eitaa logo
❣️بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ❣️
249 دنبال‌کننده
581 عکس
332 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
.راستش کربلا که بودین نشد باهاتون صحبت بکنم خجالت کشیدم . _در مورد چی می‌خواستیم با من صحبت بکنین بفرمایین الان می‌شنوم . .راستش من خیلی مدت‌ها پیش یه خوابی دیده بودم یه خوابی که برا من معما شده بود و اصلاً قابل حل نبود نمی‌دونستم چیکار بکنم برا کسی هم تعریف نکردم اون خواب رو . تا وقتی که شما اومدید کربلا و اون اتفاقا افتاد و تونستیم همدیگرو اونجا ببینیم . _خب .اونجا بود که متوجه شدم حکمت خواب من چیه تازه فهمیدم شما کی هستید . وقتی اومدم ایران خیلی دنبالتون گشتم از جهتی که گفته بودیم قم زندگی نمی‌کنیم و ری هستین اومدم اینجا خیلی پرس و جو کردم که بتونم پدرتونو پیدا کنم ولی متاسفانه موفق نشدم تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که به من گفت ما یه دکتر کمالی داریم که مطبشم کنار بیمارستان بزرگ شهر است و منم اومدم اینجا . _ببخشید من اینجا چیزی برای پذیرایی ندارم چون اینجا مطب بوده یه زمانی و واقعاً شرمندتونم. .نه خواهش می‌کنم اصلاً بحث این چیزا نیست من بی موقع مزاحم شدم . خانم کمالی من می‌تونم یه درخواستی از شما داشته باشم؟ _ بله بفرمایید در خدمتم . .میخوام شماره پدرتون رو داشته باشم. تقریبا معما برای من حل شده بود فهمیدم برای چی اومده بود اینجا ولی به روی خودم نیاوردم یه طوری رفتار کردم انگار که هیچی متوجه نشدم . _بله، بفرمایید اینم شماره پدرم، مصطفی کمالی. .ممنون _میتونم فامیل شریفتون رو بدونم. . بله، علی اَیّاد طاهر. _ممنون آقای ایاد طاهر. بعد از خداحافظی از آقای ایاد طاهر رفتم بیمارستان. حدودا تا ساعت۵بعد از ظهر امروز باید شیفت باشم، قراره به جای یکی از دوستام هم اونجا بمونم. اینقدر گرم کار و بدو بدو بیمارستان شدم که صحبت‌های بین من و آقای ایاد رو اصلا وقت نکردم در موردش فکر کنم. ولی یه لحظه به خودم گفتم،چقدر باحیا بود، داشت حرفش رو میزد، میخواست بگه برا چی اومده، ولی ادامه نداد، ترجیح داد با پدرم صحبت کنه. به خاطر سختی کار و سنگینی کاری که توی بیمارستان داشتم نمی‌تونستم هی برم خونه و برگردم به خاطر همین تصمیم گرفتم هر شب مطب بمونم . قبل از خارج شدن از بیمارستان تلفنم زنگ خورد مادرم بود . + سلام الهه مادر خوبی عزیزم خسته نباشی . _ سلام مامان ممنونم سلامت باشین مونده نباشید . + الهه مادر امشب میای خونه؟ _ امشب نمی‌دونم والا انقدر بیمارستان کار هست که دم به دم هی زنگ می‌زنن و باید برم و بیام مطب برا من راحت‌تره ولی هرچی شما بگین اگه می‌فرمایید بیام خونه، من میام خونه . + آره مادر بیا خونه من امشب براشان فسنجون بار گذاشتم فکر کنم دوست داشته باشی . _ مگه میشه فسنجون شما رو دوست نداشته باشم چشم حتماً امشب میام خونه . کارام رو راست و ریز کردم و رفتم سمت خونه. _ سلام مامان سلام بابا خسته نباشین وای چه بوی فسنجونی میاد نازنین کو؟ نازنین:سلام عروس خانم خوبی ؟ _چی میگی نازنین، عروس چیه؟ نازنین: مامان بهش نگفتی قراره به زودی از دستش خلاص بشیم بعد از ۳۱سال +نازنین درست حرف بزنه. نازنین: شوخی کردم بابا. + برو لباس هات رو عوض کن، یه دستی به سر و صورتت بکش و بیا سر سفره. _چشم با خودم گفتم چقدر زود و سریع رفت زنگ به بابا زد یعنی به این زودی همه قضیه رو اومد گفت حقیقتش بدجور ذهنم درگیر شد . نمی‌دونم چرا ولی برای اولین بار بود که از این پسره خوشم اومد حیاش بود حجبش بود شایدم طرز حرف زدنش نمی‌دونم ولی خیلی به دلم نشست. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم برای اولین بار همچین پسری می‌بینم انگار که همه پسرا همیشه یه حالت خاصی داشته باشن ولی این یکی با همه فرق داشت . شایدم دلیلش این بود که خودم نمی‌خواستم ببینم وگرنه پسر خوب همه جا پیدا می‌شد . با کمک مامان و نازنین سفره رو چیدیم بابامم بیرون بود خسته و کوفته بنده خدا از راه رسید رفته بود خرید . _سلام، بابا، خسته نباشید !سلام، خانم دکتر بابا، میگم بیا ببین پاهام چی شده، مردم از بس پله بالا پایین کردم. _خسته نباشید، دستتون درد نکنه، این همه خرید!؟ ! مهمون داریم بابا. _مهمون، کی هست؟ ! خیره بابا، خیره. حقیقتش با شنیدن این حرف پدرم خیلی خجالت کشیدم ولی پدر مادرم معلوم بود چقدر خوشحال بوده دلشون می‌خواست من ازدواج بکنم پدر مادرن دیگه . سفره آماده بود شروع کردیم به غذا خوردن سر سفره هیچکس از هیچی حرف نزد . بعد از تموم شدن شام پدرم گفت الهه بمون باهات کار دارم . ! الهه جان بابا امروز یه پسری به من زنگ زد گفت اهل لبنانه تو عراق تورو دیده . نمی‌دونم شماره منو از کجا آورده ولی امروز به من زنگ زد و گفت برای امر خیر زنگ میزنه. اصلاً انگار همه چی چیده شده بود که این پسر بره تو دلم آخه انقدر باحیا حتی نگفته بود که من شماره رو بهشون دادم . ✍️ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مهنا: خوشحال باش فاطمه مامان نه پدر شوهر داری نه خواهر شوهر و نه برادر شوهر، یه نعمت بزرگیه. فاطمه: بعضی وقت‌ها مادر شوهر‌ها فتنه هستند. مهنا: زن انگار خانم خیلی ساده و خاکیه، بنده خدا کلی سختی کشیده تو زندگیش. حقیقتش دلم بحالشون سوخت، ولی بازم خدا رو شکر پسرش به جای خوبی رسید. بهار: اگه ازدواج کنی من تو خوابگاه تنها می‌شم، باید از سلف غذا بگیرم و بعدشم همش مریض می‌شم. مهنا: می‌شه اینقدر به فکر شکمت نباشی؟ احمدرضا: فعلا که تعطیلی داریم و ظاهرا هم ادامه دار هست این تعطیلی. فاطمه: ما که رشتمون یجوریه که نمیتونن مجازیش کنن، چطوری میخوان تو مجازی آموزش بدن؟ نهایتش اینه که یه رو خونی از کتاب‌ها داشته باشیم وگرنه تو بخش عملی قطعا صبر می‌کنن تا ببینن این کرونا چی می‌شه. بهار: مثلا فیلم بفرستن آموزش دندان پر کردن، ما هم اینا رو ببینیم. فاطمه: بعدش وقتی میخوایید کار کنید چطوری این کار رو انجام میدید؟ بهار: یه دور فیلم رو پلی می‌کنم مشکل حل میشه. فاطمه: باشه، بهشون می‌گم. بعد از دو هفته قرار گذاشتیم برا جلسه دوم، اما کرونا حاد شده بود، رفت و آمد سخت شده بود، بعضی شهرها قرمز بودن و رفتن به اون شهر‌ها ممنوع بود، یزد هم جز همین شهرها بود. نهایتا تلفنی صحبت‌ها رو کردیم و بقیه صحبت‌هاشون رو فاطمه و پسره تلفنی انجام میدادن، بهم پیام میدادن، گاهی پسره زنگ میزد. منتظر موندیم تا شرایط بهتر بشه بتونیم برا آزمایش و عقدشون اقدام کنیم. بعد از ماه رمضون ما رفتیم تهران، یه مقدار کرونا کمتر شده بود، ما هم از فرصت استفاده کردیم و فورا یه وقت آزمایش و عقد گرفتیم. گذاشتیم بچه‌ها خودشون تنها برن برا آزمایش، گفتیم شاید بخوان یکم با‌هم حرفی چیزی بزنن یکم راحت باشن. علیرضا: دو نفر جلوی ما هستن، بعد از اونا نوبت ماست. فاطمه: باشه. علیرضا: حالتون خوبه؟ فاطمه: آره خوبم علیرضا: آخه حس می‌کنم یه مقدارآرامش ندارید. فاطمه: نه، خوبم. علیرضا: نوبت ماست خانم عباسی فاطمه: بله، بریم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
مرتضی: مادر جان،شرمنده من مرخصیم تموم شده، با اجازه من برمی‌گردم، بهار و زینب اینجا می‌مونن. مهنا: پسرم زحمت کشیدی این همه مدت کنارمون موندی عزیزم، بهار و زینب رو هم با خودت ببر، هدی و ام البنین هم برگردن، من و پدرتون اینجا می‌مونیم. بهار: من خودم می‌خوام اینجا بمونم، نمی‌تونم آبجیم رو با این حال و روز تنها بزارم. مهنا: ما معلوم نیست تا کی اینجا بمونیم، بهتر همتون برگردید. بهار: هدی و ام البنین برگردن همراه مرتضی، من می‌مونم تا مراقب امیرمهدی باشم. تا هر وقت که فاطمه حالش خوب بشه. مرتضی: منم موافقم پدر جان، بهار بمونه. احمدرضا: منم دارم از خجالت می‌میرم، بنده‌خداها خیلی برامون زحمت کشیدن. اما از طرفی نمیشه فاطمه رو تنها بزاریم. .............. مهنا: ام حسن ببخش ما هم تو این شرایط شدیم سربارتون ام حسن: ام فاطمه، این چه حرفیه؟؛ ما کنار فاطمه می‌مونیم، خوب متوجهم شما هم زندگی دارید و نمی‌تونید این همه وقت معطل باشید. این بچه هم نباید مادرش رو تو این حال و روز ببینه، ما مشکلی نداریم باهم کنار ما زندگی کنید، ولی میدونم شما به حال و هوای جنگ عادت ندارید، از طرفی تازه عروس دارید تو خونواده، ام فاطمه امیدوارم سوء تفاهم نشه ولی توجهتون به فاطمه باعث شده خواهراش ناراحت بشن. برو اونا رو هم راضی کن، تا هر وقت که فاطمه حالش خوب بشه، اصلا شاید با فاطمه اومدیم ایران مزاحمتون بشیم. مهنا: نمی‌تونم فاطمه رو تنها بزارم، خواهراش می‌تونن برگردن. ام حسن: این کار باعث ایجاد حسادت دخترا به خواهرشون میشه، برید اونا رو قانع کنید که همه‌شون رو دوست دارید. مهنا: آخه... ام‌حسن: نگران نباش، برو،برو دل بقیه دخترات رو هم بدست بیار، ما مراقب فاطمه هستیم. خیلی سخت بود ولی مجبور شدیم برگردیم ایران. احمدرضا: فاطمه جان ما برمی‌گردیم ایران، امیر رو هم با خودمون می‌بریم. مهنا: فاطمه جان اینجوری نکن با خودت، هرچی از خواهرات شنیدی رو فراموش کن عزیزم، بیا با ما برگرد. اونجا هرچقدر می‌خوای عزاداری کن، اصلا جلوت رو نمی‌گیرم. بهار: آبجی بیا بریم خونه من کنار من بمون، نمی‌زارم کسی مزاحمت بشه، هرچقدر می‌خوای جیغ بزن، گریه کن، اینجوری کنار خاک ایلیا تو این هوای گرم از دست میری آبجی. فاطمه: شوهرم رو رها کنم کجا برم؟ من تو خونه و جای گرم و نرم باشم و همسرم روی این خاک سرد و سفت خواب باشه؟ مهنا: با اینجا موندن تو که ایلیا برنمی‌گرده دخترم. فاطمه: من جایی نمی‌رم، شما برگردید جای من تا ابد همین جا خواهد بود. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
