🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_15 #مُهَنّا از وسایل غیر ضروری زدیم تا بتونیم مایحتاجمون رو تهیه کنیم. هر ماه که حقوق میدادن
از همان زمان من از قم میترسیدم.
اسکان ما تو قم سه روز بیشتر نبود، کم کم بارمون رو بستیم و راهی مشهد شدیم.
مشهد برای من حکم خانه پدری را داشت، بوی پدرم را تو مشهد حس میکردم.
از احمدرضا خواستم وقتی رفتیم اونجا من رو ببره بهشت الرضا، دوسالی میشد که من سر خاک پدرم نرفته بودم.
✍ف. پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
رویاها آمدنی نیستند❣
رویاها به دست آوردنی هستند😍
پس برای به دست آوردن رویاهات بجنگ💝
تو لایق بهترینها هستی🦋
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
قبل از خواب پیشنهاد میکنم که حتما
#پارت_17 رو بخونید😍😍
coming soon😍💝
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_16 #مُهَنّا بهار سه ماهش بود، فاطمه هم تازگیا راه افتاده بود، سفر سختی بود برام. بهار خیلی
#پارت_17
#مُهَنّا
فضای شهر مشهد بزرگتر از قم بود، صحن و سرای مولا اینقدر بزرگه که آدم توش گم میشه.
احمدرضا برخلاف قم ، تو مشهد از من جدا نشد، به همراه کاروان رفتیم اسکان، بهار و فاطمه رو بردم حموم، هوای مشهد نسبتا سرد بود.
بچهها رو که آروم کردم، سپردم به احمدرضا، خودم هم یه غسل زیارت کردم.
یکم خستگیمون رفع شد، باهم رفتیم زیارت.
احمدرضا فاطمه رو برد و منم بهار رو.
نماز و زیارتم رو خوندم، نزدیک ضریح خیلی شلوغ بود، با بچه نمیتونستم خیلی جلو برم، از فاصلهای نه چندان دور مقابل ضریح سلام دادم.
بعد از نماز مغرب طبق قراری که با احمدرضا گذاشتم رفتم دم سقا خونه منتظر احمدرضا و فاطمه شدم.
خیلی طول نکشید که اونا هم رسیدن.
احمدرضا: میخوای یه سر به بازار مشهد بزنیم؟
مهنا: نه، تو این شرایط کمتر خرید کنیم بهتره، هنوز کلی قرض مونده که باید بدیم.
احمدرضا: تو نگران اونا نباش، هرچی میخوای بگو، به جبران یک سالی که خونه پدرم زجر کشیدی هرچی میخوای بگو برات فراهم کنم. الان دیگه کسی نیست که پولامون رو بگیره، همش مال خودمونه، من و تو و دخترا.
مهنا: من چیزی کم ندارم الان عزیزم، بچهها هم الحمدلله همه چی دارن؛ ما تو خونه زندگیمون خیلی چیزا کم داریم، تو باید یه موتوری یا حداقل دوچرخه داشته باشی، پولامون رو بزاریم برای چیزای ضروری، برای خرید لباس و طلا و کفش هنوز خیلی وقت داریم.
رسیدیم به یه بوستان، اونجا رو نیمکت نشستیم، بهار کلمات نامفهومی میگفت، ظاهرا برا حرف زدن عجله داشت، فاطمه رو بردیم تاب.
احمدرضا: مهنا بنظرت اینا بزرگ بشن چهکاره میشن؟
مهنا: تا حالا بهش فکر نکردم. من دوست دارم پزشکی، معلمی چیزی بشن.
احمدرضا: مهنا دوست داری درس بخونی؟
با این حرف احمدرضا دلم بد سوخت، یاد روزایی افتادم کم مثل بیکس و کارها باهام رفتار کردن و منو از تحصیل منع کردن.
مهنا: دوست دارم، ولی با این بچهها...
احمدرضا: غصه نخور، تو فقط دوتا درس رو نتونستی امتحان بدی، یه مادهای اومده آموزش پرورش، میتونی همون درسها رو کلاسهاش رو شرکت کنی و امتحان بدی، حداقلش اینه که دیپلمت رو میگیری.
دیدم حرفش منطقیه منم که خیلی علاقه مند به ادامه تحصیل بودم، قبول کردم ادامه بدم.
مهنا: احمدرضا، یه فکری برا فاطمه بکنیم، این خالهای خونی از بین نرفتن، برگشتیم باید ببریمش پیش یه متخصص پوست.
احمدرضا: اهمم.
نذر سلامتی فاطمه این بود که گوشوارههاش رو به حرم مولا هدیه بدم.
یادمه ماه شعبان بود و ایام ولادت امام زمان.
