صبح که از خواب بیدار شد، هیچ کس خانه نبود.
سکوت ترسناکی همه جا را فراگرفته بود
هوا گرگ و میش بود، در هال را باز کرد، عطر دلانگیز پاییز را تنفس کرد.
دستانش را بالا برد و کش و قوسی به تنش داد.
نگاهی به آسمان کرد و گفت:
ممنونم که باز هم اجازه دادی، رنگآبی آسمون رو ببینم.
ممنون که پس از مرگی منو زنده کردی.
ممنونم که اینقدر هوامو داری.
با همین انرژی پیش رفت، تمام روزش ساخته شد.
روزش پر از خبرهای اکلیلی و صورتی بود.
خدا آرزوهایی که شب قبل به او سپرده بود را یکییکی براآورده کرده بود.😍😍
یک روز اکلیلی و صورتی و پر از خبر خوب را برایتان آرزومندم💝🤩
صبحتون بخیر❣🦋
✍ف.پورعباس
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #ستاره_پر_درد مادررضا: سلام ستاره. ستاره: سلام، بفرمایید. مادررضا: زنگ زدم بگم.... ستار
#پارت_33
#ستاره_پر_درد
نفهمیدم چطور از هواپیما بیرون اومدم، داداشم تو فرودگاه اومده بود استقبالم.
پیشنهاد داد بریم خونش یکم استراحت کنم.
ستاره: نه داداش منو ببر پیش بچهام
محسن: آخه...
ستاره: آخه چی محسن؟ اتفاقی برا بچهام افتاده؟
محسن: نه، اما...
ستاره: چرا حرفتو میخوری، بگو چی شده؟
محسن: رضا خونه رو فروخت، همون روز اول بعد از جدایی، آدرسش به کلی تغییر کرد.
ستاره: چی!؟ ولی من هربار اومدم نجف امیرعلی رو ببینم میرفتم اونجا، اونا هم بودن.
محسن: برات نقش بازی میکرد، خونه رو سر قمار باخت.
ستاره: سر قمار!؟
محسن: منم ادرس جدید رو ندارم.
ستاره: بریم بیمارستان، مادرش حتما میدونه.
راهم رو به سمت بیمارستان کج کردم، با اینکه پنج سال باهاش زندگی کردم، ولی نفهمیده بودم قمار بازه، تازه فهمیدم چرا اینقدر بچهام اذیت میشد.
راهروی بیمارستان رو با عجله رفتم.
پرستار: خانم، هی خانم، کجا میری؟
ستاره: دارم میرم...، ببخشید یه تصادفی براتون نیاوردن؟
پرستار: اسمشون؟
ستاره: آوردن اسم نحسش ....
پرستار: بله!!!
ستاره: رضا، رضا آیتی.
پرستار: بله آوردن، البته ایشون زیر عمل از دنیا رفتن.
ستاره: چی از دنیا رفتن؟
پرستار: بله تسلیت عرض میکنم.
مادررضا: ستاره جان، دخترم...
صدای گریهاش بیمارستان رو پر کرده بود، هرچند از رضا خوشم نمیاومد ولی راضی به مرگش نبودم.
ستاره: تسلیت میگم، خدا صبرتون بده
مادررضا: دخترم رضا رو حلال کن، میدونم خیلی بهت بدی کرد، ما هم در قبال بدیش سکوت کردیم، حلالش کن، بگذر ازش، اون الان دستش از دنیا کوتاه شده، مادر حلالش کن تا از عذاب بچهام کم بشه.
ستاره: امیرعلی کجاست؟
مادررضا: آدرس خونه رو میدم، امیر علی اونجاست.
داداشم، پیش اومد و آدرس رو تو برگه نوشت.
مادررضا: حلالش میکنی دخترم؟
شهرام: خانمم الان تو شرایط خوبی نیست، خدا بیامرزه پسرتون رو.
خانم بیا بریم.
با عجله رفتیم سمت ماشین و محسن آدرس به دست حرکت کرد.
ستاره: چرا اینجا اومدی محسن؟
محسن: آدرس اینجا رو داده.
ستاره: قهوه خونه!؟ امیر من اینجاست!؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_33 #ستاره_پر_درد نفهمیدم چطور از هواپیما بیرون اومدم، داداشم تو فرودگاه اومده بود استقبالم.
#پارت_34
#پارت_آخر
#ستاره_پر_درد
زیرزمین قهوه خونه، پر از بوی دود قلیون بود.
پسرم از ته موندههای غذای مشتریها، خودش رو سیر میکرد.
وقتی رسیدم امیرعلی خواب بود، حتی پتو و بالشتش هم کثیف و چرکین بود.
بالای سر پسرم نشستم و بیصدا اشک ریختم.
رضا مرده بود، نمیدونستم نفرینش کنم یا نه؟
کسی که حتی به تنها پسرش رحم نکرده، مستحق اینه که حلالش کنم؟
ستاره: امیر مامان، پسرم.
خواب، خواب بود؛ دستم رو سمتش بردم، موهای سرش رو نوازش کردم، دوباره صداش زدم.
