🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #من_عاشق_نمیشوم خدا هرچی بعد از ازدواج رویا به من سخت گرفت وامتحانم کرد ولی تو زمینه درس
#پارت_31
#من_عاشق_نمیشوم
توی هال نشسته بودم و داشتم میوه نوبر تابستون رو میخوردم، آلبالو.
صدای تلفن خونه به گوشم رسید، مادرم زودتر رسید و جواب داد.
+الو
∆سلام حاج خانم، خوبید
+علیکم السلام طاهره خانم، چه عجب، از وقتی از این محله رفتید کم یاد میکنید.
∆بخدا، همیشه یادتونم ولی وقت نمیکردم خیلی درگیر بودم.
+ان شاالله راحتید اونجا، جاتون خوبه؟
∆الحمدلله هنوز نتونستیم با همسایه ها جور بشیم ولی خب آب و هواش از تهران و ری بهتره، اگر آسم نداشتم هیچ وقت از پیش شما دور نمیشدم.
+ان شاالله همیشه تنتون سلامت باشه.
∆راستش حاج خانم جهت امر خیر مزاحم شدیم.
+خیره ان شاالله.
∆خبر دارید که مجید هم پارسال استخدام سپاه شد و الحمدلله مشغول به کار میخوایم براش آستین بالا بزنیم، دنبال یه دختر خوب براش بودیم، گفتیم چه کسی بهتر از خانواده شما، هم با اصالت هم با فرهنگ و از همه نظر عالی.
+شما لطف دارید، ولی اقا مجید شما الان۲۰ساله هستند درسته؟
∆بله، برا نازنین جون میخواستیم بیایم خواستگاری.
من فقط جواب های مادرم رو میشنیدم و نمیدونستم طاهره خانم چی میگن، ولی مادرم متعجب شد از شنیدن خبر نمیدونستم چی گفت بهش که اینقدر جا خورد مادرم.
مامانم دستش رو گذاشت رو بخش پخش صدا و منو فرستاد پی نخود سیاه.
صحبت هاشون که تموم شد مادرم هیچی به من نگفت.
شب که پدر و مادرم خلوت کرده بودند ناخواسته متوجه حرف هاشون شدم، فقط شنیدم مادرم گفت: برا نازنین خواستگار اومده؛ چی بگیم؟
!نمیدونم والا، ما یه دختر دیگه هم داریم، اونو هم باید در نظر بگیریم.
+حاجی بخت نازنین رو که نمیشه بخاطر الهه برگردوند، الهه هم عاقل شده قطعا رضایت میده.
!بنظرم الهه مجبور بخاطر ما قبول کنه اون تو رو دربایستی با ما قرارگرفته.
+میگی چیکار کنم؟ بالاخره نمیشه زندگی نازنین رو هم خراب کرد.
!اول با نازنین حرف بزن ببین راضیه بعدا که نظر نازنین رو فهمیدیم، بعد یه فکری به حال الهه میکنیم.
درسته که من اهل عشق و عاشقی نبودم، ولی تشکیل خانواده فطرتا تو ذات هرکسی هست، حقیقتش دلم سوخت که خواهرای کوچیک ترم به مرحله تشکیل خانواده رسیدن و من هنوز ...
نمیدونستم گله کنم یا صبر، تا حالا اینقدر به هم نریخته بودم.
نازنین اندازه رویا با من صمیمی نبود طبیعی هم بود بخاطر فاصله سنی که باهاش داشتم، این امر طبیعی بود.
حدس میزدم با ازدواج نازنین دردسر جدیدی شروع بشه، طعنههایی که دوباره شروع میشه، مخصوصا اگر خبر به عمه خانم حسن آقا برسه.
فقط از خدا طلب صبر بیشتر میکردم، نمیدونستم حکمت این که قراره من این همه مجرد بمونم و باعث شد طعنه بشنوم چیه؟
صبر هرکسی هم حدی داره، نمیدونستم تا کجا دیگه میتونم صبر کنم و این امتحان الهی کی و چجوری قراره پایان پیدا کنه؟
گاهی وقت ها اینقدر تحت فشار حرف های مردم قرار میگرفتم که شب ها به فکر خودکشی میافتادم ولی خب قتل نفس گناه بزرگیه و عذاب بزرگی هم در پی داره.