تا نیمه شعبان ما مشهد بودیم، اولین بار بود تو جشن نیمه شعبان اونم تو حرم شرکت میکردم، خیلی جشنباصفایی بود.
فردای عید ما برگشتیم اهواز.
احمدرضا افتاد دنبال کارهام برای اینکه بتونم امتحان بدم و دیپلمم رو بگیرم.
منم کلی سفارش لباس گرفته بودم، همه رو انجام میدادم، شبانه روز لباس میدوختم. من و احمدرضا به معنای واقعی کلمه از زیر صفر شروع کردیم.
خانوادهاش با اینکه میدیدن ما چقدر داریم سختی میکشیم ولی حاضر به کمک کردن نشدن.
پدرش همیشه تیکه میانداخت و میگفت:
شما ، (دور از جون) یه روزی مثل خر برمیگردید پیش ما.
منم تو دلم میگفتم، به همین خیال باش.
حاضربودم تو کاخ یزید زندگی کنم ولی یه ساعتم رو با شما نگذرونم.
بدتر از همه برادرش ساعد بود، نخود هر آش، تو همه چی خودش رو گذاشته بود وسط، در مورد همه چی نظر میداد.
به احمدرضا گیر داده بود که چرا زنت رو نماز جمعه میبری؟ چرا گذاشتی ادامه تحصیل بده؟
هرچند خودش زنش تو شرکت کار میکرد و تنها میرفت اردو و ساعد هم جرأت نداشت مخالفت کنه، ولی نظراتش رو میخواست رو ما تحمیل کنه.
اما احمدرضا دیگه مثل قبل نبود، خیلی محترمانه و مودبانه جوابشون میداد.
شش ماه رو با دوتا بچه میرفتم کلاس، شبها هم خیاطی میکردم، در این میون هروقت زمان خالی داشتم مینشستم درسم رو میخوندم.
احمدرضا هم خیلی کمکم میکرد، معلم یکی از درسهام خود احمدرضا بود.
با کمک احمد رضا تونستم بعد از پنج سال مدرک دیپلمم رو بگیرم.
میخواستم دانشگاه هم برم، ولی راهش برام خیلی دور بود، پل دختر قبول شدم، منم نمیتونستم با دوتا بچه برم، خونه زندگیم رو چیکار میکردم؟
به همون دیپلم رضایت دادم و موندم سر خونه زندگیم و تربیت بچه هام.
دوباره راه افتادیم تو بیمارستانها، اما دوا و درمون فایده نداشت، کسی نمیتونست تشخیص بده این خال چیه که تو صورت بچه زده؟
دونههای ریز و خونی.
هر روز هم بیشتر از قبل میشد.
نمیدونم شب چندم ماه رمضون بود که بعد از آمادن کردن افطار رفتم تو اتاق دراز کشیدم، منتظر بودم احمد رضا برگرده تا باهم افطار کنیم.
خوابم برد، تو عالم رویا دیدم، تو یه اتاق نسبتا تاریکی هستم، یه خانمی به ظرف سه طبقه مقابلش بود، تو هر کدوم یه چیزی شبیه پودر بود، یکی زرد و یکی قهوهای و یکی سفید.
رفتم جلو از خانمه پرسیدم:
مهنا: خانم، اینا چیه دارید میکوبید؟
خانم: دستت رو بیار جلو
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_16 #مُهَنّا بهار سه ماهش بود، فاطمه هم تازگیا راه افتاده بود، سفر سختی بود برام. بهار خیلی
دستم رو جلو بردم، از هرکدوم از پودرها یه مشت گذاشت کف دستم.
خانم: مگه تو نگفتی یه دختر داری اسمش فاطمهاست؟ این دارو برا اونه، اینو بهش بده خوب میشه.
یه باره از خواب پریدم، صلواتی فرستادم، خانم رو نشناختم، ولی حدس میزنم خانم معصومه بودن.
اذون رو گفته بودن، رفتم وضو گرفتم، برگشتم تو اتاق که نماز بخونم، فاطمه از خواب بیدار شد و اومد سمتم.
از دیدن بچهام متعجب شدم، تا چنددقیقه پیش صورت بچه پر از دونههای خونی بود، اما حالا هیچ اثری از اونا نبود، صورت بچه پاک پاک بود، فاطمه رو بغل کردم و هایهای گریه کردم.
نمازم رو خوندم، سفره رو آماده کردم و منتظر احمدرضا موندم.
احمدرضا: سلام، قبول باشه
مهنا: خدا قوت عزیزم، خوش اومدی، از شما هم قبول باشه.
احمدرضا: مهنا!! گریه کردی؟
مهنا: ببین تو خونه بنظرت چیزی تغییر نکرده؟
احمدرضا به اطراف نگاه کرد.
