و گفت: باشه مشکلی نیست.
-حالا بگم بیان؟
_ان شاالله خیره، هرطور صلاح میدونید عمل کنید.
-پس برا روز ۹فروردین روز ولادت امام حسین میگم بیان، روز عید هست و روز تولد ارباب.
_هرجور صلاح میدونید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۱۹ #عشق_در_میان_آتش بعد از چند ساعت به هوش اومدم، بدنم کوفته بود، تا مغز استخوانم تیر میکشی
#پارت_20
#عشق_در_میان_آتش
دوبار بهوش اومدم، اولین چیزی که شنیدم این جمله بود:
زن داداش خوبی؟
حتما خواب میبینم، توهم زدم، حامد اسیر داعش بود، اصلا به فرض هم فرار کرده باشه چطور منو پیدا کرده؟
بدون اینکه بتونم حرفی بزنم از هوش رفتم.
دلم میخواست دیگه بهوش نیام، آرزو کردم بمیرم، من نمیتونستم با بدنهای بیجون طفلکهایم روبه رو بشم.
هفت ماه اونا رو به سختی با جون و دل نگه داشتم اما حالا به دنیا نیومده از دستشون دادم؛ اون لحظه تو دلم فقط یه چیز گفتم:
خانم رباب شما شش ماه علی اصغر رو بغل کردی، خندههاش رو دیدی، دستهاش رو گرفتی، چسبوندی به سینهات شیر دادی، مِنّتی نیست در راهتون جون میدم اما انصافا این همه سختی حق من بود؟ من بچههام رو بغل نکردم، بو نکردم، خندههاشون رو ندیدم حالا باید جنازهاشون رو بغل کنم.
دلم بد سوخته بود، با دردی خیلی شدیدتر از دردهای قبل بهوش اومدم، جمعی از زنها دورم بودند، یکیشون رو شناختم؛ امحسن بود.
تمام تنم خیس عرق شده بود، به سختی لب زدم وپرسیدم: من کجام؟
امحسن: دخترم نگران نباش تو حرم حضرت زینب هستی.
تمام نیروهام رو جمع کردم و مجدد پرسیدم: بچههام؟
انگار منتظر بودم خبری بهم بدن که اونا حالشون خوبه، نمیخواستم باور کنم اونا رو از دست دادم.
امحسن با گریه دست کشید به سرم و بدون هیچ حرفی از کنارم بلند شد و رفت.
آروم آروم لب زدم بچههام، بچههام.
چشمهام رو بستم، دیگه نمیخواستم این دنیا رو ببینم، دلیل سخت گرفتن دنیا رو به من نمیدونستم، منم آدم بودم، امام حسین هم وقتی علیاکبرش رو اربااربا کردن گفت: خاک برسر دنیا بعد تو علی.
از من چه انتظاری میرفت!؟
فضای سبز اطرافم باعث شد همه خستگیهام رو فراموش کنم، دیگه دردی نداشتم، خنکای هوا صورتم را نوازش میداد، جریان خون رو زیر پوستم حس میکردم.
چند قدمی برداشتم؛ مقداری جلوتر که رفتم صدای گریه بچه میشنیدم، صدای تاب خوردن گهواره هم بود.
صدای گریه برای یک بچهنبود، معلوم بود بیش از یکی هستن.
به اطراف خوب نگاه کردم، سمت راستم در فاصله چند متری یک خانمی بود که پشتش به من بود و گهواره مقابلش بود.
خودم رو بهش رسوندم، مقابلش ایستادم.
_ سلام، خانم؟
خانم: نمیخوای بهشون شیر بدی؟
نگاهی به گهوارهکردم، سه تا بچه تو گهواره بودن، دوتا پسر یه دختر.
_ من شیر بدم؟ من که بچه ندارم، من بچههام رو از دست دادم.
خانم: تو چند ساعته بیحالی، من شیرم محدود بود، از سینهمن کمی شیر خوردن ولی کفایتشون نکرد.