عصمت نمیخواستم ولی از خدا خواستم کمکم کنه که در برابر شهوتهام مقاوم باشم و ذلیل نفسم نشم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #عشق_در_میان_آتش حسنزاده: سلام خانم دکتر _ سلام، صبحت بخیر،چه زود اومدی امروز! حسنزاده:
#پارت_31
#عشق_در_میان_آتش
_ یعنی علی الان اسیره!؟
حاجی: نه، علی الان اینجاست
بلندشدم ایستادم، ضربان قلبم شدت گرفته بود، نفسم حبس شده بود.
_ اینجا؟ یعنی...
حاجی: طی یه حمله تونستیم بچهها رو نجات بدیم، سعید و علی رو که پیدا کردیم بیهوش بودن، مدتی توی عراق بستری بودند، سعید بهوش اومد، سعید میگفت: علی خودش رو سپر سعید کرده بود، داعش...
_داعش چی؟ چه بلایی سر علی اومده؟
حاجی: علی دیگه نمیتونه ببینه، هنوز هم بهوش نیومده، تو کماست.
_ نمیتونه ببینه؟ چرا؟
حاجی: داعش ازش خواسته بودن به حضرت زینب توهین کنه، اونم جواب داده چشمهام رو فدای خانم میکنم، تا چشم دارم نمیتونم ببینم شما به ناموس خدا توهین میکنید.
سر سعید رو خرد کرده بودند، پاهاش رو هم شکسته بودند، بعد رفته بودن سراغ علی و چشمهاش رو...
_ آقا سعید هم اینجاست؟
حاجی: تو مسیر انتقال به ایران شهید شد، همین چندروز هم که چشم باز کرده بود و حرف میزد برای همه تعجب آور بود.
تو لبنان به حامد سر زدم و خانواده آقا علی رو آوردم، البته فقط مادرشون اونجا بودن.
خواهرشون رو تو فرودگاه ایران دیدیم چند روز پیش، الان هم هرسه تاشون کنار اتاق علی هستند.
دخترم تو باید من و علی رو ببخشی.
_ ببخشم!؟ بابت چی حاجی؟ مگه کاری کردید؟
حاجی: من از علی خواستم بیاید کمکمون کنید پشت خط، حقیقتش علی نگفته بود شرایط بارداریتون رو، اونجا هم که فهمیدم علی رو حسابی سرزنش کردم، ولی گفت شما با اختیار خودتون اومدید.
_ درسته، من خودم خواستم بیام، هیچ کدوم از این اتفاق ها تقصیر کسی نبود.
حاجی: حالا برو علی رو ببین، انتهای راه رو سمت راست.
سمت ccu قدم برمیداشتم، اشکهام بند نمیاومد، حرف حاجی تو سرم میپیچید، علی نمیتونه دیگه ببینه.
باورم نمیشد، چه بلایی سر زندگیم داشت میاومد؟
چند متری اتاق علی ایستادم، مامان انتصار و حامد که منو دیدن سرشون رو پایین انداختن و آروم اشک میریختن.
دست به دیوار پیش رفتم، پشت اتاق علی که رسیدم حس کردم دیگه قلبم نمیزنه، دیگه نتونستم روی پای خودم بایستم، تصویر لبخند علی جلوی چشمهام اومد و از حال رفتم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #ستاره_پر_درد دکتر: خانم ساداتی ببینید، خطر وجود بچه برا هر دوی شما هست، به فرض بچه رو نگ
#پارت_31
#ستاره_پر_درد
نه ماه بارداریم رو خیلی مراقب بودم که هر غذایی نخورم، هرجایی نرم، هرکاری نکنم.
حواسم به خودم بود، حتی بیشتر از قبل.
دکترهم همچنان معتقد بود بچه با مشکل متولد میشه و من قبول نمیکردم.
این ماههای آخر من دیگه دادگاه نرفتم، همه کارها رو شهرام انجام میداد.
