eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
970 دنبال‌کننده
793 عکس
503 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_12 #ستاره_پر_درد شام رو که خوردیم، قبل از اینکه سفره رو جمع کنم، سَرم رو انداختم پایین و به
از همون روزی که مهریه‌ام رو بخشیدم، فهمیدم دست بزن هم داره. هر یه مدت جر و بحثمون می‌شد و کار به کتک می‌کشید. امیر‌علی هم شاهد همه این صحنه‌ها بود، شاهد کبودی سر و صورت‌و بدنم. به بهانه‌های مختلف خونه مادرم نمی‌رفتم، مربی مهد بودم ولی دیگه اونجا هم نرفتم. چهارسال از زندگی بی‌اشتراک من و رضا می‌گذشت، هر‌روز بدتر‌ از دیروز، و هر‌ساعت بد‌تر ساعت قبل. دیگه‌خسته شده بودم، بریدم، گذشته‌ام رو زیر رو کردم تا ببینم کجا اشتباه کردم که اینجوری باید‌ تاوان پس بدم؟ نمیخوام تعریف کنم ولی واقعا سعی کرده بودم مثل یه انسان زندگی کنم. میگن سختی‌ها آدم رو می‌سازه، ولی من تو این چهارسال ساخته نشدم، نابود شدم. شده بودم مثل یه ماهی‌ای که موج‌های دریا اون رو از مجموعه‌اشون بیرون کردن، حس می‌کردم منم طرد شدم، هم از خانواده، هم از خدا. حس می‌کردم من برا کسی اهمیت ندارم، همه مردها و موجودات روی‌کره‌خاکی از چشمم افتادن. تنم داغ کرده بود، نفسم بالا نمی‌اومد؛ دستم رو روی دیوار گذاشتم و یه دستم رو روی سینه‌ام. قلبم داشت از جا کنده می‌شد، هیچ‌کس خونه نبود، امیرعلی مهد بود و پدرش هم طبق معمول خونه نبود. به خودم گفتم دیگه همه چی تموم می‌شه، ستاره تمومش کن، به این زندگی نکبت بار پایان بده، پنج سال تمام تلاشت رو کردی که زندگیت رو نگه‌داری، پنج‌سال از خودت مایه گذاشتی، از حقت گذشتی، دیگه فدا‌کاری بسه، تو هم حق داری تو زندگی آرامش داشته باشی، همین‌جا همین الان تمومش کن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_12 #مُهَنّا لباس‌های زیر درست و‌حسابی و تمییزی نداشتم، پول هم نداشتیم که بخوام برم بخرم، از
فاطمه هر روز ضعیف‌تر و بی رنگ و رو‌تر می‌شد، یه شب از خواب بیدار شدم که بچه‌رو شیر بدم، دیدم بچه‌ام کبود شده، نمیدونم چی شد، فقط اونو چسبوندم به سینه‌ام، نیمه شب نه می‌تونستم احمدرضا رو بیدار کنم، نه میتونستم ببرمش دکتر، آخه با چه پولی بچه رو دکتر می‌بردم؟ دستم رو به بدن بچه‌ام می‌کشیدم و حمد میخوندم. خدا نگاهی به حالم کرد، با شایدم می دونست اگر دخترم برنگرده فردا کلی حرف درمیاد، بچه‌ام رو بهم برگردوند. فاطمه خیلی چشماش درشت بود. تو صورت کوچیکش قشنگ چشمای درشت و سیاهش پیدا بود. یکی از آشناهای خانواده احمدرضا اومدن بودن سر سلامتی، فاطمه دو ماهش بیشتر نبود، تازه از خواب بیدار شده بود. خانمه گفت: بچه رو بده ببینیم. منم فاطمه رو دادم دستش، همین که بچه‌رفت تو بغلش، یجوری هااا کرد و بچه‌رو طرف جمعیت گرفت و گفت: واااای دختر احمدرضا فقط چشم داره، چقدر چشاش بزرگ و سیاهه. به شب نکشید، بچه‌ام تشنج شدید کرد، تبش پایین نمی‌اومد. دکترا هم که به چشم زخم اعتقادی نداشتند، میگفتن بچه‌ات بخاطر دوران بارداری مشکل پیدا