eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
828 دنبال‌کننده
737 عکس
455 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #من_عاشق_نمیشوم این سه هفته اندازه سه سال برام گذشت، لحظه شماری میکردم کی عید غدیر میرسه
اون شب طولانی بالاخره صبح شد، رفتم دوش گرفتم و غسل زیارت کردم، تن و سرم رو خشک کردم، جدیدترین لباس‌هام رو پوشیدم، ادکلنی که برام خاص بود و برای جاهای خاص بود رو به روسریم زدم، البته حواسم بود که زیاد نزنم که بوش جلب توجه نکنه. چادر اتو کشیده‌ام رو، رو سرم گذاشتم و چمدون به دست از اتاق بیرون اومدم. ! خیلی التماس دعا بابا جان الهه. +الهه جان مادر بعضی وقت‌ها از سر دلسوزی مادرانه حرفی زدم که ناراحت شدی ببخش _این چه حرفیه مامان،شما منو ببخشید. نازنین: برام دعا کن با این پسره مجید خوشبخت بشم. _بزار بیان، هنوز نه به بار، نه به دار. نازنین: هم به باره، هم به دار. -الهه جون خیلی التماس دعا عزیزم _چشم رویا جانم. حسن: الهه خانم خیلی دعامون کنید، برا خوشبختی ما و این فسقلی. _چشم حتما. فردوگاه شلوغ بود، سر صدا بود، نگاهی به شماره بلیط انداختم، شماره۲۱۸ حدودا یک ساعت دیگه پرواز هست، خونواده تا لحظه پرواز کنارم موندن. +مادر خیلی مراقب خودت باش اونجا. ! الهه جان هر اتفاقی اونجا افتاد حتما به ما بگو. نازنین: سوغاتی یادت نره. -الهه اگر تونستی تربت برامون بیار _چشم، حتما همه سفارش هاتون رو بگید اونجا دستم برسه حتما انجام میدم. پشت بلندگو شماره پرواز رو صدا زدن، اینقدر مشتاق بودم که دلم میخواست بی خداحافظی برم، تند و تند روبوسی کردم، ساکم رو پشت سرم میکشیدم. از گیت بازرسی رد شدیم، چمدون تحویل هواپیمای باربری میدن. منم با کیف شخصیم سمت پله‌های هواپیما میرفتم. _ الهه برو پیش بابای اصلیت، برو بغل باباعلی همه درد و رنج هات رو بگو. برو کربلا به رسم عرب‌های بادیه نشین، خیلی ندار حرف بزن باهاشون، بگو چه کشیدی این هشت‌سال. الهه تشکر یادت نره بابت موفقیت‌های روز‌افزون در درس‌و دانشگاه. همه رو مرور میکردم، تمام چیزهایی که میخواستم انجام بدم و حرف‌هایی که میخواستم بزنم. سر‌جام که مستقر شدم، سرم رو به بالشتک صندلی تکیه دادم، چشم‌هام رو بستم و یه سلام به امام علی دادم. _یا امیر‌المومنین من دارم میام. سلام بابا. با شنیدن صدای سلام چشم‌هام رو باز کردم. _علیکم السلام بفرمایید. دنیا: من دنیا هستم، جای من کنار شماست. _بفرمایید بشینید. دنیا: ببخشید جسارته، ولی میشه من اینور بشینم و شما کنار پنجره باشید؟ _بله، حتما دنیا خیلی حجاب درست و حسابی نداشت، تو همصحبتی‌هایی که داشتیم متوجه شدم اون هم پزشک هست. یکم که گذشت و باهم رفیق شدیم سر صحبت رو باهاش باز کردم. _ ببخشید دنیا خانم میشه یه چیزی بگم؟ دنیا: بفرمایید _ میدونی دلیل اینکه زن مسلمون موهاش رو میپوشونه چیه؟ دنیا: خب میگن باید حجاب داشته باشه زن تا مرد‌ها بهش رغبت پیدا نکنن. _یه مقدار درسته. ولی من قرآنی میگم، تو که قرآن رو قبول داری؟ دنیا: معلومه. _قرآن میگه مشخصه یک زن، حجابش هست، زن با حجابش به دیگران میگه من یه زن مقاوم و شجاعم، بازیچه هوس‌های شما نمیشم، قرآن میگه حجاب برای زن خواه ناخواه امنیت میاره. ارزش زن رو بالا میبره. دنیا: اینا رو قبول دارم ولی یکم حجاب قدیمی شده، تو فضای شغلی ما اگر اینجور نباشی، خیلی اُمل دیده میشی. _ منم دکترم، مدرس دانشگاه هم هستم، الان من اُمل هستم. دنیا: نه دور از جون. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍🧠✍~~~~ @taravosh1 ~~~~✍🧠✍~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #عشق_در_میان_آتش با یه حال زاری برگشتم خونه، حنان و حامد هم اومدن ولی مامان انتصار گفت می
شرایط علی اصلا تغییر نمی‌کرد، سطح هوشیاریش پایین بود. از صحبت‌های دکتر‌و پرستار‌ها متوجه شدم امیدی به بهوش اومدن علی ندارن. در نهایت بعد از دو روز پزشک علی فرستاد دنبال من. دکتر: سلام خانم کمالی، خوش اومدید. _ سلام، ممنونم. دکتر: احتمالا میدونید چرا فرستادم دنبالتون؟ _ بله، ظاهرا در مورد علی میخواید صحبت کنید. دکتر: بله، درسته، علی آقا الان حدود سه ماهه در کما هستند. هیچ تغییری در حال علی آقا روئیت نشد، ضرباتی که به سر و صورتشون وارد شده، و خونریزی ناشی از بیرون کشیدن چشم‌هاشون باعث این اتفاق شده. سطح هوشیاریشون بالا نمیاد، اگر ذره‌ای امید داشتم به بهبودیشون واقع این حرف‌ها رو نمی‌زدم، شما هم از پزشکی قطعا چیزی میدونید، خبر دارید همچین افرادی عملا با دستگاه زنده هستند. _ بله من از علم پزشکی خبر دارم، اما به حکمت خدا و رحمتش هم امید دارم، آقای دکتر علی چندمین بیماره که خانواده‌اش رو از بهبودیش ناامید می‌کنید و بعد اون بیمار حالش خوب میشه و به دامن خانواده برمیگرده؟ چرا نمیخواید قبول کنید علم ما محدوده، با قاطعیت خبر مرگ علی رو میدید؟ مشکلی نیست، اگر علی تخت بیمارستان شما رو اشغال کرده میبرم بیمارستان دیگه بستری میکنم، تا زمانی که اون دستگاه ضربان قلب علی رو صدا میزنه و نشون میده، اجازه نمیدم کسی اونو مرده خطاب کنه. دکتر: خانم کمالی، ما که منکر قدرت خدا نیستیم، اما شما هم میدونید خدا هم‌که معجزه نمیکنه. علی آقا رسما مرده. _ هر طور دوست دارید فکر کنید، حتی اگر بیمارستانی قبول نکرد علی رو، من تو خونه شرایطش رو فراهم میکنم، میرم دستگاهاش رو میخرم و تا وقتی که بهوش بیاد خودم ازش پرستاری میکنم. دکتر: هر آنچه لازم بود و بایدمیگفتم رو من گفتم، از جهتی که همکار هستیم و سردار هم خیلی سفارش شما رو کردن، ما یک ماه دیگه هم صبر میکنیم، هرچند قانع کردن تیم پزشکی سخته، ولی من ازشون میخوام یک ماه دیگه هم صبر کنن، امیدوارم تا اون موقع آقا علی بهوش بیان