احمدرضا: چیزی که تغییر نکرده همه چی سرجاشه.
مهنا: فاطمه رو صدا بزن
احمدرضا فاطمه رو صدازد، اونم مثل لحظهاول دیدارم با فاطمه خشکش زد.
احمدرضا: چیکار کردی مهنا؟
مهنا: من کاری نکردم، خانم معصومه بچهمون رو شفا داد.
کل خوابی که دیده بودم رو براش تعریف کردم، از همون سال که این معجزه رخ داد، ما هرسال خونمون شب شهادت خانم معصومه روضه داریم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_17 #مُهَنّا فضای شهر مشهد بزرگتر از قم بود، صحن و سرای مولا اینقدر بزرگه که آدم توش گم میش
#پارت_18
#مُهَنّا
احمدرضا طبق روال همیشه صبحانهاش رو خورد و راهی مدرسه شد.
اوایل آبان ماه بود؛ اون روز من سردرد شدید داشتم، بعد از نماز صبح دوباره خوابیدم، نفهمیدم احمدرضا کی رفت.
میخواستم از فرصت استفاده کنم، تا وقتی بچهها خوابن منم یکم استراحت کنم.
با صدای گریه بهار از خواب بیدار شدم، بچهام گرسنه بود.
قنداقش رو باز کردم، جای بچهرو عوض کردم و شیرش دادم.
فاطمه هم خیلی آروم به من و بهار نگاه میکرد.
بهار که سیر شد گذاشتم زمین، فاطمه هی با دستای بهار بازی بازی میکرد.
اون موقع ۱سال۷ ماهش بود حدودا.
منم که خیالم راحت بود بچهها آروم هستن رفتم سر خیاطی، باید سفارشهایی رو که گرفته بودم، تحویل میدادم.
نزدیکظهر بود که صدای زنگ در رو شنیدم.
چادرم رو سر کردم و رفتم در رو باز کردم.
ساعد بود برادر شوهرم.
ساعد: دفترچه احمدرضا رو بده.
مهنا: دفترچه رو میخوای چیکار؟
ساعد: نکنه به تو هم باید جواب پس بدم!؟
مهنا: چرا باید دفترچه همسرم رو بهت بدم، از خود احمدرضا بعدا بگیر.
ساعد: احمدرضا بخاطر بیعرضگی تو بیمارستانه.
میدونستم داره دروغ میگه، حتما اتفاقدیگهای افتاده که اینقدر عصبانیه.
دفترچه رو بهش ندادم، خودم دفترچه رو برداشتم و بچهها رو سپردم به مادرم و رفتم بیمارستان.
تا رسیدم بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم.
وقتی رسیدم، احمدرضا غرق خون بود، سر و صورتش خاکی و خونی بود، پیراهنش پاره وخونی بود.
سرش چهارتا بخیه خورد، پرستار خون رو از سر و صورتش پاک کرد، بعد از حدود یک ساعت احمدرضا بهوش اومد.
مهنا: احمدرضا خوبی؟ صدام رو میشنوی؟
احمدرضا: تو اینجا چیکار میکنی؟
مهنا: چه بلایی سرت اومده؟ چی شده؟
احمدرضا: داشتم برمیگشتم خونه، تو مسیر دوتا موتوری منو خفت کردند و وسط خیابون افتادن به جون من، قمه و زنجیر داشتن.
مهنا: اخه برای چی؟ مگه با تو عداوتی دارن؟
احمدرضا: بخاطر برادرشون، پسر این خانواده شاگرد منه، دیروز سر کلاس خیلی شیطنت کرد، مدام صدای حیوون درمیآورد. منم بهش گفتم از کلاس بره بیرون و خودش رو به دفتر معرفی کنه.
اما ظاهرا فرار کرده و رفته خونه و یه چندتا دروغ سر هم کرده.
شب هفتم محرم بود، اصلا انگار آرامش به من نمیاومد، از دست دروغ ساعد هم حسابی عصبانی بودم.
وقتی برگشتم خونه، تو حیاط خونه سرم رو لخت کردم و سرم رو طرف آسمون گرفتم و از حضرت عباس خواستم تقاص خون ریخته شوهرم رو از این نامردا بگیره.
داشتم دستی دستی بیوه میشدم و بچههام یتیم.
به یکسال نکشید، دودمان اون خانواده به باد رفت، خواهر و برادر و پدر به جون هم افتادن و همدیگه رو کشتن.
