#پارت_29
#آبرو
نازنینزهرا: تعطیلات مثل برق و باد گذشت، حس میکنم کم خوندم.
محمدحسین: نه، خیلی خوب تلاشت رو کردی خواهرم، الان تمرکزت رو بزار رو دروس حوزه، هرچند میدونم دلت نمیخواد، باور کن درکت میکنم، فقط بخاطر من اونجا هم بدرخش لطفا.
نازنینزهرا: منم دلم میخواد داداش ولی، ولی واقعا نمیتونم فکر و ذکرم پیش دروس ریاضی و فیزیکم هست، اینا برام مثل یه رمان جذاب میمونن.
محمدحسین: خانم حامدی اینو متوجه شده، دبیر ادبیات عرب، استاد خیلی خوبیه،حسابی نگرانت بود، مدتی قبل زنگ زد میگفت پدر و مادرت راضی کن نازنین حوزه نیاد، اون دلش اینجا نیست، حتی گفت اگر هم به اجبار اینجا باشه هرکاری از دستم بربیاد براش انجام میدم.
نازنینزهرا: واقعا استاد حامدی اینا رو گفت!؟ مگه تو حوزه از این آدما هم پیدا میشه!؟
محمدحسین: آره دورت بگردم، فقط باید چشمات باز کنی، خوب اطرافت رو ببینی، همه یه جور نیستن، همه حوزویها مثل مدیر و معاون و اون اساتیدی که به اسم اصلاح داشتن کوچیکت میکردن نیستن.
نازنینزهرا: بهش نمیاومد اینقدر مهربون باشه.
محمدحسین: چون نخواستی ببینی خواهر، اون بعد از من میتونه گزینه خوبی باشه که بتونی برای درسهات ازش کمک بگیری، هر مشکلی داشتی اول به اون بگو، حل نشد با من درمیون بزارید.
اینجوری اونجا تنها نیستی، یکی هست به در و دلهات گوش کنه، راه حل جلو پات بزاره، بنظرم یه بار باهاش صمیمانه بشین و حرف دلت رو بزن، مثل من که میای در و دل میکنی، ببین به چه نتیجهای باهاش میرسی.
نازنینزهرا: اگر اینطوری که تو گفتی نبود چی؟
محمدحسین: اگر قصد تخریب تو رو داشت شماره مامان و بابا رو از آموزش میگرفت و آمارت رو میداد، نمیاومد به من زنگ بزنه، اونجوری ابراز نگرانی کنه.
نازنینزهرا: کاش همون طوری باشه که تو میگی.
محمدحسین: امشب رو خوب بخواب فردا راه درازی در پیش داریم، باید بریم خوابگاه.
منم از اون ور برم سپاه.
نازنینزهرا: چشم داداش.
محمدحسین خواهرش رو بوسید و شب بخیر گفت از اتاق بیرون رفت، نرفته دلش برا خواهرش تنگ شد، دلش نمیاومد اونو بفرسته خوابگاه، میدونست اونجا کسی رو نداره، ترم حساس و شلوغی رو هم پیش رو داره.
محمدحسین بیشتر از خودش به فکر نازنین بود، انگار همه زندگیش و همه آیندهاش گره خورده به نازنین.
محمدعلی: خوب درس بخون دخترم.
زهره: نشنوم ایندفعه احضار شده باشی
محمدحسین: مامان لطفا.
نازنینزهرا: نگران نباشید درس میخونم، به همه ثابت میکنم من نازنینزهرا اونی نیستم که فکر میکنن، همونی میشم که میخوام، نه اونی که مردم انتظار دارن.
محمدحسین: آفرین خواهرم، حالا دیگه بریم.
دل نازنین از این بدرقه تلخ شکست، تا تونستن از نازنین یه فرد زبون دراز و سر به هوا ساختن.
شیرینترین چیزها رو محمدعلی و زهره به کامش تلخ کردن.
محمدحسین: ناراحت نباش، انشاالله درست میشه.
نازنینزهرا: حرف دیگهای میزدن تعجب میکردم.
محمدحسین آهی کشید به مسیر ادامه داد، هیچی نمیتونست رو زهره ومحمدعلی اثر بزاره جز حرف مردم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~