eitaa logo
🖤🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸🖤
238 دنبال‌کننده
628 عکس
363 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
-الهه مادر همه چی رو آماده کردی؟ _بله مامان -برو یه دستی به سر و صورتت بکش حالا، اگر هم چیزی نیاز داشتی بگو من بهت بدم. _دستتون درد نکنه، چشم -من خیلی به این اعتقاد دارم که تو امر ازدواج به امام علی متوسل بشیم، یه دو رکعت نماز هدیه کن براشون، بعد هم پَر روسریت رو گره بزن بگو یا امام علی اگر به صلاحه زودتر انجام بشه واگر نه، زودتر بهم بخوره. _توسل به امام علی که عالیه ولی مادر من اینا خرافاته، یجورایی بدعت میشه به صورت عادی و معمولی با دوتا صلوات هم میشه متوسل شد. -خرافات نیست، از قدیم اینا رو بزرگ‌ترها انجام میدادن، نه خلاف شرعه، نه خلاف قانون و عقل. دیگه بحث رو ادامه ندادم، پله ها رو بالا رفتم، کمدم رو باز کردم، لباس‌های رنگین کمانی برایم چشمک میزدند، پوشیدن اینا تو خواستگاری تبرج نیست؟ من اینا رو بپوشم اگر پسره نپسندید فقط خودنمایی کردم و گناه. کاش میشد خیلی ساده و معمولی تو مراسم شرکت کنم. قبل از لباس پوشیدن ده دقیقه‌ای یه دوش گرفتم مشغول لباس پوشیدن بودم که صدای دَر اتاق اومد. _یعنی اومدن؟ ببخشید یه لحظه. -الهه مامان منم. _یه لحظه من لباس نپوشیدم. سریع یه حوله انداختم رو سرم و تنم رو خشک کردم و لباس هامو پوشیدم. _جانم مادر؟ -دیگه نمی‌خواد آماده بشی _چرا؟ -دیگه نمیان _نمیان!؟اتفاقی براشون افتاده؟ -ظاهرا دیروز که پسرشون رفته بود سرکار تو راه برگشت تصادف کرده _واااای، بیچاره، الان حالش چطوره؟ -نمیدونم، ولی حالا با خودشون میگن عجب عروس نحسی، نیومده بلا همراهش آورد. _وااااا، مامان این چه حرفیه!، از شما بعیده؛ اینا همش خرافاته، انسان چطور میشه نحس باشه؟ اصلا مگه اومدن که بخوان بندازن گردنم، تو راه برگشت از کار بوده، بی احتیاطی کرده یا هر چیزی، میخوان سریع بندازن گردن دختری که نه دیدن و نه اصلا اومدن ببیننش؟ -الهه تو نیتت صاف نیست، تا حالا چندتا خواستگار اومدن ولی به بهانه های مختلف رفتن. _مادر من ببخشید اینو میگم، بهانه نیست، اونا هم مثل شما درگیر خرافات شدن، همشون تا شنیدن رویا خواهر کوچیک‌تر از من هست و ازدواج کرده جا میزدن. -تقصیر خودته، چرا میگی خواهر کوچیکه، من همش میخوام بگم خواهر بزرگه اونه تو نمیذاری. _باورم نمیشه این حرف‌ها رو از شما میشنوم، اول زندگی دروغ؛ آخرش چی؟ میفهمن که رویا کوچیکه بوده. !چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون، چیزی نشده، حتما قسمت نبوده که نیومدن. _ولی مامان چیز دیگه‌ای میگه بابا، شما همتون از بعد ازدواج رویا عوض شدید، کارهاتون و حرفاتون باعث شده نازنین هم حالا برام زبون دربیاره، چپ میره راست میاد تیکه میندازه. !