وگرنه... _ بهوش میاد، علی قطعا بهوش میاد. بعد از اینکه از اتاق دکتر اومدم بیرون، سمت اتاق علی رفتم، نشستم کنارش و باهاش حرف زدم. _ علی، دکترا میگن تو مُردی، من باور نکردم، گفتم شده ببرمش خونه خودم تا زمانی که بهوش بیاد ازش پرستاری میکنم، ولی اجازه نمیدم مرگش رو اعلام کنید. علی خواهش میکنم بیدارشو، چشم‌هات رو باز کن، تو بری من خیلی تنها میشم، خواهش میکنم بیدار شو علی. از اتاقش بیرون اومدم، حسن زاده رو توی راه روی بیمارستان دیدم، اومد سمتم، بغلم کرد. حسن زاده:شنیدم خبر رو، واقعا نمیدونم چی بگم. _ هیچی، مگه چی شده؟ علی فقط خوابیده همین. حسن زاده سرش رو انداخت پایین و حرف نزد. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که گفت: حسن زاده: یادمه یه بار اومدم بهت گفتم برا ازدواجم به مشکل برخوردم، نمیدونم چیکار کنم، یه دعایی ، چیزی بهم بده تو هم لبخند زدی و گفتی: ام البنین، به خانم ام البنین متوسل شو. منم قصد کردم چهل شب روزی صدتا صلوات بفرستم برا خانم، مشکلم روز چهاردهم حل شد. دو هفته دیگه محرم شروع میشه، ۱۴ روز وقت داری، از خانم بخواه شب اول محرم همراه علی برید هیئت. این حرف حسن زاده مثل یه بمبی بود که محکم تو سرم صدا کرد، واقعا چرا این رو فراموش کرده بودم. روم رو سمت حسن زاده برگردوندم، تشکر کردم و با عجله رفتم بازار. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #ستاره_پر_درد نفهمیدم چطور از هواپیما بیرون اومدم، داداشم تو فرودگاه اومده بود استقبالم.
زیر‌زمین قهوه خونه، پر از بوی دود قلیون بود. پسرم از ته مونده‌های غذای مشتری‌ها، خودش رو سیر می‌کرد. وقتی رسیدم امیر‌علی خواب بود، حتی پتو و بالشتش هم کثیف و چرکین بود. بالای سر پسرم نشستم و بی‌صدا اشک ریختم. رضا مرده بود، نمی‌دونستم نفرینش کنم یا نه؟ کسی که حتی به تنها پسرش رحم نکرده، مستحق اینه که حلالش کنم؟ ستاره: امیر مامان، پسرم. خواب، خواب بود؛ دستم رو سمتش بردم، موهای سرش رو نوازش کردم، دوباره صداش زدم. ستاره:امیر‌علی، مامان چشماهاش رو نیمه باز کرد، یه نگاهی به اطراف انداخت، باورش نمی‌شد من و شهرام دنبالش اومدیم. ستاره: بیدار شو پسرم، اومدم ببرمت پیش خودم، تو دیگه همیشه کنارم می‌مونی. امیر‌علی: بابا کجاست؟ ستاره: اون دیگه نمیاد پسرم. امیر‌علی: یعنی دیگه منو از شما پس نمی‌گیره؟ ستاره: نه، پس نمی‌گیره. شهرام: ستاره جان ما باید زودتر از اینجا بریم، بوی دود برا تو و بچه خوب نیست. ستاره: پاشو،پاشو مادر، بریم خونه. امیر‌علی: لباسام!؟ ستاره: ولشون کن مامان، من قشنگ‌تر از اونا رو برات می‌خرم، از هر چیز بهترین رو می‌خرم برات. بعد از یک سال دوری از بچه‌ام تونستم با خیال راحت دست پسرم رو بگیرم و ببرم. چون بلیط برگشت نداشتیم، مجبور شدیم چهار روز تو نجف آباد بمونیم. شهرام و‌محسن سعی داشتن زمینی، برگردیم تهران ولی وقتی شرایطم رو دیدن، از تصمیمشون منصرف شدن، دنبال بلیط هواپیما گشتن. در نهایت هم برای آخر هفته بلیط پیدا کردن. یک سال پسرم از خوردن غذای، گرم و خونگی محروم شده بود. قسم خورده بودم پسرم که به من برگشت از انواع غذاها جلوش بزارم. زن داداشم این یک هفته کم نگذاشت، منم همراه شهرام و امیر‌علی رفتم بازار و طبق سلیقه پسرم براش لباس خریدم. امیر‌رضا رو می‌سپردم دست محسن و زن داداشم و خودم همه بازار‌ها و پاساژ‌های اصفهان رو تو یک هفته گشتم و هرچی بچه‌ام دلش خواست تهیه کردم. محسن: آبجی خیلی خوشحالم سختی‌هات تموم شد. زن داداش: قدم این گل پسر امیر‌رضا خیلی با برکت بوده، غم چند ساله رو از دلت شست و برد. محسن: بله درسته، ان شاالله همیشه لبت خندون باشه آبجی. امیر‌علی برای اولین بار، سوار هواپیما می‌شد. شهرام: امیر‌جانم بیا بشین بغلم بابا. امیرعلی سوالی منو نگاه کرد، دستاش رو گرفتم و گفتم: ستاره: دیگه از این به بعد شهرام بابای واقعی تو هست مادر. آروم آروم رفت سمت شهرام، شهرام بغلش کرد و بوسیدش. بعد از یک سال با خیال راحت تونستم چشمام رو هم بزارم. به محض رسیدن به تهران، از شهرام خواستم بره یه بَرّه بخره و بیاره پیش قدم امیر‌علی قربانی کنیم. شهرام: نجف‌آباد که بودیم دستور رو نگفته انجام دادم بانو ستاره: شهرام، ممنونم واقعا. تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه، قصاب و بَرّه دم در ایستاده بودن. مادر: مبارکه ستاره جانم مادر‌شهرام: خوش اومدی امیر‌علی جونم. گوسفند رو پیش پای پسرم قربونی کردن و وارد خونه شدیم. امام رضا حاجت دلم رو کمتر از یک سال برآورده کرد و بدون دردسر بچه‌ام رو بهم برگردوند. خودم رو اون لحظات خوشبخت‌ترین آدم می‌دونستم. حالا دیگه می‌تونستم ، خنده رو روی لب‌های امیر‌علی وقتی از مدرسه با نمره خوب میاد ببینم، حالا دیگه میتونم اون همه آرزویی که برا امیر‌علی رو داشتم با خیال راحت یکی یکی پیاده کنم. شهرام بخاطر مراعات حال من مدرسه علی و امیر‌علی رو تغییر داد و تویکی از بهترین مدارس تهران ثبت‌نام کرد، خیلی هم به خونه نزدیک بود. علی و امیر‌علی از همون اول عین دوتا داداش باهم رفتار می‌کردن. خانواده‌من حالا کامل شده بود، سه تا پسر و یه همسر بی‌نهایت مهربان. پس هر سختی‌ای آسانی بُوَد چرخ فلک دائما در یک حال نَبُوَد چرخ دوران گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشدچرخ دوران غم مخور ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #مُهَنّا تو یزد به دور از هیاهو و حرف و حدیث‌ها بودیم. کمتر حرف این و اون رو می‌شنیدیم، خ