_ شما متوجه نشدید خانم، من بچههام رو مُرده دنیا آوردم، من بچهندارم.
خانم: اینا بچههای تو هستن، علی اصغر، علیاکبر و رباب.
نزار بیشتر از این گریه کنن شیرشون بده.
_ شما کی هستی؟ از کجا میدونی اینا بچههای من هستن؟
خانم: خودت منو صدا زدی، گفتی روا نیست تو شش ماه علی اصغرت رو بغل کنی ولی من بچههام رو بدنیا نیومده از دست بدم و بغل نکنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #ستاره_پر_درد سعادتی: سلام ستاره خوبی؟ ستاره: ممنونم خانم سعادتی جان، شما خوبید؟ سعادتی:
#پارت_20
#ستاره_پر_درد
با صدای اذان موذن زاده از خواب بیدار شدم، گوشیم رو، روشن کردم؛ تصویر یک سالگی امیر علی پس زمینه گوشیم بود.
به جای بچهام، موبایلم رو محکم بغل کردم و بچهام رو بو کشیدم.
از جام بلند شدم، وضو گرفتم و طبق معمول توی تاریکی خوابگاه، نماز خوندم.
صبحانه نخورده راهی صدا و سیما شدم، به محض ورود با آقای شکیبافر روبه رو شدم.
شکیبافر: سلام خانم ساداتی
_ سلام علیکم
شکیبافر: ببخشید بانو، در مورد حرفهای جلسه پیش فکر کردید؟ نظرتون چیه؟
_ راستش آقای شکیبافر، من ...
شکیبافر:خانم سعادتی همه چی رو به من گفتن، نمیتونم بگم سختیهایی که کشیدید رو درک میکنم ولی تا حدودی باهاتون همدردم.
اگر اجازه بدید من بیام خواستگاری، بیشتر صحبت کنیم، شاید خیلی از تفکراتمون نسبت به هم حل بشه.
هرچند میخواستم ردش کنم ولی حس درونم میگفت، نه، دست نگهدار، حرفهاش رو بشنو، شاید این یکی واقعا مرد رویاهای تو باشه.
نهایتا بعد از دو روز فکر کردن و کنار و صحبت با پدر مادرم اجازه دادم آقای شکیبافر بیاد خواستگاری.
آخر هفته برای جلسه خواستگاری بلیط گرفتم به مقصد نجف آباد، تو مسیر به این فکر میکردم در ازدواج قبلی کجا اشتباه کردم که اینجوری شد؟ برگه برداشتم و ملاکهام رو نوشتم، سوالات ذهنی و مهم و سازنده رو نوشتم، توقعاتی که از طرف مقابلم دارم، هر آنچه که دوست دارم طرف مقابلم داشته باشه رو هم یادداشت کردم.
به خودم میگفتم که این بار در مورد هیچی کوتاه نمیام، حتما یکی از شرطهام این خواهد بود که اجازه بده پسرم امیرعلی بیاد با من زندگی کنه، گذشته منو به رخم نکشه، منو واقعا بخواد.
همه چی رو دقیق مینوشتم، حتیچیزهایی که از نظر بقیه شاید مهم نبود و به چشم نمیاومد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #مُهَنّا خدا رو شکر از وقتی که از خانواده احمدرضا جدا شدیم، تونستیم خودمون رو جمع و جور ک
#پارت_20
#مُهَنّا
تو یک سالی که با خانواده احمدرضا بودم، نمی تونستم حتی یه روضه شرکت کنم.
خونه مادرم مجلس روضه زنانه برگزار میکردن، گهگاهی شرکتمیکردم، سفره حضرت رقیه و حضرت قاسم میگرفتن.
فاطمه ۴سالش بود و بهار ۳ساله بود.
وضع مالیمون خوب شده بود، دلمون میخواست یه بچهدیگه داشته باشیم.
احمدرضا هربار میرفت مسجد وقتی برمیگشت هر آنچه پپای منبر شنیده بود به منم میگفت.
