#پارت_16
#آبرو
تو مسیر در باغی نزدیکیهای زرین شهر اصفهان توقف کردند.
تا هم ماشینها یکم استراحت کنند و هم از منظره سرسبز باغهای موجود استفاده کنند.
مرضیهخانم: حاج خانم اینجا یکم استراحت کنیم و یه چایی بخوریم، نظرتون چیه؟ منم کلوچههای خونگی و تازه دارم.
زهره: موافقم، فقط ببینیم سروران چی میگن.
محمدحسین: نازنین، آبجی، بیدار شو.
نازنینزهرا چشمانش رو مالید و با صدای خسته و از ته چاه بیرون آمده گفت:
یکم دیگه بخوابم.
محمدحسین: بیدار شو ببین کجا اومدیم، منظرههاش خیلی قشنگه، جون میده برا عکاسی.
نازنینزهرا: به همین زودی رسیدیم؟
محمدحسین: نه، برا استراحت و بنزین زدن ایستادیم.
نازنینزهرا: قشنگه، حالا بزار به خوابم ادامه بدم.
محمدحسین مقداری آب ریخت ته لیوان و روی صورت نازنین پاشید.
نازنینزهرا: ااااا، داداش...
محمدحسین: پاشو دیگه، از این لحظات لذت ببریم، بریم باهم عکس بندازیم، برای پیجت عکس و استوری نمیخوای؟ چه کسی خوشتیپتر از من.
نازنین: چشت نکنن.
مرضیه خانم: بهبه سلام نازنین جون، خوبی عزیزم؟
نازنینزهرا: سلام، ممنون
مرضیهخانم: چه سعادتی میخواد با یه نخبه و خانوادهاش بریم سفر.
زهره: اختیار دارید حاج خانم.
ماشاالله آقا پسرتون هم آدم کمی نیستن.
مرضیه: خدا رو بابت این نعمتها باید شکر کرد.
زهره نگاه معناداری به نازنین کرد و آمین کش داری گفت.
محمدحسین: مامان با اجازه من و نازنین میریم عکس بگیریم.
زهره: باشه پسرم، فقط زود برگردید، به چایی داغ و کلوچههای خونگی برسید.
مرضیه: خدا حفظشون کنه، چشم نخورن، چه خواهر و برادری، زهره خانم من به این تربیتت غبطه میخورم.
زهره: نفرمایید حاج خانم.
نازنین و محمدحسین به هر گل تازه شکفته و درخت سرسبزی میرسیدن عکس میانداختن.
محمدحسین: بنظرم باهاشون یه کلیپ بساز، یه آهنگ از اونایی که میشنوی فقط یکم ملایم باشه بساز میخوام بزارم اینستا.
نازنینزهرا: چشم داداشم.
مرضیه: ابراهیم جان مادر برو نازنینخانم و آقا محمد رو صدا بزن بیان بخورن که راه بیفتیم.
ابراهیم: چشم مادر.
زهره: آقایون خوب گرم گرفتنهاا.
مرضیه: دوتا طلبه و هم مباحثهای باز هم به هم رسیدن.
زهره: حتما دارن برنامه تبلیغیشون رو تنظیم میکنن.
نازنین و محمدحسین هم از راه رسیدن و به جمع پیوستن، محمد با فاصله همراه ابراهیم تو جمع آقایون نشستن و نازنین هم کنار مادرش و مرضیه نشست.
مرضیه: دخترم یکم از خودت بگو، شنیدم جهشی دادی و حوزه رو هم همزمان داری میخونی.
نازنینزهرا: بله، امسال باید دوتا آزمون بدم، هم دهم هم یازدهم رشته ریاضی، سال دیگه دوازدهم رو میخونم، برا سال دیگه قرار شد حوزه رو غیرحضوری کنم.
زهره سرش رو پایین انداخت و تکون داد چاییش رو برداشت.
مرضیه: اما یه سفارش از من به تو دخترم، هیچی مثل حوزه نمیشه، از لحاظ علمی چنان تو رو بالا میبره که دنیا و آخرتت رو میسازه.
نازنینزهرا: من حتی اگر خودم بخوام نمیتونم از حوزه جدا بشم، اول و آخرش اونجا رو میخونم، اما ریاضی رو هم ادامه میدم، تو حوزه که آینده نیست.
مرضیه: شاید شغلی نداشته باشه برا دختر ولی برای یه دختر و زن حوزه بهترین جاست، معنا نداره دختر بیرون کار کنه، دختر لطیفه، حساسه، جامعه رو بذاریم بزا مردا و زنها تو خونه، خانه داریشون رو بکنن.
نازنینزهرا: شنیدم شما استاد هستید، چرا خونه داری نمیکنید؟
زهره با شنیدن این حرف چشماش باز شد و لیوانش رو محکم تو نعلبکی گذاشت.
حبه قندی که تو نعلبکی بود خورد شد.
مرضیه: من همش دوساله دارم تدریس میکنم، من ۱۷ سالگی عروس شدم، ۱۹ سالگی مادر شدم، مشغول بزرگ کردن ابراهیم و محمدحسن شدم، محمدحسن داماد شد و رفت ابراهیم هم که مسیرش رو مشخص کرد و داره طلبگی میخونه، بنظرم رسید الان میتونم به علاقهام ادامه بدم.
نازنینزهرا: بنظرتون دیر به علاقتون فکر نکردید؟ زمانی که ذوقش رو دارید باید سمتش میرفتید.
این اعتقاد منه، هرچیزی تو زمانش خوبه، تا ذوقش رو داری باید انجامش بدی، اگر بگذره حتی اگر بعدها دنبالش بری، دیگه مثل اول که ذوقش رو داشتید به دلتون نمیشینه.
مرضیه: کاملا این مورد رو باهات موافقم دخترم.
مکالمهها تمام شد، زهره خیلی سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده و چیزی به رونیاره.
با کمک هم دیگه وسایل رو جمع کردن و آماده شدن که مسیر رو ادامه بدن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~