#پارت_26
#من_عاشق_نمیشوم
حسن: مثل اینکه مزاحم جمع خواهرانه و زنانه شما شدم.
_نه اصلا
حسن:خوش اومدید، اگر رویا باردار نمیشد الهه خانم رو باید بین ستاره ها پیدا میکردیم
_بیشتر قصد مزاحمت ندارم، الان هم اومدم کمک حال رویا باشم.
حسن: شما لطف دارید، هم برا من هم رویا خواهر بزرگه هستید، خیلی خوشحالیم خواهری مثل شما داریم.
_نظر لطفتونه آقا حسن.
حسن: شام تشریف دارید ان شاالله
_من یه چیزایی خریدم با خودم آوردم، من و نازنین غذا رو درست میکنیم و رفع زحمت میکنیم.
نازنین: یعنی چی رفع زحمت میکنیم؟ من میخوام با ابجی رویا و حسن غذا بخورم.
_ اولا آقا حسن، دوما باید تنهاشون بزاریم نمیشه که همش اینجا باشیم.
نازنین: تو برو من نمیام.
_حرف نباشه.
حسن: بمونید الهه خانم، امروز چهار نفره غذا بخوریم.
_واقعا نمیتونم الان چهار ساعته اینجاییم، باید برم بخونم درس دارم، دو هفته تا امتحانات مونده.
حسن: خب پس چون درس دارید کوتاه میام، شما برید ولی نازنین بمونه بعدا من خودم میارمش
نازنین: ایول
یه چشم غُره به نازنین رفتم که یعنی خودتو جمع کن.
همه کارهای رویا رو انجام دادم، لباسشویی هم لباس داشت شستم و رو رخت کن انداختم و رفتم.
پدر و مادرم خواب بودند، آروم از پله ها بالا رفتم، وارد اتاقم شدم، یکم دراز کشیدم تا استراحت کنم، چشم هام گرم خواب شد و خواب رفتم.
فضاش بوی عطر و گلاب میداد، از دور مَردی را میدیدم که ایستاده و فقط سایهای از اون مرد پیدا بود.
اول همه چی تار بود و نمیدونستم کجا هستم، اما هوا هرچه بیشتر روشن میشد بهتر میتونستم ببینم.
بین الحرمین، اینجا کربلا بود، به دنبال مردی میگشتم که سمت راست من با فاصله ایستاده بود، خبری از آن مرد نبود.
به سمت حرم امام حسین رفتم، محو تماشای صحن و سرای ارباب بودم، باورم نمیشد کربلا هستم.
نزدیک ضریح که رسیدم آقایی را دیدم که سبز پوش بود، یک جنازه مقابلش بود و پارچه سفیدی بر رویش کشیده بودند.
پرسیدم این کیه؟
مرد پشتش به من بود، جوابی نداد.
باز هم تکرار کردم:
_ آقا این که مُرده کیه؟
به یک باره نسیمی اومد و پارچه رو کنار زد، محکم زمین خوردم، باورم نمیشد اون جنازه خودم بود، من مُرده بودم.
اما چرا؟
همون طور که رو زمین نشسته بودم و آروم آروم عقب رفتم، از چهره خودم ترسیدم، علت مرگم را هم نمیدانستم.
_من چرا مُردم ارباب؟ چرا این شکلی هستم؟
وحشت تمام وجودم رو فرا گرفته بود، زبانم به یک کلمه فقط چرخید؛ یا اباالفضل😔
آقا با همین کلمه روش رو برگردوند، ولی کاش هیچ وقت نمیدیم ارباب رو😭
اون لحظه با دیدن ارباب دیگه خودم رو فراموش کرده بودم، اشکهام با معنا سرازیر میشد، زخم بزرگی روی تنش بود، شکافش عمیق بود.
از میان هاله نور هم رگهای بریده و نامنظمش پیدا بود😭
صدای یارالی زهرای گوشیم به خوابم پایان داد، وقتی بیدار شدم اشکاز چشمهام سرازیر شده بود، تمام تنم عرق کرده بود.
نرسیدم گوشی رو جواب بدم و تماس قطع شد.
حوصله نداشتم برم ببینم کیه، رفتم سمت دستشویی سر و صورتم رو آب زدم.
یعنی این خواب چه معنیای داره؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~