#پارت_41
#من_عاشق_نمیشوم
+سلام الهه جانم، مادر دورت بگرد زیارت قبول
!سلام دخترم خوش اومدی بابا
_سلام، ممنون، دعا گوتون بودم.
نازنین: سلام، زیارت قبول. سوغاتی منو که فراموش نکردی؟
+ نازنین بزار برسه حالا.
_خیالت راحت برا همه سوغاتی آوردم.
نازنین:تلفنت آنتن نمیداد، وگرنه میگفتم برا مجید هم بیاری.
_مجید!؟ مجید کیه؟
نازنین: دو سه هفته رفتی زیارت آلزایمر گرفتی؟
!نازنین، این چه طرز حرف زدن.
_خیلی خب فهمیدم، یادم اومد، باور کن اینقدر خستهام که الان مغزم چیزی رو نمیتونه از هم تفکیک کنه.
+الهی بمیرم مادر، برو، برو استراحت کن عزیز جانم.
_چشم، چه خبر از رویا و حسن آقا.
+امشب دعوتشون کردم، یه دعوتی بزرگ گرفتم، هم خونواده حسن آقا میان، هم خالههات و عمهها...
_اوووو چه خبر، ما که برا اونا سوغاتی نداریم!
! نگران نباش بابا، من و حسن رفتیم قم تسبیح و مهر گرفتیم، پشت نویسی شده یا حسین. اهل بیت همشون باب الشفا هستند، میخواستی برا همه از عراق سوغاتی بیاری که دیگه نمیتونستی برگردی و همه هزینه میرفت برا سوغاتی.
_ممنونم، پس با اجازه برم استراحت کنم.
!برو عزیزم، راحت باش بابا.
لباس های سیاه تنم رو کندم و انداختم گوشه اتاق، دَر اتاق رو قفل زدم، اینقدر تنم کوفته بود که دلم نمیخواست دوباره لباس رو تنم بشینه.
همون طوری دراز کشیدم.
پاییز هم که طبق معمول ثبات نداره.؛ یه بار گرمه یه بار سرد.
داشتم فکر میکردم چقدر زود قضیه مجید و نازنین جوش خورد، برا بعد محرم و صفر قرار گذاشتن که مراسم عقد رو بگیرن، چقدر فرق بین رویا و نازنین بود، رویا هزار بار مُرد و زنده شد تا تونست با حسن تنها جایی بره، من رو همراهش میبرد، حالا نازنین اینقدر راحت. تفاوت نسل تا به کجاست واقعا!؟
خواب به چشمهام حمله ور شد، هرچند کربلا صفای خودش رو داره، ولی خوابیدن تو خونه خودت یه چیز دیگهاست.
-سلام مادر
+سلام رویا جان، بفرما خوش اومدی.
محدثه:ننام☺️
+سلام مادر قربونت بره، شیرینم.
-الهه کجاست؟
+رفت استراحت کنه بچهام، خسته کوفته رسیده بود، الهی بمیرم اینقدر خسته بود که قضیه نازنین و مجید رو یه لحظه فراموش کرد.
-اخی عزیزم.
+امیدوارم، با ازدواج نازنین،الهه ضربه روحی بهش نخوره، الهه دختر درونگرایی، چیزی بروز نمیده.
-الهه قویتر از این حرفهاست. به حق امام حسین ان شالله خودش براش یه فرد مناسب پیدا کنه، بعد محرم و صفر دوتا عروسی بگیریم.
+خدا از دهنت بشنوه مادر.
-راستی مامان، یه خبر
+خوش خبر باشی
-رفتم آزمایش دادم، جواب مثبت بود.
+وااای خدا مادر قربونت بره، مبارکه عزیزم.
-اومدم این خبر رو به الهه بدم.
+باشه مادر بزار استراحت کنه بعد.
- نه دیگه بسه خواب، مدت دو سه هفته نبوده، نمیتونم صبر کنم.
با صدای در اتاق از خواب پریدم.
_کیه؟
-منو فراموش کردی؟
_الهی دورت بگردم، الهه برات بمیره.
به کل فراموش کردم لباس تنم نیست، در رو باز کردم و رویا رومحکم بغل گرفتم.
-این چه وضعیه!؟😅
_خاک تو سرم، تو رو دیدم فراموشم شد.
رویا اومد تو اتاق، دَر رو بست.