از همون موقع به فکر بیرون رفتن از اهواز افتادیم، اون شهر دیگهجای زندگی نبود، از دخالت های بیخود و بی جهت خانواده احمدرضا هم خسته شده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_18 #مُهَنّا احمدرضا طبق روال همیشه صبحانهاش رو خورد و راهی مدرسه شد. اوایل آبان ماه بود؛ او
#پارت_19
#مُهَنّا
خدا رو شکر از وقتی که از خانواده احمدرضا جدا شدیم، تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم.
هزینههامون کنترل شده بود، احمدرضا یه دوچرخه از دوستش گرفته بود و با همون میرفت و میاومد.
کم کم پول کنار گذاشتیم و منم از درآمد خیاطیم یه مقدار کنار گذاشتم، تا بتونیم یه موتور بخریم، ولی خب خیلی هنوز پول کم داشتیم.
اولویت ما فرش خونه بود و ظرف و ظروف.
دخترا کمد لباس نداشتن، وسایل بچهها باما مشترک بود.
خونه یه اتاق پذیرایی داشت، یه اتاق خواب و یه هال.
بزرگ بود، حیاطش خوب بود، یه دوچرخه فیلی برا دخترا خریدم، فاطمه خودش رو با اون سرگرم میکرد.
یادم هست یه بار رفتم آشپز خونه، بهار داشت گریه میکرد، فاطمه شیشه شیر و برداشته بود که به بهار شیر بده، همه شیر رو تو چشمهای بچهخالی کرده بود.
یه مقدار کنترل بچهها سخت بود برام، اما احمدرضا کم نمیگذاشت، وقتی دید به من سخت میگذره فاطمه رو با خودش میبرد سرکلاس تدریس.
اون رو میخوابوند و خودش میرفت تدریس. البته فاطمه بچه آرومی بود، سر کلاس هم اذیتی نداشت بچه.
با این تقسیم کار، من یکم کارم راحت شد.
ما رسم داشتیم برا بچهها عیدفطر لباس بخریم، احمدرضا دست منو بچهها روگرفت و برد بازار، به سلیقه خودش یه پیراهن قرمز و یه روسری سرخ خرید.
یه دست لباس هم برا بهار باهم انتخاب کردیم.
روز اول عید به رسم همیشگی خونه پدری احمدرضا همه جمع میشدن.
ما هم رفتیم، اما اونا از همون اول بین فاطمه و بهار اختلاف میگذاشتن، بهار و پسر عموش باهم تو یه سال با اختلاف چند ماه متولد شدن، تو سرشون بود که این دوتا رو از بچگی به اسم هم بزنن.
اما احمدرضا خیلی مخالف بود، ناهید بعضی وقتها میاومد بهار رو میبرد خونه مادر شوهرم، فاطمه تا زمانی که اینا بهار رو برگردونن یه سره گریه میکرد.
از یه جایی به بعد اجازه ندادم دیگه اینا اینکار رو بکنن، از قصد این کار رو میکردن.
خانوادهاحمدرضا دنبال هر کاری و راهی میگشتن تا یه اختلافی بین خونوادم و بین من و احمدرضا بندازن.
یه روز ساعد اومد خونمون، احمدرضا هنوز سرکار بود.
ساعد: تو چرا به داداشم نمیرسی؟
مهنا: داداشت چی کم داره؟ تاحالا اومده از دست من پیشت ناله کنه؟
ساعد: چرا براش پسر نمیاری؟ اگر پسر نیاری میرم براش زن میگیرم.
مهنا: تو برادر احمدرضایی نه پدرش یا مادرش، تو چیکارهای که برا زندگی من و احمدرضا خط و نشون میکشی؟ ببین درسته که من تاحالا جواب بیادبی های پدر و مادرت وخواهرات رو ندادم، ولی اگه کوچکترین دخالتی بخوای تو زندگیم بکنید دیگه مثل قبل سکوت نمیکنم.
ساعد: تو حق نداری چیزی از برادرم بخوای برات بخره، نه برا تو نه برا دخترات.
مهنا: تو خودت هم چهارتا دختر داری، چرا برا خودت زن نمیگیری پسر دار بشی؟
این حرف رو که بهش زدم عصبانی شد، دندون قرچهای کرد و رفت.
بیشتر از هرکس ساعد دخالت میکرد، خیلی ازش بدم میاد، حد و حدود خودش رو رعایت نمیکرد.
زورش به زنش نمیرسید، میاومد سر من و احمدرضا خالی میکرد.
هر وقت هم احمدرضا سرکار بود میاومد، جرأت نداشت حتی مقابل احمدرضا این حرفها رو بزنه.
دلم میخواست یه جای دور برم از دستشون، یه جایی که فقط من و احمدرضا و بچههام باشیم.
