eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
249 دنبال‌کننده
581 عکس
331 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
خونه خیلی شلوغ شده بود، عمه حسن آقا هم انگار که نخود هر آش باشه اومده بود، استغفرالله واقعا گاهی بدم میاد اینجور حرف بزنم ولی از بس هر بار اومد فقط نیش زبونش نصیبم شد دیگه خوشم نمیاد باهاش تو یه فضا باشم، حرصم در میاد، ولی خب به خودم گفتم الهه الان چند ساعته از زیارت برگشتی، تو قرار شد دیگه عوض بشی، قرار شد حرف مردم روی تو اثر نذاره، هرچی هم این عمه خانم گفت تو نشنیده بگیر. -الهه قربون دستت لباس محدثه خیلی قشنگه. _ قابلشو نداره، الهی خاله دورش بگرده.سوغاتی تو آقا حسن هم محفوظه‌ها -راضی به زحمت نبودم جونم. حالا بیا بریم بشینیم و کمک کنیم سفره رو بچینیم. _بریم. حسن: سلام الهه خانم، زیارت قبول، مارو دعا کردید ان شالله؟ _سلام، فراوون دعاتون کردم، واقعا جاتون خالی بود، ان شاالله خدا قسمتتون کنه، دفعه بعد باهم بریم. حسن: ان شاالله. محدثه هی با لباس جلو همه رژه می‌رفت، با اشاره به عروسک لباسش میگفت: ناله، الیده😅(خاله خریده) دقیقه‌ای صد بار براش میمردم با این حرف زدنش. مثلا میخواست کمک کنه، سبزی رو تو سینی خالی کرد، سبد رو خالی برد سر سفره، بعد اومدم دو تا دوتا سبزی و کاهو میبرد میگذاشت تو سبد. اگر بهش نرسیده بودم همین بلا رو سر تُنگ شربت کاسنی هم می‌آورد. _خاله دورت بگرده بیا بشین عزیزم، ممنونم تا همین جا کمک کردی، بشین تا لباس قشنگت کثیف نشه. به نشونه قهر دست هاشو بست و لب‌هاش آویزون شد. یه بوس آب دار زدم به لپش _قهر نکن ابرو کمون خاله، موفرفری. آروم آروم مهمون‌ها هم رسیدن، کنار هر کدوم باید پنج دقیقه می‌ایستادی و سلام علیک و زیارت قبولشون رو میشنیدی. یا باید خم و راست میشدم، یا روبوسی میکردم. _رویا فکر کنم بوس‌هام تموم شد😅 -مجبور نیستی رو بوسی کنی _چند نفر دیگه موندن بیان؟ -نمیدونم والا، حالا خوبه که مردها دیگه نمیخواد روبوسی کنی وگرنه دهنت سرویس میشد.😅 _از دست تو😂 چادرم رو رو دهنم گذاشتم و خندیدم. حسن: الهه خانم شما بفرمایید استراحت کنید. عمه خانم: آخه عمه آدم اینقدر باید زن ذلیل باشه؟ حسن: قربون داماد شما که استقلال داره. عمه خانم: ما نفهمیدیم رویا زن توئه یا الهه. حسن: استغفر الله، عمه هی ما هیچی نمیگیم شما ادامه میدید، واقعا نمیفهمم دلیل این همه... لااله الاالله. عمه خانم: حسن خان من حکم مادرت رو دارم، تو شیر منو خوردی، کاش یکم حرمت سرت میشد. حسن: معذرت میخوام ولی الان من حرمت شکنی نکردم، شما هر بار اومدید فتنه درست کردید و رفتید، عمه نمیتونی جلو زبونت رو بگیری پاشو برو، اینجوری حرمت هر دوتامون حفظ میشه. رفتم جلو آروم گفتم: _آقا حسن، خون خودتون رو کثیف نکن، بیخیال. حسن: هی گفتم دعوتش نکنیم، مامان گفت اگر بفهمه بدتر میشه. _ مهم نیست، ایشون که اولین بارش نیست. حسن: آخه خجالت نمیکشه، میگه نمیدونم رویا زن توئه یا الهه، آخه این چه حرفیه؟ حالا هرکی ندونه خیال میکنه من چیکار کردم. _من که میشناسم شما چقدر آدم حسابی هستید، پس نگران نباشید من به دل نمیگیرم. حسن: این هر بار میاد من شرمنده شما میشم. _دشمنت شرمنده. من هم برای اینکه دیگه بحث کش نیاد از جمع رفتم بیرون، موندم تو آشپز خونه، دیگه هرکس میخواست منو ببینه می‌اومد اونجا. داشتم غذا میخوردم که متوجه رویا شدم، اولین قاشق رو که حالت تهوع بهش دست داد. _رویا!؟ -خوبم _خبریه؟ سرش رو انداخت پایین و آروم گفت: -باردارم. یهو جیغ کشیدم از خوشحالی، بنده خدا همه کسایی که تو هال بودن اومدن آشپزخونه. -ببین چیکار کردی همه رو جمع کردی. +چی شده مادر؟ -هیچی مادر، یه چیزی به الهه گفتم اینطور ذوق مرگ شد. بالاخره یجوری قضیه رو جمع کردیم که بقیه نفهمن. باورم نمیشد، دوباره دارم خاله میشم. شاید این بار بتونم خودم بچه خواهرم رو دنیا بیارم. بعضی وقت‌ها خدا یجوری سوپرایزم میکنه که خودم توش میمونم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
لحظات پایانی سال ۹۷ بود، همگی سر سفره هفت سین نشسته بودیم، به لطف خدا و اهل بیت سختی‌ها از سر خانواده برداشته شده بود. به لطف حضور مقتدارنه حاج قاسم، قائله داعش در عراق جمع شد. هرچند الان خطرناک‌تر از داعش، تفکر داعشی هست که بین همه وجود داره. الان تفکر داعش داره تو جامعه عراق بعضا مردم رو به کشتن میده. پهلوم هنوز از ضرب و لگد‌های اون داعشی بعضا درد میکنه، در این میون گاهی خدا رو شکر میکنم که علی چشم نداره که ببینه من درد میکشم. رئوف رفت بغل علی نشست، علی اصغر و رباب هم بغل من بودن، حنان هم علی‌اکبر رو بغل گرفته بود. بچه‌ها دل تو دلشون نبود که زودتر صدای تحویل سال رو بشنون و بیفتن به جون آجیل‌ها و میوه‌ها. یا مقلب القلوب و الابصار همه باهم تکرار میکردیم، و نیت میکردیم که ان شاالله خدا رفع مشکل کند نه فقط از ما بلکه از سر تمام جهانیان. یا مدبر الیل و النهار پروردگارا تو امور ما را تدبیر و چاره کن، ما هیچ بلد نیستیم. یا محول الحول و الاحوال پروردگارا تو احوال مارا در همه حال دریاب. حول حالنا الی احسن الحال بهترین و احسن الحال ترین روز ما روز ظهور است. آمین گویا دست به صورتم کشیدم، همراه با صدای شیپوری که از تلویزیون شنیده میشد، دست زدیم و بعد هم روبوسی کردیم و رفتیم برای شام شب عید مهیا بشیم. تحویل سال مقارن شده بود با ۲رجب، ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و ولادت امام علی و ایام اعتکاف رو هم مشهد موندیم. زیر سایه امام مهربان روزه‌هایمان را باز میکردیم. و در نهایت با کسب اجازه از آقا به ری برگشتیم. سال ۹۸ شروع خوبی داشت، اما صد حیف که با شهادت حاج قاسم و شروع بیماری کرونا پایان پیدا کرد. با مجازی شدن مدارس و تعطیلی مهدکودک‌ها باز کار من سخت شد، تا وقتی حاج قاسم بود این سختی‌ها برام قابل تحمل بود، شهادت حاج قاسم و ورود کرونا مقداری کار منو سخت کرد. هنوز از غم حاج قاسم در نیومده بودیم که مامان انتصار دچار بیماری کرونا شد و از میان ما پر کشید و به همسر و بچه‌های شهیدش پیوست. حنان به لطف رویا و حسن با پسری به اسم علیرضا که پزشک متخصص حلق و بینی هست ازدواج کرد. حامد هم بعد از فوت مامان انتصار اومد ایران و موندگار شد، اما همچنان با نیروهای حشد در ارتباط بود، در نهایت حامد هم به پیشنهاد مجید با دختر خاله مجید ازدواج کرد. حالا بعد از گذشت چند سال به روند زندگیم از روز اول تا الان نگاه که میکنم، خیلی قشنگ معنی این آیه رو درک میکنم که میفرماید: اِن مع العسر یسرا. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مهنا: الو فاطمه مامان... فاطمه: الو، سلام مامان عصر بخیر مهنا:عصر تو هم بخیر مامان، خواب بودی؟ فاطمه: آره، وقتی برگشتم خسته بودم گفتم یکم بخوابم. مهنا: بهار کجاست؟ فاطمه: الان ساعت چنده؟ مهنا: ساعت ۴ فاطمه: الان دیگه باید برگردن، امروز کلاسش طول کشیده. مهنا: شام چی دارید مامان؟ فاطمه: هنوز هیچی، شاید یه نون و پنیر و چای و اینا بزارم بخوریم، البته نهار ظهر هم هست. مهنا: نوش جون مامان. دیگه چه خبر؟ فاطمه: سلامتی، درس و امتحان و میانترم. امروز استاد درس سلول شناسی و بافت شناسی بهم می‌گفت بیا یه مقاله بهت میدم به انگلیسی ترجمه‌اش کن، بفرستم برای هیئت داوران .... مهنا: خب سودش چیه؟ فاطمه: استادمون ، تو دانشگاه آمریکا هم تدریس داره، میگه بیا اونجا کنار دست من هر شش ماه هم میاد ایران. مهنا: یعنی بورسیه بشی؟ فاطمه: آره، میگه اگر این مقاله رو قبول کنن خودشون بورسیه می‌کنن، اونجا هم چهارسال درس میخونیم البته دیگه درس نیست بیشتر عملیه، علاوه بر اون دوسال هم باید تو آمریکا بعد از تموم شدن تحصیل بمونم کار کنم. مهنا: نه، اصلا خوب نیست، همین مونده ما برا دشمن‌مون کار کنیم. فاطمه: منم دقیقا همین حرف رو به استاد زدم، اما خب تفکر اساتید اینجا اصلا انقلابی و اسلامی نیست خیلی طبیعیه که این حرف رو میزنن. تازه به فرض هم اگر فقط اونجا قرار بود درس بخونم و دوسال کار نکنم من قبول نمی‌کردم مقاله‌ای سنگین رو ترجمه کنم، اصلا از زبان خوشم نمیاد. مهنا: همین ایران درس بخونید و کار کنید، اینجا روستا‌هایی داریم که محروم‌اند، شما خوب درس بخونید و نیت کنید بعد از تموم شدن درس یه چند روزی هم تو اون روستا‌ها و شهرها هم خدمت کنید، بهتر از نوکری کردن برا غربه، اونم کجا؛ آمریکا. فاطمه: بله درسته، دعا کنید بتونیم راحت تموم کنیم، هرچی جلو‌تر می‌ریم درس‌ها سخت‌تر میشه. مهنا: ان شاالله خدا کمک‌تون کنه، دیگه فقط دو سال مونده، این دوسال رو هم خوب درس بخونید ان شاالله چشم رو هم میزاری مثل دوسال گذشته هم می‌گذره. فاطمه: امیدوارم. اااا بهار هم اومد. مهنا: سلامش رو برسون مامان، من دیگه مزاحمت نمی‌شم برو به درس‌هات برس. فاطمه: نه بابا، مراحمید، التماس دعا. مهنا: یاعلی، خداحافظ. بهار: سلام، خسته‌نباشی لیدا و الناز: سلام فاطمه جون. فاطمه: سلام خوش اومدید، خداقوت. لیدا: غذای منو گرفتی فاطمه جون؟ فاطمه: بله، بفرمایید، کباب بود امروز نهارشون. لیدا: بده، دارم می‌میرم از گرسنگی. فاطمه: نه خیر، لباس‌هات رو دربیار و دستات رو بشور، من ببرم یکم گرم کنم غذا رو بعد بخور. الناز: چه مامان سخت‌گیری بهار: ما نهار چی داریم؟ فاطمه: خورشت‌بادمجون و برنج. الناز: بزارید دور هم همه چیز بخوریم، دیگه هم نهار می‌خوریم و هم شام. فاطمه: مامانم سلام همه رو رسوند. بهار: سلامت باشید. لیدا: مادر ما که هر صد سال یه بار زنگ میزنه، هر وقت زنگ میزنم سرکار. فاطمه: خدا حفظشون کنه. تا دخترا لباس‌هاشون رو عوض کردن و دست‌هاشون رو شستن من سفره رو آماده کردم، کتری رو هم گذاشتم تا چای درست کنم. هرچی داشتیم گذاشتیم وسط رو سفره و چهارتایی نشستیم خوردیم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