_چیکار میکنی؟
-میخوام به یاد قدیما خودم برات لباس انتخاب کنم، مثل همون موقع ها که تو هم برام این کار رو میکردی.
_حالا که وقتش نیست، خودم میپوشم زود میام بیرون.
-بگیر این پتو رو بنداز روخودت، من دو دقیقه ای عروس تحویل مامان میدم.
_از دست تو رویا.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍🧠✍~~~~
@taravosh1
~~~~✍🧠✍~~~~~
#پارت_41
#عشق_در_میان_آتش
علی: حدود چهار سال پیش بود که اومدم مشهدو از آقا خواستم یه زن خوب نصیبم کنه، وقتی اومدم خواستگاریت، بعد از اولین جلسه خواستگاری رفتم مشهد، برای اولین بار بود حس کردم عاشق شدم، از تو خوشم اومده بود.
رفتم به آقا گفتم آقا جان شما تنها کسی هستید که اگر چیزی به صلاح ادمی نباشه میتونید به خواست خدا به صلاحش کنید، بی تعارف با شما صحبت میکنم، من عاشق این دختره شدم.
همینقدر بی تعارف با آقا صحبت کردم، وقتی دستم رفت تو دستت نیت کردم برم مشهد تشکر کنم، ولی وقت نشد، درگیر انتقالی تو بودیم، بعد هم که تو لبنان پامون گیر افتاد.
کاش الان چشم داشتم یه بار دیگه گنبد آقا رو میدیدم.
_ این راز رو چرا الان میگی؟ پس تو هم عاشق من شدی؟ هی هی.
علی: خب چیکار کنم؟ عاشق شدم دیگه.
میان اون همه هیاهوی بعلبک و آتش وقتی میدیدم پابه پای من میای، عشقم بهت بیشتر شد. هر روز خدا رو شکر میکردم که دلم رو تو جای درستی گیر انداخت.
_ عشق در میان آتش، چه قشنگ.
علی: الهه از دست تو، نمیشه من یه چیزی بگم تو با ادبیاتش بازی نکنی؟
_ میخوام حس و حالی که داری روخراب نکنم، دارم همراهی میکنم، بده؟؟
علی: خیلی خب بازم تو بردی.
چقدر دیگه مونده برسیم؟
_ حدودا یک ساعت دیگه.
علی: پس من یکم بخوابم.
_ راحت باش عزیزم.
وقتی رسیدیم از دور گنبد طلایی آقا سوسو میزد، دست به سینه سلام دادم.
_ سلام آقای مهربون، ممنونم بابت همه چی .
بخاطر اینکه خانواده خسته بودن، نیاز داشتن یه دوشی بگیرن و غسل زیارت کنن، یه راست رفتیم خونه نازنین و مجید.
مجید: سلام، خوش اومدید.
!سلام داماد گلم، خوش میگذره کنار امام رضا؟
مجید: جای شما خالی بود فقط.
_سلام اقا مجید
مجید: خوش اومدید الهه خانم، به به آقا علی هم اومدن، خوش اومدی باجناق.
علی: فدای شما آقا مجید.
مجید: دستت رو بده بیا بریم داخل، بفرمایید، چرا مثل غریبهها دم دَر ایستادید؟
+ مادر مجید، نازنین کجاست؟
مجید: نازنین تو اتاقه، الان میاد.
حسن: مجید جان، یه لیوان آب خنک اگر لطف کنی ممنونت میشم، دعا میکنم به زودی زود پدر بشی.
مجید: ممنون حسن جان، چشم حتما، الان میارم.
نازنین: سلام مامان بابا، خوش اومدید.
محمدعلی: آخ جون خاله نازنین.
نازنین: خاله قربونت بره عسلم.
_سلام همسایه امام رضا، معلوم خیلی امام رضا دوست داره که تو رو آورده وَر دِلش.
نازنین: امام رضا همه رو دوست داره، تو رو یجور ، منو یجور.
_ منظور!؟
نازنین: رویا تو هم بیا تو اتاق .
من و رویا و نازنین رفتیم تو اتاق.
_ خیلی وقت بود همچین جمع خواهرانهای نداشتیم.
نازنین: این جواب آخرین آزمایشی هست که گرفتم، همون تهران گرفتم، دو هفته پیش که اومدم.
_ کلک تو دو هفته پیش تهران بودی وبه من نگفتی.
رویا: حقشه الان براش جشن پتو بگیریم.