درسته که خانواده احمدرضا خیلی با من بد کردن، ولی باز هم من طوری باهاشون رفتار میکردم که انگار اتفاقی نیفتاده.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
ولی گاهی مسیر زندگیت میتونه به همین زیبایی باشه❣😍💝🦋
#فاطمیه
#غربت_علی
سراغ علی را از فضه گرفت.
خانم: فضه جان، علی را ندیدهای؟
فضه: خانم جان، ارباب مسجد هستند.
خانم: حسن و حسین کجایند؟
فضه: تو کوچه مشغول بازی با بچهها هستند، البته اینک وقت نماز است، شاید هم به مسجد نزد پدرشان رفتهاند.
خانم: زینب کجاست؟
فضه: خیلی وقت نیست که خوابیدهاست ، طفلی خیلی خسته بود.
خانم: من میرم میخوابم، چند لحظه دیگر مرا صدا کن، اگر جواب دادم که هیچ، اما اگر جوابی نشنیدی، فورا علی را خبر کن.
فضه: چشم خانم.
برای خادمه تعجب آور بود که خانم نزدیک غروب بخوابد، برخلافعادت همیشهاست.
به چرخاندن سنگ آسیاب پرداخت، اما سنگ هم بغضی نهفته در دل داشت، گویا از رازی خبر دارد.
در خانه هنوز بوی دود میداد، پردهای فقط بر روی در انداختهاند.
فضه: خانم جان، خانم؟
جوابی نشنید، دستانش را به هم مالید.
فضه: خانم جان اذان گفتن، وقت نماز است.
باز هم جوابی نیامد، نگران شد، آرام وارد اندرونی خانم شد، پارچه را از روی خانم کنار زد، دستانش میلرزید، نمیدانست چه بکند.
حسن: مادر، مادر کجایی؟ مادر بیا ببین من و حسین چه پیدا کردهایم.
فضه: سلام حسن جان، آرامآرام، مادرتان خوابیده است.
حسین: خوابیدهاست!؟، فضه مادرمان هیچ وقت این موقع نمیخوابد.
فضه سرش را پایین انداخت، نتوانست راه خروجی اشکهایش را بگیرد، گفت:
بروید پدرتان علی را خبر کنید، مادرتان هماکنون همسفره جدتان است.
بچهها انگار توی شوک رفتهاند، دست و پایشان را گم کرده بودند.
نهایتا به مسجد رفتند، صدای گریه حسن و حسین سکوت مسجد را شکسته بود.
سلمان: چه شده؟ آقا زاده چرا گریه میکنن؟
حسین: مادرمان، مادرمان رفت.
علی با شنیدن خبر از جا بلند شد، از محراب تا خانه راهی نبود، در خانهاش به مسجد باز میشد، علی صدبار همین مسیر را زمین خورد😭😭💔
فاطمه رفیق نیمه راه نبود، فاطمه ذوالفقارش بود، فاطمه پشت و پناهش بود،فاطمه همهکساش بود.
فاطمه.....
نفسش بود😔😔
راستی فاطمیه آمد باز🖤🥀
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
امشبی رو با خودت خلوت کن🕊.⋆
میدونم از چرخش نامنظم دورانخستهای・❥・
میدونم دنیا مجبورت کرده، تظاهر به شادی کنی*•.¸♡
امشب فارغ از همه دردها و غصهها باش˚ ༘♡ ⋆。˚
به خودت فکرکن♡¸.•*
اگر نیاز هست، خودت رو در آغوش بگیر♡●
کمی به حال خودت گریه کنღ
با خدا حرف بزن، اصلا گله و شکایت کن᠂ ⚘ ˚ ⚘ ᠂
هرکاری لازمه بکن، ولی ناامید نشوღೋ
صبح که دوباره روشنایی را دیدی، بخند و پرقدرت به راهت ادامه بده*:・゚✧*:・゚✧
حالا آروم بخوابੈ✩‧₊˚
شببخیر❄*.¸¸*❆
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فاطمیه یعنی...
پایان تلخ یک قصه فرا عاشقانه💔
این یه جمله رو صدبار بخون
بخون و به حال قلب شکسته علی گریهکن🥀
فاطمه به علی قول داده بود، جز لبخند از او نخواهد دید.
به او قول داده بود...
هرجا علی به سختی افتاد، دستش را بگیرد
جواب سلامش هیچگاه فوت نشده بود😔
کاش کسی بیاید و به علی بگوید
اینها همه خواب بود
فاطمه در خانه منتظر توست😭
کاش...
✍ف.پورعباس
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام بربانویی که
تمام نفس علی بود💔
و علی آرام گفت:
الآن انکسر ظهری😭
صبحتون فاطمی🥀
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_19 #مُهَنّا خدا رو شکر از وقتی که از خانواده احمدرضا جدا شدیم، تونستیم خودمون رو جمع و جور ک
#پارت_20
#مُهَنّا
تو یک سالی که با خانواده احمدرضا بودم، نمی تونستم حتی یه روضه شرکت کنم.