هر چند وکیل هم گرفته بودیم و چندین میلیون هزینه دادیم ولی باز هم بی نتیجه بود.
هفتههای آخر بارداریم بود، مادرم اومد خونه تا مراقبم باشه، مادر شوهرم هم بندهخدا خیلی حواسش به من بود.
علی چند ماهی بود که دیگه پیش ما زندگیمیکرد، اینقدر منو دوست داشت که هرجا میرفتم اونو همراهم باید میبردم.
ایامی که مجبور بودم تو خونه بمونم بخاطر بارداری، تمام دلخوشیم تو اون تنهایی علی بود، چون منو یاد امیرعلی میانداخت.
دکتر: خانم ساداتی، شما نمیتونید طبیعی زایمان کنید.
ستاره: هرچند دلم میخواست طبیعی بچم دنیا بیاد، ولی با این مورد مشکلی ندارم.
دکتر: من نمیدونم چطور این ۹ماه رو یک بار هم سنوگرافی نیومدی؟حتی برای تعیین جنسیت بچه!
ستاره: خانم دکتر من تو شرایط خوبی نبودم و نیستم، دلم نمیخواست حرفهای تکراری دکترقبلی رو بشنوم، ترجیح دادم تو آرامش باشم.
دکتر: خیلی خب، شما همین امروز هم میتونید زایمان کنید، آقای شکیبافر برید کارهای بستری همسرتون رو انجام بدید.
شهرام رفت که کارهای بستری منو انجام بده، چکاپهای لازم قبل از عمل رو هم دکترم انجام داد، خدا رو شکر همه چی خوب بود.
مادرم، و مادر شوهرم پشت در اتاق عمل دست به دعا بودن، شهرام بیشتر از همه نگران بود.
نمیدونم عمل چقدر طول کشید، ولی وقتی بهوش اومدم، با چهره شهرام مواجه شدم.
دستم و گرفت وگفت: بچمون پسره، سالم سالم.
ستاره: دیدی گفتم، دکترا الکی میخواستن بچهام رو بکشن، من میدونستم بچهام چیزیش نیست.
شهرام: گفتم برن بیارنش تو ببینیش.
بچهام عین ماه شبچهارده بود، از زیبایی هیچی کم نداشت، نذر سلامتیش بود که اسمش رو امیررضا بزارم، همین کار رو هم کردیم.
بعد از سه روز از بیمارستان مرخص شدم، اولین دیدار علی با امیررضا یه خاطره به یاد موندنی شد.
تو اون حالت هم تمام فکر و ذکرم پسرم امیرعلی بود، نمیدونستم چیکار کنم.
چندساعتی از برگشتم به خونه نگذشته بود که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم.
ستاره: شهرام جان، کیفم رو میاری؟
شهرام: بفرما عزیزم.
موبایل رو بیرون آوردم، از اسمی که روی صفحه گوشی میدیدم جا خوردم.
شهرام: کیه ستاره؟ چرا جواب نمیدی؟
مادر: کی مامان، خب جواب بده، چرا خشکت زده؟
ستاره: اخه چیزه،...
شهرام: چیه؟
ستاره: مادر رضاست.
شهرام: مادر همسر سابقت!؟
ستاره: آره.
شهرام: خب جواب بده ببین چیمیخواد.
ستاره: میترسم، شهرام نکنه اون بلایی سر بچهام آورده باشه.
شهرام: ای بابا، الان قطع میکنه جواب بده.
ستاره: الو...
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #مُهَنّا یه نگاه به ام البنین انداختم، بچهام هیچی نمیگفت. مهنا: ام البنین ما مُردیم، ک
#پارت_31
#مُهَنّا
فاطمه: سلام، ما اومدیم، مامان، مامان، ببین نمره ریاضیم ۱۷شده.
مهنا: سلام، خسته نباشید.
بهار: سلام مامان، چرا امروز دنبالمون نیومدید؟ ما خیلی منتظرتون موندیم، آخرش پیاده اومدیم.
جوابی نداشتم بهشون بدم، سرم رو انداختم پایین و ادامه سالادم رو خُرد کردم.