نازنین: جشن پتو میمونه بعد زایمان.
_ هااااا، زایمان!؟ چی میگی نازنین؟
نازنین: جواب آزمایشم مثبت بود الهه.
همه اون دوا درمونها جواب داد، البته دلیل اصلیش دوا درمون نبود.
رویا: پس چی بود؟
نازنین: من بیشتر از همه تو دوران مجردی دلت رو شکستم، با لحن شوخی میگفتم ولی تو دلم چیز دیگهای بود، رفتم به امام رضا گفتم آقا از خواهرم حلالیت میطلبم، غرورم رو زیر پا میزارم، شما هم لطف کن یه بچه به ما بده.
من دیگه نمیتونم این همه دارو رو تحمل کنم.
آبجی الهه منو میبخشی؟
_ دیوانهای بخدا، کی گفته تو دلم رو شکستی؟
نازنین: آبجی رویا بهم یاد داد، من مغرور بودم، فقط خودم رو میدیدم، فکر میکردم با این حرفا به جایی میرسم، آبجی رویا خیلی هم بد نگفت، ما هممون تو بهشت داریم زندگی میکنیم با شوهرامون، بعضی وقتها حس میکنم اگه من رو رویا صبر میکردیم و زودتر از تو ازدواج نمیکردیم روند زندگیت نمیرفت سمت ازدواج با علی.
_ واااا مگه علی چشه؟
دست هاش رو تکون داد و گفت:
نازنین: نه بخدا منظور بد نگیر، علی چیزیش نیست، منظورم اینه که اگر با علی آقا ازدواج نمیکردی، شاید یه مرد دیگه میاومد اونوقت دیگه تو جنگ و اینا نبود، این اتفاق هم نه برا شما و نه علی نمیافتاد.
_ ببین نازنین جان، دنیا هر طور دیگه هم میخواست بچرخه باز مسیر من و علی به هم میخورد، آدمی نمیتونه از تقدیرش فرار کنه.
منم از زندگیای که دارم خیلی راضیم، اصلا برکات وجودی آقا حسن و آقا مجید بود که علی سر راه من قرار گرفت.
اصلا به این چیزا فکر نکن، حالا بگو ببینم، شیرینی چی میخوای بدی؟
رویا: خیلی خوب از زیر جشن پتو دَر رفتیها
سه تایی باهم زدیم زیر خنده، بهترین لحظات زندگیم همین خندهها و شادیهای خانوادهام بود.
نازنین تصمیم گرفت تو حرم امام رضا خبر رو به پدر مادرم بده، مادرم از ذوق فقط گریه میکرد، همونجا دو رکعت نماز شکر خوند.
علی: خیلی خوشحالم برا نازنین خانم
_ منم همین طور.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_41
#مُهَنّا
لیدا: فاطمه امروز کلاس داری؟
فاطمه: آره عزیزم، البته امروز زودتر برمیگردم تا ۱۲کلاس دارم.
لیدا: یه لطفی در حقم میکنی؟
فاطمه: خواهش میکنم عزیزم
لیدا: این کد دانشجویی من، غذای منو از سلف بگیر بیار خوابگاه، امروز کلاس ما تا ساعت ۴ نمیرسم برم بگیرم.
فاطمه: باشه عزیزم، فقط غذای تو رو بگیرم؟ خواهرت الناز چی؟
لیدا: الناز میگه گرسنه نمیشه، البته میدونم تهش میره از بوفه یه چیزی برا خودش میخره.
فاطمه: باشه عزیزم مشکلی نیست.
بهار رو از خواب بیدار کردم، تا دیر وقت داشت درس میخوند.
منم آماده شدم و چهارتایی از خوابگاه زدیم بیرون؛ بهار و دو قلوها رفتن دانشکده خودشون و منم تنها رفتم سمت دانشکدمون.
زهرا: سلام عباسی، خوبی؟
فاطمه: سلام، ممنون.
زهرا: عباسی یه پسری اومده باهات کار داره.
فاطمه: پسر؟ همرشته ما که....؟
زهرا: نه بابا هم رشته ما نیست، مگه رشته ما پسر داره؟ نه، فکر کنم از بچههای پرستاری باشه.
فاطمه: خب با من چیکار داره؟
زهرا: نمیدونم، البته میتونم به حدسهایی بزنم.
