#پارت_37
#آبرو
مریم: سلام، اینجا برات جا گرفتم.
نازنینزهرا: ممنون من ترجیح میدم ردیف دوم بشینم.
مریم: خب، منم میام کنار دستت، البته اگر دوست داری.
نازنینزهرا: هرجور راحتی، من مشکلی ندارم.
مریم با خوشحالی کنار میز نازنیننشست، مثل ساعت قبل نازنین قبل ورود استاد شروع کرد به مرور کتاب هندسه به صورت تیتروار.
استاد: سلام، اول هفتهتون بخیر عزیزان.
طلبهها: علیکم السلام، ممنون.
استاد: بحث جلسه پیش ضرورت مباحث مهدویت بود که تمام شد.
در ابعاد مختلف این مطلب رو بازگو کردیم، اگر سوألی دارید درخدمتم اگر نه بریم سراغ درس جدید.
مریم: استاد بنده سوال دارم.
استاد: بفرمایید، میشنوم.
مریم: تو روایات داریم که اگر حجت خدا نبود بر زمین، همانا زمین اهلش را میبلعید و همچون موجدریا آنها را تکان میداد.
حالا سوال من اینه، قدرت خدا این وسط چی میشه؟
حتما حجت خدا باید باشه تا خدا بتونه زمین رو از این اتفاق نگه داره؟
اینجوری قدرت خدا هم زیر سوأل میره.
استاد: بسیار عالی، سوال خوبی بود.
خدا قطعا نیاز به ما بندگانش نداره، اون روایتی که شما فرمودید یک تأویل و تفسیری داره، مثلا به ظاهر ۶۰۰ سال بین حضرت عیسی و حضرت محمد به ظاهر حجتی بر زمین نبود، چه اتفاقی افتاد؟ هیچی، ۶۰۰ سال فترت من الرسل داشتیم، روایتی قوی نداریم که در این ۶۰۰ سال جای حضرت عیسی چه کسی امتش رو هدایت میکرده ولی ظاهر امر از نبود ولی و امام و رسول است.
اتفاقی که افتاد این بود مردم سرگردان شدند، کم کم خودشون احکام رو وارد کتاب انجیل کردند، هرکسی یه چیزی گفت و انجیل تحریف شد، شد غربی که الان میبینید.
پس اگر امام زمان نبود زمین به اون معنایی که شما تو ذهن دارید نیست، سرگردانی و رها شدن افکار و اعتقادات مردم است.
این خیلی امر وحشتناکی هست.
امیدوارم تونسته باشم جوابتون رو داده باشم.
مریم: خیلی ممنون استاد، مقداری قابل قبول بود، اما کامل حل نشد تو ذهنم.
استاد: اگر اجازه بدید امروز درس بدم جلسه بعد اول کلاس جوابتون رو بهتر میدم و کاملتر ان شاالله.
مریم: ممنون استاد.
استاد: خب، درس امروز ما در مورد زندگانی امام زمان، از تولد تا غیبت.
نازنین کم و بیش گوشش را به استاد و مطالبی که بیان میشد داده بود، کلافگی و خستگی از چهرهاش نمایان بود.
به محض اتمام کلاس نازنین کتاب و کیفش جمع کرد و راهی خوابگاه شد.
بعد از ورود به خوابگاه به سمت حجره رفت، وسایلش رو گذاشت و سمت سلف رفت.
یک نهار حسابی رو انتظار داشت اما نهار اون روز الویه بود، غذایی که چندان باب میل نازنین نبود، به اجبار مقداری برداشت و جهت ساکت کردن صدای معده چند لقمهای خورد.
نیمه سیر یه اتاق برگشت.
مریم: من نودل دارم، ببرم درست کنم باهن بخوریم؟
نازنینزهرا: نه ممنون، زحمت نکش.
مریم: تعارف نکن، میدونم گرسنهای، میرم درست میکنم میارم باهم بخوریم.
نازنینزهرا: آخه ....
مریم: منم مثل تو از الویه خیلی خوشم نمیاد، میرم درست کنم باهم بخوریم.
نازنینزهرا: دستت درد نکنه.
اون روز نازنینمهمون مریم شده بود، باهم نودلیت خوردن و بعد از نهار هرکدام سراغ کار خودشان رفتن.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~