خونه مادرم مجلس روضه زنانه برگزار میکردن، گهگاهی شرکتمیکردم، سفره حضرت رقیه و حضرت قاسم میگرفتن.
فاطمه ۴سالش بود و بهار ۳ساله بود.
وضع مالیمون خوب شده بود، دلمون میخواست یه بچهدیگه داشته باشیم.
احمدرضا هربار میرفت مسجد وقتی برمیگشت هر آنچه پپای منبر شنیده بود به منم میگفت.
احمدرضا میگفت: میخوام پیش حضرت زهرا روسفید بشم، بچهشیعهها باید زیاد بشن.
دعا دعا میکردم خدا بهم پسر بده، رویای همیشگیم بود؛ دوتا دوختر داشته باشم و دوتا پسر.
غذاهای مخصوص و داروهای خاص استفاده کردم، میگفتند برای پسرزایی موثره.
اسم بچه رو پیش پیش انتخاب کردیم، مجتبی.
احمدرضا علاقه خاصی به امام حسن مجتبی(ع) داشت، میگفت دلم میخواد هرجا خونه میگیرم مسجد نزدیک خونمون باشه.
احمدرضا اینقدر دلش پاک بود و صاف ساده که هرکسی باهاش همنشین میشد لذت میبرد.
پسرخالهام اومده بود خواستگاری سکینه، اونم دلش با پسر خالهام بود، خوشبختی خواهرم برام خیلی مهم بود، رفتارهای پسرخالهام اصلا پسندم نبود، خیلی سعی کردم خواهرم رو متقاعد کنم با این ازدواج نکنه، قبول نکرد. نهایتا به خواسته دلش گوش کرد و با پسرخالهام ازدواج کرد.
حسن ۱۷سالش بود که خواهرام به فکر افتادن به اون هم زن بدن؛ خواهرام اجازه ندادن حسن باب میلش ازدواج کنه، خواسته خودشون رو بهش تحمیل کردن، با زنی ازدواج کرد که حدودا هشت سال ازش بزرگتر بود، از لحاظ زیبایی هم از برادرم کمتر بود، ولی خب نهایتا منم راضی به ازدواجش شدم.
رفتم خونه مادرم تا اتاق حسن رو آماده کنم، یه کمدی رو میخواستن ببرن داخل، منم رفتم جلو کمک کنم، همین که کمد رو بلند کردم، یه درد شدیدی تو ناحیه شکمم حس کرد، فورا خودم رو رسوندم خونه.
اونجا متوجه شدم که من باردار بودم، بچهام سقط شده بود.
قضیه رو به احمدرضا گفتم: اولش خیلی ناراحت شدیم، ولی گفتیم شاید مصلحتی بوده، به رضای خدا راضی شدیم.
یک سال به پیشنهاد پزشک باردار نشدم، فاطمه رو پیش دبستانی ثبت نام کردم.
فاصله مدرسه تا خونمون زیاد بود.
پدرش هم نمیتونستدبیاد دنبالش، همیشه من پیاده میرفتم، فاطمه رو میآوردم و میبردم.
سال۸۶ بعد از دوا و درمون باردار شدم، تحت نظر پزشک بودم، بلکه این بچه پسر بشه.
اما ظاهرا تقدیر خدا چیز دیگهای بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاشف کرب از قلب علی🥀
برخیز رفع غم کن از قلب علی💔
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_20 #مُهَنّا تو یک سالی که با خانواده احمدرضا بودم، نمی تونستم حتی یه روضه شرکت کنم. خونه ماد
#پارت_21
#مُهَنّا
ماه پنجم که رفتم برای سونوگرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا میکردم پسر باشه.
اما نیت احمدرضا این نبود، قبل سونو رفت مسجد، به خدا گفته بود خدایا اگر این بچه پسره و میدونی به صلاحم نیست دخترش کن.
تا قبل از سونو من نمیدونستم احمدرضا همچین دعایی کرده.
وقتی دکتر گفت بچهات دختره، اشکهام جاری شد؛ خیلی ناراحت شدم.
تمام مسیر رو تا خونه گریه کردم.
احمدرضا: چرا گریه میکنی؟ مگه دختر بده؟
مهنا: خونوادت همین طوری نیش و کنایه میزنن این بچههم مزید بر علت.
احمدرضا: میترسی برم زن بگیرم؟ این قدر به من اعتماد نداری؟
مهنا: خب...