کرده. البته خیلی هم بد نمی‌گفتند؛ مشکلات دیگه‌ای هم بعدها زد بیرون که همش بخاطر دوران بارداری بود، سه روز غذا نخوردن و غم و غصه‌هایی که توی ۹ ماه بارداری کشیدم. بعضی‌شب‌ها بچه‌ام از هوش می‌رفت، یه بار بچه‌رو گرفتم سمت احمدرضا و گفتم: تو مثلا پدرش هستی، بچه مون داره از دست میره، پول دوا و دکترش رو نداریم، احمدرضا من خانواده‌ات رو نمی‌بخشم اگر برا بچه‌ام اتفاقی بیافته، دیگه حق نداری پول حقوقت رو بدی بهشون، چرا فقط تو پول‌بهشون میدی؟ چرا حامد این کار رو نمیکنه؟ بعد عروسی دو روز اینجا موندو رفت خونه واسه خودش گرفت، اون داداشت که به مادرت زور میگه و روش دست هم بلند میکنه و همه رو نوکر خودش می‌بینه، این چه زندگیه که ما داریم؟ احمدرضا: میگی منم باید باهاشون دعوا کنم؟ منم رو پدر مادرم دست بلند کنم؟ مهنا: من همچین حرفی نزدم، فقط حق خودمو بچه‌ام رو میخوام، پاهای فاطمه رو دیدی؟ بچه بخاطر نداشتن مای‌بیبی تاوا زده، زیر بچه زیر انداز میندازم یکم بهش هوا بخوره مادرت داد و بیداد میکنه که بچه‌ات رو جمع کن تا ما رو نجس نکرده. داروهاش رو اجازه نمیدن بزارم یخچال، تهمت زنیشون هم که خیلی خوبه. احمد رضا از همین الان بیافت دنبال خونه، ما اگر بخوایم با خانوادت زندگی کنیم بجایی نمی‌رسیم، تو این اتاق جای سه نفر نیست، فردا بچه بزرگ‌تر میشه، نمیشه که اینجا باشیم. احمدرضا: یکم صبر کن، بخاطر من، قول میدم همه چی رو درست کنم. بعضی وقت‌ها آرامش احمدرضا منو دیوونه می‌کرد، احمدرضا میخواست هم خانواده‌اش رو راضی نگه داره هم من رو، اما این نشدنی بود. پنهونی افتادیم دنبال خونه، قیمت‌خونه‌ها نسبت به الان کمتر بود، یادمه یه خونه ۲۰۰ متری دیدیم، مثلا تو بهترین محله ۴۰۰ هزار تومن، اما توان ما نبود که اینقدر هزینه بدیم. همه طلا‌هام رو و هدایای روز عروسیم رو جمع کرد، تا بتونیم یه خونه جور کنیم. نمیدونم پدر شوهر و مادر شوهرم قضیه رو فهمیدن، چشمتون روز بد نبینه، یه دعوای بزرگی راه افتاد. خبر رسید به ساعد برادر بزرگه احمد رضا، من تو اتاق نشسته بودم، که در اتاق با لگد ساعد باز شد، تفنگش رو طرف من گرفته بود. ساعد: تو غلط میکنی بخوای از این خونه بری، همین جا می‌کشمت. احمد رضا سرکار بود، وقتی وارد شد و این صحنه رو دید، خودش رو بروی تفنگ قرار داد و گفت: احمدرضا: اول باید از رو جنازه من رد بشی، بعد هرکاری دلتون خواست با زنم بکنید. از شدت ترس حتی گریه هم نمی‌تونستم بکنم، بدنم به لرزه افتاده بود، لرزش دستام رو نمی‌تونستم کنترل کنم. ساعد: تو خیلی احمقی که به حرف زنت گوش میدی. احمدرضا: تو خوبی که کهنه بچه‌هات رو میشوری و جرأت نداری به زنت بگی بالا چشت ابرو. من خونه پیدا کردم، همین روزاست که از اینجا برم، کسی هم حق نداره جلوم رو بگیره. پدر شوهرم و ساعد از شدت عصبانیت فقط لب می‌گزیدن و دیگه نمی‌تونستن کاری کنن، اون روز فهمیدن احمدرضا همچین بی عرضه هم نیست. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#وصال #پارت_12 بعد از چند هفته تعطیلی مجدد سرکار برگشتم، در هفته سه روز کلاس داشتم و بقیه روزها سع