الهه، داد نزن، ما پدر مادرتیم، نگرانت هستیم. _داد نمیزنم، ولی این عوض شدن شما منو اذیت کرده و میکنه، نکنید با من، نکنید اینطوری. بغضم ترکید، چادرم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم، تا حالا نشده بود صدام رو برا پدر مادرم بالا ببرم، اعصابم حسابی بهم ریخته بود. _خدایا این نتیجه احترام من به پدر مادرم هست، اینطوری جوابمو میدن. حتما الان هم نامه اعمالم رو قشنگ سیاه رنگ زدی چون ناخواسته صدام بالا رفت. ببخشید ها ولی یه نگاه به منم بندازی بد نیست، والا ما هم تو رو دوست داریم، نه، ولی من فکر میکنم تو هم از خلق کردنم پشیمون شدی، فقط گِل حروم کردی، وقت میذاشتی برا موجودی دیگه خیلی بهتر بود؛ اسبی، گاوی، گوساله‌ای، حداقل اونا با هر مع مع کردنی عبادتت میکنن، کاری هم اگر میکنن حرجی بر اونا نیست، چون عقل ندارن. هوا تاریک شد، صدای موذن زاده از مناره‌های مسجد اطراف به گوش می‌رسید. غر‌غر زنان به راهم ادامه دادم و خودمو به یه مسجد رسوندم، دو تا محله بالاتر از خونمون. وارد مسجد شدم، وضو خونه نسبتا خلوت بود. سریع وضو گرفتم و خودمو به امام‌جماعت رسوندم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
با شنیدن حرفش حسابی از خودم خجالت کشیدم، نگاهی به گهواره انداختم نمیدونستم الان باید اول به کدوم شیر بدم. خانم رباب خم شد، علی اکبر رو بلند کرد و سمت من گرفت. خانم: اول علی‌اکبر، کمتر از بقیه شیر خورد. کنار گهواره نشستم و روسریم رو کنار زدم و علی‌اکبر رو از خانم گرفتم، صورتش مثل ماه بود، محکم به سینه گرفتمش و لب‌هاش رو بوسیدم و آروم گذاشتمش روی پاهام و دستم رو زیر سرش بردم و شیرش دادم. دست‌هاش رو که به سینه‌من میزد قلبم از جا براش کنده میشد. با انگشت اشاره آروم موهای روی سرش رو نوازش کردم، دست روی ابروهاش کشیدم، انگار که سیر شده باشه، دیگه به سینه من مِک نمیزد، آروم بلندش کردم و گذاشتم تو گهواره، علی اصغر و رباب رو هم به همین ترتیب شیر دادم. بلند شدم که برگردم، خانم رباب دستم رو گرفت و گفت: الهه فراموش نکن داغ من و تو مقابل داغ مادرمون زهرا چیزی نیست، مادرمون زهرا(س) داغ پدرش رو دیده بود، هنوز چند روز نگذشته بود که به عزای پسر شش ماهه‌اش که دنیا نیومده بود نشست. با این حرف خانم جا داشت که بمیرم، کسی این حرف رو به من میزد که داغش هزاران برابر بدتر از من بود. چرا فراموش کرده بودم هر دردی که میکشیم ما شیعیان، هزاران برابر سخت‌ترش رو اهل‌بیت کشیدن،چرا من اون لحظه داغ حضرت زهرا(س) را فراموش کرده بودم. با صدای ام‌حسن بیدار شدم، سینه‌ام سنگین شده بود، لباس پاره‌پاره من از شیر سینه‌ام خیس شده بود. ام حسن از شدت گریه بریده بریده حرف میزد. _ چی شده ام حسن؟ ام‌حسن: بچه‌ها رو غسل دادم، دلم نیومد صورتشون رو بپوشونم، پارچه پیچوندم دورشون، همراه ام‌محمد بردمشون کنار ضریح خانم طوافشون بدیم، آروم کنار ضریح، سه تاشون رو گذاشتیم، داشتم روضه علی اصغر میخوندم که متوجه شدم بچه‌ها دارن تکون میخورن، جلوتر رفتم، دختره رو بغل کردم، بدنش گرم بود، خیلی آروم گریه میکرد، دوتا پسر‌ها رو هم دست بردم سمتشون اونا هم گرم بودن و گریه میکردن، عروس ام‌محمد رو صدا زدیم بهشون شیر داد، اما هنوز سیر نشدن، یکی از پسرها بیشتر از همه گریه میکنه. با کمک ام حسن بلند شدم، یه چادر انداختن رو تنم و خودم رو رسوندم به ضریح خانم زینب، بچه‌ها از شدت گریه قرمز شده بودن، به چهره‌هاشون نگاه‌که کردم، همون بچه‌هایی بودن که تو خواب دیدم، علی اکبر بیشتر از همه گریه میکرد، بغلش کردم، بوسیدمش، خودم هم همراهش گریه میکردم، چادرم رو ،روی سرم کشیدم لباسم رو بالا دادم‌و علی اکبر رو شیر دادم. حرفی برا گفتن نداشتم، همه خانم‌ها یکسره با من گریه میکردن. هر سه تاشون رو شیر که دادم، گذاشتم روی زمین و نگاهشون میکردم. ام‌حسن: اسمشون رو چی میزاری؟ _ خود اهل بیت اسمشون رو انتخاب کردن، علی‌اصغر و علی اکبر و رباب. ام‌محمد: الهه دخترم، اقا حامد میخواد شما رو ببینه. وقتی اسم حامد رو شنیدم، خودم رو جمع و‌جور کردم و خواستم سریع‌تر ببینمش، باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده که اینا زنده موندن؟ حامد: سلام زن داداش، خوبید؟ _ سلام، من بهترم، شما حالتون چطوره؟ شما چطور منو پیدا کردید؟ اصلا چطور از دست داعشی‌ها نجات پیدا کردید؟ حامد: همه رو براتون توضیح میدم، فقط منو و محمد ماشین آوردیم، ابو سالم هم ساپورت میکنه، شما رو میرسونیم خونه، رئوف بی طاقت شده، مامان انتصار و‌حنان از وقتی شنیدن چی شده یکسره هی میپرسن حال الهه چطوره؟ _ ابوسالم؟ مگه اون...!؟ حامد: همه رو توضیح میدم فقط آماده بشید همراه ام‌حسن و ام‌محمد بریم خونه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
قطعا مثل زمانی که برای اولین بار میخواستم مقابل خواستگار بشینم، امروز نمیتونستم همون طور رفتار کنم که اون زمان رفتار می‌کردم. مادرم مدام زیر لب ذکر میگفت؛ میدونم اونم مثل من نگران بود، من خُرد شده بودم، اگر در این ازدواج هم شکست بخورم دیگه مرگ من حتمی خواهد بود. آقای شکیبافر همراه مادرشون و پدرشون روز جمعه از تهران اومدن نجف آباد. هر دو طرف یه ازدواج ناموفق داشتیم، برای این ازدواج قطعا دیدمان تغییر کرده بود. شکیبافر: همون طور که احتمالا اطلاع دارید، من یه پسر ۹ساله دارم، همسرم قصد مهاجرت داشت، من واقعا دوسش داشتم ولی نتونستم با این مورد کنار بیام و سر همین قضیه از هم جدا شدیم. از خانم سعادتی شنیدم که بچه‌تون رو همسر سابقتون سرپرستی میکنه، و اطلاع دارم که شما در صدد پس گرفتنش هستید، خواستم بگم که در این زمینه تا‌هرجا که نیاز باشه من کنارتون خواهم موند. _ تقریبا همه چی رو بیان کردید، همون طور که شما هم گفتید من بچه‌ام از همه چیز برام مهم‌تره. من باید به شما بگم که بخاطر بچه‌ام آرامش خاطر ندارم، مدام در رفت آمد بین تهران و نجف‌آباد هستم، شما با این مسئله مشکلی‌ندارید؟ شکیبافر: همون طور که گفتم من تا هرجا نیاز باشه کنارتون میمونم. از این مسئله که خیالم راحت شد، رفتیم در مورد فرعیات صحبت کردیم، سر همه موارد توافق داشتیم، باز هم با این حال یک هفته وقت خواستم بیشتر فکر کنم. نمیدونستم پسرم اگه بفهمه من ازدواج کردم چه فکری در مورد من میکنه؟ من رو باز هم قبول میکنه؟ سعادتی: سلام ستاره خانم. _ سلام، صبح بخیر. سعادتی: صبح شما هم بخیر خانم، چه خبر؟ _ سلامتی، خبری نیست. سعادتی: ستاره به خودت فکر کن، نزار شکست قبلی رو آینده‌ات اثر بزاره. این حرف خانم سعادتی مثل دارکوب تو سرم کوبیده می‌شد، شکست،شکست... مسئله این بود که من به مردها اعتماد نداشتم، نمیتونستم باور کنم که اونا احساس دارن. بعد از یک هفته فکر و خیال به مادرم زنگ زدم و نظرم رو گفتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ماه پنجم که رفتم برای سونو‌گرافی و تعیین جنسیت، دل تو دلم نبود، خدا خدا می‌کردم پسر باشه. اما نیت احمدرضا این نبود، قبل سونو رفت مسجد، به خدا گفته بود خدایا اگر این بچه پسره و میدونی به صلاحم نیست دخترش کن. تا قبل از سونو من نمی‌دونستم احمدرضا همچین دعایی کرده. وقتی دکتر گفت بچه‌ات دختره، اشک‌هام جاری شد؛ خیلی ناراحت شدم. تمام مسیر رو تا خونه گریه کردم. احمدرضا: چرا گریه می‌کنی؟ مگه دختر بده؟ مهنا: خونوادت همین طوری نیش و کنایه میزنن این بچه‌هم مزید بر علت. احمدرضا: میترسی برم زن بگیرم؟ این قدر به من اعتماد نداری؟ مهنا: خب... احمدرضا: باورم نمی‌شد، واقعا اینقدر به من بی اعتمادی!؟ مهنا: یعنی تو پسر دوست نداری؟ احمدرضا: من هم پسر دوست دارم، تو که دیدی، من اسمش رو هم انتخاب کرده بودم، ولی امروز قبل از اینکه بریم سونو دلم لرزید، رفتم مسجد به خدا گفتم اگه پسر به صلاحم نیست این بچه رو دختر بکنه. مهنا: چرا به صلاحمون نباشه؟ احمدرضا: به هزار و یک دلیلی که خدا میدونه. راستش اون لحظه از دست احمدرضا کفری بودم، حس می‌کردم بچه تا قبل از دعای احمدرضا پسر بوده و حالا دختر شده. هرکی هم می‌پرسید بچه‌چیه؟ با ناراحتی می‌گفتم متاسفانه دختره. چند روزی ناراحت بودم، مدام سر خدا غر میزدم. روز چهارشنبه بود، چادر سر کردم برم دنبال فاطمه، دیگه مثل قبل نمی‌تونستم پیاده برم، ماشین کرایه کردم و رفتم. وقتی رسیدم دم دَر مدرسه فاطمه اونجا نبود، همیشه دم در می‌ایستاد، وارد مدرسه شدم گفتم لابد تو حیاطه. همین که وارد شدم معاون مدرسه خانم کاظمی با من رو در رو شد، یه ترسی تو چشاش بود. مهنا: سلام خانم کاظمی کاظمی: سلام، اومدید دنبال فاطمه؟ مهنا: بله، مگه تعطیل نشده؟ کاظمی: چرا تعطیل شده، ولی چیزه... مهنا: چیزی شده؟ خانم کاظمی؟ کاظمی: فاطمه افتاده دستش یکم زخم شده حرفش یه طوری بود که نشون میداد حقیقت رو نمی‌گه. مهنا: فاطمه الان کجاست؟ کاظمی: تو دفتر با عجله رفتم دفتر، لباس پسته‌ای دخترم خونی بود، دستش رو با دوتا چوب لای کارتون گذاشته بودن، مثل آتل. بچه‌ام یجورایی دستش قطع شده بود، یکی از دخترای کلاس پنجمی مدرسه دخترم رو هل داده بود، استخوان دست بچه‌ام از پوستش زده بود بیرون و کامل نصف شده بود. فورا بردیمش بیمارستان، اونجا یه لحظه حس کردم بلایی که سر دخترم اومده بخاطر کفران نعمت منه، اینقدر سر دختر بودن این بچه ناراحت بودم که خدا داشت بهم نشون میداد. بعد از دوساعت دکتر رسید، کارهای بستریش رو انجام دادم و بچه‌ام رو بردن اتاق عمل. طفلی دخترم خیلی بی‌قراری می‌کرد، کلی خون از دست داده بود، بچه‌ام گشنه بود، دیده بود یه خانمی اونجا داشت زرشک پلو میخورد، اونم هی گریه می‌کرد و می‌گفت منم میخوام، پرستار نگذاشت به بچه‌ام غذا بدم، می‌گفت چون میخواد بره اتاق عمل براش خوب نیست. منم که چیز زیادی نمی‌دونستم حرف پرستار رو قبول کردم. عمل دخترم حدودا دو سه ساعتی طول کشید، تو این دو سه ساعت مدام خودم رو سرزنش می‌کردم، فاطمه من خیلی بخاطرم داشت زجر می‌کشید، اون از دوران اول بارداریم که سه روز غذا نخوردم و داشتم دستی دستی از دستش میدادم، بعدش هم که یک سالی بچه‌ام بخاطر اینکه زود از شیر گرفتمش دچار افت قند می‌شد و هیچ دکتری نفهمید، آخرش هم یه گوسفند نذر امام حسین کردم و بچه‌ام خوب شد، اون دون‌های قرمز که اونجور تنم رو لرزوند و حالا هم که... خلاصه که خیلی بهم ریخته بودم، خدا رو شکر عملش خوب پیش رفت و تونستن دست بچه‌ام رو برگردونن. دکترش وقتی از اتاق عمل اومد بیرون یه نگاه به من کرد و گفت: خانم کی بهت گفته بچه‌ات مریضه، اون بچه هیچیش نیست، از منم سالم‌تره، هنوز عمل تموم نشده بود بهوش اومد، قبل عمل با بچه چیکار کردی؟ مهنا: هیچی آقای دکتر، مگه چی شده؟ دکتر: همش میگفت تقصیر مادرمه، تقصیر مادرمه. مهنا: قبل عمل غذا خواست، پرستار هم گفت بهش غذا نده، منم ندادم. دکتر: پرستار بی‌خود کرد، مگه الکیه بچه رو با شکم خالی فرستادن اتاق عمل، چرا زودتر به من نگفتی؟ مهنا: والا آقای دکتر من نمیدونستم دکتر: برو خدا رو شکر کن بچه‌ات حالش خوبه، دیگه هم این دکتر و اون دکتر نبرش، بچه رو عذاب نده. بعد از حدودا دو هفته فاطمه با دست گچ گرفته مرخص شد، دوتا پلاتین دستش گذاشته بودن، دوماه دست طفلی تو گچ بود، با چه سختی‌ای من این دوماه بچه رو نگه داشتم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