فاطمه: چه حدسهایی مثلا؟
زهرا: یه پسر از رشته پرستاری، چهکاری میتونه داشته باشه با یه دانشجوی رشته مامایی؟ جز اینکه برا امر خیری مزاحم شده، البته مزاحم نیست و مراحم.
فاطمه: خیلی بی مزه بود، مگه دانشگاه محل خواستگاریه؟
زهرا: دو کارهاست اینجا، هم تحصیل هم تهذیب و تعالی روح و کامل شدن دین و...
البته اینا رو با کنایه گفت.
بعد از تموم شدن کلاس رفتم سلف تا غذای لیدا رو بگیرم که یه نفر از پشت سر منو صدا زد.
مرتضوی: خانم عباسی؟
فاطمه: بله بفرمایید
مرتضوی: من سید علیرضا مرتضوی هستم، از دانشجوهای رشته پرستاری.
فاطمه: شما امروز صبح دنبال من بودید؟
مرتضوی: بله، یکی از دوستانتون رو دیدم، ظاهرا شما هنوز نرسیده بودید.
فاطمه: امرتون رو بفرمایید.
مرتضوی: امیدوارم حمل بر بی ادبی و جسارت نباشه، میدونم شأن شما أجل از این است که بخوام ....
اینقدر لفظ قلم حرف زد که حس کردم دارم حالت تهوع میگیرم اما به ناچار به حرفهاش گوش دادم.
مرتضوی: من میخوام اگر اجازه بدید همراه مادرم برا امر خیر مزاحم بشم.
حرف زهرا درست بود، میخواستم با تَشَر باهاش برم دیدم نه خیلی زشته، یکم حرفهای ذهنم رو بالا پایین کردم و گفتم:
فاطمه: آقای مرتضوی اینجا اصلا جای مناسبی برا این حرفها نیست، بعد هم هر چیزی راه خودش رو داره.
مرتضوی: بله شما درست میفرمایید من نمیدونستم چطور شماره خانوادهشما رو پیدا کنم، از طرفی میخواستم اول نظر شما رو بدونم.
فاطمه: نظر من نظر خانوادهام هست، هرچی اونا بگن.
مرتضوی: من یه جسارتی کردم و شماره شما رو از دوستتون گرفتم، اجازه میدید شماره شما رو بدم مادرم ؟
هرچند اعصابم خُرد شد از این کارش ولی خودم رو کنترل کردم.
فاطمه: مشکلی نیست.
مرتضوی: ممنونم خانم
خیلی از این کارها بدم میاومد، نمیدونم چه رسمی هست که هرکی میره دانشگاه فکر میکنه اونجا باید نیمهگمشدهاش پیدا بشه؟
رفتم غذای لیدا رو گرفتم و برگشتم خوابگاه.
اتاق خالی بود، بعد از اینکه نهار رو آماده کردم، خودم یه مقدار خوردم و برا بهار کنار گذاشتم، از خلوتی اتاق استفاده کردم و خوابیدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_41
#وصال
علیرضا: همه راههای ارتباطیمون با اون طرف قطع شده.
محمد: بله متاسفانه.
حسین: آقا محمد همین الان خبر دادن الکس در جبل عامل دیده شده.
محمد: از ایلیا چی خبری نیست؟
حسین: فقط الکس هستن و جیمان، داره سعی میکنه با اسرائیل ارتباط بگیره و وارد اونجا بشه، ظاهرا اسرائیل اونو دیگه قبول نداره، الکس داره سعی میکنه برگرده.
علیرضا: اگر ایلیا مرده قطعا جسدش اینجاست، بنظرم باید بریم لونهای که الکس توش پنهان بوده رو بگردیم.
محمد: بی فایدهاست، قطعا اون رو اونجا نگذاشته.
............
ماکان: آقا یه خبر، الکس از نیویورک خارج شده.
بریک: مگه اسرائیل قبولش کرد؟
ماکان: نمیدونم، مهم اینه که همراه یک نفر رفته، ممکنه ایلیا اینجا باشه.
بریک: خودت نه، چند نفر رو بفرست برن اون خونه الکس که توش ساکن بوده رو بگردن، حتما یه ردی از ایلیا پیدا میکنند.
ماکان: چشم.
...........
سلیمانی: خبر رسیده که بریک چند نفر رو فرستاده خونه الکس رو بگردن.
محمد: فکر میکردم بریک رها کرده قضیه رو.