ایلیا: من مقصر بودم، فاطمه بخاطر من و هدفم کم استرس نکشید، اصلا نتونستم براش آرامش رو فراهم کنم. علیرضا: از حرفم ناراحت شدی ایلیا؟ من... ایلیا: نه، اصلا ناراحت نشدم، تو درست گفتی من نباید می‌گذاشتم فاطمه تنها باشه. من همش بخاطر قضیه خانواده‌ام تو رفت و آمد بودم، حتی بعد از برگشتن از لبنان. علیرضا: بابا بی‌خیال، قسمت نبود اون بچه باشه، هنوز هم فرصت دارید، خدا با بهترین‌ها براتون جبران می‌کنه، اگر قسمت بود می‌موند، همین خواهرم فاطمه، ممکن بود نباشه، تو یه تصادف بد پدرم رو از دست دادم، مادرم سرش باردار بود، اگر خدا نمی‌خواست بمونه حتما تو اون تصادف سقط می‌شد. ایلیا: حال روحی خراب فاطمه رو هیچی آروم نمی‌کنه، اون چند روز دیگه قرار بود بره برا تعیین جنسیت بچه، حالا... رویا: سلام، چه خبر؟ حالش چطوره؟ علیرضا: سلام! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ رویا: وقتی از هدیه شنیدم فاطمه رو آوردن اینجا نتونستم آروم بگیرم، چرا خبرم نکردی؟ علیرضا: آخه با این حال و روز، تو پا به ماهی نباید .... رویا: الان فاطمه کجاست؟ علیرضا: هنوز بهوش نیومده، اتاق شماره ۳۵......... چی شد پس چرا نمیری ببینیش؟ رویا: اگر بهوش بیاد و منو ببینه دلش می‌شکنه، من پا به ماهم با این شکم برم پیشش... نه بی‌خیال تا وقتی یکم حال و روزش بهتر نشده نمیرم پیشش، اینجوری داغ دلش تازه نمیشه. ...............🦋 غصه از دست دادن فرزند برام سخت بود، از لحاظ روحی تا مدتی حال خوشی نداشتم. حتی ایلیا منو برد گیلان، دو ماهی اونجا موندیم، ایلیا هر روز برام گل و شیرینی می‌خرید، اینقدر حواسش بهم بود که بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتم برو یکم منو تنها بذار. خلاصه که ایلیا کاری کرد غم و غصه من کمتر بشه. ✍ف. پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_12 #آبرو معاون: خب، خیلی ممنون از خانم‌ها سالمی و مروی‌زاده، امیدوارم در این ترم این مشکلات
محمد‌حسین تماس رو باز کرد اما قبل از شروع صحبت کردنش زهره شروع کرد به عتاب کردن زهره: دختریه چشم سفید کی تا‌حالا جرأت کردی اینطور پررو بشی و جواب بدی؟ گند میزنی بعد جوابشون رو هم میدی؟ تو که نخبه بودی؟ جهشی دادی، تست هوش دادی، این غلطی که کردی نشونه هوشت نبود. من و پدرت وقتی شنیدیم از خجالت آب شدیم، پدرت از دیشب زیر سرم، من از شدت سر درد نمی‌تونم رو پا بشم. خدا بگم چکارت کنه دختر، داریم از دستت دیوونه می‌شیم، تو آبرو نداری یکم به فکر آبروی ما باش. زهره پنج دقیقه یکسره حرف زد، تموم که شد محمد‌حسین آروم سلام کرد. زهره: خاک به سرم، محمد‌جان تویی مادر؟ یعنی من اشتباه گرفتم!؟ ببخشید شرمنده مزاحمت شدم. محمد‌حسین: نه مادر اشتباه نگرفتی، گوشی نازنین. زهره: گند زده دوباره پشت تو قایم شده؟ چرا اینقدر ازش دفاع می‌کنی؟ بزار یکم ادب بشه این دختر. محمد‌حسین: من رفتار و حاضر جوابی خواهرم رو، حتی نمرات کم میان‌ترمش رو توجیه نمی‌کنم، بابت این خواهرم رو خیلی عتاب کردم، ولی رفتار مسئولین حوزه اصلا پسندیده نبود، منم بودم اعتراض می‌کردم به جلسه عمومی جلو چشم همه دلیل نداره ضعف خواهر منو تو چشم دیگران بکنند، من فردا قراره برم به این رفتار اعتراض کنم، اینا هیچ کدوم تایید کم‌کاری خواهرم تو درس خوندنش نیست. زهره: محمدم ما دیگه جون نداریم ادامه بدیم، این دختره شرم خورده حیا رو غی کرده. محمد‌حسین: چرا می‌گید دختره؟ مگه چیکار کرده؟ اون که همه جور خودش رو ثابت کرد ، این کار شما نازنین رو به این مرحله رسوند. یکم واقع بین باشید لطفا مادرم، خواهش می‌کنم. زهره: آدم کسی رو احترام می‌کنه که به حرف پدر و مادرش گوش بده، اون دختره هیچ احترامی، هیچ ارزشی برا حرفمون قائل نیست. محمد‌حسین: مامان از من ناراحت نشید، ولی واقعا ما چقدر براش ارزش قائل بودیم؟ چقدر به نظراتش احترام گذاشتیم؟ همه چی رو بهش تحمیل کردیم، من تو یکسال بهش فشار آوردم که دو تا پایه بخونه، تست هوش بده و ... زهره: اینا همش بخاطر خودش بود، درک نکرد نفهمید. محمد‌حسین: اینا بخاطر نازنین نبود، بخاطر حرف مردم بود. زهره: این تفکر تو هم برام یه مسئله است محمد مامان. محمد‌حسین: خودتون رو اذیت نکنید مادر مهربانم، من همه چی رو درست می‌کنم. زهره: مادر پیش مرگت بشه الهی، خیلی داری زحمت می‌کشی. نازنین‌زهرا: تموم شد، هرچی فحش بود رو خوردی. محمد‌حسین: بخاطر تو جون هم میدم، فحش که چیزی نیست. نازنین لبخند ریزی زد و قهوه‌اش رو هم زد. محمد‌حسین: از اینجا خوشت اومده؟ نازنین‌زهرا: خیلی قشنگه اینجا. داداش میشه یه چیزی بخوام؟ محمد‌حسین: چی عزیزم؟ نازنین‌زهرا: اجازه میدی چادرم رو دربیارم؟ آخه کافه با این تیپ...!! محمد‌حسین: اولا من کی باشم رو حرف خدا حرف بزنم، حجاب و چادر حرف خداست، من نمی‌تونم حکم بدم. ثانیا چرا فکر می‌کنی کافه محل افراد تیپ امروزی و ژیگول؟ اتفاقا کافه جای ماهاست، نه جای اونا. نازنین‌زهرا: متوجه شدم، الان غیرتی شدی و اجازه ندارم چادرم رو دربیارم. محمد‌حسین: اصلا اینطور نیست، من نگفتم با چادر بمون یا چادرت رو دربیار. من قانون رو گفتم. نازنین‌زهرا: من مانتو پوشیدم، بلند هم هست، روسریم هم کوتاه نیست، یه امروز من لذت بی‌چادری و آزادی رو بچشم، قول میدم بقیه روزها چادر بپوشم. محمد‌حسین سکوت کرد و فقط به خواهرش نگاه کرد، چقدر محسوس بود که نازنین هنوز بابت پوشش کامل و چادر اقناع نشده و این پوشش اجبار بوده. این اتفاق خیلی محمد‌حسین رو متاسف کرد، دلش برا خواهرش می‌سوخت، اگر زمانی که باید آزاد می‌بود از حقش استفاده کرده بود الان به این حال و روز نمی‌افتادیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_12 #پشت_لنزهای_حقیقت مجیدی: خدا قوت خانم علوی. سارا: ممنون استاد مجیدی: آقای رضایی و قادری م