محمد‌علی: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم‌الله الرحمن الرحیم. بحث امروز ما احساس تکلیف در برابر جامعه است. همون طور که مستحضرید اوضاع اقتصادی و معیشت مردم روز به روز بدتر میشه، چیزی هم نیست که قابل کتمان یا انکار باشه. وظیفه ما در برابر این اتفاق چیه؟ یک: حضور پر شور در انتخابات، چه مجلس باشه چه خبرگان چه ریاست جمهوری، نگویید رأی ما اثر ندارد، رأی شما اثرش رو تو سفره‌هاتون می‌بینید. وقتی مسئولی ناکارآمد و حرمت شکن میاد سرکار، یه انگشت اتهام سمت اون فرد و سه انگشت سمت خودمونه. ما یا رأی ندادیم اجازه دادیم یه عده از خدابی‌خبر بجامون رأی بدن یا رأی دادیم اما با در نظر گرفتن قوم و قبیله و اینجور مسائل. در حالی که انتخاب اصلح ملاک‌های دیگه‌ای داره. صرفا اصلح اونی نیست که قرآن میخونه، خوارج همه قرآن می‌خوندن، تهش تو بحث حاکمیت به غلط به فرد نالایق و نادان مثل ابوموسی اشعری رو حاکم کردن و باعث انحراف دین اسلام نه فقط چندسال بلکه چند قرن دین را از راهی که خدا مشخص کرده بود منحرف کردن. رأی ندیم یا اگر دادیم به فرد اصلح ندهیم، حق الناس گردن ماست، با روی کار آوردن فرد نالایق عده‌ای دیگر که از حضور این فرد ناراضی هستن تحت فشار قرار می‌گیرن و هرچقدر تو این دنیا به اون افراد سخت بگذره بخاطر انتخاب غلط تو توی بدبختی اون فرد مسئولی و اون دنیا باید پاسخگو باشی. محمد‌علی به مدت یک ساعت بخاطر پیش رو داشتن انتخابات برای مردم تو مسجد محل سخنرانی کرد، طبق معمول بعد از سخنرانی یک ساعت بین مردم نشست و به تک‌تک سوال‌هاشون جواب داد. زهره: قبول باشه شیخ من. محمد‌علی: قبول حق خانمی. زهره: خیلی بحث امشب خوب بود، خدا کنه مردم اصلح و بهترین رو انتخاب کنن. محمد‌علی: درد اینجاست که یه عده از این حقشون استفاده نمی‌کنن، یه عده هم میان از فرصت استفاده می‌کنن، بقیه رو از حقشون که انتخاب کردن و دخالت در سرنوشتشون هست محروم می‌کنن. زهره: خدا ان شاالله همه رو هدایت کنه. محمد‌علی: خبر از نازنین زهرا نداری؟ زهره: من از دهن به دهن شدن با این دختر اجتناب می‌کنم، نمی‌دونم کجای تربیتم غلط بوده که حرمت بزرگ‌تر سرش نمیشه. محمد‌علی: این دختر ما هم معزلی شده، هم ما رو از زندگی انداخته هم برادرش رو. زهره: خدا می‌دونه صد بار مردم و زنده شدم تا به خونواده حاج رضا گفتم برا تیر ان شاالله مزاحمتون میشیم، الان بنده‌خداها چی فکر می‌کنن؟ محمد‌علی: چه میشه کرد؟ محمد‌حسین خودش خواست عقب بندازیم و عجله نکنیم. زهره: اگر یه پاش اینجا نبود و یه پاش شهرستان بخاطر اون خانم که اینطور نمی‌شد. محمد‌علی: دو هفته دیگه امتحانات نازنین‌زهرا هم تموم میشه کلا برمی‌گرده اینجا دیگه نه ما نگرانشیم نه محمد‌حسین. زهره: خدا میدونه دیگه چطوری می‌خواد آبروی ما رو پیش دوستای حوزوی ببره. محمد‌علی: ظاهرا که سر عقل اومده و قبول کرده درس بخونه، هم درس‌های مدرسه‌اش رو خوب داده هم میان‌ترم‌های حوزه رو. زهره: این شگردش، می‌خواست دهن ما رو ببنده قربونت برم. محمد‌علی: فعلا که ظاهرش خبر از درس خوندنش میده، تا نتایج این ترم بیاد صبر می‌کنیم. زهره: خدا به خیر کنه. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~