محمد‌حسین: نازنین کجا موندی؟ نازنین‌زهرا: داداش، چادرم رو پیدا نمی‌کنم. محمد‌حسین کفش‌هاش رو در آورد سمت اتاق رفت. محمد‌حسین: چی گفتی؟ نشنیدم از اون فاصله نازنین‌زهرا: چادرم رو پیدا نمی‌کنم. محمد‌حسین: لباس‌هات رو گشتی؟ شاید گذاشتی تو چمدون. نازنین‌زهرا: نه داداش مطمئنم نگذاشتم، اون عبا نگین دار رو گذاشتم تو چمدون، ولی اون چادر عربی نیست. زهره: بفرما، رو بند بود، اتو زدم برات گذاشته بودم اونجا تا چروک نشه. محمد‌حسین لبخند به لبش نشست و نازنین هم یه تشکر کرد و سه تایی سمت ماشین رفتن. زهره: یکم سنگین رفتار کن، حاج قاسم حسنی هم همراهمون میان. نازنین‌زهرا: حالا کجا قراره بریم؟ محمد‌علی: اول میریم مشهد یه دو روز اونجا می‌مونیم، بعد می‌ریم شمال، برا تبلیغ. محمد حسین که می‌دونست سفر تبلیغی با روحیه نازنین سازگار نیست پیش دستی کرد و گفت: من و نازنین اونجا از مناظر زیبای شمال لذت می‌بریم، شما هم به وظیفه‌تون عمل می‌کنید. نازنین‌زهرا لبخندی زد و به صندلی تکیه داد و مشغول چک کردن‌گروه‌های تلگرامی و اینستا شد. ۲۶ ساعت باید تو راه باشند، از شهرکرد تا مشهد. محمد‌حسین: سعی کن شارژ گوشیت رو نگه داری، تو مسیر توقف طولانی نداریم، ممکنه به مشکل بر بخوری. نازنین‌زهرا: پاور رو شارژ کردم و همراهم آوردم. محمد‌حسین: حالا چی گوش میدی؟ نازنین‌زهرا: دنیا دیگه مثل تو نداره... زهره با شنیدن این حرف روش رو برگردوند به سمت نازنین و چشم غره‌ای بهش کرد. محمدحسین به بازوی نازنین زد و آروم دم گوشش گفت: تو که میدونی مامان و بابا به آهنگ حساس‌اند، یکم آروم‌تر. نازنین‌زهرا: خب، خودت گفتی چی گوش میدی منم جوابت دادم. محمد‌حسین: آروم‌تر می گفتی. محمد‌علی: اینقدر این مزخرفات رو گوش دادی که گوشت حرف‌ خدا رو نمی‌شنوه، اینا طرب، شهوت برانگیز، اون دنیا تو گوشت مواد مذاب می‌ریزن، از شنیدن نغمات بهشتی محروم میشی، فُگُری میاره تو زندگی، حرام،حرام،حرام. روضه سیدالشهدا راه بهشته، دختر یکم با اینا أُخت بگیر. زهره به محض شنیدن حرف محمد‌علی ضبط ماشین رو روشن کرد. زهره: عزیزم فلش رو بده، من تو اون مداحی‌ها رو گلچین شده دارم. محمد‌علی: بفرمایید خانمی. زهره فلش رو به ضبط زد و شروع کرد خوندن: جان آقا، سنه قربان آقا، سیدالعطشان آقا، جان آقا.... زهره با همون بیت اولش شروع کرد اشک ریختن، صدای ضبط نسبتا بلند بود. نازنین مجدد هدفون‌های بیسیمش رو گذاشت روی گوشش و طلیسچی پلی کرد و صداش رو تا آخر بلند کرد. آروم زیر لب گفت: انگار نه انگار عید، داریم میریم عزا، مثلا اعیاد شعبانیه‌است. محمد حسین از فرط خستگی چشم‌هاش گرم شد و خوابید. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~