احمدرضا میگفت: میخوام پیش حضرت زهرا روسفید بشم، بچهشیعهها باید زیاد بشن.
دعا دعا میکردم خدا بهم پسر بده، رویای همیشگیم بود؛ دوتا دوختر داشته باشم و دوتا پسر.
غذاهای مخصوص و داروهای خاص استفاده کردم، میگفتند برای پسرزایی موثره.
اسم بچه رو پیش پیش انتخاب کردیم، مجتبی.
احمدرضا علاقه خاصی به امام حسن مجتبی(ع) داشت، میگفت دلم میخواد هرجا خونه میگیرم مسجد نزدیک خونمون باشه.
احمدرضا اینقدر دلش پاک بود و صاف ساده که هرکسی باهاش همنشین میشد لذت میبرد.
پسرخالهام اومده بود خواستگاری سکینه، اونم دلش با پسر خالهام بود، خوشبختی خواهرم برام خیلی مهم بود، رفتارهای پسرخالهام اصلا پسندم نبود، خیلی سعی کردم خواهرم رو متقاعد کنم با این ازدواج نکنه، قبول نکرد. نهایتا به خواسته دلش گوش کرد و با پسرخالهام ازدواج کرد.
حسن ۱۷سالش بود که خواهرام به فکر افتادن به اون هم زن بدن؛ خواهرام اجازه ندادن حسن باب میلش ازدواج کنه، خواسته خودشون رو بهش تحمیل کردن، با زنی ازدواج کرد که حدودا هشت سال ازش بزرگتر بود، از لحاظ زیبایی هم از برادرم کمتر بود، ولی خب نهایتا منم راضی به ازدواجش شدم.
رفتم خونه مادرم تا اتاق حسن رو آماده کنم، یه کمدی رو میخواستن ببرن داخل، منم رفتم جلو کمک کنم، همین که کمد رو بلند کردم، یه درد شدیدی تو ناحیه شکمم حس کرد، فورا خودم رو رسوندم خونه.
اونجا متوجه شدم که من باردار بودم، بچهام سقط شده بود.
قضیه رو به احمدرضا گفتم: اولش خیلی ناراحت شدیم، ولی گفتیم شاید مصلحتی بوده، به رضای خدا راضی شدیم.
یک سال به پیشنهاد پزشک باردار نشدم، فاطمه رو پیش دبستانی ثبت نام کردم.
فاصله مدرسه تا خونمون زیاد بود.
پدرش هم نمیتونستدبیاد دنبالش، همیشه من پیاده میرفتم، فاطمه رو میآوردم و میبردم.
سال۸۶ بعد از دوا و درمون باردار شدم، تحت نظر پزشک بودم، بلکه این بچه پسر بشه.
اما ظاهرا تقدیر خدا چیز دیگهای بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#وصال #پارت_19 البته که آقای بریک درخواستش از سر خیرخواهی بود، درخواست به جایی هم بود. وضعیت مردم
#وصال
#پارت_20
بریک: چی میگی الکس!؟
ماکان: فکر میکنم سو تفاهم شده، ایلیا هنوز مجرده.
الکس: یعنی اینم اشتباه فهمیدم که پنج سال تو ایران بودی،و قبل از رفتن تو نیویورک با چندتا مسلمان دیدار داشتی؟
ایلیا: ههه، خوبه، معلومه جاسوسهات تا ایران هم دنبال من بودن، باید حدس میزدم گرگی مثل تو هیچ وقت تغییر نمیکنه، و جز با ریختن خون دیگران آروم نمیگیره
از حرفهایی که ایلیا بیترس میزد تن و بدنم میلرزید، آب دهانم تو گلوم بین نردههای آن خشک شده بود و پایین نمیرفت.
اون لحظه حس میکردم قلبم میخواد از سینه بزنه بیرون.
امیر مهدی رو سریع از رو مبل برداشتم و تو آغوش گرفتم بچه خوابش بهم خورد و بیقراری میکرد.
