eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
249 دنبال‌کننده
581 عکس
332 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
!بابا جان بگم بیان؟ مبلغی سرخ و سفید شدم، آروم گفتم: _هرجور صلاح میدونید. خیلی سخت بود، ولی بالاخره یه دو روز تعطیلی بهم خورد قبل تعطیلات نوروز، قبل از شروع ماه رمضان. دقیقا ۲۸شعبان، علی ایاد طاهر با مادرش و خواهرش و دوتا داداش کوچیکشون اومدن خواستگاری. اینجا بود فهمیدم که پدر خانواده در جنگی که در بعلبک رخ داده شهید شدن، نه فقط پدر خانواده بلکه دوتا از دخترها هم شهید شدن که یکیشون بزرگ تر از علی آقا بود. مادرشون نمیتونست فارسی صحبت کنه، هرچی میگفتن علی آقا ترجمه میکرد، و باهم جلسه رو پیش بردیم. به پیشنهاد دو طرف رفتیم تو اتاق و باهم صحبت کردیم. .ببخشید،شرمنده. _خواهش میکنم، شما ببخشید، اتاق یکم کوچیک هست. . اگر سوالی دارید بفرمایید _ خواهش میکنم، اول شما بفرمایید. . ممنون، شما میخواید ایران بمونید؟ _ خب شغلم ایجاب میکنه اینجا باشم، و خیلی هم دوست ندارم وطنم رو رها کنم. . اگر بخوام از شما، بریم و زندگیمون رو لبنان ببریم، بعلبک، قبول میکنید؟ _ قبول کنید که سخته واقعا، بعد الان من در شرایطی نیستم که بهم انتقالی بدن. . انتقالی رو من جور میکنم، فقط مهم شما هستید. خیلی با اطمینان صحبت میکرد، انگار خبری بهش داده بودن که انتقالی من جور میشه. . من اونجا جز نیروهای به قول شما ارتشی و حزب الله لبنان هستم. _ خدا قوت، من نمیدونستم،فکر میکردم فقط طلبه هستید و برا تبلیغ اونجایید. . تبلیغ ما این هست که بین داعشی ها تبلیغ انجام بدیم، حالا جاش نیست بگم ولی خب داعشی ها یه عده از اونا بی خبر به داعش ملحق شدن، خیلی تحقیق کردیم، دیدیم چه گروهایی اشتباهی داعشی شدن، حاج قاسم ، یجورایی ایشون پایه گذار این کار بود، یه گروه حدودا صد نفره رو شیعه کرد از گروه داعشی ها. _ممنونم واقعا کارتون خیلی قشنگه، خدا همه رزمندگان اسلام رو هم بیامرزه. . مطلب دیگه مادرم هست که فارسی بلد نیست، شما فکر میکنید میتونید کنار بیاید با این قضیه؟ _دست و پا شکسته خیلی کم کم بلدم ولی لهجه لبنانی بلد نیستم. هرچی میگفت من تایید میکردم و قبول میکردم، اصلا انگار یه نفر منو هدایت میکرد سمت این که فقط بله بگم به همه سوال هاش. در آخر ازشون اجازه خواستم یکم فکر کنم. رفتن به مشهد برام فراهم نبود، از راه دور دلم رو فرستادم مشهد، چشم‌هام رو بستم و خودم رو مقابل ضریح تصور کردم. _سلام آقا جانم، سلام مولای مهربونم. آقا جان سال‌ها قبل آمدم، قلبم را به اماناتی شما سپردم، اومدم با اجازه شما اگر صلاح میدونید قلبم رو گره بزنم به کسی که از جانب شما و خدا آمده، آقا جانم اگر به صلاحم هست قلبم رو گره بزن با دست‌های مهربانت به قلب این جوون. شب میلاد امام حسن مجتبی، برای بله برون اومدن، یه جشن گرفتیم به یاد امام حسن و مقارن شد با جشن حنا بندونم. محدثه لباسی رو که