eitaa logo
🖤🇵🇸بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸🖤
238 دنبال‌کننده
628 عکس
363 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
کنار خونواده موندم، به خوندن و تلاش کردن جهت قبولی در بهترین دانشگاه ایران تلاشم میکردم، به شدت. کنارش توسلات داشتم به اهل بیت، خب میون اهل بیت امام حسن برای من چیز دیگه‌ای هست، خیلی باهاش راحتم، خودمونی باهاش حرف میزنم. _یادم هست کنکور که دادم کی بود که کمکم کرد، اگر شما نبودید از پسش بر نمی‌اومدم، هشت سال درس و امتحان و کشیک‌های شبانه و کلی سختی دیگه رو تحمل کردم و شما هم حسابی به من کمک کردید، الان میخوام امسال هم به من کمک کنید و منو به چیزی که میخوام برسونید. نذر می‌کنم ماهی یک هفته ویزیت رایگان داشته باشم و رایگان درمان کنم. وقتی باهاشون حرف میزنم حس میکنم مقابلم نشستن و سر تا پا گوش شدن و حرف‌هام رو میشنوند. قطعا این امتحان از کنکور هم سخت‌تره. گه گاهی وقتم رو خالی میکردم و همراه نازنین سوار ماشین میشدیم و می‌رفتیم خونه رویا. ماه‌های اولش بود، هنوز شکمش پیدا نبود، رویا نسبتا لاغر اندام و قد بلند رو با شکم توپ شدن تصور میکردم، وااای خدای من اصلا باورم نمیشه، چقدر با این حالت هم قشنگ میشه😍 _رویا فکر میکنی بچه چیه؟ نازنین:معلومه که دختره _من گفتم رویا😒 نازنین:رویا خسته است من بجاش جواب دادم _خب خانم متخصص میفرمایید چطور فهمیدید دختره؟ نازنین:من مطالعه میکنم، زن هرچی بی انرژی‌تر و خسته تر میشه یعنی دختر داره. _آمریکا ترورت نکنه، انیشتین. در ضمن اینا مناسب سن تو نیست. نازنین:مثل اینکه ۱۴سالمه هااا -:خیلی خب بحث نکنید، بچه هرچی باشه فقط سالم باشه همین. _آره والا، ان شاالله سالم و صالح باشه. رویا الان ایران بحران جمعیت داره، این فینگیلی دنیا اومد از شیر که گرفتیش فکر دومی باش، بعد هم سومی و چهارمی. -چه خبره!؟ مگه از جونم سیر شدم، نمیخوام یکم نفس بکشم؟ قرار باشه هر بچه اینجوری سرش ویار داشته باشم که دیگه باید فاتحه منو بخونید. _دور از جون. نازنین:سیب نخور بچه‌ات زشت میشه، بِه بخور، به الهه هم نگاه نکن بچه‌ات شبیه این بشه میمونه رو دستت. -اااا نازنین زشته، این چه حرفیه؟ مگه قیافه الهه چه مشکلی داره؟ نازنین: اگه مشکلی نداره چرا نمیان بگیرنش؟ -شاید قسمتش نشده، هرکسی لیاقت ازدواج با الهه رو نداره، در ضمن اون خواهر بزرگ‌تر من و تو هست حق نداری اینطوری بگی. _اولین بارش نیست که رویا جان، تو خودت رو ناراحت نکن، من کم‌کم باید عادت کنم به این‌ها. -نخیرم، عادت کردم چیه؟ من بخدا الهه بابت حرفی که چند سال پیش زدم بهت معذبم، خدا هم عقابم کرد، پنج سال منو از مادر شدن محروم کرد، نذر کردم بچه‌دار شدم بیام به دست و پات بیفتم حلالم کنی بابت حرف نسنجیده‌ام. _خاک به سرم، من اصلا همه رو فراموش کردم، بی‌خیال، اگر بخوام از خواهرم به دل بگیرم که دیگه باید برم بمیرم. -من تو این پنج سال خیلی حرف‌ها بهت زدم، واقعا اگر خودم جای تو بودم هیچ وقت نمی‌بخشیدم طرف رو. _اوووو چه بغضی کرده، قربونت برم میفهمیدم بعضی وقت‌ها از سر نگرانی میگفتی، اینا که به دل گرفتن نداره. - یعنی منو بخشیدی؟ _کسی رو میبخشند که ازش ناراحت باشند، من که از تو ناراحت نبودم که ببخشمت. رویا خیز آرومی برداشت و بغلم کرد و منو بوسید. نازنین: منم تو رو ببوسم که اگه فردا شوهر کردم، بچه‌ دار شدنم تاخیر نیافته. دوتایی زدیم زیر خنده، خداییش نازنین بعضی وقت‌ها خیلی شیرین میشد. یه جمع خواهرانه، عاشقانه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و‌صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️‌~~~~
مادرم با دیدنم زد زیر گریه، همه فکر میکردن این لاغر شدن من و بهم ریختگی من بخاطر زایمان سخت بوده و زودتر از موعد. رویا و مامان حسابی به من میرسیدن، رئوف هم خوشحال از اینکه دوباره همبازی‌هاش رو بدست آورده همراه محدثه و محمدعلی بازی میکنه. _ چه خبر از نازنین؟ رویا: نازنین و مجید مشغول دوا و درمون هستن، برگشتن تو هم برامون نعمته. _ چطور مگه؟ رویا: نازنین تو آخرین آزمایشاتش فهمیده که... _ چی؟ چی بوده جواب آزمایشش؟ رویا: مامان سپرده بهت نگم، ولی نمیتونم، میخوام بگم شاید کاری بتونی بکنی. _ بگو چی شده؟ رویا: نازنین رحمش کیست داره، دکتر گفته این کیست‌ها خطرناک هستن، کیست خونی. _ خب چرا عمل نکرد؟ رویا: دکتر گفته با این کیست احتمال بارداری۲درصد هست، ولی با عمل ممکنه تخمدان‌ها آسیب ببینه و چون کیست‌ها کوچیک نیستند ظاهرا، اونجوری ممکنه کلا بچه‌دار نشه. فکر نمیکردم شرایط زندگی نازنین اینقدر سخت شده‌باشه، نازنین برعکس رویا هیچی به من نمیگه،از بچگی خودش رو از من دور میکرد. کاش خودم این فاصله رو کم میکردم، شاید الان نازنین خودش می‌اومد اینجا و بامن دردودل میکرد. +مادر تو گوش بچه‌ها اذون گفتن؟ _نه مامان + اسمشون چی گذاشتی؟ _ اهل بیت اسمشون رو انتخاب کردن، این آقا زاده ریز میزه علی‌اکبر، این آقا زاده علی اصغر و این گوگولی خانم صورتی رباب. + ماشاالله چه اسم‌های قشنگی، ان شاالله صاحب این اسم‌ها مراقب این بچه‌ها باشه. رویا: من شنیدم بچه‌هفت ماهه جز نوادر هست که زنده بمونه، خیلی هم این بچه‌ها ریز‌کوچلو هستند. _ زایمان زود رس در خانم‌هایی که دوقلو یا سه قلو باردار میشن وجود داره، زنده میمونن بچه‌ها تو این زمان که دنیا بیان ولی خب نسبت به بقیه بچه‌ها کوچیک‌تر هستند و هنوز رشدشون کامل نشده. + الان این چیزها اصلا مهم نیست، خدا رو شکر که هم الهه هم بچه‌ها حالشون خوبه، خدایی که مقدر کرده اینا زود بدنیا بیان خودش هم مراقبشون هست. رویا: درسته به پیشنهاد مامان، همراه بابا و حنان و مامان رفتیم تهران، بیت رهبری، از حضرت آقا درخواست کردیم تا تو گوش بچه‌ها اذون بگن. یکی از برکات وجودی بچه‌ها این بود که یه دیدار با حضرت آقا هم نصیب ما شد. میگن بچه‌ها رزقشون رو با خودشون میارن، چه رزقی بهتر و بالاتر از دیدار حضرت آقا. ما تو ایران هستیم و هر روزه در هوایی نفس میکشیم که حضرت آقا رهبرش هستند، در لبنان مردم آرزوی یک لحظه دیدار حضرت آقا دارن، آرزو میکنن کاش رهبری مثل رهبر ما داشتن. بارها شاهد بودم اونجا مردم بدون وضو به عکس حضرت آقا دست نمیزنند، میگن اولاد حضرت زهرا حرمت داره. حضرت آقا یکی یکی تو گوش بچه‌ها اذون گفتن، پرسیدن اسم براشون گذاشتید؟ _ بله آقا، اجداد بزرگوارتون اسم‌ها رو انتخاب کردن، ایشون علی اکبر، ایشون علی اصغر و این خانم، رباب هستند. حضرت آقا: به‌به، خدا حفظشون کنه، رباب، حضرت ابا‌عبدالله خانه‌ای را که درآن اسم رباب باشه رو خیلی دوست دارن. پدر این بچه‌ها کجاست؟ _ فدایی شما آقا تو سوریه هستند، همراه حاج‌قاسم. حضرت آقا: انشاالله خدا در این مسیر ایشون رو ثابت قدم نگه داره، و در بهترین زمان شهادت رو نصیب ایشون و نصیب ما بکنه. _ ما همه فدایی شما هستیم آقا، خدا از عمر ما کم کنه الهی و به عمر شما اضافه کنه، آرزو دارم ببینم لحظه‌ای رو که از امام زمان از دست شما پرچم این انقلاب رو تحویل میگیرد. حضرت آقا: ممنونم دخترم. در اون مجلس آقا یک چفیه به من هدیه دادن، برای بچه‌ها یک کارت هدیه هم جدا گونه در بندقنداقشون قرار دادن. با این که دیدن حضرت آقا خیلی منو خوشحال کرد اما دلم گرفت، چون علی هم خیلی دلش میخواست که یه دیدار با حضرت آقا داشته باشه. برای اینکه بچه‌ها ضعیف بودن، رفت و آمدم به دکتر زیاد شده بود، واکسینه‌بچه‌ها رو انجام دادم. پرونده بهداشتشون رو درست کردم، اما این بچه‌ها یه چیز کم داشتند؛ شناسنامه. علی نبود، من پیگیر قضیه شناسنامه بچه‌ها شدم، پدرم هم خیلی کمکم کرد، متولد لبنان ولی شناسنامه ایران براشون گرفتم، مثل رئوف. هرچی میگذشت نبود علی و جای خالیش رو بیشتر حس میکردم، تو همین ده روزی که ایران اومدم چندبار به حامد زنگ زدم، اما میگفت از علی خبر نداره، حاج قاسم هم نگرانش شده، نه خبر اسارتش رو دارن نه خبر شهادتش. ظاهرا علی همراه پنج نفر عازم حلب شده بود، همه شهید شدن، بین اون جنازه‌ها جسد علی نبود، و فقط چهار جنازه برگشته و از علی و نفر پنجم که اهل تبریز بوده خبری نیست. حامد به ابوسالم هم که نفوذی بین داعشی بود سپرده بود بین اسرا اگر علی رو دید خبر بده ولی ابوسالم هم تایید کرده که علی بین اسرا نیست. همین قضیه بیشتر منو نگران کرد، خواب رو از چشم‌هام گرفت. _ اگر شهید نشده پس کجاست؟ اسیر هم نیست، خدای من یعنی چی شده؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشاربه هرشکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
رفت جلوی در خوابگاه ایستاد، نگاهی به طبقات کرد و گفت: شهرام: اتاقت کجا بود؟ آها، یادم اومد طبقه پنج، کنار پنجره. پشتش به من بود و گفت: ستاره مطمئنی تخت رو اجاره ندادن؟ مطمئنی الان برات جا هست؟ هواش چطوره اونجا؟ یادمه مثل غریبه‌ها تو خوابگاه باهات رفتار میکردن، نه پتو داشتی نه غذای گرم، هم اتاقی‌هایی که چندان ازشون راضی نبودی، ستاره اگه اینجا حالت رو خوب میکنه من مشکلی ندارم، اگر اینجا رو به بامن بودن ترجیح میدی برو، ولی بدون که من پای قول‌هایی که بهت دادم هستم، من قول دادم امیرعلی رو برگردونم، قول دادم تو رو بخندونم، قول دادم کاری کنم غم‌هات رو فراموش کنی هنوز هم سر قولم هستم. با شنیدن این حرف‌ها رو زمین نشستم و های‌های گریه کردم، شهرام همون طور که پشتش به من بود گفت: ستاره بدون که من هنوز هم دوست دارم صورتش رو برگردوند، دید که رو زمین نشستم، اومد مقابلم روی زمین نشست و گفت: میفهمم چقدر حالت بده، میدونم دوری از امیر‌علی داره عذابت میده، اما قانون یکم زمان بره، ستاره یکم صبر کن، میدونم افسرده‌ای، منم یه زمانی حال و روز تو رو داشتم، همسرم که رفت منم اینقدر حالم بد بود که دلم نمیخواست کسی رو ببینم و صدای کسی رو بشنوم، اما تو این دوماهی که اومدی تو زندگیم من واقعا احساس آرامش کردم، ستاره قول میدم اون قلب مهربونت رو پر از آرامش کنم فقط به من اعتماد کن. این حرف رو که زد خودش هم های‌های گریه می‌کرد. چند دقیقه‌ای رو دوتایی گریه کردیم، سکوت شب رو صدای گریه‌های بی‌صدای ما شکسته بود. گریه‌هامون که تموم شد، شهرام خندید و گفت: یه زمانی فکر می‌کردم فقط من دیوونه‌ام، نگو با یه دیوونه مثل خودم ازدواج کردم. با این حرف دوتایی خندیدیم، ایستاد ، دستش رو به سمتم آورد و گفت: یا‌علی ستاره جان، بیا‌برگردیم خونه. دستش رو گرفتم و از زمین بلند شدم، شهرام چادرم رو که خاکی شده بود با دستاش تمییز کرد، در ماشین رو باز کرد و خم شد و گفت: پرنسس تشریف نمیارن؟ دستم رو زیر چونه شهرام بردم و گفتم: تو واقعا آدم خوبی‌هستی، خوشحالم که تو رو برا زندگیم انتخاب کردم. دوتایی سوار ماشین شدیم و راه خونه رو در پیش گرفتیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بعد از ده روز ما برگشتیم خوزستان، نتونستیم اونجا خونه پیدا کنیم،نه اجاره، نه رهن. هفته آخر شهریور، همه بار و بندیلمون رو جمع کردیم تا از خوزستان بریم. نیت قلبی ما ترک خوزستان برای ابد بود. قلبم ترک برداشت، مادرم بی‌تاب بود، مدام می‌گفت، کجا میری؟ تو شهر غریب، با چهارتا بچه، کجا میخوای بری؟ سخت بود جدا شدن از خونواده برام، اما اون طرف قضیه خانواده احمدرضا بودن که خوشحال بودم دارم ازشون دور میشم. ماشین‌باربری که برامون آوردن خیلی کوچیک بود، نتونستم به بخشی از وسایلم رو ببرم، بعضی رو فروختم، بعضی رو هم به امانت دادم به مادرم که سر فرصت برگردم و ببرمشون. من و احمدرضا دل تو دلمون نبود، خیلی خوشحال بودیم؛بالاخره داشتیم به آرزومون می‌رسیدیم. از خوزستان تا یزد،حدود۱۲ساعت راهه. جدا از هرچیزی دغدغه نداشتن مکان تو کل مسیر فکر منو درگیر کرده بود. مهنا: الان که برسیم چی‌کار کنیم؟ خونه نداریم؟ احمدرضا: خدا بزرگه، یه کاری می‌کنیم. صبح روز بعد رسیدیم یزد، دخترا خواب بودن، کامیون رو یه جا براش مشخص کردیم و گفتیم اونجا بمونه، من و احمدرضا هم در به در املاکی‌ها شدیم. اما مگه خونه پیدا می‌شد؟ قیمت‌ها سرسام آور بود. بعد از کلی جستجو به خونه پیدا کردیم، صاحبخونه قصد داشت بفروشتش، قیمتش هم مناسب بود، تو یکی از شهرک‌های اطراف یزد. یه مقدار پول کم داشتیم، احمدرضا گفت بزار از پدرم کمک بخوام. من قلبا راضی نبودم، ولی خب احمدرضا زنگ زد و به پدرش ماجرا رو گفت. پدر: چقدر کم داری؟ احمدرضا:50میلیون. پدر: نگران نباش، تا آخر وقت تو حسابته، برو قول نامه رو تنظیم کن. من و احمدرضا شاخ در‌آوردیم، مگه میشه؟ همش حس می‌کردم یه چیزی هست که پدرش این همه دست و دلباز شده. صاحبخونه، خونه رو در اختیارمون گذاشت، گفت هر وقت بقیه پول رو دادید، بقیه کارها رو هم میریم انجام میدیم. دو روز گذشت خبری از پول‌ها نشد، پدرش هی امروز و فردا کرد. فهمیدیم دروغ بوده حرف‌ها، خدا میدونه اون روز چی توسرش خورده بود که این حرف رو زد. صاحبخونه فکر کرد ما سر کارش گذاشتیم، ما رو انداخت بیرون. ما هم نخواستیم مدیون این بنده خدا بشیم، هزینه آب و برقی که دو روز استفاده کردیم رو هم باهاش تصفیه کردیم. روز اول مدرسه فاطمه و بهار موقتا مدرسه رفتن، قصد داشتیم تو همون شهرک یه خونه اجاره، رهن، یا حتی بخریم، اما نشد. همون آقایی که تو اورژانس به ما جا داده بود، دخترا رو از مدرسه برده بود خونه مادرش، بهشون نهار داده بود، اجازه داده بود اونجا استراحت کنن. نهایتا بعد از چهار روز تونستیم خونه تو یزد پیدا کنیم. یه خونه سه طبقه، ما طبقه همکف و زیر زمینش رو رهن کردیم، طبقه بالا هم برا خود صاحبخانه بود که پسر صاحبخونه تازه داماد بود، قصد داشت اونجا زندگی کنه. خدا رو شکر مدرسه فاطمه و بهار هم به ما نزدیک بود. یادشون دادم پیاده برن و برگردن. فکر می‌کردم جدا شدن از خانواده و دوری برام آسون خواهد بود، اما تازه این اول سختی‌ها بود. احمدرضا صبح تاشب یا سرکار بود، یا دانشگاه. من هم با هدی و ام البنین تو خونه تنها بودم. فاطمه و بهار هم مدرسه بودن، سکوت خونه داشت دیوونه‌ام می‌کرد. نه با کسی رفت و آمد داشتم، نه کاری. می‌نشستم تو تنهاییام گریه می‌کردم. غربت سخت بود واقعا. کارم بجایی رسیده بود که حس کردم دارم افسرده میشم، بعضی رفتارهام رو خودم متوجه می‌شدم تغییر کرده. بعضا حتی حس می‌کردم روی بچه‌ها هم داره اثر میزاره، دیگه به خودم گفتم مهنا بس کن، مگه تو اولین کسی هستی که از خانواده‌اش جدا شده، چیکار داری با خودت می‌کنی؟ یه پارک نزدیک خونمون بود، هدی و ام البنین رو میبردم اونجا سرگرمشون می‌کردم، خودم هم اینجوری تو خونه کلافه نمی‌شدم. سختی‌های جدایی ما فقط همون دوسال اول بود، بعدش که احمدرضا تموم کرد درسش رو، خیلی شرایط بهتر شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بریک: خانم عباسی شما برید ایران من قول میدم ایلیا و پسرتون رو سالم به شما برگردونم. فاطمه: یعنی شما نمی‌دونید این مصیبت کار کیه!؟ لوکاس: کار الکس، اون ضربه خورده فکر می‌کردیم برا انتقام میاد سراغ من یا بریک، نه شما. بریک: نمی‌تونه از آمریکا خارج شده باشه، همین الان من دستور دادم تمام جاهایی که ممکنه الکس اونجا باشه رو برن بگردن. فاطمه: من فقط با همسر و فرزندم ایران برمی‌گردم، فقط سه روز بهتون وقت می‌دم، وگرنه مجبورم از دولت ایران برا این کار کمک بگیرم. بریک: خانم عباسی، اجازه بدید ما این مشکل رو حل می‌کنیم. فاطمه: همین که گفتم. لوکاس: خانم عباسی منم با شما موافقم؛ هرچند ورود ایران به این قضیه برا دولت آمریکا گرون تموم میشه ولی اگر اتفاقی بدتر بیافته اون وقت بهای سنگین‌تری بدیم. هوا روبه تاریکی می‌رفت، سجاده‌ام رو پهن کردم و با خدا خلوت کردم. خدایا خودت گفتی لایکلف الله نفسا الا وسعها؛ من وسع این همه مصیبت رو ندارم، من دووم نمی‌آرم، لطفا منو اینطوری امتحان نکن. بریک: مگه دستم به اون یهودی زاده نرسه. لوکاس: ما اشتباه کردیم، نباید اونا رو وارد بازی می‌کردیم. بریک: اگر بلایی سر ایلیا و اون بچه بیاد بهاش رو با جونش میده. لوکاس: الان داری چی‌کار می‌کنی؟ بریک: دارم به اسرائیل نامه میزنم، اونا باید بدونن الکس چه غلطی کرده، اگر باعث خلل در منافعشون بشه قطعا جلوش رو می‌گیرن. ماکان: آقا، آقا ..... بریک: چیه!؟ چی شده؟ ماکان: الکس، الکس ... بریک: الکس چی؟ الکس: جمعتون جمع، پشت اون صندلی جات خوبه؟ بریک: خیلی رذلی الکس. الکس: اومدم تبریک بگم، براتون هدیه‌ای هم آوردم، امیدوارم خوشتون بیاد. لوکاس: الکس تمومش کن. الکس: بفرمایید، ببخشید خیلی ناچیزه. بریک: تو، تو چه غلطی کردی، اون بچه... بچه کجاست؟ اونو پس بده حداقل. الکس: براتون روز‌های خوبی رو آرزو مندم، فقط خواستم بگم تو آمریکا دنبالشون نگرد، اونا اسرائیل هستن، ایلیا نفس‌های آخرش رو همونجا داره می‌کشه. نیمه‌های شب بود؛ همه جا تو سکوت فرو رفته، صدای جای خالی بچه‌ام فضا رو پر کرده بود. یهو متوجه شدم اس ام اس به گوشیم اومد، فورا سمت کیفم رفتم و گوشیم رو نگاه انداختم. در کمال تعجب پیام از طرف خانم سلیمانی بود. فورا باهاشون تماس گرفتم. فاطمه: الو، استاد... استاد: دخترم بی‌سر و صدا بیا خونه منتظرتم. چادر سر کردم و فورا راه افتادم سمت خونه استاد، اینقدر ذهنم درگیر بود که متوجه نشدم استاد چطوره فهمیده من آمریکا هستم!؟ من که چندبار اونجا رفتم ولی کسی ازشون خبری نداشت پس حالا.... ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
بعد از پنج روز کار تبلیغی برای محمد‌علی و قاسم و تفریح نسبتا آزاد برای نازنین و زهره و مرضیه وقتش بود که برگردن و فعالیت‌های جدید رو تو شهرکرد از سر بگیرن و نازنین هم برای امتحانات حوزه و امتحان دهم و یازدهم آماده بشه. محمد‌حسین: تا می‌تونی لذت ببر از این بازی‌ها و فیلم دیدن‌ها، ریه‌هات رو پر کن از هوای سفر، قراره حسابی بشینی بخونی و بترکونی ان شاالله. نازنین‌زهرا: چشم داداش. تو مسیر لیست ۴۰ آهنگ گوشی نازنین هرکدام بیش از ۲۰ بار پلی شدند، گاه در خواب و گاه بیداری، همچون دستگاه هولتر مانتورینگ که به بیماران وصل باشه، سیم‌های هندزفری نازنین آویزون بود. صدای خواننده‌های مختلف برای نازنین