احمدرضا: باورم نمیشد، واقعا اینقدر به من بی اعتمادی!؟
مهنا: یعنی تو پسر دوست نداری؟
احمدرضا: من هم پسر دوست دارم، تو که دیدی، من اسمش رو هم انتخاب کرده بودم، ولی امروز قبل از اینکه بریم سونو دلم لرزید، رفتم مسجد به خدا گفتم اگه پسر به صلاحم نیست این بچه رو دختر بکنه.
مهنا: چرا به صلاحمون نباشه؟
احمدرضا: به هزار و یک دلیلی که خدا میدونه.
راستش اون لحظه از دست احمدرضا کفری بودم، حس میکردم بچه تا قبل از دعای احمدرضا پسر بوده و حالا دختر شده.
هرکی هم میپرسید بچهچیه؟ با ناراحتی میگفتم متاسفانه دختره.
چند روزی ناراحت بودم، مدام سر خدا غر میزدم.
روز چهارشنبه بود، چادر سر کردم برم دنبال فاطمه، دیگه مثل قبل نمیتونستم پیاده برم، ماشین کرایه کردم و رفتم.
وقتی رسیدم دم دَر مدرسه فاطمه اونجا نبود، همیشه دم در میایستاد، وارد مدرسه شدم گفتم لابد تو حیاطه.
همین که وارد شدم معاون مدرسه خانم کاظمی با من رو در رو شد، یه ترسی تو چشاش بود.
مهنا: سلام خانم کاظمی
کاظمی: سلام، اومدید دنبال فاطمه؟
مهنا: بله، مگه تعطیل نشده؟
کاظمی: چرا تعطیل شده، ولی چیزه...
مهنا: چیزی شده؟ خانم کاظمی؟
کاظمی: فاطمه افتاده دستش یکم زخم شده
حرفش یه طوری بود که نشون میداد حقیقت رو نمیگه.
مهنا: فاطمه الان کجاست؟
کاظمی: تو دفتر
با عجله رفتم دفتر، لباس پستهای دخترم خونی بود، دستش رو با دوتا چوب لای کارتون گذاشته بودن، مثل آتل.
بچهام یجورایی دستش قطع شده بود، یکی از دخترای کلاس پنجمی مدرسه دخترم رو هل داده بود، استخوان دست بچهام از پوستش زده بود بیرون و کامل نصف شده بود.
فورا بردیمش بیمارستان، اونجا یه لحظه حس کردم بلایی که سر دخترم اومده بخاطر کفران نعمت منه، اینقدر سر دختر بودن این بچه ناراحت بودم که خدا داشت بهم نشون میداد.
بعد از دوساعت دکتر رسید، کارهای بستریش رو انجام دادم و بچهام رو بردن اتاق عمل.
طفلی دخترم خیلی بیقراری میکرد، کلی خون از دست داده بود، بچهام گشنه بود، دیده بود یه خانمی اونجا داشت زرشک پلو میخورد، اونم هی گریه میکرد و میگفت منم میخوام، پرستار نگذاشت به بچهام غذا بدم، میگفت چون میخواد بره اتاق عمل براش خوب نیست.
منم که چیز زیادی نمیدونستم حرف پرستار رو قبول کردم.
عمل دخترم حدودا دو سه ساعتی طول کشید، تو این دو سه ساعت مدام خودم رو سرزنش میکردم، فاطمه من خیلی بخاطرم داشت زجر میکشید، اون از دوران اول بارداریم که سه روز غذا نخوردم و داشتم دستی دستی از دستش میدادم، بعدش هم که یک سالی بچهام بخاطر اینکه زود از شیر گرفتمش دچار افت قند میشد و هیچ دکتری نفهمید، آخرش هم یه گوسفند نذر امام حسین کردم و بچهام خوب شد، اون دونهای قرمز که اونجور تنم رو لرزوند و حالا هم که...
خلاصه که خیلی بهم ریخته بودم، خدا رو شکر عملش خوب پیش رفت و تونستن دست بچهام رو برگردونن.
دکترش وقتی از اتاق عمل اومد بیرون یه نگاه به من کرد و گفت:
خانم کی بهت گفته بچهات مریضه، اون بچه هیچیش نیست، از منم سالمتره، هنوز عمل تموم نشده بود بهوش اومد، قبل عمل با بچه چیکار کردی؟
مهنا: هیچی آقای دکتر، مگه چی شده؟
دکتر: همش میگفت تقصیر مادرمه، تقصیر مادرمه.
مهنا: قبل عمل غذا خواست، پرستار هم گفت بهش غذا نده، منم ندادم.
دکتر: پرستار بیخود کرد، مگه الکیه بچه رو با شکم خالی فرستادن اتاق عمل، چرا زودتر به من نگفتی؟
مهنا: والا آقای دکتر من نمیدونستم
دکتر: برو خدا رو شکر کن بچهات حالش خوبه، دیگه هم این دکتر و اون دکتر نبرش، بچه رو عذاب نده.