ایلیا: توهم توطئه داری الکس.
الکس: چی!؟ الکس!؟
خنده ترسناک و بلندی کرد و گفت:
الکس: نه خوشم اومد، واقعا اسلام چی داره که شما رو اینطور نترس بار میاره؟
ماکان: ایلیا یعنی تو واقعا مسلمان شدی؟
بریک: هرکس اختیار زندگیش رو داره، ایلیا جان اصلا مهم نیست تو مسلمونی یا نه، اصلا مهم نیست خانم دکتر همسرت یا نه، بیاید دور هم امشب رو خوش باشیم، منم قول میدم جلوی دهن جناب الکس رو بگیرم.
ایلیا: ممنون جناب، ولی من به این سفره و غذاهاش اطمینان ندارم، اجازه نمیدم بار دیگه جون همسر و فرزندم به خطر بیافته، ایشون اون بیرون افرادی رو با پوشش بادیگارد مسلح کرده، من زمانی شاگرد این آقا بودم، خوب میتونم حدس بزنم چه نقشه کثیفی داره.
بریک: الکس!؟
برگشتیم خونه، تمام مسیر رو سکوت کردم، فکر کنم خیلی رنگم پریده بود که ایلیا منو در آغوش کشید و نوازش کرد.
ایلیا: ایلیات رو ببخش، من هنوز یاد نگرفتم از افراد ارزشمند زندگیم مراقبت کنم، ببخش که ترس به جونت انداختم.
بریک: مگه ایلیا برادر تو نیست ماکان؟
ماکان: نه آقا، بچه واقعی پدر و مادرم نیست، سالها قبل پدر و مادرش اونو وقتی خیلی کوچیک بود میسپارن به پدر و مادرم، البته من سالها اینو نمیدونستم خود ایلیا از نامههای جا مونده از خانوادهاش اینو فهمید، ولی به عنوان فرزند پدر و مادرم همراه من بزرگ شد.
تاجایی که میدونم پدر و مادرش هم مسیحی بودن، نمیدونم چطور ولی دیگه بعد از یه سفر هیچ وقت برنمیگردن.
بریک: ایلیا حق داشت به الکس اعتماد نکنه، ماکان همین امشب برو خانم دکتر و ایلیا رو بیار منزل خودم، الکس نمیذاره این دیدار ختم به خیر بشه.
ماکان: ولی فکر نمیکنم قبول کنن.
بریک: این نامه رو بده ایلیا، فقط ایلیا بخونه مطمئنم میاد.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #آبرو به رسم ادب، هردو باهم از باب الجواد وارد حرم شدند، محمدحسین دست به سینه عرض ادب کر
#پارت_20
#آبرو
محمدحسین: سلام نازنین جان، کجایی آبجی؟
نازنینزهرا: از دربی که به خیابون طبرسی میخوره، همون بازار زیر گذر طبرسی سمت هتل ولایت و اینا زدم بیرون، تو بازارم.
محمدحسین: مگه نرفتی صحن گردی؟
نازنینزهرا: چرا رفتم، یه چیزی شد اعصابم بهم ریخت زدم بیرون از حرم.
محمدحسین: ای بابا، نمیشه یه جا تو کوتاه بیای؟
نازنینزهرا: تقصیر اونا بود، خونه امام رضاست، بهم میگه چرا با آقا اینجور حرف میزنی، پیرزن یه دندون پر رو. تو خونه امام رضا هم برا ملت خط و نشون میکشن.
محمدحسین: خیلی خب الان کجا میری؟
نازنینزهرا: هیچجا، فقط خواستم از حرم دور باشم، این کفن پیچهای سیاه رو نبینم.
محمدحسین: برگرد حرم، نماز بخونیم و باهم برگردیم.
نازنینزهرا: چشم، الان میام.
زهره: بریم صحن آزادی برا نماز یا همین صحن پیامبر اعظم باشیم؟
مرضیهخانم: فرقی نمیکنه، نماز دیگه، اینجا نشستیم جا هم داریم.