فاطمه خیلی دختر آرومی بود، از بهار بیشتر حرفم رو گوش می‌کرد. هرکاری ازش میخواستم در اسرع وقت انجام میداد، برخلاف بهار که گاهی تو انجام دادن کارها دست دست می‌کرد. اما نمیدونم چرا هرچی پیش می‌رفت درسش ضعیف‌تر شد، حس کردم شاید بخاطر وجود خواهرشه که اینجوری لطمه خورده؛ البته تو همه درس‌ها ضعیف نبود، درکش تو درس ریاضی و زبان یکم پایین بود. بخاطر ضعیف بودنش سال یازدهم تو درس زبان نمره کم گرفت، تصمیم گرفتیم ثبت‌نامشون کنیم کلاس زبان، اما اونجا هم دوام نیاورد، سه ترم بیشتر نخوند، دلیلش رو که پرسیدم گفت: فاطمه: تو کلاس صوت های آموزشیش در مورد پارتی و رقص و دوست پسر و دوست دختره، همش هم آهنگ داره، من دوستش ندارم بخاطر یادگیری یه زبان که معلوم نیست چقدر بدردم بخوره به گناه بیافتم. مهنا: اگر بده چرا بهار داره ادامه میده؟ فاطمه: من مثل بهار فکر نمی‌کنم، من حاضر نیستم به هر قیمتی درس بخونم. اونم درسی مثل زبان که برا غربه. از همون اول این دختر دلش میخواست بره حوزه علمیه، اصلا روحیاتش با تجربی همخوانی نداشت، پدرش اجازه نداد، راستش ما خیلی از حوزه علمیه خوشمون نمی‌اومد؛ پدرش بهش گفت یا انسانی میری یا تجربی. اونم دنباله رو خواهرش شد، تصمیم گرفت با بهار تجربی بخونه. اما خب متوجه شدم چقدر داره سختی می‌کشه، هرچی می‌خوند اون نتیجه مطلوب خودش و ما رو بدست نمی‌آورد. بهش فشار می‌آوردیم، گاهی با بهار مقایسه‌اش می‌کردیم، بهش می‌گفتیم حسودیت نمیشه که خواهرت همش ۲۰ تو نه؟ فقط سکوت می‌کرد، میدونستم فاطمه خیلی با استعداده ولی نمیدونستیم چطور بهش اینو بفهمونیم. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتیم الکی مذهبی بازی در نیار، همه چی حد وسطش خوبه. حجابت رو که داری، نماز هم که میخونی، خدا بیشتر ازت نمیخواد. قبول نمی‌کرد؛ کار خودش رو انجام میداد. مدام نگران بودیم این دختر نتونه دیپلمش رو بگیره. اما در کمال ناباوری نمرات سال دوازدهمش تو درس‌هایی مثل زیست و ریاضی که ضعیف بود بالا رفت و دیپلمش رو با معدل عالی گرفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #وصال گاهی به این فکر می‌کنم که این چه سرنوشتی هست که من دارم؟ پدرم قبل تولد باید بمیره و
محمد: علیرضا فورا به خواهرت پیام بده بگو به الکس اینجور جواب بده، من حاضرم هرکاری کنم که بچه و همسرم رو پس بدی، بگو باید چی‌کار کنم، بعد هم ازش بخواه بیاد اینجا بدون پسرش. علیرضا: آقا محمد دوباره پای فاطمه رو اگر بخواییم تو این قضیه باز کنیم ممکنه ضربه ببینه، من مطمئنم اون دیگه کشش این همه درد و رنج نداره. سلیمانی: آقا علیرضا درست می‌گه، بنظرم کس دیگه‌ای رو جایگزین کنیم. محمد: نه، این کار فقط از خود فاطمه خانم بر میاد، من به هوش ایشون اعتماد دارم. علیرضا فورا به حسین پیام بده تا بیاد اینجا، کاری که گفتم به خواهرت بگو سریع انجام بده. بگو در اسرع وقت برا اومدن به اینجا بلیط بگیره. علیرضا: چشم آقا محمد. ....... چند روز به تجویز پزشک آمپول تقویتی استفاده کردم، دلم برا بیمارستان و صدای بچه تنگ شده بود. برا دانشگاه و دانشجوهام با عقاید متفاوت و جالبشون، اما بخاطر حفظ جون خودم و بچه‌ام نمی‌تونستم برم تهران. الان یک ماهه که مدارس و دانشگاه‌ها فصل جدید سال تحصیلی رو شروع کردن. بهار: آبجی اجازه هست بیام؟ فاطمه: صاحب اجازه‌ای آبجی. بهار: خدا رو شکر رنگ و روت باز شده، امیرمهدی هم دوباره شیطنت‌هاش رو شروع کردن داره با زینب خوش می‌گذرونه. آبجی .... فاطمه: خوب شد بچه‌ام سقط شد، وگرنه معلوم نبود الان بدون ایلیا چه بلایی سر من و اون می‌اومد، ایلیا می‌خواست بعد از اون سقط حال و هوام عوض بشه منو برد با خودش آمریکا، همه چی خوب پیش رفت، روز آخری.... بهار: آبجی چرا خودت رو ناراحت می‌کنی؟ من مطمئنم آقا ایلیا برمی‌گرده صحیح و سالم، دوباره مثل قبل می‌گید و می‌خندید. فاطمه: ایلیا خیلی ناراحت بود بخاطر اینکه شیعه بوده ولی سالها به اشتباه پیرو دین مسیحیت منحرف شده بود. بهار: فاطمه با این فکر‌ها ایلیا برنمی‌گرده، من مطمئنم ایلیا هم راضی نیست خودت رو اینجوری بخاطرش اذیت کنی، باید مثل قبل قوی بشی و سرزنده تا وقتی ایلیا اومد از دیدنت خوشحال بشه. فاطمه: هیی خواهر.... بهار: پاشو پاشو اینجا نشستن برات خوب نیست بیا بریم خرید، خرید عروسی یه چیز دیگه‌است. فاطمه: خرید عروسی!؟ عروسی کی؟ بهار: تو این یک ماه که نبودی برا هدی خواستگار اومده، از دانشجوهای دانشگاهش هست، پرستاره، وااای فاطمه شبیه یکی از شهدای لبنانی هست، اتفاقا هدی هم خیلی این شهید رو دوست داشت. فاطمه: کی؟ منظورت حسن علانجمه است؟ بهار: آفرین، آره خودشه. فاطمه: چه خبر خوبی. بهار: قراره مبعث پیامبر مراسم عقدشون باشه یعنی پنج روز دیگه. فاطمه: وااای خدا باورم نمیشه، چقدر زود داریم بزرگ می‌شیم. بهار: پاشو دیگه دیر میشه‌هااا. خداییش بهار استاد حال خوب کردنه، کنارش آدم محاله انرژی منفی بگیره و خسته بشه، وقتی میدیدم چطور لباس تن امیر و زینب می‌کرد واقعا خدا رو شکر می‌کردم، اونا واقعا باور داشتن که من بچه بزرگ این خانواده هستم، هیچ وقت اجازه ندادن گذشته‌ها باعث جدایی ما بشه. ✍ف.پورعباس 🚫 کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #آبرو گارسون: منو رو از روی میز می‌تونید اسکن کنید و سفارش بدید. حامدی: ممنونم نازنین‌زهر
نازنین بعد از ورود به اتاق اولین کاری کرد هدیه‌هایی که دریافت کرده بود رو از کیف دستی بیرون کشید، نگاهی به شال و‌کتونی و گیر‌سرها انداخت، یه دلش می‌گفت مثل بقیه دخترها باش و با اینا خودت رو بساز، یه دلش هم می‌گفت تو باید مثل پسرها باشی، پسرها این جینگولک‌ها رو نمی‌گذارن، به هر حال هدایا باعث خوشحالی نازنین شده بود، روی تخت دراز کشید، پتوی نرمی که بوی نو میداد، روی خودش کشید و به خواب رفت. بعد از سه ساعت خواب با صدای آلارام گوشی از خواب بیدار شد، هوا هنوز تاریک بود، اذان صبح نشده بود. آرام در اتاق رو باز کرد، صدای لولای در