براش خریده بودم رو تن کرده بود، هی دور من میچرخید. تازه یکم زبونش بهتر شده بود. محدثه: هاله، منم علوسم😍 _آره عزیزم تو هم عروسی، خوشگلم محدثه: هاله، مامانی نی نی داله. _اره عزیزم، قراره یه داداش خوب برات بیاره. محدثه: نهههه🙁، من دهتر مینام. _ الهی ، الهه برات بمیره با این حرف زدنت. مراسم عقد من، با میلاد امام حسن مقارن شده بود،وقتی عاقد میگفت بنده وکیلم نمیدونستم چطور بله بگم، یجوری هنگ بودم، یعنی من واقعا دارم خانواده دار میشم؟ عاقد چهار بار تکرار کرد خانم کمالی بنده وکیلم شما رو به عقد علی آقای ایاد طاهر دربیاورم؟ قلبم آروم و قرار نداشت، یه نفسی کشیدم و گفتم: با اجازه اهل بیت و بزرگ‌تر ها بله. اون شب بهترین شب زندگی نه فقط من حتی خانواده بود. بعد عقد رفتیم خونه مراسم حنابندون بود، حسابی شلوغ بود، سلام و علیک و ممنون و مبارک باشد ها بود که چپ و راست می‌اومد. علی هی زنگ میزد میگفت خودت رو خسته نکن، میام دنبالت بریم یکم بچرخیم. آقای دریایی مثل پدر مادرم خوشحال بودن، حسن زاده و نازنین حاتمی هم بودن، همراه با چندتا از بچه های پرستار، اون دوتا خواهری که اون شب من دیدم و مسبب ازدواجشون شدم هم اومده بودن. خیلی شب خوبی بود، نمیدونم چه عجب عمه خانم حسن آقا زبون به دهن گرفت، ولی قیافش نشون میداد که چقدر حرص داره. ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~✍️🧠✍️ @taravosh1 ✍️🧠✍️~~
به پیشنهاد خانواده‌هامون هردو‌تامون آزمایش خون دادیم، طبق معمول از پسر‌ها آزمایش خون می‌گیرن و از دخترا فقط آزمایش ادرار، ولی ما درخواست دادیم هر دو آزمایش خون میدیم. روز هشتم عید فطر نوبت عقدمون بود، ما یک هفته قبل‌تر رفتیم آزمایش دادیم. تا وقت داشته باشیم هم بتونیم خرید‌های عقدمون رو انجام بدیم. من و اقای مرتضوی داشتیم موارد خرید عقد رو انجام میدادیم، مادر من و مادر علیرضا بعد از ظهر رفتن جواب آزمایش رو گرفتن. مهنا: سلام، جواب آزمایش خانم عباسی و اقای مرتضوی آماده شده؟ پرستار: اجازه بدید ببینم....... بفرمایید مرتضوی: مشکلی نبود که ان شاالله؟ پرستار: ما چیزی نمی‌تونیم بگیم باید به دکتر متخصص نشون بدید. مهنا: اشکالی نداره حاج خانم، میدیم اقا پسرتون جواب رو بخونه، حتما ایشون بلدن مرتضوی: درسته. برگه‌آزمایش رو مادرم آورد داد دست علیرضا. مهنا: چی نوشته آقای مرتضوی؟ مرتضوی: یه مشکلی وجود داره، این جواب آزمایش مثبت نیست. خ‌مرتضوی: چی؟ چه مشکلی؟ علیرضا: همین الان می‌برم به دکتر نشون میدم. نگرانی من و خانواده‌ام بیشتر شد، علیرضا تنها رفت و جواب آزمایش‌ها رو برد. دکتر: آقای مرتضوی، این برگه آزمایش همه چی رو نشون نمیده، خانواده‌ها هم باید آزمایش بدن. علیرضا: چرا؟ مگه چه مشکلی هست؟ دکتر: تا جواب آزمایش خانواده‌هاتون رو هم نبینم نمی‌تونم جواب قطعی رو بدم. ترجیحا پدر دو خانواده ازمایش بدن. علیرضا: ولی این امکان نداره. دکتر: چرا؟ علیرضا: چون پدر من به رحمت خدا رفتن. دکتر: خدا بیامرزه. مادرتون در قید حیات هستن؟ علیرضا: بله. دکتر: بسیار عالی. علیرضا هم بدون این که جوابی قاطع برامون بیاره اومد گفت خانواده‌ها هم باید آزمایش بدن. یه نوبت عجله‌ای گرفتیم و همه مجدد آزمایش دادیم حتی من و علیرضا دوباره هم آزمایش دادیم. علیرضا: جوابش چقدر طول میکشه؟ پرستار: همچین آزمایش‌هایی یک هفته طول می‌کشه. علیرضا: اخه یک هفته، خیلیه، ما آخر هفته مراسم عقدمون هست. پرستار: ممکنه نیاز باشه تاریخش رو تغییر بدید. مهنا: ان شاالله خیره مادر، صبر می‌کنیم. من هزارتا صلوات نذر کردم که ان شاالله مشکلی نباشه. یک هفته تمام ما تو اضطراب بودیم، شرایط کرونا هم تو همین چند روز بدتر شده بود،مخصوصاتهران‌که‌بیمارستان‌هاش پر از بیمار بود، دیگه فضای اونجا واقعا خیلی غیر قابل تحمل شده بود. خونه آپارتمانی علیرضا هم اصلا فضای مناسبی نبود برای شش نفر. یک هفته بود ولی هر روزش حکم چند سال رو داشت. نهایتا چهارشنبه همه باهم رفتیم تا جواب آزمایش رو بگیریم. علیرضا با نگرانی و عجله جواب چشمانش رو بر روی کلمات آزمایش حرکت میداد. خ‌مرتضوی: چی نوشته مادر؟ علیرضا: متوجه نمی‌شم، فورا باید ببرم به دکتر نشون بدم. خ‌مرتضوی: بریم خب مادر. با عجله رفتیم سمت مطب، حدودا نیم ساعت طول کشید تا نوبتمون رسید. علیرضا: سلام آقای دکتر دکتر: سلام، خیلی خوش اومدید. علیرضا: آقای دکتر طبق دستور شما هردو خانواده آزمایش دادن، حتی من و نامزدم هم مجدد آزمایش دادیم. دکتر: بسیار عالی. علیرضا: بفرمایید خدمت شما. دکتر: ممنون. علیرضا:آقای دکتر، میشه بگید مشکل چیه؟ دکتر: خانواده‌هاتون اینجا هستن؟ علیرضا: بله، اونا هم اومدن. دکتر: میشه بهشون بگید بیان داخل؟ علیرضا: بله، چشم. دکتر: شما هم بیرون منتظر باشید مادرم و پدرم همراه مادر علیرضا وارد اتاق دکتر شدن. فاطمه: دکتر چی گفت؟ علیرضا: چیزی نگفت به من فاطمه: مشکل چیه واقعا؟ علیرضا: اگر من دوره آزمایش خوانی رو گذرونده بودم الان به مشکل بر نمی‌خوردیم. فاطمه: مگه هنوز نگذروندید؟ علیرضا: نه، خب حتی اگر هم بریم باز هم کامل‌نمی‌تونیم‌دقیق‌بفهمیم‌همچین‌آزمایش‌هایب خیلی دقیقه و نیاز به این داره که متخصص بخونه. فاطمه: درسته. هر دو تامون با نگرانی تمام پشت در اتاق منتظر بودیم تا ببینیم نتیجه چی میشه؟ ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
تو گیلان با کمک همسایه‌ها مراسم ختم گرفتیم. ساعد: دختره سر خورت کجاست؟ احمدرضا: ساعد شما با فاطمه چه مشکلی دارید؟ از بچگی زدید تو سرش الان هم... ساعد: ما با کسی که همخونمون نیست مشکل داریم. احمدرضا: فاطمه از گوشت و پوست خون من، اینو هیچ چیز دیگه تغییر نمیده. مادر: ساعد درست می‌گه، دختره فقط همراه خودش بدبختی داره، سه تا شوهرش رو از دست داد، می‌ترسم این شومی به تو هم سرایت کنه، مادر بیا برگردیم اهواز برات زن بگیریم، الان سه تا دختر داری شاید خدا .... احمدرضا: شاید خدا از اون زن هم بهم صدتا دختر داد، اونوقت چی؟ ساعد: علم پیشرفت کرده، نمی‌زاریم اون دختر بیاره. احمدرضا: شما نیومدید ختم، اومدید شر به پا کنید.‌ من خیلی حرمت شما رو نگه داشتم نمی‌دونستم اسرافش ضرر داره. بدون دردسر و حرف برگردید اهواز ممنون که اومدید. بهار: بابا، بابا امیر مهدی تب کرده، بیا ماشین رو بیار بچه رو ببریم دکتر. احمدرضا: باشه بابا بریم. خدا رو شکر کردم فاطمه نبود که این نیش و کنایه و طعنه‌ها رو بشنوه. خانواده احمدرضا اصلا عوض نشدن، فقط روز به روز زبونشون پر نیش و کنایه تر شد. ...... حسین: فاطمه خانم؟ فاطمه خانم؟ حسین چند بار فاطمه رو صدا زد ولی جوابی نگرفت. حسین: سهام، سهام بیا اینجا. سهام: چیه داداش؟ حسین: از حال رفته، کمک کن ببریمش خونه، منم برم پزشک خبر کنم. سهام: خاک به سرم، دختر مردم از دست رفت. حسین با عجله رفت و یه پزشک همراه خودش آورد. حسین: چی شد دکتر؟ دکتر: خیلی بدنش ضعیف شده، افت قند و فشار داره، بهتره ببرید بیمارستان تحت نظر باشه. ام‌حسن: الهی بمیرم، اینهمه غم و غصه رو تو خودش ریخت تا آخر خودش از پا در اومد. بسام: هرچی که نیاز هست به دکتر بگو بنویسه، من میرم تهیه می‌کنم. همه چیز رو خانواده ایلیا تهیه کردن، ام حسن از بالای سر فاطمه تکون نمی‌خورد. با اینکه وضع مالیشون آنچنان نبود ولی یه پزشک رو گرفتن که شبانه روز بالا سر فاطمه باشه، می‌خواستن فاطمه تو خونه پیش خودشون و جلو چشمشون باشه. ام حسن دست سرد فاطمه رو تو دستش گرفت و آروم نوازش کرد. حسین: مامان!؟ ام حسن: من حال و روزش رو خوب می‌فهمم، اون شوهر از دست داده، من دوتا پسر از دست دادم، شاید به ظاهر فرق کنه ولی درد یکیه، عزیز از دست دادن سخته، برای این دختر که زندگی پرتلاطمی داشته سخت‌تر. حسین: اگر لیلا بود و حال روز فاطمه رو می‌دید دیگه اجازه نمیداد برم جنگ. ام حسن: خدا بیامرزتش، همیشه دعا می‌کرد جلو‌تر از تو بمیره، آخرش هم به آرزوش رسید. حسین: تا قبل از ایلیا دنبال این بودم انتقام زن و بچه‌ام رو از اون یهودی بگیرم، حالا انتقام عمو و زن عمو پسرشون هم اضافه شد، من لبخند رو به لب زن ایلیا برمیگردونم، شده سر اون نجس رو براش میارم تا دلش خنک بشه. سهام: زمانی درد ما آروم میشه که اسرائیل کلا نابود بشه، کشتن یک نفر فایده نداره، مثل اون نامرد و وحشی‌تر از اون اطراف نتانیاهو زیاده. حسین: بخدا قسم تا قبل از خشک شدن خاک ایلیا من اونو می‌کشم، بلایی سر اسرائیل میارم که تا عمر داره فراموش نکنه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