علیرضا: چیزی که بهمون گفتن این اطراف هست حدودا. حسین: اینجا که پر از خونه نیمه ساخته، از کجا بدونیم چاه کدوم طرفه؟ محمد: باهم نباشیم بهتره، هر سه نفر به سه نقطه مختلف می‌ریم، هرکسی پیدا کرد چاه رو فورا بقیه رو هم خبرکنه. علیرضا،حسین: چشم. هر سه نفر در اطراف متفرق شدند، علیرضا هم با دلهره به اطراف نگاه می‌کرد قطعا دلش نمی‌خواست خواهرش تو جوونی بعد از اون همه مشکل با یه بچه سه ساله بیوه بشه. ماکان: شما!؟ علیرضا: منو می‌شناسید؟ ماکان: ایلیا بهم گفته بود شما فامیلش هستید. علیرضا: شما اینجا زندگی می‌کنید؟ ماکان: نه، .... برای کاری اومدم. علیرضا: منم برا همون کار اومدم، لطفا کمکم کن، تو میدونی چاه این اطراف کجاست؟ ماکان: شما هم دنبال ایلیا می‌گردید؟ علیرضا: بله، پس لطفا کمکم کن. علیرضا با کمک ماکان مسیر چاه رو پیدا کردن. علیرضا: اون... اون ایلیاست. ماکان: ایلیا، داداش، ایلیااااا علیرضا: بیاید سمت شرق صد متر پشت ساختمان ها ایلیا رو پیدا کردم. ماکان: داداش، لطفا چشماتو باز کن، رفیق بیدار شو. علیرضا: با آمپول هوا اونو کشتن. ماکان: داداش خیالت راحت من انتقامت رو از اون الکس می‌گیرم، داداش نمی‌دونم راهی که رفتی چیه و چرا رفتی ولی مطمئنم تو کار درست و راه درست رو انتخاب کرده بودی، نمیذارم الکس قصر در بره. علیرضا: بیچاره خواهرم که منتظره شوهرش برگرده، حالا چی بهش بگم؟ ماکان: خانم دکتر ایرانن، ایشون حتما دق می‌کنن با شنیدن این خبر، با دیدن بدن پاره پاره ایلیا. محمد: دیر رسیدیم. حسین: منیل، منیل انا حسین، ابن عمک منیل تسمعنی؟ محمد: کمک کنید جنازه رو ببریم. علیرضا: کجا ببریم؟ من نمی‌خوام خواهرم این بدن رو اینطور ببینه، دق می‌کنه. ماکان: من الان گزارش قتل میدم، آقای بریک در جریان هستن، ایشون می‌تونن کمکمتون کنن. محمد: خوبه ممنون. نمی‌دونم چندبار حیاط خونه رو گز کردم، اینقدرکه دیگه احساس می‌کردم سرم داره گیج میره. سلیمانی: بیا بشین، اینطوری نکن با خودت. فاطمه: نمی‌تونم استاد، دلم شور میزنه، نمی‌دونم چطور باهاش رو در رو بشم، چی بهش بگم؟ از چیزی که قرار ببینم می‌ترسم. سلیمانی: مگه نسپردی به خدا؟ اون بلده درستش کنه خیالت راحت. فاطمه: خیلی دیر کردن، چرا هیچ خبری نمیدن؟ سلیمانی: حتما نتونستن هنوز پیداش کنن، به هر حال تو کشور غریب همچین مشکلاتی هم داریم، ان شاالله که اتفاقی نمی‌افته عزیزم. دست‌هام رو اینقدر بهم مالیده بودم که به شدت گرم شده بود عرق کرده بودن. از درون داشتم آتیش می‌گرفتم، فقط دیدن ایلیا به سلامت بود که می‌تونست آتش درونم ر‌و خاموش کنه. بریک: واقعا متاسفم، ایلیا رو مثل پسر خودم دوست داشتم، هرچند وقتی فهمیدم مسلمان شده تعجب کردم ولی خب اون مختار بود هرکاری می‌خواد