بهار:سلام امالبنین، چرا پشت دَر نشستی؟ چشمت چی شده؟
امالبنین: ما دیگه نمیتونیم بریم عروسی، ماشینمون خراب شد.
فاطمه: خب درست میشه.
دخترا اومدن سمت من، قیافههاشون سوال داشت، دخترام رو بغل کردم و زدم زیر گریه.
مهنا: چیزی نشده مامان، نترسید، ماشین چپ کرده.
بهار: چی؟ چپ کرده؟
مهنا: نترسید مامان
دخترا هم زدن زیر گریه، نمیدونم تو دلشون چی گذشت، اما دوباره منو بغل کردن و گریه کردن.
ازشون خواستم هیچ وقت این قضیه رو به کسی نگن، مخصوصا عمهها و عموهاشون.
مهنا: احمدرضا اگر میمردم، میرفتی زن بگیری؟
احمدرضا: میتونستی بمیری ببینی چیکار میکردم.
مهنا: احمدرضاااا، جدی گفتم.
احمدرضا: این سوالهای عجیب و غریب چیه میپرسی؟ بجای اینکه خوشحال باشی زندهای، این چرت و پرتها رو میپرسی.
مهنا: اگه من میمردم حتما خانوادت خیلی خوشحال میشدن، فورا برات زن میگرفتن تا پسر دار بشی.
احمدرضا بلند داد زد و گفت:
میشه دیگه بس کنی مهنا، الان تو و بچهزندهاید، دور هم داریم زندگیمون رو ادامه میدیم، این حرفها چیه میزنی؟
اگر میترسی بعدت زن بگیرم، پس دعا کن من زودتر بمیرم، اینطوری خیالت راحتتر میشه.
وقتی دیدم احمدرضا اینجوری بهم ریخت دیگه ادامه ندادم، سکوت کردم و سرم رو تو کتابم گذاشتم.
نمیدونم دلیل عصبانیتش از سوالها بود واقعا، یا بخاطر تصادف و خرابی ماشین؟
احمدرضا درست میگفت، من باید خدا رو شکر میکردم که زندهام ولی نمیدونم چرا ذهنم با این سوالها پر شده بود.
احمدرضا دستی به موتورش کشید، یه تعمیرات جزئی نیاز داشت، مشکلش که برطرف شد به جای ماشین ازش استفاده کردیم.
دخترا عادت کرده بودند پیاده میرفتن و برمیگشتن.
بعضی روزها بخاطر سرما پدرشون اونا رو با موتور میرسوند مدرسه.
هدی هم مدرسهاش نزدیک بود، خودم صبحها میرسوندمش، روزهایی که کلاس دانشگاه داشتم با خط واحد میرفتم کلاس.
تعمیر کار قول داده بود ماشین رو نهایتا دوماهه تحویل بده، ولی شش ماه طول کشید تا ماشین رو به ما تحویل داد، دقیقا از اول بهمن تا آخر خرداد طول کشید.
اون سال دیگه عید فطر رو تو یزد کنار هم دیگه گذروندیم.
مادرم خیلی بیتابی میکرد.
مادر: مهنا مادر چرا نمیای؟ دوساله ندیدمت، دلم براتون تنگ شده، نوه هام رو میخوام ببینم.
مهنا: ماشینمون خرابه، اگه درست شد حتما میایم.
مادر: مگه اتوبوس نیست؟ خب بلیط بگیرید بیاید.
مهنا: برامون سخته، ان شاالله ماشین که درست شد حتما میایم.
منم دلم برا مادرم یه ذره شده بود، خبر نداشت که چه اتفاقی برامون افتاده.
اون سال ما از سفر محروم شدیم؛ با اینکه شش ماه طول کشید تا ماشین درست شد، ولی باز هم کلی مشکل داشت.
یه بدنه جدید براش خریدیم، خدا رحم کرد که موتور ماشین خراب نشده بود.
تعمیرکار متاسفانه اصلا با انصاف نبود، نمیدونم چطور تعمیرش کرده بود، حتی حاضر نشده بود بهش دست بکشه، دستگاههاش رو با همون خاک و ریگش سوار کرده بود، هربار یه جای ماشین صدا میداد.