از صدای پدر و مادرش آرامش بخش‌تر بود. تمام مسیر برگشت را مثل مسیر رفت در سکوت به‌سر برد و تماشای خطوط جاده‌ها. بعد از ساعت‌ها حبس در ماشین و بالا پایین شدن در چاله چوله‌های جاده‌ها در آخرین مقصدشان برای استراحت ایستادن. مرضیه: نازنین‌زهرا جون چقدر کم حرف. زهره: همیشه اینطوریه. مرضیه: معلومه از اون بچه‌زرنگ‌هاست که کسی رو تحویل نمی‌گیره. زهره چادرش رو روی دهنش گذاشت خنده ریزی کرد. مرضیه: کی شیرینی عروسی آقا محمد‌حسین می‌خوریم؟ زهره: دعا کنید مرضیه جون، اونا جوابشون مثبته، آخر این هفته قراره دوباره بریم، محمد‌حسین میگه من همه حرف‌هام رو نزدم، باید این بار همه چی رو بهش بگم، تا ببینیم چطور میشه. مرضیه: ان شاالله خیره، این خیلی خوبه چندین جلسه می‌گذارید، بزارید دو نفر قشنگ هم دیگه رو بشناسن، از تفکرات همدیگه آشنا بشن. زهره: والا زمان ما که این چیزا نبود، یک بار می‌اومدن خواستگاری یا جواب بله بود یا خیر، این همه جلسه ومشاوره و این دنگ و فنگا نبود. مرضیه: خب زمان ما فرق داشت شرایط، تفکرات مثل الان نبود. زهره: الان با این همه برو و بیا آمار طلاق‌ها بالاست، سازگاری اومده پایین، اونوقت من نمیدونم این جلسات مشاوره و جلسات مکرر برای چیه؟ مرضیه: خیلی سخته فهمیدن دنیای جوون‌های امروز برای ما. ابراهیم: چه زود سفرمون تموم شد، چقدر دلم می‌خواست منم مثل پدرم بتونم کار تبلیغی بکنم. محمد‌حسین: دیر نیست آقا ابراهیم، چرا عجله داری؟ اون روز هم میرسه ان شاالله. ابراهیم: ولی خداییش به تو ، تو این سفر بیشتر خوش گذشت. من تنها بودم ولی تو کسی مثل خواهرت رو داشتی. محمد‌حسین: ان شاالله دفعه بعد با خانمت بری سفر ماه عسلتون این مسیر باشه. ابراهیم: یه سوال بپرسم؟ ناراحت نمی‌شی؟ محمد‌حسین: بپرس، چرا باید ناراحت بشم!؟ ابراهیم: مادرم گفتن که با خواهرتون در مورد ازدواج صحبت کرده ایشون گفته قصد ازدواج نداره، اون از من خوشش نمیاد درسته؟ محمد‌حسین: چطوری به این نتیجه رسیدی؟ ابراهیم: خب، تو سفر هم خیلی مادرم رو تحویل نگرفتن، کلا رفتارهاشون مثل کسی نبود که می‌خواد خودش رو به خانواده مقابل ثابت کنه. آقا محمد‌حسین به منظور نگیرید، باور کنید اصلش اینه می‌خواستم بدونم ایشون از من خوششون میاد یانه، حداقل اینطوری می‌فهمم چیکار باید بکنم. محمد‌حسین دست‌های بسته شده به همش رو باز کرد و انداخت گردن ابراهیم و با لبخند گفت: نازنین هنوز بچه‌است، هنوز دلش می‌خواد بچگی کنه، همش ۱۵ سالش، اون به هیچ خواستگاری جواب نمیده، هیچ ربطی به این نداره که از تو خوشش میاد یا نه، فقط اون اینجوری نیست الان به ازدواج فکر کنه. ابراهیم: درسته، خیلی ممنون که ناراحت نشدی و جوابم رو دادی. محمدحسین: من خیلی خوشحال میشم وقتی کسی اینطور با من راحت باشه. ابراهیم: مثل بعضی داداشا نیستی که سر خواهرشون تا چیزی میشه میگن اسم خواهرم به زبونت نیار. محمد‌حسین: به موقعش سرش غیرتی هم میشم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~