موفقیت‌هام به لطف خدا یکی پس از دیگری رقم می‌خورد، با اتمام دانشگاه برا ارشد بلا فاصله ثبت نام کردم، منتها دیگه عکاسی رو انتخاب نکردم، این دفعه فیلم برداری و کارگردانی ثبت نام کردم. به لطف خدا یکی از اعضای ثابت گروه آقای رضایی شدم، تو صدا و سیما هم به عنوان کارمند رسمی برای عکاسی استخدام شدم. حسابی سرم شلوغ بود، صبح‌ها کلاس و بعد از ظهرها صدا و سیما. گاهی وقت‌ها شب‌ها تا دیر وقت مشغول کار میشدم و وقتی برمی‌گشتم جونی برام نمی‌موند. یکی دیگه از رویاهم که تاسیس یک آتلیه بود هم بعد از ۷ سال به واقعیت پیوست. پدرم یه وام گرفت و یه آتلیه مخصوص برام ساخت، یجورایی مثل سالن عروسی و عقد بود، یه باغ پشت این آتلیه پدرم خرید. پدر و مادرم خیلی برا ساخت این آتلیه تلاش کردن، البته بهتر بگم باغ آتلیه؛ این اسمی هست که من براش انتخاب کردم. من از سن ۲۴ سالگی شدم مدیر یه مجموعه بزرگ، کم‌کم یه تالار شخصی هم تاسیس کردم و کارمند استخدام کردم، تالاری که صفر تا صد جشن عروسی رو خودمون انجام می‌دادیم، عکاسی و فیلم برداری و حتی تولدها و جشن‌های متفاوتی که پدر و مادرها برا فرزندانشون می‌گرفتن رو هم پوشش می‌دادیم. ................. هادی: من برنامه ریختم که از دهم محرم بریم نجف و کربلا، نظرتون چیه؟ حانیه: خب خیلی خوبه، ولی می‌گن کراهت داره بیش‌تر از سه روز کربلا باشیم. هادی: ما که همش کربلا نیستیم، نجف می‌مونیم چند روزی، از ده محرم تا آخر محرم نجف باشیم، بعدش که مشایه شروع میشه با مشایه راهی کربلا می‌شیم، یک روز هم کاظمین و سامرا. البته این رو هم بگم من برا موکب داری ثبت نام کردم، دارم همه کارهاش رو می‌کنم امسال برای اولین بار موکب بزنم به اسم صاحب الزمان و حضرت زهرا. حانیه: ان شاالله، خیلی هم خوبه. هادی: نظر تو چیه سارا جان؟ سارا: درسته که تو محرم عروسی و جشن نداریم ولی من کارمند صدا و سیما هستم، باید درخواست مرخصی بدم، البته با این مدت زمان طولانی حدس میزنم قبول نکنن، اما من یه پیشنهاد بهتر دارم. حانیه: چه پیشنهادی؟ سارا: شما و بابا برید، من از اول ماه صفر به شما ملحق می‌شم، گروهمون از اول صفر برای ساخت مستند میرن عراق، منم با اونا میام. حانیه: آخه مادر، اینجا تنها می‌مونی، ۲۰ روز حداقل تنهایی، نمیشه. هادی: آره بابا جان، دختر تنها تو این خونه نمیشه، بعد همش تو رفت و آمدی وقتی برمی‌گردی باید یکی باشه ازت پذیرایی کنه، نهار و شامت آماده باشه. سارا: خب میرم پیش خانم جون، تازه طناز هم اومده، روزها میام خونه، بعد از تموم شدن کارم میرم پیش خانم جون. هادی: اگر پیش خانم جون بری خوبه. حانیه: آره اینجوری خیال منم راحت میشه. هادی: خیره ان شاالله، حالا که به توافق رسیدیم بریم نماز بخونیم که شیطون رو شکست بدیم. حانیه: بریم، یا علی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_12 #دوستی_با_سایه‌ها یهودا وقتی از جناب هام موفقیت‌های من رو شنیده بود خیلی خوشحال شده بود،