نازنینجون برنمیگردن؟
زهره: الان زنگش میزنم ببینم کجاست.
زهره یه تک به نازنین زد، نازنینکه متوجه شد مادرش جواب نداد، فقط در حد یه پیام نوشت، دارم میام.
از سقاخونه یه لیوان آب برداشت تا وضو بگیره، یه لیوان دیگه هم پر کرد و سر کشید.
لیوانش رو، روی سنگ نمای پله برقی کنار نردهها گذاشت، گوشیش رو بیرون آورد و با محمدحسین تماس گرفت.
مکان دقیق و شماره ستون رو که گرفت به سمت مادر و برادرش رفت.
قبل از اینکه نازنین به سمت مادرش برسه، محمدحسین متوجه نازنین شد و سمت اون رفت.
محمدحسین: ببخشید آقا ابراهیم من الان برمیگردم.
ابراهیم: بفرمایید.
محمدحسین: سلام، خوبی.
نازنینزهرا: اهم، خوبم.
محمدحسین: رفتی پیش مامان جون محمدحسین هیچی نگو، جواب مامان نده، مرضیه خانم هم هرچی گفت این گوش در، این گوش دروازه باشه لطفا.
نازنینزهرا: بخواد مثل اون پیرزن بهم گیر بده من نمیتونم ساکت بشم، هی نپرسه، چرا اینطور، چرا اونطور.
محمدحسین: حتی اگر پرسید، تو جوابش نده، خواهش میکنم، یجوری بپیچونش، خودت رو با دعا یا چه میدونم چیزی مشغول کن تا سمتت نیان.
نازنینزهرا: سعیم میکنم ولی قول نمیدم.
محمدحسین: گفتم جون محمدحسین.
نازنینزهرا با کلافگی گفت: باشه، شتر دیدم ندیدم.
محمدحسین: قربون خواهر فهمیدهام بشم من.
نازنینزهرا: حتما قربونم برو
سر وضعش رو مرتب کرد و سمت مادرش و مرضیه خانم رفت.
مرضیهخانم: سلام دخترم، زیارت قبول.
زهره: سلام، زیارت قبول.
نازنینزهرا: سلام، ممنون، از شما هم قبول باشه.
مرضیهخانم: ماشاالله خوب حرم رو بلدی، من با اینکه چندین بار اومدم، تو صحنها گم میشم.
نازنینزهرا: صحنها اسم داره دیگه، چرا آدم باید گم بشه؟
زهره لب ورچید و سرش پایین انداخت، نازنین متوجه شد دوباره گند زده، سریع ژست بچه مودبها رو گرفت و گفت:
ببخشید حاجخانم قصد بیادبی و توهین نداشتم، فقط منظورم این بود اسمها رو حفظ کردم، با یکم پرس و جو پیدا میکنم.
مرضیهخانم: نه عزیزم بیادبی چیه؟ خیلی هم عالی، این اتفاقا هوش شما رو میرسونه.
دختر باهوشی مثل شما میتونه نسل خوبی رو تربیت کنه، یه مادر باهوش خیلی تو تربیت بچه نقش داره.
نازنینقبل از اینکه مرضیه چیز دیگهای بگه گفت:
مادر باهوش نعمته و کمیاب، ولی من قصد ازدواج ندارم.
با این جوابش مرضیه ترجیح داد ادامه نده و سکوت پیشه کرد.
صدای اذان از گلدستههای حرم پخش شد، همه برای نماز جماعت به صف شدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #پشت_لنزهای_حقیقت علیاکبر: خدا خیرت بده حسام، واقعا داشتم خفه میشدم، نمیدونم چرا هر وق
#پارت_20
#پشت_لنزهای_حقیقت
تو مسیر گاهی سرعت داشتیم و یه شب تا صبح بیشتر از ۱۰۰ عمود میرفتیم، گاهی هم کندتر پیشمیرفتیم.