علیرضا: فاطمه کجاست؟
سلیمانی: تو اتاق، حالش خوب نبود یه قرص خورد خوابید.
محمد: حواستون باشه ایشون فعلا از این مطالب چیزی متوجه نشن، چون اطلاعات ما صددرصد نیست، تا زمانی که ایلیا پیدا بشه.
سلیمانی: بله حتما.
قطع ارتباط با الکس و اطرافش خیلی کار رو برا پیدا کردن ایلیا سخت کرده بود.
حتی دلیل کار جیمان و فراری دادن ایلیا هم برا گروه گنگ بود و نامفهوم.
.........
میلان: حالا ببینم باز هم به شیعه بودنت افتخار میکنی، ببین چطور داری خفت میکشی، بلایی سرت اومده که حتی مرده تو هم دیگه احترام نداره.
هرچند میدونم مردی، ولی این رو بخاطر اطمینان خاطر انجام میدم؛ درد نداره نگران نباش، یه آمپول میزنم به رگت و تو رو برا همیشه از این درد و زخم و رنجها راحت میکنم.
میلان با بدن بیجون ایلیا صحبت میکرد و آمپول پر شده با هوا رو تو دستش میچرخوند.
حسین: رد میلان و ایلیا رو زدیم.
علیرضا: کجا؟
حسین: بیرون از نیویورک، پشت ساختمانهای نیمه ساخته، اونجا یه چاه هست، احتمال میدم بخواد از شر بدن ایلیا راحت بشه.
فاطمه: الان چی شنیدم؟ ایلیا چی شده؟ چه بلایی سرش اومده؟
سلیمانی: آروم باش عزیزم، چیزی نشده، ایلیا رو فکر میکنیم پیدا کردیم.
محمد: فورا راه بیافتید، سریع.
فاطمه: منم میام، من باید ببینمش.
محمد: خواهش میکنم صبر کنید، یکم دیگه تحمل کنید، هنوز کاملا برامون روشن نشده همه چی.
سلیمانی: ما همین جا منتظر میمونیم.شما سریعتر راه بیافتید.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
#پارت_41
#آبرو
محمدحسین: سلام
زهره: سلام مادر دورت بگرده، خوبی عزیز دلم؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟ مردم از نگرانی.
محمدعلی: کاش یه پیام فقط میدادی، من و مادرت خیلی نگران شدیم.
محمدحسین: ببخشید شرمنده، واقعا سرم شلوغ بود.
محمدعلی: چرا برا خواهرت بلیط گرفتی؟ اینجوری بهش رو میدی فردا دور برمیداره رو ما.
محمدحسین: برا امتحانات اومده، امتحاناتش بده برمیگرده.
نازنین با شنیدن صدای محمدحسین با خوشحالی از تختش بلند شد و از اتاقش بیرون جست.
نازنینزهرا: داداااش، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
محکم پرید بغل محمدحسین و بین دستاش فشارش داد، محمدحسین چهرهاش در هم شد و آروم نازنین رو از خودش جدا کرد و نوازشش کرد.
زهره: یکم آرومتر، چه معنی داره اینطور داداشت رو محکم بغل میکنی؟ حیا هم خوب چیزیه.
دوباره یه ضد حال به نازنین زدن، محمدحسین دست رو شونه نازنین انداخت و سمت اتاق رفتن.
محمدحسین: اوووووف، نمیشد آرومتر بیای بغلم ، داشت همه چی لو میرفت.
نازنینزهرا: چه بلایی سر خودت آوردی؟
محمدحسین: شب بهت میگم الان میترسم مامان و بابا بشنون.
نازنینزهرا: تیر خوردی؟ پهلوت چیزیش شده؟
محمدحسین انگشت گذاشت رو لبای خواهرش و آروم گفت: هیییس.
با چشماش جواب خواهرش رو داد.
نازنین متعجب و نگران نگاه به محمدحسین کرد، دست برد سمت پیرهن محمدحسین، میخواست جای زخم داداشش رو ببینه که صدای در اتاق رو شنید.
زهره وارد اتاق شد.
زهره: داشتی چیکار میکردی؟ بیا بیرون، بزار داداشت لباس عوض کنه.
نازنینزهرا: امممم، داشت لباساش عوض میکرد منم مزاحمش نبودم.
محمدحسین: داشتیم دیدار تازه میکردیم بعد یک ماه.