حامدی: نازنین‌زهرا خانم، صبحانه آماده است دختر خوب، بیا صبحانه بخور. حامدی نازنین‌رو از پشت در صدا زد و رفت تو آشپزخونه، سفره رنگارنگ رو آماده کرد، و منتظر موند نازنین بیاد. چند دقیقه‌ای گذشت ولی خبری از نازنین نشد، بجای صدا بلند کردن و از آشپزخانه داد زدن، مجدد پشت در اتاقش رفت و در زد و اونو صدا زد ولی جوابی نشنید؛ آروم در رو باز کرد. نازنین روی تخت خواب بود و آه و ناله ضعیفی ازش بلند بود. حامدی با ترس بالا سر نازنین رفت، نازنین به شدت عرق کرده بود. حامدی: یا صاحب عصر، این دختر داره تو تب میسوزه. نازنین جان، دختر خوب صدام رو میشنوی؟ نازنین جان؟ فورا گوشیش رو برداشت و به آمبولانس زنگ زد. تا رسیدن آمبولانس عرق از صورت و دست و پای نازنین پاک کرد، مقداری لب‌هاش رو تر کرد و اقداماتی کرد تا آمبولانس برسه. دکتر: بدنشون به شدت ضعیف شده، خیلی به خودشون فشار آوردن. حامدی: شبانه روز درس می‌خونه، ایام امتحاناتش هست. دکتر: شما پدر و مادرها چرا به فکر بچه‌ها نیستید؟ مگه همه زندگی درس؟ حالا خوب شد دخترتون به این حال و روز افتاده؟ حامدی: والا چه عرض کنم دکتر. دکتر: این پرستار بالا سرشون می‌مونن تا بهوش بیان، دوتا B12 براشون نوشتم، یه سرم تقویتی، تا آخر ایام امتحانات، هفته‌ای یک بار آمپول تقویتی بزنن. غذاهای مقوی هم فراموش نشه. حامدی: چشم آقای دکتر حتما. ببخشید من برم ببینم کی پشت در. مهدی: سلام، آمبولانس برا چیه خانمی؟ مردم و زنده شدم. حامدی: نترس من چیزیم نشده، یکی از شاگردام حالش بد شده. مهدی: شاگردتون!؟ حامدی: فراموش کردم سلام کنم و خداقوت بگم عزیزم. مهدی: فدای سرت، همین که دیدم سالمی دلم آروم گرفت. دکتر: سفارشات لازم به پرستار کردم، شما هم بیشتر مراقب دخترتون باشید. حامدی: لطف کردید آقای دکتر ممنونم. یه لیوان چای دست آقا مهدی داد، یه سر به اتاق نازنین زد، هنوز بهوش نیومده بود، به سرعت سمت آشپزخونه رفت و یه لیوان شربت درست کرد و برای پرستار برد. پرستار: خیلی ممنون، زحمت کشیدید. حامدی: من از شما ممنونم، جون دخترم رو‌ نجات دادید. مهدی: چرا آوردیش اینجا؟ اگر چیزیش میشد جواب خانواده‌اش رو کی میداد؟ حامدی: این دختر خیلی تنهاست مهدی، فقط داداش که هواش رو داره، قصه‌اش مفصله که چرا آوردمش اینجا. مهدی: امان از دل نازکت هانیه. نازنین بعد از یک ساعت بهوش اومد، خوشبختانه تبش کمتر شده بود، پرستار بعد از چک کردن احوال عمومیش از حامدی خداحافظی کرد و رفت. حامدی بالای سر نازنین نشست، دست زیر سرش برد و مقداری آب بهش داد، با پارچه‌ای صورتش رو شست و مجدد روی بالشت گذاشت. حامدی: چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟ نازنین‌زهرا: من چی شدم؟ حامدی: داشتی تو تب می‌سوختی، بهت نرسیده بودم از دست رفته بودی. نازنین‌زهرا: من فقط دیشب یکم سر درد داشتم، یکم دراز کشیدم تا سرم آروم بشه دوباره بخونم، امروز امتحان داشتم. حامدی: بهش فکر نکن عزیزم، امتحان امروزت رو من درستش می‌کنم، بقیه روزها رو خدا از ما نگرفته جانم. نازنین‌زهرا: شما خیلی مهربونید خانم حامدی، تا حالا نشده بود کسی اینجوری نگرانم بشه. حامدی سرش رو پایین انداخت و بغضش رو تو گلو نگه داشت، دست به سر نازنین کشید، نازنین هنوز چشماش سنگین بود، مجدد خوابید و حامدی اشکاش جاری شد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~