دست تقدیر کاری کرد که همسفرهای من بیشتر بشن، عمود ۷۰۰ که رسیدیم برا استراحت وارد یکی از موکبها شدیم.
چند دقیقه نگذشته بود که متوجه شدم آقایی روی ویلچر نشسته و با چفیه صورتش رو پوشنده همراه یک نفر وارد خیمه شد.
خوب که نگاه کردم متوجه شدم مردی که ویلچر رو هدایت میکنه آقای قادری هستش.
به احترامشون بلند شدم و خودم رو جمع و جور کردم.
سارا: سلام.
حسام: سلام! چهحسن تصادفی!
سارا: از آقای رضایی چه خبر؟ حالشون خوبه؟
وقتی این سوال رو پرسیدم مردی که رو ولیچر نشسته بود چفیهاش رو پایین کشید.
علیاکبر: به لطف دعای دوستان ما هم خوبیم.
سارا: هاااا، باورم نمیشه! شما با این وضع!؟
علیاکبر: طاقت نمیآوردم اگر میموندم، حسام لطف کرد و من رو همراهی کرد.
شما تنها راهی شدید؟
سارا: نه، دختر خالهام، آقا امیر و همسرشون از آشناهامون هستن من رو همراهی میکنن.
علیاکبر: راستش یه چیز دیگه هم بود که باعث شد من برای اومدن به این سفر مصمم بشم.
سارا: چی!؟
علیاکبر: عکسهایی که شما گرفتید، همه رو تو پیجتون دیدم، تصاویر اینقدر زنده بودن که من رو تحت تاثیر قرار دادن، درست همون چیزی بودن که من برای ساخت مستند نیاز داشتم.
سارا: چون اولین سفرم هست، دلم میخواست لحظات خاص رو خوب ثبت کنم.
علیاکبر: میشه یه پیشنهادی بدم؟
سارا: بله، حتما
علیاکبر: تو مسیر دوتا موکب بزرگ هست متعلق به لبنان و حزبالله هستش، جلوتر بریم بهش میرسیم.
تو کربلا ان شاالله اگر رسیدیم، موکب شباب المقاومه هم سوژه خوبی هست.
البته این فقط یه پیشنهاد، چون شما هیچ مسئولیتی ندارید و این وظیفه صدا و سیما هست که تیمی که فرستاده رو بتونه به این سمت هدایت کنه.
سارا: نه، اتفاقا پیشنهاد خوبی بود، البته این که موکبی منتسب به لبنان تو مسیر هست رو اطلاع داشتم ولی موکب تو کربلا رو نه.
اینم بگم که من میخوام خودم یه مستند بسازم از این سفرم.
علیاکبر: بسیار عالی. اگر کمکی هم از دست من و حسام برمیاد بگید.
سارا: چشم حتما.
بعد از اون هرازگاهی تو مسیر با آقای رضایی و قادری برخورد داشتیم.
گاهی اونا جلو میافتادن، گاهی هم ما.
هرجا هم من وقت میکردم بخشهای مختلف مستند رو تنظیم میکردم، سناریو رو بالا و پایین میکردم، بعد چند دقیقه استراحت باز راه میافتادیم.
با شنیدن صدای اذان صبح ما هم متوقف میشدیم، هم برای نماز هم برای استراحت.
.................
حانیه: سلام سارا جان، خاله طناز چه عجب!؟
طناز: سارا من رو از خونه خانم جون کند و همراه خودش آورد.
هادی: خیلی خوش اومدید.
سارا: من فقط خواستم چندتا عکس از موکب بندازم و برم.
حانیه: پس، همکارات کجان؟
سارا: قضیهاش مفصله، برگشتیم بهتون میگم.
هادی: سارا جان، این توشه غذایی برا تو طناز جان، همراهت ببر، مقویه.
سارا: ممنونم.
بعد از ملاقات کوتاهی با خانواده مجدد راهی شدیم.
حالا سه روز هست که ما تو مسیریم، و ما فقط چهار روز تا اربعین فاصله داریم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~