زهره: لباسهات رو عوض کردی بیا تو هال کار دارم باهات.
محمدحسین: چشم، فورا میام.
نازنینزهرا: نبودی داداش، خوب از خجالتم در اومدن.
محمدحسین: چطور؟
نازنینزهرا: بجای ابراز دلتنگی، با دیدن من گفتن، اینجا چیکار میکنی؟ توبیخم کردن.
محمدحسین: بیخیال، یکم تحمل کنی خودشون میفهمن که تو جات کجاست و کوتاه میان.
نازنینزهرا: امیدوااااارم.
محمدحسین: بیا آروم کمک کن پیرهنم رو دربیارم، نمیتونم دستم رو خیلی تکون بدم.
نازنینزهرا: فحشش رو کی میخوره؟
محمدحسین: زود کمک کن و برو بیرون، بقیهاش خودم انجام میدم.
نازنین به محمدحسین کمک کرد و لباسش رو در آورد و پیرهن دیگهای رو تنش کرد.
رفت بیرون از اتاق و کتاب به دست سمت حیاط رفت.
محمدحسین: یک ماه دور از خانواده چقدر سخت بود واقعا.
محمدعلی: حالا چقدر پیش ما میمونی؟
محمدحسین: بخاطر روی ماهتون یه یک ماهی بهم مرخصی دادن.
زهره: راست میگی مادر!؟ وااااای خدایا شکرت.
محمدحسین: گفتید با من کار دارید، در خدمتم.
محمدعلی: بریم سراصل مطلب.
محمدحسین: اصل مطلب!؟
زهره: ملکا، دختر حاج رضا جوابش مثبت بود.
محمدحسین: بسلامتی.
زهره: همین!؟ بسلامتی!؟
محمدحسین: الان من نمیتونم مراسم عقد بگیرم، این ماه میخوام فقط برای شما باشه و در خدمت شما، سه ماه تابستون رو که خدا از ما نگرفته
زهره: امر خیر رو خوب نیست عقب انداخت.
محمدعلی: حداقل بهشون بگیم قراربعدی کی باشه، بلاتکلیف نمونن.
محمدحسین: بگید تیرماه.
زهره: تیر ماه؟ دو ماه دیگه؟
محمدحسین: من شرایطم طوریه که تا قبل تیر ماه نمیتونم قرار و جشن و اینا برگزار کنم، این یک ماه هم دلیل داشت یا لطف خدا بود که به من داده شد کنارتون باشم، نمیخوام این یک ماه سرم شلوغ بشه بابت جشن و اینور و اون ور.
محمدعلی: میدونی که ما بهت نیاز نداریم، همه کار تو نازنینزهراست.
محمدحسین: نازنینزهرا مگه جز خانواده نیست، من و شما براش کار نکنیم و کنارش نباشیم، فردا تو بغل یه پسر دیگه پیداش میکنید.
زهره: این چه حرفیه!؟ خواهرت آدم بشو نیست.
محمدحسین: بنظرم به اندازه کافی در مورد نازنین صحبت کردیم، من با اجازه برم بخوابم اگر کار ندارید باهام.
زهره: برو مادر، برو استراحت کن.
محمدعلی: پس دیگه بگیم تیرماه؟
محمدحسین: حتما، فقط اون موقع میتونم.
محمدحسین آروم از جاش بلند شد، چشمای زهره سمتش بود، متوجه محمدحسین به سختی بلند میشه.
زهره: چرا اینطور بلند میشی مادر؟
محمدحسین: چند روزه پهلوم گرفته، تو تمرینا اون روز خوب گرم نکرده بودم، صبح بلند شدم پهلوم قفل شده بود.
زهره: الهی مادر برات بمیره، برو استراحت کن، دردت به جونم مادر.
محمدحسین: خدا نکنه. فعلا شب خوش.
وارد اتاق شد و نفس راحتی کشید، یه تکس به نازنین داد.
نازنین به سمت اتاق رفت، و وارد شد.
محمدحسین: تو میدونستی دختر حاج رضا جواب مثبت داده؟
نازنینزهرا: جدی میگی!؟
محمدحسین: تازه مامان گفت، بهشون گفتم تیرماه، که اون موقع تو از امتحانای حوزه و مدرسه راحت شده باشی.
نازنینزهرا: یعنی تو همین خونه زندگی میکنی؟
محمدحسین: آره، کنار تو میمونم.