درهای ماشین خوب چفت نمیشدن، دوباره هزینه دادیم تا درها رو برامون درست کردن؛کلی هزینه گذاشت رو دستمون.
بعد از درست شدن ماشین، اولین کاری که کردم خریدن حرز بود، یه حرز خریدم و یه قرآن کوچیک و انداختم دور آیینه ماشین.
صدقه دادیم، دوباره از ماشین استفاده کردیم.
حواسم رو جمع کردم اینبار که مراسم میگیرم دخترا رو کنار خودم نگه دارم، یا به کسی نگم من چندتا بچه دارم.
اما دروغ هم بلد نبودم، سال بعد هم که مراسم گرفتیم دوباره خانمها گفتن: این چقدر جوونه چهارتا بچهداره، دست تنها هم این همه غذا درست کرده، سرکار هم میره.
چشمتون روز بد نبینه، فردای روز مراسم من تمام بدنم فلج شد، دیگه نمیتونستم تکون بخورم.
چند روز از شدت درد به خودم میپیچیدم، خونه زندگیم رو هوا بود.
زن همسایه میاومد کمک.
تو اون شرایط سخت، خانواده احمدرضا زنگ زدن و بهش گفتن مادرت عمل داره، باید حدود ۵میلیون پول بدی.
این پولها پساندازی بود برای روز مبادا، با اینکه میدید من دارم از درد به خودم میپیچم، اما همه پولها رو داد به مادرش.
همه اینپولها رو به اسم قرض از ما میگرفتن، اما فقط اسما قرض بود.
همسایهها خیلی احمدرضا رو ملامت کردن که چرا بجای اینکه زنت رو دکتر ببری، پولها رو دادی مادرت؟
میگفت: زنم خوب میشه، اما حرف اوناست که فردا میمونه.
همسایه: حرف مردم از جون زنت مهمتره؟
احمدرضا: نه، ولی من چارهای نداشتم.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #وصال ماکان: این وسیله برا تغییر صوت استفاده میشه میخوایید چه کار؟ فاطمه: میخوام باهاش
#پارت_31
#وصال
بچه رو بغل کردم و سوار ماشین شدم، امیرمهدی مدام گریه میکرد؛ دلم میخواست بچهام رو به سینه بچسبونم و بهش بگم منم مامان فاطمه نترس دیگه همیشه پیشت میمونم.
الکس: اگر زن هنرمندی باشی میتونی دلش رو بدست بیاری و آرومش کنی.
لیام: راستی نگفتید اسمش چیه؟
الکس: قطعا بچههایی که میخرید رو نباید به اسم واقعیشون صدا کنید از حالا شما پدر و مادرش هستید، هرچی دوست دارید صداش بزنید.
فاطمه: ممنون جناب.
لیام: ما تا عمر داریم این لطف شما را فراموش نمیکنیم.
الکس: امیدوارم به زودی شما رو تو اسرائیل ببینم.
لیام: همچنین جناب.
لیام اومد پشت فرمون نشست، استارت ماشین رو زد، همین که خواستیم حرکت کنیم الکس با اشاره دست خواست که باییستیم.
نفسم تو سینه حبس شد، بچه رو خوب تو بغلم نشوندم و دستش رو محکم گرفتم، ضربان قلبم شدت گرفته بود به طوری که حس میکردم الانه که بزنه بیرون از سینهام.
اومد سمت من به چشمهام خیره شد.
برای اینکه فضا رو عوض کنم فورا پرسیدم:
فاطمه: مشکلی پیش اومده؟
الکس: برام سواله که زوج جوانی مثل شما چرا برای بچه دار شدن پی درمان نرفته!؟
لیام: ما رفتیم، از همین آمریکا تا لندن و کانادا و ایران، اما بینتیجه بود.
الکس: واقعا!؟
فاطمه: بله، کسی بدش نمیاد بچه خودش رو که همخونش هست رو در آغوش بگیره.