ایلیا: من فردا میرم بلیط می‌گیرم و همه باهم برمیگردیم. ایران نمی‌ریم، می‌برمت لبنان تا بفهمم جاسوس الکس تو ایران کیه. فاطمه: لبنان!؟ ایلیا: اره فاطمه: کی می‌تونه باشه!؟ ایلیا در رو باز نکن حتما از طرف الکس اومدن. ایلیا: از چشمی در می‌بینم اگر از طرف اونا بودن باز نمی‌کنم. از جهتی که احتمال هر اتفاقی رو میدادم، چادرم رو سر کردم، امیر مهدی رو که خواب و بیدار بود بغل کردم و پشت دیوار با فاصله منتظر ایلیا موندم. فاطمه: کیه؟ ایلیا: ماکان. ایلیا: سلام، خوش اومدی ماکان: سلام، اینو بخون فورا. ایلیا: چیه؟ از طرف آقای بریک. خیلی آروم صحبت می‌کردند متوجه نشدم چی می‌گفتن. بعد از چند دقیقه ایلیا با سرعت اومد و شروع کردن به جمع کردن همه وسایل، حتی وسایلی که از قبل تو خونه جا گذاشته بود. فاطمه: ایلیا چی کار می‌کنی؟ چراداری وسایل رو جمع می‌کنی؟ ایلیا: الان فقط باید بریم، بعدا همه رو برات توضیح میدم. فاطمه: آقا ماکان شما بگو چی شده؟ چی به ایلیا گفتید؟ هیچ کس جواب درست و حسابی به من نداد، از در اصلی نرفتیم، از یه در مخفی که ایلیا تو کمد دیواری خونه‌اش درست کرده بود و به کوچه دیگه‌ای راه داشت زدیم بیرون، به جای یه چمدون الان یه ساک دستی و دوتا چمدان همراهمون بود. فاطمه: حداقل بگید کجا داریم می‌ریم؟ ایلیا: پیش آقای بریک. فاطمه: اونجا واسه چی؟ ایلیا: باید بریم تا متوجه بشیم، فقط باید بریم. می‌تونستم حدس بزنم آقای بریک از چی می‌ترسید که ما رو دعوت کرد خونه‌اش، البته یه جوری پناهمون داد. بریک: سلام خانم دکتر، سلام ایلیا جان خوش اومدید، منو ببخشید که این وقت شب اینطوری شما رو اینجا آوردم. فاطمه: میشه بگید چی شده؟ بریک: بفرمایید داخل نفسی تازه کنید همه چی رو می‌گم. خونه‌اش هم گرما بخش بود هم از شدت وحشتی که داشتم وجودم را یخبندان کرده بود. بریک: من بعد از رفتن شما یه نفر رو که گذاشته بودم جاسوس الکس بهم خبر داد که قرار بود امشب تو خانمت رو بکشه. ایلیا تو خیلی خوب متوجه شدی، ولی من نمی‌خوام اجازه بدم این اتفاق بیافته. ایلیا: چی کار باید بکنیم؟ بریک: من خیلی وقته که می‌خوام به جبران تهمتی که پنج سال پیش بهم زد انتقام رو الکس بگیرم، تو این پنج سال سند و مدرک جمع کردم، حتی دو نفر از کسانی که به شما تیر زدن رو هم پیدا کردم. ایلیا: مگه دولت ایران اونا رو پیدا نکرده بود؟ بریک: من فهمیدم که اون افراد دیگه.ای رو جای اونا گذاشته، اونا طبق دستور الکس عمل کرده بودند. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
