زهره به محض این که سوار شد، نفس حبس شده تو سینه‌اش رو بیرون داد و رو به محمدعلی کرد و گفت: این دخترت ادب سرش نمیشه، داشتم جلوی حاج خانم از خجالت آب می‌شدم. محمد‌علی: مگه چی شده خانمی؟ یکم آروم باش. زهره: مرضیه خانم بهش میگه کارخونه برای زن بهتره، این پروپرو تو چشمش نگاه میکنه می‌گه شما هم الان داری تدریس می‌کنی، چرا سر خونه زندگیت نیستی. نازنین‌زهرا: با کمال شرمندگی، جمله آخر از من نبود. زهره: محمد‌علی ببینش تو رو خدا. محمد‌علی: شما آروم باش لطفا. محمد‌حسین: واقعا اینو گفتی نازنین؟ نازنین‌زهرا: خیلی فضول بود، حوزه بهتره، زن تو خونه باشه بهتره، مگه اسیر گیر آوردن. محمد‌حسین: کاش جوابش نمیدادی آبجی. نازنین‌زهرا: می‌خواست این خزعبلات رو نگه، واقعا چرا مردم یاد نگرفتن زندگی دیگران به اونا ربطی نداره. زهره: اگر یه درصد احتمال داشت ما با اونا وصلت کنیم، دیگه همش پرید، اونا که عروس زبون دراز نمی‌خوان. نازنین با تعجب گفت: شما سر من دارید معامله می‌کنید؟ احسنت، درود به شرفتون، شما فکر کردید من واقعا با این دراز مو فرفری گوش شتری ازدواج می‌کنم؟ محمد‌حسین: نازنین بسه دیگه. محمد‌علی: شما یاد نگرفتی رو مردم نباید لقب بزاریم، نخوندی تو قرآن« لاتنابزوا بالالقاب» نازنین‌زهرا: همون طور که خودشون و شما هم ظاهرا تو قرآن نخوندید « لاتجسسوا» کاش خدا به جمله دیگه هم اضافه می‌کرد « لاتداخلو، لا فوضولی تو کار ناس». زهره: دهنت رو ببند دختره بی‌ادب، خدایا من چه‌کار کردم که این دختره اینقدر وقیح شده، همش با سلام و صلوات شیرش دادم، قرآن هروز تو گوشش خوندم، تقاص کدوم کارم رو دارم پس میدم. محمدحسین مچ دست نازنین رو گرفت و کشید. نازنین‌زهرا: چیه!؟ دیگه به اینجام رسیده، دارم خفه میشم. محمد‌حسین: باشه، یکم آروم بگیر هیچی نگو، بگیر این هدفون‌هات رو بزار آهنگ‌هات رو بشنو. نازنین یه آهنگ ترکی غمگین پلی کرد و به خطوط سفید جاده که با سرعت یکی پس از دیگری می‌گذشتند چشم‌دوخت. محمد‌حسین از فرصت استفاده کرد و با پدر و مادرش صحبت کرد‌. محمد‌حسین: شما که می‌دونید دوست نداره تو کارهاش کسی دخالت کنه چرا کاری می‌کنید که بیشتر سر دنده لج بیفته؟ زهره: دنده لج؟ مادر خواهرت یه بی ادب، اگر این همه ناز خریدن‌های تو نبود می‌دونستم چطور ادبش کنم، قدیمیا راست گفتن بچه بعضی وقت‌ها باید کتک بخوره. محمد‌حسین: ببخشید، با کمال احترام برا قدیمیا، ولی اونا غلط کردن این سنت غلط رو جا کردن بین مردم، شما مثلا درس حوزه خوندید، کتک زدن فرزند گناهه، دیّه داره، مخصوصا اگر رد کتک‌ها بمونه که می‌مونه و باعث کبودی میشه، اونم دختر، با این که پیامبر کلی سفارش کرده در مورد دختر. محمد‌علی: تو چرا این همه پشتش در میای؟ ما این همه از بقیه پنهون کردیم که اون رفته ریاضی، همه زحمات ما رو به هدر داد. محمد‌حسین: پدر من شما چرا باید این مسئله رو پنهون کنی؟ مگه جرم کرده؟ من پشتش در میام تا اون از جمع خانواده نره تو بغل پسرهای خیابونی که صدبرابر بدتر از خودکشی. بعد از این مکالمه فضای جمع ماشین تو سکوت فرو رفت، نازنین همچنان از پشت شیشه به خط‌ها و مسیر و کوه‌ها خیره شده بود و احتمالا همون آهنگ غمگین برای دهمین بار داشت پلی می‌شد. مرضیه: ماشاالله دختر حاج معالی خیلی سر زبون داره. حاج‌قاسم: چطور؟ مرضیه: یه سفارشی بهش کردم، یه جوابی داد من متحیر شدم. ازحرف خودم بر علیه خودم استفاده کرد. ابراهیم: طلبگی می‌خونه؟ مرضیه: هم حوزه می‌خونه، همزمان هم رشته ریاضی رو داره دنبال می‌کنه، امسال دوتا پایه رو می‌خواد آزمون بده، سال دیگه دوازدهم رو می‌خونه. حاج‌قاسم: دختر رو چه به رشته ریاضی؟ ابراهیم: می‌تونه دبیر ریاضی بشه تو مدارس خیلی هم نیازه. مرضیه: راستش یکم به تردید افتادم، نمی‌دونم اون گزینه مناسبی برای ابراهیم هست یا نه؟ از طرفی حاج‌معالی و حاج خانم خیلی محترم‌اند، با اصل و نسب‌اند، دلم نمی‌خواد این فرصت رو از دست بدم. حاج‌قاسم: ان شاالله هرچی خیره همون اتفاق می‌افته، فعلا که عجله‌ای نداریم. حدود ۱۰ ساعت بود که تو مسیر هستن، میان راه آقایون سعی می‌کردن کار تبلیغشون رو تنظیم کنن. برای اینکه خانواده خسته نشن، هر پنج ساعت یک ساعت میان راه استراحت می‌کردن و میوه‌ای می خوردن و گپ و گفتی می‌کردند. نازنین تا آخر سفر تو خودش بود، خودش رو با موبایلش سرگرم می‌کرد، تو جمع‌هاشون شرکت نمی‌کرد، اما محمد‌حسین اجازه نمیداد خواهرش غرق تو این فضای مجازی بشه، به بهانه‌های مختلف اونو همراه خودش می‌کرد، توی جمع می‌آوردش. ✍ف‌.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~