الکس: شما اینجا کجا زندگی میکنید؟
وقتی اینو پرسید یه مقدار جا خوردم، ولی لیام فورا جمعش کرد و گفت:
لیام: خیابانهای منهتن، کنار کلیسا.
الکس: خوبه.
لیام: کاری نیست دیگه جناب؟
الکس: نه، میتونید برید.
لیام خیلی عادی و معمولی رفتار کرد و با تکان دادن دستی به نشونه خداحافظی حرکت کرد.
از آیینه نیم نگاهی به پشت سرم میانداختم، میترسیدم کسی رو دنبالمون بفرسته.
لیام هم خیلی پسر زرنگی بود، درست رفت به همون آدرسی که به الکس داده بود، به خونه کنار کلیسا.
فاطمه: چرا اومدیم اینجا؟ اصلا اینجا برا کیه؟
لیام: احتمالا کسی رو میفرسته تا مطمئن بشه بهش راستش رو گفتیم یا نه، اینجا خونه یکی از دوستام هست که خیلی وقته رفته پاریس نگران نباشید.
فاطمه: زودتر باید برگردیم، بچه....
لیام به نشونه سکوت دست روی بینیاش گذاشت.
بچه رو از من گرفت، شروع کردن به در آوردن لباسهاش.
فاطمه: چی کاری میکنی؟ چرا ....
لیام باز هم به نشونه سکوت دست به دهنش گذاشت.
لباسهای بچه رو زیر و رو کرد، تو پاچه شلوار زیر یه دوخت یه تیکه فلزی کوچک پیدا کرد.
از دیدنش تعجب کردم، اون برا ما ردیاب گذاشته بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع.
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #آبرو مریم: سلام نازنین جونم، خوبی عزیزم؟ نازنینزهرا: ممنون ، خوبم. مریم: این ترم درخواس
#پارت_31
#آبرو
حامدی: سلام علیکم آقای معالی
محمدحسین: سلام، میبخشید که وقتتون رو گرفتم و تا اینجا کشوندم.
حامدی: خواهش میکنم، من وظیفه خودم میدونم به نازنین جون کمک کنم، البته قبلا سابقه نداشته همچین کاری کنم، اما نازنین بنظرم یه چیز دیگهاست، تا حالا دختری به رکی و صداقت و شجاعت اون ندیدم.
محمدحسین: خیلی ممنون نظر لطفتونه.
حامدی: چه کمکی از دستم برمیاد؟
محمدحسین: از جهتی که دلسوزی شما برا نازنین دیدم با خودم گفتم از شما کمک بگیرم، در حسن نیتتون شک ندارم.
حامدی: اختیار دارید، مشکلی برا نازنین به وجود آمده؟
محمدحسین: نه، من پاسدارم، باید برم پادگان، نمیتونم مرتب بهش سر بزنم، از جهتی یه اختلاف نظرهایی بین پدر و مادرم و نظر نازنین وجود داره، یعنی اونا نمیتونن با روحیه نازنین کنار بیان، همون طور که شما متوجه شدید اون علاقهای به درس و فضای حوزه نداره، الان هم داره برای دوتا امتحان سخت اماده میشه، امتحان پایه دهم رشته ریاضی و یازدهم، میخوام شما کمکش کنید، بخاطر بعضی رفتارهای اشتباه اون از وجود خودش راضی نیست، یعنی نمیخواد قبول کنه که دختره، از لذتهای فضای دخترانه خیلی فاصله داره، هر وقت میخواست یکم دخترونه رفتار کنه بعضیا زدن تو ذوقش، خیلی چیزا بهش تحمیل شده، مثل پوشش و حجاب.
من میخوام اون قبول کنه که دختره و از دختر بودنش لذت ببره، ناز کنه، دلبری کنه البته به روش درست و حلالش، اما حقیقتش با این فاصلهای که بینمون ایجاد شده نمیتونم، بعد هم ممکنه ازدواج کنم و این فاصله بیشتر میشه، این وسط نازنین بیشترین ضربه رو میخوره.
حامدی: متوجه شدم، چقدر شرایط این دختر از چیزی که فکر میکردم سختتره، کار سختیه نفوذ و دوست شدن با نازنین همش سعی بر فاصله گرفتن از جمع داره، اما نشدنی نیست.