بعد از حدودا دو هفته فاطمه با دست گچ گرفته مرخص شد، دوتا پلاتین دستش گذاشته بودن، دوماه دست طفلی تو گچ بود، با چه سختیای من این دوماه بچه رو نگه داشتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_21 #مُهَنّا ماه پنجم که رفتم برای سونوگرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا میکردم
#پارت_22
#مُهَنّا
بیست روز از عمل فاطمه گذشته بود که احمدرضا هم عمل شد.
از بچگی فتق داشت، این فتق کهنه شده بود، مینیکس پاش هم مشکل داشت بخاطر بازی فوتبال.
دقیقا بیست روز بعد از عمل دست فاطمه، احمدرضا هم عمل فتق و مینیکس پاش رو انجام داد، دو سه ماه آخر بارداری رو کلا من تو رفت و آمد بین خونه و بیمارستان بودم، از طرفی باید حواسم به فاطمه میبود و از طرفی هم تو بیمارستان پیش احمدرضا، تنها کسی که کنار دستم بود دوست احمدرضا بود، پابه پای من اومد، تا روزی که احمدرضا رو مرخصی کردن.
خبر عمل احمدرضا به گوش خونوادش رسید، بجای تشکر و دعا برای سلامتی پسرشون، شروع کردن به غر زدن.
پدر احمدرضا: میخواست پسرمون رو بکشه؟ واسه چی تو عقلت رو دادی دست زنت؟
دوست احمدرضا خیلی از این حرفشون ناراحت شد، سریع جوابشون داد.
محسن: بد کرده جون پسرتون رو نجات داده؟ میدونید این فتقش اگر عمل نمیشد ممکنه بود جونش رو از دست بده، این مشکل باید از بچگی حل میشد، شما به فکرش نبودید مشکلش عود کرده، خدا خیلی دوستش داشته که بهش بچه داده، دکتر وقتی فتقش رو دید تعجب کرد که این چطور عقیم نشده.
وقتی آقا محسن اینجوری جوابشون رو داد، همشون سکوت کردن.
حقیقتش دلم خنک شد، بالاخره یکی تونست روی اینا رو کم کنه.
ماه آخر بارداریم رفتم که ببینم شرایط بچه چطوریه؟
بچه جابجا شده بود، سرش سمت چپ و پاهاش سمت راست بود، اصلا نمیچرخید، بخاطر این بود که من تو دوماه آخر پلههای بیمارستان بالاو پایین میرفتم.
خانم دکتری که زیر نظرش بودم خیلی نامرد بود، میتونست کمک کنه بچه بچرخه و تا طبیعی زایمان کنم، ولی چون پول براش مهم بود مجبور شدم سزارین کنم.
وقتی بچهام دنیا اومد، اومدن گذاشتنش بغلم، هنوز هم دلم نمیخواست قبول کنم بچه دختره، اسمش رو هم انتخاب نکرده بودیم، فقط احمدرضا و محسن دوستش با من تو بیمارستان بودن، محسن عاشق بچه شده بود، بغلش کرده بود و هی قربون صدقهاش میرفت.
خانم پرستار: نمیخوای بچه رو شیر بدی؟
مهنا: من دختره رو نمیخوام، دوتا تو خونه دارم، من پسر میخوام.
یه خانمی تو اتاقم بود که بعد از ده سال بچه دار شده بود، وقتی حرفم رو شنید گفت:
کفران نعمت نکن، من بعد از ده سال بچهدار شدم، حالا تو که خدا بهت بچه داده کفران نعمت میکنی میگی بچه رو نمیخوای؟ برو بچهات رو ببین، خدا رو هم شکر کن.
با شنیدن حرفش سرم رو پایین انداختم، پرستار کمکم کرد و رفتم بچه رو دیدم.
تو همون نگاه اول عاشقش شدم، تپل بود.
با احمدرضا تصمیم گرفتیم اسمش رو بزاریم هدی.
قدم بچهام خیلی پر خیر و برکت بود، سه ماهش بود که ما تونستیم موتور بخریم.
از وقتی موتور خریدیم خیلی کارمون راحتتر شد، خیالم از رفت و آمد احمدرضا راحت شد.
از سال۸۱ که از خانواده احمدرضا جداشدیم، به عینه دیدم خدا چطور ابواب رحمتش رو برامون باز کرد، گاهی به خودم میگم ما تو اون سختیها و فشارها چطور دووم آوردیم؟ هرکس بود زیر بار اون سختیها جون میداد، من نفهمیدم چطور تونستم با اون همه مشکل برسم به اینجا؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~