بکنه. تمام سعیم رو کردم جلوی الکس رو بگیرم ولی باز هم نتونستم. علیرضا: شما خیلی کمکمون کردید، واقعا ممنونیم از شما. بریک: من به عنوان رئیس ایلیا به دادگاه شکایت می‌نویسم، قطعا اجازه نمیدم ایران باز هم از ناحیه ما ضربه ببینه. محمد: ممنونم جناب بریک، حسن نیت شما برا ما ثابت شده‌است. بریک: خانواده ماکان پدر و مادر ایلیا هم حساب می‌شن، قطعا اونا هم کوتاه نمیان. علیرضا: همین برا ما کفایت می‌کنه. بریک: عرض تسلیت ما رو به خانم دکتر برسونید. علیرضا: حتما. بریک: کارهای قانونیش رو انجام میدم تا بتونید به ایران منتقلشون کنید. حسین: ممکنه نیاز باشه ایشون رو ببریم لبنان، فعلا دست نگه دارید. علیرضا: آره درسته، باید ببینم خواهرم چی تصمیم می‌گیره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
اولین امتحان نازنین درس دین و زندگی بود، احوالاتش خبر میداد این امتحان رو خوب داده. محمد‌حسین: چطور بود؟ نازنین‌زهرا: اصول دین دیگه سختی داره مگه؟ راحت آزمون دادم، هم پایه دهم. محمد‌حسین: شهریور هم باید پایه یازدهم رو آزمون بدی، دیگه سال بعد ان شاالله میری یه راست دوازدهم. نازنین‌زهرا: برا اون هم آماده‌ام. بعد امتحانات اون خراب شده میشینم یه دور دیگه میزنم کتابای یازدهم رو. محمدحسین: نمرات میان‌ترمت عالی بودن نازنین، من که کیف کردم وقتی دیدم. نازنین‌زهرا: امتحانات پایان‌ترمش رو هم بدم بیشتر کیف می‌کنی. محمد‌حسین: میدونم عزیز دلم. محمد‌حسین کنار نازنین‌زهرا موند و تا آخرین امتحان بهش دلداری میداد، پشت در مدرسه منتظر نازنین می‌موند و دست به دعا می‌شد براش. محمد‌علی: محمد‌حسین بابا ما از حُسن نیتت برای خواهرت خبر داریم، ولی این روشی که پیش گرفتی اون رو جریع تر میکنه، در آینده هرچی رو که نتونست بدست بیاره با رفتاری مثل خودکشی و آبروریزی تو حوزه که انجام داد کارش رو پیش می‌بره. زهره: حق با پدرته مادر، برا این درس‌هایی که الان می‌خونه دیر نمیشه، اول حوزه بره بعد شوهر کنه، اگر شوهرش صلاح دید می‌تونه از این دوره‌هایی که برا بزرگسالان می‌گذارن بره و امتحان بده. محمدحسین: ببخشید اینو میگم، ولی این عین بی‌وجدانیه، نازنین چرا باید با بزرگسالان آزمون بده؟ اتفاقا برا حوزه‌است که هیچ وقت دیر نیست، چون آینده‌کاری نداره، صرفا یه علم که مثل اطلاعات عمومی می‌مونه همین. محمد‌علی: مثلا الان رفته رشته ریاضی تهش چی میشه؟ چه شغلی می‌تونه در شأن زن باشه؟ محمد‌حسین: معلمی،می‌تونه معلم یا استاد دانشگاه بشه. زهره: تو حوزه هم این فضا براش مهیاست. محمد‌حسین: خودتون هم خوب می‌دونید که مهیا نیست، حوزه علمیه متاسفانه فقط ادعا داره تو بعضی چیزا، دلبخواهی استاد گزینش می‌کنه، ماکه دیگه تعارف نداریم و خبر داریم از اوضاع، سعی نکنید وجه حوزه رو اونطوری که نیست نشون بدید، اونجا هم مثل همه جا توش پارتی بازی هست. محمد‌علی: حالا کی این امتحاناتش تموم میشه؟ محمد‌حسین: این هفته دیگه تمومه، بعدش میبرمش حوزه تا آزمون‌های اونجا رو بده. زهره: خدا آخر عاقبتمون رو با این دختر به‌خیر کنه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~