محمدحسین: من برای شروع یه چیزی براش گرفتم، یه ربات دخترونه صورتی و شال قرمز رنگ با گل سر، روز دختر نزدیکه فکر کردم این میتونه شروع خوبی باشه.
حامدی: خیلی هم عالی، شروع خیلی خوبیه.
محمدحسین: پس من همه چی رو به شما میسپارم، من خیالم راحت باشه استاد؟
حامدی: خیالتون راحت، از دختر نداشته خودم هم بیشتر براش وقت میگذارم، فقط یه اجازهای رو از شما میخوام.
محمدحسین: چی!؟
حامدی: من با همسرم فرزندی نداریم، همسرم کلا در ماه ۵ روز خونه هست، اجازه بدید نازنین رو از خوابگاه ببرم، اون اونجا ضربه میبینه، کنارم باشه شاید بهتر باشه.
محمدحسین: دستتون درد نکنه ولی ...
حامدی: نگران نباشید، من حواسم بهش خواهد بود، منم از تنهایی درمیام.
محمدحسین: خب این چیزیه که خودش هم باید قبول کنه، از جهتی ممکنه پدر و مادرم، یعنی مطمئنم اونا قبول نمیکنن.
حامدی: شما اجازه رو بدید، من حلش میکنم، یطوری که خانواده هم راضی بشن.
برا آخر هفتهها نازنین خوابگاه نمونه و بیاد پیش من، چطوره؟
محمدحسین: هر طور صلاح میدونید من اجازه نامه رو به عنوان برادرش میدم خدمت شما.
حامدی: خیلی هم عالی.
محمدحسین: فقط آموزش و خوابگاه گیر نمیدن باید امضای پدر و مادر باشه و رضایت اونا؟
حامدی: من حلش میکنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_30 #پشت_لنزهای_حقیقت این که آقایون اجازه ندادن من تا نزدیکی محل درگیری برم منو ناراحت کرده ب
#پارت_31
#پشت_لنزهای_حقیقت
سه روز گذشت ولی همچنان خبری از آقایون نشد، علاوه بر این دلشوره ریحان هم تشدید شد.
ریحان: خبری از حسین نشد، شما نتونستید با همکاراتون تماس بگیرید؟
سارا: نه، اصلا جواب نمیدن.
ریحان: من برم علیرضا رو شیر بدم، الان میام.
راستش دیگه منم نگران شده بودم، هیچ کس از حسین آقا و تیمشون خبر نداشت.
سارا: اگر تا شب از اونا خبری نشد، خودم میرم دنبالشون.
ریحان: چطوری میخواید برید اونجا؟ بمب و تیر و .... اصلا راهتون نمیدن.
سارا: کارت خبرنگاری به درد همینجاها میخوره.
دیگه نگرانی من و ریحان از دلشوره هم فراتر رفته بود، سه تا پیام برا آقای رضایی گذاشتم، دوبار هم با آقای قادری تماس گرفتم.
حدود ساعت ۶ بعد از ظهر بود که داشتم ویو استوریهای اینستا رو چک میکردم، آقای قادری و رضایی هم استوری رو دیده بودن، آقای قادری آنلاین بود، فورا یه پیغام تو دایرکت براشون گذاشتم.
خیالم راحت شد که حالشون خوبه هرچند جواب پیغامم رو دریافت نکردم.
سارا: ریحان جون همکارهام همین الان استوری من رو دیده بودن و یکیشون آنلاین بود براش پیغام گذاشتم، بهش گفتم ما ضاحیه خونه مادری ریحان خانم هستیم، ازش خواستم به همسرتون اطلاع بده.
ریحان: ممنون عزیزم.
حالا با خیال راحت مشغول تولید محتوا شدم، یه تصویر از با کارت خبرنگاری رو ادیت زدم و پروفایل اینستا و یوتیوب و فیسبوک قرار دادم.
ریحان: دوستاتون دیگه جواب ندادن؟
سارا: نه، همون پیغامی که دیشب براشون گذاشتم رفته براشون ولی ندیدن.