ستاره:امیرعلی، مامان
چشماهاش رو نیمه باز کرد، یه نگاهی به اطراف انداخت، باورش نمیشد من و شهرام دنبالش اومدیم.
ستاره: بیدار شو پسرم، اومدم ببرمت پیش خودم، تو دیگه همیشه کنارم میمونی.
امیرعلی: بابا کجاست؟
ستاره: اون دیگه نمیاد پسرم.
امیرعلی: یعنی دیگه منو از شما پس نمیگیره؟
ستاره: نه، پس نمیگیره.
شهرام: ستاره جان ما باید زودتر از اینجا بریم، بوی دود برا تو و بچه خوب نیست.
ستاره: پاشو،پاشو مادر، بریم خونه.
امیرعلی: لباسام!؟
ستاره: ولشون کن مامان، من قشنگتر از اونا رو برات میخرم، از هر چیز بهترین رو میخرم برات.
بعد از یک سال دوری از بچهام تونستم با خیال راحت دست پسرم رو بگیرم و ببرم.
چون بلیط برگشت نداشتیم، مجبور شدیم چهار روز تو نجف آباد بمونیم.
شهرام ومحسن سعی داشتن زمینی، برگردیم تهران ولی وقتی شرایطم رو دیدن، از تصمیمشون منصرف شدن، دنبال بلیط هواپیما گشتن.
در نهایت هم برای آخر هفته بلیط پیدا کردن.
یک سال پسرم از خوردن غذای، گرم و خونگی محروم شده بود.
قسم خورده بودم پسرم که به من برگشت از انواع غذاها جلوش بزارم.
زن داداشم این یک هفته کم نگذاشت، منم همراه شهرام و امیرعلی رفتم بازار و طبق سلیقه پسرم براش لباس خریدم.
امیررضا رو میسپردم دست محسن و زن داداشم و خودم همه بازارها و پاساژهای اصفهان رو تو یک هفته گشتم و هرچی بچهام دلش خواست تهیه کردم.
محسن: آبجی خیلی خوشحالم سختیهات تموم شد.
زن داداش: قدم این گل پسر امیررضا خیلی با برکت بوده، غم چند ساله رو از دلت شست و برد.
محسن: بله درسته، ان شاالله همیشه لبت خندون باشه آبجی.
امیرعلی برای اولین بار، سوار هواپیما میشد.
شهرام: امیرجانم بیا بشین بغلم بابا.
امیرعلی سوالی منو نگاه کرد، دستاش رو گرفتم و گفتم:
ستاره: دیگه از این به بعد شهرام بابای واقعی تو هست مادر.
آروم آروم رفت سمت شهرام، شهرام بغلش کرد و بوسیدش.
بعد از یک سال با خیال راحت تونستم چشمام رو هم بزارم.
به محض رسیدن به تهران، از شهرام خواستم بره یه بَرّه بخره و بیاره پیش قدم امیرعلی قربانی کنیم.
شهرام: نجفآباد که بودیم دستور رو نگفته انجام دادم بانو
ستاره: شهرام، ممنونم واقعا.
تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت خونه، قصاب و بَرّه دم در ایستاده بودن.
مادر: مبارکه ستاره جانم
مادرشهرام: خوش اومدی امیرعلی جونم.
گوسفند رو پیش پای پسرم قربونی کردن و وارد خونه شدیم.
امام رضا حاجت دلم رو کمتر از یک سال برآورده کرد و بدون دردسر بچهام رو بهم برگردوند.
خودم رو اون لحظات خوشبختترین آدم میدونستم.
حالا دیگه میتونستم ، خنده رو روی لبهای امیرعلی وقتی از مدرسه با نمره خوب میاد ببینم، حالا دیگه میتونم اون همه آرزویی که برا امیرعلی رو داشتم با خیال راحت یکی یکی پیاده کنم.
شهرام بخاطر مراعات حال من مدرسه علی و امیرعلی رو تغییر داد و تویکی از بهترین مدارس تهران ثبتنام کرد، خیلی هم به خونه نزدیک بود.
علی و امیرعلی از همون اول عین دوتا داداش باهم رفتار میکردن.
خانوادهمن حالا کامل شده بود، سه تا پسر و یه همسر بینهایت مهربان.
پس هر سختیای آسانی بُوَد
چرخ فلک دائما در یک حال نَبُوَد
چرخ دوران گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشدچرخ دوران غم مخور
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_34 #پارت_آخر #ستاره_پر_درد زیرزمین قهوه خونه، پر از بوی دود قلیون بود. پسرم از ته موندههای
خب خب😍😍
پارت آخر ستاره پر درد هم اومد، منتظرم نظراتتون و تحلیلهاتون رو در این مورد بشنوم
تو رواق منتظرم😍🌹
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
i ɦɑѵɛ ɑʆwɑyร iɱɑgiɳɛɗ tɦɑt pɑʀɑɗiรɛ wiʆʆ ɓɛ ɑ kiɳɗ ѳԲ ʆiɓʀɑʀy ʝѳʀgɛ ʆuiร ɓѳʀgɛร .
من همیشه تصور می کردم که
بهشت نوعی کتابخانه خواهد بود❤
۲۴آبان روز ملی کتاب بر کتاب خوانان مبارک😍
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~