#پارت_19
#آبرو
به رسم ادب، هردو باهم از باب الجواد وارد حرم شدند، محمدحسین دست به سینه عرض ادب کرد و اذن دخول خواند.
نازنینزهرا، اما محو تماشای حرم شده بود؛ همه چی برایش تازگی داشت،مخصوصا صحن پیامبر اعظم.
محمدحسین: چرا طوری به حرم نگاه میکنی انگار تاحالا نیومدی؟
نازنینزهرا: آخرین بار که اومدم پنج سال پیش بود، حس میکنم خیلی تغییر کرده، مثلا همین پیامبر اعظم، این گنبد رو نداشت، یدفعه حس کردم اومدم مدینه.
محمدحسین: آره، خیلی قشنگه.
نازنینزهرا: حالا چرا اینجا موندیم؟ بریم صحنهای دیگه رو ببینیم.
محمدحسین: مامان و بابا گفتن اینجان، میخوام زنگ بزنم پیداشون کنم.
نازنینزهرا: ولی من میرم صحن گردی، حوصله ندارم کنار اون زن فضول بشینم.
محمدحسین: لااله الاالله.
نازنین دست تکون داد و از محمدحسین جدا شد، صحنها رو یکی یکی وارسی میکرد، مثل مهندسها به ریزکاریها دقت میکرد.
تا اینکه به صحن اسماعیل طلا رسید، خورشید در حال غروب روی گنبد لونه زده بود، جلوهای زیبا داشت.
نازنین لحظاتی را به سکوت گذراند و فقط تماشا کرد، این همه زیبایی یکجا...
نازنینزهرا: ناموسا خونه قشنگی داری، ما تو تاریخ خوندیم هارون و مامون شما رو خیلی اذیت میکردند، خونه ثابتی نداشتید، خیلی فقیرانه زندگی میکردید، اما الان، اوووو وَه ببین چه خبره، برو، بیا، پولهای تو ضریح به معنای واقعی کلمه از پارو بالا میره، خونهات نه یک حیاط چند حیاط داره، دو سه تا خادم نه، صدها خادم داری، بابا عجب دم و دستگاهی برا خودت هم زدی آقا رضا.
نازنین خیلی خودمونی با امام رضا حرف میزد، حتی مقابل امام رضا هم میخواست بگه من پسرم و از دختر بودنم راضی نیستم.
حتی گاهی گله و شکایت کرد.
نازنینزهرا: وجدانا چی فکرش کرده بود این پدرت علی که نحو رو پایه گذاشت؟ اگر این کار شما نبود، یه قرآن مونده بود، دیگه حوزه و این مکان مزخرف درست نمیشد، وجدانا تو خودت این آخوندهای لانه به سر رو گردن میگیری؟ رفتارهاشون مثل متحجرهاست، یکیشون بابای من.
نازنین قشنگ مقابل گنبد آقا حرف دلش رو زد، صادقانه و بی شیله پیله و حاشیه، رک همه چی رو گفت، حتی از خود امام رضا هم انتقاد کرد.
به آقا گفت: تو اگر زنده بودی و منم واقعا پسر بودم، رفقای خوبی برا هم میشدیم، مطمئنم من و تو اگر باهم میبودیم دخترا رومون کراش میزدن.
اصلا برا نازنین حیا مقابل امام تعریف نشده بود، همه رو انسانهای عادی میدید و باهمه یکجور رفتار میکرد.
این جمله آخرش رو یه پیرزن شنید ، اخمهاش رو تو هم کرد و گفت:
شما جوونها حیا سرتون نمیشه؟ مراش، وراش، این چیچی بود گفتی به امام رضا؟ مثل طلبکارا با آقا حرف میزنی.
نازنین از این رفتار پیرزن خیلی بدش اومد، نتونست بیتفاوت رد بشه جواب داد.
نازنینزهرا: تو برو فسفسهات رو بکن تو قبر به درد میخوره، هنوز یاد نگرفتی تو کار مردم فضولی نکنی، اینجا خونه امام رضاست، هر جور دوست دارم باهاش حرف میزنم.
اصلا این دختر هرجا میرفت، آشوب درست میکرد ،حکمت چیه هرجا میره یه نفر هست رو اعصاب این دختر بره.
با عصبانیت راهش رو گرفت و رفت، از مقابل درب طبرسی به پشت سر نگاه کرد و گفت:
چادریا همشون اینجورین، ببخشید اینو میگم، میدونم تو خیلی با ادبی، ولی چادریا بی شعورن، پیر میشن بدتر میشن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~