ریحان: ولی حسین اصلا آنلاین نشده، این خیلی نگرانم میکنه.
سارا: حتما سرشون شلوغه، تو فضای خبرنگاری خیلی از این اتفاقات میافته مخصوصا تو شرایط جنگی.
همراه ریحان تو ضاحیه از مناطق مختلفش دیدن میکردیم، اتفاقات عجیب و غریب زیادی میدیدم. هر کدوم از ساختمانها و زمینها و درختها قصهای پر غصه داشتند.
ریحان خانم تو یکی از همین حملهها برادر کوچیکتر و دوتا از پسر عموهاش رو از دست داده، حین بازی بهشون حمله میشه و همه شهید میشن.
پدرش هم یکی از فرماندهانی بوده که همراه شهید مغنیه فعالیت داشته، تو جنگ ۳۳ روزه به شهادت میرسه، هنوز هم پیکر پدر ریحان پیدا نشده.
همه اینها رو نوشتم و زیرشون یه سناریو برا تولید عکس و فیلم هم مینوشتم.
ریحان: امشب کنار من و علیرضا میخوابی؟
سارا: حتما عزیزم.
ریحان: پس من برم رختخوابها رو بیارم.
علیرضا آروم خوابیده بود، دوربینم رو بیصدا برداشتم و یه عکس ازش انداختم، یه بار هم کنارش دراز کشیدم و با موبایل از هردومون عکس انداختم.
سارا: خیلی بچهشیرینه، خدا حفظش کنه.
ریحان: ممنونم، علیرضا هدیه امام رضاست، من و حسین سه سال بود ازدواج کردیم ولی بچه دار نمیشدیم، این برا ما عادی نیست که بعد از ازدواج زن تا سه سال بچه نیاره.
سارا: درسته متوجه شدم.
ریحان: یه سفر رفتیم مشهد، وقتی برگشتیم بعد چند ماه باردار شدم، بخاطر همین اسمش شد علیرضا.
سارا: امام رضا محافظش باشه ان شاالله.
ریحان: ان شاالله روزی شما سارا خانم.
با این حرف ریحان یه لبخند زدم، نگاهم به علیرضا دوخته شد، شاید اگر....
قبل از اینکه این جمله تو ذهنم بزرگ بشه بستمش و برای خواب آماده شدم.
چشمام تازه گرم خواب شده بود که با صدای یه انفجار بزرگ از خواب پریدم، صدای انفجار اینقدر بزرگ و هولناک بود که حس کردم سرم درد گرفت و بلافاصله خون دماغ شدم.
ریحان: فکر کنم حمله شد.
ریحان فورا علیرضا رو بغل کرد، خوب که نگاه کردم متوجه شدم علیرضا داره گریه میکنه ولی من نمیشنوم، گوشهام کیپ شده بود.
همراه ریحان رفتیم تو یه زیر زمین، همچنان صدای انفجار میاومد، سه ساعت این صدای انفجارها به گوش میرسید.
بعد از سه ساعت یه سکوت تمام منطقه رو فرا گرفت، بعد فهمیدیم رسما به بیروت تجاوز شده، حزبالله با اشاره سید حسن نصرالله، یه برنامه ریزی دقیقی انجام دادن و هدفمند به اسرائیل حمله کردن.
ریحان: خدا بخیر کنه، دامنه جنگ داره گسترده میشه، اینجا دیگه امن نیست، بیا برگردیم.
سارا: من برا همسرتون پیام فرستادم که ما اینجاییم، حتما خیلی نگران میشن اگر این خبر بشنون.
ریحان: خیره ان شاالله
من و ریحان برگشتیم مرکز شهر، تقریبا نیم ساعت با ضاحیه فاصله داشت.
قبل از برگشتن چندتا عکس فوری از ساختمانهای مورد هدف گرفتم، تو یکی از این عکسها یک دست از میان آوارها بیرون اومده بود، دلم کباب شد اون لحظه، یه لحظه حس کردم نفسم دیگه بالا نمیاد، سراسر این تصاویر پر از درد و اشک بود.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~