eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
242 دنبال‌کننده
507 عکس
269 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
_ کی اونجاست؟ توکی هستی؟ چرا گریه میکنی؟ هرچی صدا زدم جواب نیومد یکسره صدای ناله بود، نمیدونم چرا صدای ناله از زمانی شروع شد که من اون بیت شعر رو خوندم، نگاه به کف دستم کردم، دیگه خبری از خون نبود، پرده هم تمییز بود ، بدون هیچ حرفی تمام ترس رو به جون خریدم و توی اتاق رفتم. چشم هام رو محکم بستم و دستم رو روی دیوار میکشیدم تا چراغ رو روشن کنم. میترسیدم چشم هام رو باز کنم. با خودم فکر کردم شاید اینجا کسی دفن شده باشه که راضی نیست یا شایدم عملی داره اذیتش میکنه، البته این فکرها اثرات فیلم دیدن زیاد بود. با خودم گفتم الهه اینقدر فیلم دلقک و آنابل دیدی که اینطور شد. _با من کاری نداشته باش، بگو کی هستی؟ هنوز چشم هام بسته بود، آروم آروم چشم هام رو باز کردم، ولی خبری از کسی نبود. گیج تر شدم، پس صدای گریه از کجاست؟ تا صبح صدای گریه می اومد، اذون صبح بود که دیگه صدا قطع شد. ماجرا رو به کسی نگفتم، چون کسی تو اتاق نبود، رد خونی نبود، گفتم شاید حاصل فکر و خیال های من بوده. بین الحرمین رنگ عوض کرده بود، چراغ ها قرمز شدند، کمتر از یک هفته دیگه به محرم مونده بود، قالی های قرمز رو تو سرتاسر حرم پهن کردند، خادم حرم حضرت عباس مشغول تمیز کردن مشکی بود که به صورت نماد سر در حرم آویزون بود. کم کم همه جا داشت رنگ و بوی محرم به خودش میگرفت. گه گاهی منم همراهشون کمک میکردم، بعضی از خادم ها واقعا مهربون بودند با گشاده رویی قبول میکردند، گاهی دستمال کشیدن ضریح و گاهی جارو زد قالی ها، حتی یکی از این خادم‌ها یه روز به من آب سرداب حرم امام حسین داد و یه تیکه پارچه متبرک. توی این یک هفته اکثر اوقات حرم بودم، دیگه ابوحسام برگشت نجف، البته من راضیش کردم برگرده، اخه فاصله هتل تا حرم خیلی نبود بنده خدا بخاطر من میموند خیلی اذیت میشد، منم هر کلمه ای بلد نبودم سرچ میکردم و حفظ میکردم. شب اول محرم غوغایی بودحرم، میون این همه روضه من فقط روضه (من البین یا حسین، من زغری و شاب الراس) رو میشناختم، این مداحی تو ایران هم ظاهرا خیلی طرفدار داشت. هروله مردان عرب و سینه زنی زنانشون طوری بود که انگار همین الان امام شهید شده. بعد از تموم شدن مراسم حدود ساعت10 شب بود به وقت عراق که برگشتم هتل، یادم هست اون شب هم شب جمعه بود، بعد از اینکه وارد شدم متوجه شدم که لکه خون روی پرده هست؛ به خودم اومدم متوجه شدم باز هم صدای ناله رو میشنوم، اینقدر ناله اش جیگر سوز بود که منم گریه ام گرفت و گفتم جون هرکی دوست داری گریه نکن، بگو کی هستی؟ رد خون روی پرده بود به سمت پایین پرده سُر میخورد ولی روی زمین نمی افتاد، واقعا برام تعجب آور بود، نزدیک تر رفتم دستم رو به خون زدم و بو کردم، خون بوی گلاب میداد. یادم هست استاد دینی ما میگفت: خون سادات علوی همیشه بوی خوب میده مثل چهل اختران توی قم، از چاهش بوی گلاب بلند بود. با خودم گفتم شاید یکی از سادات علوی اینجا کشته شده یا شایدم یه اتفاقی افتاده براش. از جهتی که مطمئن بودم توی اتاق کسی نیست وارد اتاق شدم با اینکه چراغ رو روشن نکرده بودم ولی متوجه حضور کسی شدم، ترسیدم و از روشن کردن چراغ منصرف شدم. _ تو کی هستی؟ چرا گریه میکنی؟ آروم صورتش رو به طرفم برگردوند، با برگشتنش اتاق روشن شد، از دیدنش جا خوردم، یه خانم بود، چادرش خاکی بود، نیمه سوخته صورتش رو نیمتونستم ببینم. خانم: من مادر همین آقایی هستم که اومدی زیارتش. با شنیدنش جا خوردم، میدونستم شیطان نمیتونه باشه ، چون اون هیچ وقت به هیبت اهل بیت نمیتونه دربیاد ولی تعجب کردم، من مقابل حضرت زهرا بودم. _ خانم چرا گریه میکنید؟ این خون چیه اینجا جاریه؟ خانم: یه تیکه از بدن علی اکبرم اینجا دفن شده دقیقا همین جا که اتاق هست تو همین قسمت. مثل یه خواب و رویا همه جا تبدیل به بیابون شد، حالا من وسط بیابون بودم لحظه ای رو دیدم که حضرت علی اکبر شهید شد، و مرور زمان رو الان این تیکه تبدیل شده به هتل، یه تیکه از بدن مبارک حضرت اینجا مونده بود. و حالا من فهمیدم اربا اربا یعنی چی؟ تازه فهمیدم چرا حضرت عبا آورد برا جمع کردن علی اکبر. تا خود صبح با حضرت گریه میکردم، آخرش یجایی از شدت گریه از هوش رفتم. وقتی بهوش اومدم هوا روشن شده بود. خبری از خانم نبود حتی رد خون. نمازم رو خوندم و سمت حرم رفتم، اونجا برای خودم هی روضه میخوندم. یه جاهایی از شدت گریه حس میکردم دیگه حسی نداره تنم و به نفس نفس زدن می افتادم.
بعد از چهار روز علی رو مرخص کردن، حسن زاده لطف کرد و قبول کرد تا زمانی که شرایط زندگیم به ثبات برسه مطب رو بگردونه. فقط در این میون نگران نازنین بودم، آخه یک ماه گذشته از عملش، فقط هم یه بار سر سفره ام البنین تونست بیاد، آقا مجید دستش رو گرفت و برد مشهد، یه خونه اجاره کرده اونجا، نازنین رو از هیاهو دور کرده. اما خب از جهتی که به حسن زاده اعتماد داشتم، از طبابتش هم راضی بودم. قبل از مرخصی از بیمارستان جراح چشمش اومد چشم‌های علی رو معاینه کرد. دکتر: خیلی باید مراقب چشم‌هاش باشه، هنوز کامل خوب نشدن، مراقب باشه آب بهشون نخوره، سرمای زیاد و گرمای زیاد اصلا نباید بهش بخوره. عرق مراقب باشه وارد چشمش نشه، تازمانی که رگ‌هاش کاملا التیام پیدا کنه. _ چشم آقای دکتر، ممنون از سفارش‌هاتون. دکتر: بعد از دو سه سال میتونید بیاریدش براش پروتز کنیم، جای خالی چشم‌هاش رو پر کنیم، اینجوری نمای چهر‌ه‌اشون حفظ میشه، ولی خب همچنان نمیتونن ببینن. علی: اگر قرار نیست ببینم خب چه فایده؟ فقط بخاطر اینکه چهرم نماش حفظ بشه؟ دکتر: هر جور راحتید آقا علی، اجباری در کار نیست. علی: من که از دیدن بچه‌هام و زنم و‌خانوادم محروم شدم، چشم پروتز هم بزارم، وقتی قرار نیست ببینم که... _ علی چرا اینقدر نق میزنی، بپوش راه بیفت بریم خونه. علی: بریم خونه، که تو بشی پرستارم و پابند من بشی، جوونیت رو بخاطر من حروم کنی؟ _ دیشب چی خورده به سرت علی؟ تاچند روز پیش از دلتنگی فقط اسم منو صدا میزدی، حالا چی شده؟ علی: من زندگیت رو خراب کردم، هم زندگی تو رو هم بچه‌ها رو. _ باشه، اگه میخوای درستش کنی بیا بریم خونه، از اینجا نمیشه چیزی رو درست کرد. علی تمام مسیر هی تکرار میکرد، حالا باید با عصا راه برم، حالا دیگه بچه‌هام با یه پدر کور مواجه میشن. پدر کور به چه درد بچه‌هاش میخوره؟ _ علی لطفا تمومش کن، تو که عمدا کور نکردی خودت رو، زیاد هم حرف نزن، یکم دیگه میرسیم خونه. علی: نریم خونه، بریم محضر. _ محضر، خیره، چی میخوای به نامم بزنی؟ علی: میخوام... میخوام... میخوام زندگیت رو نجات بدم، میخوام بزارم زندگی کنی، از زندگیت لذت ببری. این حرف ها رو که زد، دلم حسابی شکست، خونه که رسیدیم به روی خودم نیاوردم، همه برای سر سلامتی علی اومده بودن. مجلس که تموم شد و همه رفتن، من رفتم تو اتاق با علی یه کلمه هم حرف نزدم. علی: الهه، کجایی؟رئوف بابا مادرت کجاست؟ رئوف: تو اتاد علی: الهه لطفا بیا حرف‌هام رو بشنو، لطفا. الهه: چی بشنوم، این که میخوای طلاقم بدی؟ علی: یه لحظه بیا، خواهش میکنم، جان مولا بیا‌. بلند شدم رفتم تو هال، اون که منو نمیدید ولی با حالت قهر نشستم روی مبل دقیقا روبه روش. الهه: خب چی میخوای بگی؟ علی: من تا آخر عمر باید اینجا بشینم، تو میشی نان آور خونه، علاوه بر من چهارتا بچه‌رو باید اداره کنی، شغلت رو که نمیتونی کنار بزاری، بعد یه مدت باید برگردی سرکار، من که مثلا مرد خونه باشم این وسط هیچ کاره‌ام، هیچ‌کاره. فقط وبال گردنتم. _ چطور روت میشه این حرف‌ها رو به من بزنی؟ مگه قضیه ازدواج همش یک طرفه است؟ خودت بریدی و دوختی و تنمون میکنی؟ علی خیلی بی انصافی، خیلی. علی بلند شد ایستاد و بلند گفت: علی: منه خاک بر سر چیکار کنم تو خوشبخت بشی؟ من نمیخوام تو بخاطر من عذاب بکشی، نمیخوام بچه‌هام شرمنده بشن از داشتن همچین پدری. وقتی این حالتش رو دیدم، رفتم جلو دستاش رو گرفتم، نشوندمش _ علی تو همه زندگی منی، چه با چشم، چه بی چشم، بچه‌ها وقتی بزرگ بشن اگه بفهمن باباشون چرا اینطور شده و خودش رو فدای اونا کرده، بهت افتخار میکنن. تو برا من مایه رحمتی، ما همین جوری هم با تو خوشبخت میشم، به شرط این که بی‌قراری نکنی. علی: من چطور مهربونیای تو رو جبران کنم؟ هیچ جا مثل یه شوهر کنارت نبودم، نه لحظه بارداریت، نه زایمانت، نه حتی اسار.... _ اصلا مهم نیست علی، الان کنار منی، اصلا این که تو الان تو این حالی برای هردوتامون یه نعمته، دیگه میشینی وَر دل من یه دل سیر همدیگر رو نگاه میکنیم. دلیل گله شکایت‌هاش رو میدونستم، میدونم اون حرف رو هم از ته دلش نزد، دلگیری بود بخاطر نداشتن چشم. آرومش که کردم، دستش رو گرفتم بردم سمت اتاق خودمون، کمکش کردم دراز بکشه، پتو رو هم روش انداختم. علی: تو نمیای بخوابی؟ _ چرا میام، برم سه قلوها رو شیر بدم، رئوف رو هم بخوابونم، میام. علی: باشه. بعد از یک ساعت برگشتم تو اتاقمون، خیال کردم علی خوابه، آروم آروم کنارش دراز کشیدم. علی: اومدی؟ _ هنوز نخوابیدی؟ علی: بنظرت من که چشم ندارم، چطور بخوابم؟
بهار: سلام صبح بخیر فاطمه: سلام، صبح تو هم بخیر بهار: امروز من تا ساعت ۲کلاس دارم، تو چطور؟ فاطمه: امروز استاد قراره ما رو ببر بیمارستان، نمیدونم چقدر طول بکشه. چطور مگه؟ بهار: بخاطر نهار می‌گم، اینجوری باید از سلف نهار بگیریم. فاطمه: نه نمیخواد، من الان ساعت اول کلاس ندارم، میرم نهار آماده می‌کنم، قیمه تخم مرغ بار بزارم میخوری؟ بهار: آره دستت درد نکنه. اما اینجوری خیلی اذیت میشی آبجی. فاطمه: چه اذیتی؟ مگه تو خونه کم از این کارا می‌کردیم؟ تازه تو که میدونی غذای دانشگاه به من نمیسازه، ناچارا باید غذا بپزیم، اینجوری برا هردوتامون بهتره. بهار: واااای فاطمه داره دیرم می‌شه، فعلا خداحافظ فاطمه: خدا به همراهت عزیزم. تو اتاق تنها بودم، برنج رو دَم ندادم، گذاشتم توی یه پارچه و پیچوندم و خورشت رو هم کنارش گذاشتم. به بهار اس‌ام‌اس دادم که نهار آماده‌هست، کنار تخت قابلمه‌ها رو گذاشتم. همراه یکی از همکلاسی‌هام اسنپ گرفتیم و رفتیم بیمارستان. رویا: فاطمه امروز جلسه چهارم کلاس هست، چرا استاد گفت بریم بیمارستان؟ فاطمه: گفت میخواد یه چیزایی رو بهمون نشون بده، مثل وسایلی که باهاشون سر و کار داریم و اینجور چیزا. رویا: آها، راستش فاطمه من پشیمونم چرا اومدم این رشته، دلش رو ندارم ببینم کسی درد می‌کشه. فاطمه: همه ما دوست نداریم ببینیم کسی درد می‌کشه ولی خب نباید این باعث بشه ما قید زندگی کردن و کار کردن رو بزنیم. رویا: فاطمه یه چیزی بگم ناراحتی نمی‌شی؟ فاطمه: نه، واسه چی ناراحت بشم!؟ رویا: فاطمه تیپت....یعنی ببین مشکلی نداره ولی...چیزه تیپت به این رشته نمی‌خوره. از حرفش خندم گرفت، یاد دوران دبیرستان افتادم، دقیقا دخترا همین حرف رو بهم می‌زدن، به قول خودشون سیسیت برا تجربی نیست. رویا: وااای فاطمه ببخشید ناراحتت کردم فاطمه: اگه ناراحت شده بودم نمی‌خندیدم، تازه تو اولین نفری نیستی که این حرف رو بهم می‌زنه. اما رویا یه چیزی بهت می‌گم به عنوان یه دوست؛ الان درسته پزشک‌ها مخصوصا زن‌هاشون نه مرد‌ها، فکر می‌کنن پزشکی مساوی با یه تیپی که الان تو داری می‌گی، اما واقعا اینطوری نیست مگه نمی‌شه پزشک بود و باحجاب هم بود؟ رویا: چرا می‌شه، ولی این تیپ تو آدم رو یاد حوزه علمیه میندازه. فاطمه: آدما وقتی تیپ میزنن باید طوری باشن‌ که دیگران وقتی اونا رو می‌بینن یاد خدا بیفتند نه چیز دیگه. رسیدیم، بریم تا تاخیر نخوردیم. خدا رو شکر سر وقت رسیدیم، استاد همراه ما رسید. بعد از حضور و غیاب ما رو برد بالای سر خانمی که تازه بستری شده و بچه اولش رو تو راه داشت. کمی اون‌طرف‌تر صدای جیغ یه خانم به گوش می‌رسید. استاد: تو رشته ما هم رأفت باید داشته باشی هم دلی نیمه‌سنگ. باید طوری با مادر رفتار کنید که انگار دارید همزمان باهاش درد می‌کشید، در عین حال باید کمکش کنید بتونه به دردش غلبه کنه و زایمان راحتی داشته باشه. از همین الان بگم اگر فکر می‌کنید نمی‌تونید اینطوری باشید بهتره انصراف بدید. رویا حسابی مردد شد، بنده خدا وقتی صدای جیغ زنه رو شنید اشکاش جاری شد. هدف استادمون از این کار این بود که ما فضای کارمون رو بشناسیم و بدونیم با چطور آدم‌هایی سروکار داریم و لازمه کار ما چیه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فاطمه: نمی‌گید چی‌کار باید بکنم؟ محمد: منتظریم شما یه تسلط رو‌خودتون داشته باشید. فاطمه: من که رو خودم مسلطم، منظورتون چیه؟ سلیمانی: هراسونی هنوز عزیزم، با این روحیه‌ای که الان داری با دیدن ایلیا ممکنه که عنان از کف بدی و مشکل درست بشه. فاطمه: اگر به من اعتماد ندارید چرا منو خواستید؟ خودتون انجام میدادید. علیرضا: چون قبلا دیدیم که چطوری امیر رو پس گرفتی، برامون روشنه که اگر مثل همون روز خودت رو کنترل کنی و بر خودت تسلط داشته باشی می‌تونی ایلیا رو هم پس بگیری. خیلی هم بد نمی‌گفتن، من تظاهر به صبر می‌کردم، حساسیت کار خیلی بالا بود و نیاز بود که من نسبت به این اتفاق خیلی عادی ومعمولی رفتار کنم. چند روز رو خودم کار کردم، از خدا و شهدا کمک خواستم که منو تو این مسیر کمک کنند، بهم صبر بدن ایلیا رو در هر حالتی دیدم صبر کنم و این قضیه ختم به خیر بشه. .......... جیمان: آقا به این دختره چی جواب بدم؟ الکس: بگو بیاد لبنان، منطقه جنین باهاش قرار بزار، بگو اونجا میای دنبالش، قید کن حتما تنها بیاد. جیمان: چشم. الکس: چه حسی داری؟ قرار زنت رو به زودی ببینی، احتمالا دوتایی می‌رید بهشت یه قهقه بلند کرد و روش رو برگردوند. ایلیا: فاطمه اینقدر ساده نیست که گول حرف‌هات رو بخوره. الکس: اون برا نجات تو هرکاری می‌کنه، در ضمن باید بدونی که اگر زنده بمونی خود خانم دکتر تو رو می‌کشه، به عنوان پدر از بچه‌اش خوب مراقبت نکردی. ایلیا: چه بلایی سر بچه اوردی وحشی؟ الکس: این عکس رو برا مامان این بچه فرستادم. ایلیا: تو چی‌کار کردی کثافت؟ چطور تونستی این کاررو با اون بچه بکنی؟ بلایی که سر من آوردی رو داری سر بچه‌ام میاری، تو خیلی احمقی الکس، زمانه طوری پیش میره که آدم به اصل خودش برمی‌گرده، فکر کردی با فروختن بچه به یه خانواده یهودی بچه‌ام از دست میره و یهودی میشه؟ الکس: کاری می‌کنم هیچ وقت نتونه به اصلش برگرده، در ضمن تو که قرار نیست زنده بمونی بزار اون بچه خانواده داشته باشه. جیمان: آقا انجام شد. الکس: یکم از اقا ایلیا پذیرایی کن، امروز خوب پذیرایی نکردیم ازش. جیمان: چشم. جیمان با یه سیم برق که خار دار بود شروع کرد به زدن ایلیا، زخم‌هایی که هنوز خوب نشده بودن دوباره سر باز کردن و خونریزی شروع شد، از سر تا پای ایلیا تقریبا جای سالمی نداشت. در حین ضربه تکه گوشت‌هایی از تن ایلیا به خار‌های سیم گیر می‌کرد و جدا می‌شد. زخم‌ها بر اثر ضربه عمیق و عمیق‌تر می‌شد، ایلیا تلاش می‌کرد مقاومت کند و زنده بماند تا با دستانش انتقام خانواده و بچه‌اش رو از الکس بگیره. جیمان از ضربه زدن خسته شد ولی ایلیا آخ نگفت، نمیدونم اون لحظه‌ها زیر اون ضربه‌ها به چی فکر می‌کرد که باعث شده بود تحمل کنه اون همه درد و رنج رو. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
زهره: امروز سمانه خانم زنگ زدن. محمدعلی: خب، چی گفتن؟ زهره: جوابشون مثبته، دخترشون همه شرایط محمد‌حسین قبول کرده. محمد‌علی: الحمدلله، خیلی خوشحال شدم‌ به محمد‌حسین هم اطلاع دادی؟ زهره: در دسترس نبود، دو بار باهاش تماس گرفتم. محمد‌علی: حتما سرش شلوغه، پادگانه دیگه، خیلی از آموزش‌هاش هم عقب مونده، گرم تمرین‌ها شده حتما. زهره: آره حتما، دورش بگردم پسرم. امتحانات میان‌ترم حوزه، همزمان با امتحانات پایان ترم دبیرستان شروع شد. حامدی: هفته بعد اولین امتحان دبیرستانی‌هاست، اول باید پایه دهم رو بدی و معدلت که اومد بلافاصله دوازدهم رو بدی؟ نازنین‌زهرا: بله، برا همشون آماده‌ام. حامدی: این هفته همه امتحانات میانترمت رو‌می‌تونی بدی؟ نازنین‌زهرا: بله، الان دوتاش رو دادم، فقط ۳ تا درس دیگه امتحان میان ترم داره. حامدی: زنگ داداشت زدی بیاد دنبالت؟ نازنین‌زهرا: بله، اما جواب نداد، بهش پیام دادم بخونه حتما جواب میده. حامدی: ان شاالله خیره، منم صحبت می‌کنم امتحان روز سه شنبه و چهارشنبه رو اساتید ازت بگیرن. نازنین‌زهرا: ممنون. حامدی به قولی که داده بود عمل کرد، نظر اساتید رو جلب کرد و کمک کرد نازنین روز سه شنبه و چهارشنبه هر دوتا آزمونش رو بده. از همه امتحانات میان‌ترم حوزه سربلند بیرون اومد، از نمراتش عکس گرفت فرستاد برای محمد حسین، بعد هم فوروارد کرد به مادرش. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~