زهره: قربون امام رضا بشم من، چقدر زود حاجت دلم رو داد. محمد‌علی: چطور!؟ زهره: همین الان سمانه خانم زنگ زد، گفت جوابشون مثبته. محمد‌علی: خدایا شکرت، چقدر دلت پاک بوده خدا زود حاجتت رو داده. محمد‌حسین و نازنین خندان به هتل برگشتن و سمت اتاقشون رفتن. نازنین‌زهرا: سلام محمد‌علی: علیکم السلام. محمد‌حسین: سلام، خسته نباشید‌ زهره: ممنون، بازار گردی خوش گذشت؟ نازنین‌زهرا: خیلی، جای شما خالی، دو دست لباس نخی خنک هم خریدم یکی برای خودم یکی برای مامان. نازنین از ته دل و با ذوق لباس رو جلو برد و دو دستی تقدیم مادرش کرد. زهره: من لباس نمی‌خوام ازت، اخلاقت رو درست کن، حرف من و پدرت رو گوش کن، یکم دختر سنگینی باش. نازنین مثل بادکنکی که سوزن زده باشی از درون فرو پاشید، لباس رو گوشه تک مبل گذاشت و با بغض نترکیده به سمت اتاقش رفت. محمد‌حسین که این رفتار رو دید به شدت ناراحت شد، هرچی اون سعی می‌کرد نازنین رو درست کنه خانواده‌اش به هوا می‌دادن. محمد‌حسین: چرا این حرف رو بهش زدید؟ نمی‌دونید با چه ذوقی این لباس خرید، تازه داشتم بهش می‌قبولوندم باید دخترانه رفتار کنه، دخترا از پسرا باید شادتر باشن، نمی‌شد یکم مهربون‌تر رفتار کنید؟ محمد‌علی: حاج خانم زن حاج قاسم نازنین‌زهرا رو خواستگاری کرده، کلی هم از نازنین تعریف کرده ولی نازنین‌زهرا گفته مادر نمونه و باهوش کمه ولی من قصد ازدواج ندارم. محمد‌حسین: خب، مگه کار اشتباهی کرده؟ قصد ازدواج نداره. زهره: مادر یکم بهش تشر بزن، اینقدر باهاش مهربونی کردی که اینطور شده. محمد‌حسین: نه مادر من، روش تربیت شما درست نیست، با عرض معذرت، من نمی‌گذارم این رفتارهاتون نازنین‌زهرا رو خراب کنه. محمد‌علی: تو یکی دو روز مهمون خونه ما هستی، بعدش چی؟ محمد‌حسین: بعدش هم با من پدر جان. زهره: زنگ زدن گفتن جوابشون مثبته. محمد‌حسین: بهشون بگید من یه جلسه دیگه باید با دخترشون صحبت کنم. محمد‌علی: چه صحبتی دیگه؟ محمد‌حسین: خیلی چیز‌ها هست باید بگم، جلسه اول فقط صحبت از علایق و رشته و سختی کار من بود و آشنایی مجملی پیدا کردیم. زهره: باشه مادر، پس می‌گم برا هفته بعد، وقتی از شمال برگشتیم یه قرار بزارم بریم صحبت‌هاتون رو بکنید. محمد‌حسین: ممنون. محمد‌حسین سمت اتاق رفت، نازنین دراز کشیده بود، به محض اینکه محمد‌حسین وارد اتاق شد، پتو رو ، روی سرش کشید. محمد‌حسین: نازنینم، خواهر قشنگم، بیا با من حرف بزن. من می‌دونم چقدر ناراحت شدی جانم، پاشو فکر کن چیزی نشده، نه اصلا نادیده بگیر شما بزرگواری کن بیخیال اتفاق چنددقیقه قبل بشو. حرف نمی‌زنی خواهرم؟ محمد‌حسین وقتی دید نازنین جوابی نمیده، آخرین تکنیکش رو هم بکار برد و گفت: مرد که گریه نمی‌کنه. نازنین نا خودآگاه به این جمله خندید و آروم پتو رو کنار زد. محمد‌حسین: هاان، الان شد، آفرین خواهر قشنگم. نازنین‌زهرا چشم‌هاش از شدت گریه سرخ شده بود. محمد‌حسین: مگه من مُردم که تو اینطور گریه می‌کنی؟ نازنین‌زهرا: دور از جون داداش. محمدحسین نازنین رو تو آغوش گرفت و موهای نرمش رو نوازش کرد و بوسید. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~