گوشش رو خراشید، با نور موبایلش راهش رو پیدا کرد و سمت سرویس رفت. آبی به سر و صورتش زد، به اتاق برگشت، کتاب‌هاش رو از کیف بیرون کشید و شروع کرد به نمونه سوال حل کردن. کمتر از دوماه تا امتحانات پایان ترم مانده بود. تمام تلاشش رو می‌کرد تا سربلند از این امتحانات خارج بشه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی وانتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #پشت_لنزهای_حقیقت علی‌اکبر: ما داریم می‌ریم خانم علوی، این بار حتما بهتون اطلاع می‌دیم بی
قبرستان روضه الشهیدین، در جنوب بیروت این اسم هیچ وقت از ذهنم خارج نمیشه. سارا: ریحان دلت برا پدرت تنگ میشه؟ ریحان: آره، خیلی، من پدرم رو خیلی باهاش رفیق بودم، پدرم دو سه بار با حاج قاسم هم دیدار کرده بود، یک بار دعوتش کرد خونمون، تو جنگ ۳۳ روزه وقتی پدرم شهید شد حاج قاسم خیلی ناراحت شد. اومد خونمون تسلیت گفت، مادرم هم خیلی بعد پدرم زنده نموند و از دنیا رفت. سارا: خدا بیامرزدتشون. روز سوم منتظر بودم که آقا حسین یا رضایی باهام تماس بگیرند که برم مرز برا عکس برداری.اما خبری نشد. ریحان: حتما مثل دفعه قبل شرایط براشون سخت شده. سارا: لابد، ان شاالله این دفعه خیلی طول نکشه. گزارش‌هایی که از بچه‌های غزه تو شبکه‌ها منتشر شده بود رو می‌دیدم، دلم کباب می‌شد، همپای تک‌تکشون اشک می‌ریختم. دوربینم رو جمع کردم و تو کیفم گذاشتم، در حالت آماده باش بودم، هر لحظه منتظر بودم زنگ یا پیامی از طرف آقایون دریافت کنم که برم. ریحان تشک کوچیک علیرضا رو آورد گوشه اتاق انداخت، کنار دست من نشست و دستش رو پشتم گذاشت. ریحان: نگران نباش، اونا که گفتن تو رو می‌برن، دیگه نگران چی هستی؟ سارا: قرار بود زود خبرم کنن، اما باز هم الان سه روز ازشون خبری نیست. ریحان: اینترنت و شبکه و خط‌ها خیلی ضعیف شده، یکم طبیعیه عزیزم. اون شب من و ریحان خوابمون نبرد، از هر دری حرف می‌زدیم. همون طور که حرف می‌زدیم صدای لگد به در رو شنیدیم. ریحان: حسین هیچ وقت اینطور وارد نمیشه. سارا: شاید پنجره‌ای باز مونده در بهم کوبیده شده. ریحان: تو پیش علیرضا بمون من برم ببینم چی شده. سارا: باشه عزیزم. با صدای جیغ ریحان نا خودآگاه سمت علیرضا رفتم، بچه رو بغل کردم و از اتاق بیرون رفتم. سه تا مرد مسلح و نقاب پوش و کلاه نظامی به سر مقابلمون ایستاده بودن. نه جای عقب نشینی برامون مونده بود، نه دفاع. یکی از اونا وارد اتاق‌های دیگه شد، وسایلم رو باز کرد، دوربین‌ها و وسایلش رو توی کیف گذاشت و برداشت. با کلماتی نا مفهوم ما رو راه می‌بردن. من و ریحان تو شوک بودیم، اصلا نمی‌دونستیم چه اتفاقی داره می‌افته. آسمون اون شب نه ماه داشت و نه ستاره، تاریک تاریک بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی ‌و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~