لئو: تو هنوز زنده‌ای!؟ یعنی چیزه... خوشحالم که زنده موندی. دختر به خودش می‌لرزید، لبهاش خشک‌شده بود و لباس‌هاش خاکی پاره‌پاره. سرباز: فرمانده، فرمانده حالتون خوبه؟ با شنیدن صدای سرباز مبل رو باز انداختم روی دختر و منم پشتم بهش دادم تا چیزی از دختر پیدا نشه و متوجه حضورش نشن. فرمانده: من خوبم، الان دیگه به نیروها بگو منطقه رو خالی کنن برگردن سنگر، ممکنه شبیخون بزنن بهمون، باید دوباره تجدید قوا کنیم و جون مقابله داشته باشیم. سرباز: چشم فرمانده. به محض اینکه سرباز از خرابه بیرون رفت، گشتی اطراف زدم تا مطمئن بشم کسی این اطراف منو نمی‌بینه. مبل رو کنار زدم تفنگم رو حمایل کردم و روی صورتم پوشوندم. لئو: نترس، من نمی‌گذارم دوباره اسیر بشی، نجاتت میدم. مرضیه: من نمی‌تونم راه برم، تو هم به من نمی‌تونی دست بزنی. لئو: نمی‌دونم تو دین شما جرم دست زدن به زن چیه، ولی من قصد اذیت و آزار تو رو ندارم، می‌برمت جای امن و خودم هم برمی‌گردم. مرضیه: اینجا همش دست اسرائیل، هیچ‌جا امن نیست. لئو: بالاخره که یکجایی پیدا میشه. دختر رو تو بغلم گرفتم و آروم آروم به سمت نیروهای لبنانی رفتم، از دختر خواستم که به جای من بهشون بگه برای تحویل دادنش به نیروهای خودی دارم نزدیک میشم. همه اسلحه‌هاشون سمت من گرفتند، من آروم آروم و بدون هیچ حرفی نزدیک شدم، دختر بهشون اطمینان خاطر داد که من برای اونا خطری ندارم. چند قدمی مرز دختر رو زمین گذاشتم و برگشتم سمت منطقه خودمون. سرباز: فرمانده حالتون خوبه؟ لئو: خوبم، خیلی خوبم. من تا مرز بررسی کردم، اونا برای حمله به منطقه ما باید خیلی هزینه کنند، تعدادشون از ما کمتره، امشب رو می‌تونید با خیال راحت بخوابید. نیمی از سرباز‌ها خوابیدن و نیمی هم مشغول حرف حرف زدن بودن، اما من فکر و ذکرم پیش اون دختر بود. ظلمی که داشت رخ میداد خیلی قلبم رو به درد آورده بود، تو این چند روز جنگ من یک شب با وجدان راحت نتونستم بخوابم و غذا و حتی آب بخورم. با دیدن اون دختر قلبم به درد اومده، زندگی دخترک جوان تباه شده، بدون پا تو بحبوحه جنگ معلوم نیست زنده می‌مونه یا نه، اگر زنده هم بمونه چطور میتونه به زندگیش ادامه بده؟ همون طور که روی تخت دراز کشیده بودم پهلو به پهلو میشدم و تمام اتفاقات این چند روزه جنگ بررسی می‌کردم. بعد از ۳۳ روز، شب آخر ورق برگشت؛ درست زمانی که ما پیشتاز جنگ بودیم و داشتیم کار رو تموم می‌کردیم به طور عجیبی هواپیمای ما در آمرلی نابود شد و سقوط کرد،توی اون هواپیما من بودم و دوتا از سربازان. قبل از انفجار ناگهانی من پرت شده بودم بیرون و سرم و پهلوم و پاهام آسیب جدی دیده بود. خبر کشته شدن من به مسئولین رسیده بود. یهودا: متاسفانه لئو رو از دست دادیم. هام: چطور اجازه دادید این اتفاق بیافته؟ نتانیاهو: تونستید جسد‌ها رو برگردونید؟ یهودا: همه کامل سوخته و پودر شدن، معلوم نیست از چه مواد منفجره‌ای استفاده کردند. یهودا: چطور به خونواده‌اش خبر بدیم!؟ من اما در گوشه‌ای سرد و تاریک و با درد خودم سر می‌کردم، هر لحظه منتظر بودم تا مرگم از راه برسه. اونجا متوجه شدم این انفجار و سقوط هواپیما عادی نیست، پارچه‌ای که از ناکجا آباد روی شیشه هلیکوپتر رو پوشوند یه چیز عادی نبود، حتما اونا از اجنه و موجودات ماورایی کمک گرفته بودند. ✍ف.پورعباس 🚫کپی ‌و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~