#پارت_49
#من_عاشق_نمیشوم
همه خریدهامون رو میگذاشتیم بعد از ظهرها، اینجوری هم من کار نداشتم هم علی کلاس نداشت.
_این لباس رو میپسندی؟
علی: ببین خودت باهاش راحتی یا نه.
یه لباس خونگی صورتی رنگ خریدم، برای علی هم یه تیشرت زرد رنگ خریدم.
علی: تو اگر خریدهات تموم شده برو پایین، اینم سوییچ ماشین، بارت سنگین هست.
من یکی از دوستام اینجاست برم ببینمش میام.
_ باشه.
لباس عروس و لباسهای دیگه رو هم جدا گونه باخودم بردم، امروز کلا خریدهامون
برای لباس ،خریدهای عروسی بود.
وسایل رو توی صندوق ماشین گذاشتم، کارتون لباس عروس رو هم پشت گذاشتم.
نشستم جلو منتظر موندم.
پیامهای گوشی رو چک میکردم، ایتا و روبیکا، اطلاعیه ها رو بالا پایین کردم.
ده دقیقه ای گذشت خبری از علی نشد.
_الو علی آقا کجایی؟
علی: جانم الان میام، یه کوچلو دیگه صبر کن، در ضمن قرار شد دیگه علی آقا نباشم.
_ حالا شما بیا، منم تا اون موقع تصمیم میگیرم علی اقا باشی یا نه.
علی:دو دقیقه دیگه پیشتم خانمی.
با این حرفها و خوشمزگیهاش هی کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد.
یه برگه از توکیفم افتاد کف ماشین، خم شدم که بَرشدارم، متوجه شدم یه برگه دیگه هم کف ماشین افتاده، زیر صندلی.
برگه رو بیرون آوردم، سر بسته بود، بازش کردم. متنش عربی بود، کنجکاو شدم بدونم چینوشته، موبایلم رو در آوردم و از متن عکس گرفتم.
نامه:
سلام آقا جان، سلام مولا، آقا جان من چند سال دنبال یه دختر خوب میگردم، نمیدونم چیکار کنم که تو انتخابم اشتباه نکنم. من انتخاب بلد نیستم، از لحاظ اقتصادی و شرایط زندگی هم وضعم معلومه، آقا جان یه دختری نصیبم کن که بتونه با این حقوق کم طلبگی و زندگی که من دارم کنار بیاد.
امروز قراره برم خواستگاری یه دختری که ایرانیه، آقا میسپارمش به شما صلاح دونستی محبتش رو بنداز تو دلم.
بند آخر نامه بودم که متوجه شدم یکی به شیشه ماشین میزنه.
صورتم رو برگردوندم، یه دسته گل محمدی بزرگ رو فقط میدیدم.
علی: نمیخوای از دستم بگیریش؟
_تو چیکار کردی علی.
علی: آها حالا شد، اگر میدونستم با خریدن یه گل یخت باز میشه زودتر این کار رو میکردم، مُردم از بس بهم گفتی علی آقا.
_از دست تو علی، خیلی قشنگن، ولی من از تو ناراحتم.
علی: یا حسین، چرا؟
_تو گفتی میرم دوستم رو ببینم قرار نبود بری گل بخری.
علی: دروغ نگفتم گل فروشه دوست منه، باهم همکلاسی بودیم، اینجا کار میکنه.
_من واقعا نمیدونم چی بگم، خیلی قشنگن اینا، حیف که زود خشک میشن.
علی: فکر اونجاش رو هم کردم، این اسپری رو میزنی بهشون به همین حالتی که هستن خشک میشن و موندگار.
تمام مسیر محو گلها شده بودم، خوب که دقت کردم، بین گلها یه پاکت دیدم، آروم پاکت رو بیرون آوردم.
(نمیدونی چقدر از داشتنت خوشحالم، خیلی دوست دارم الهه جونم)❣
ناخودآگاه اشک تو چشمام حلقه زد، من چندین سال منتظر بودم ازدواج کنم، هیچ فکر نمیکردم همچین مردی گیرم بیاد، علی با این کارش تمام تصوراتم رو بهم ریخت، فهمیدم پسرا هم احساس دارن، پسر هم میتونه با حیا باشه.
علی ماشین رو کنار زد، کنار یه پارک کوچیک.
علی: من خجالت میکشیدم به زبون بگم، گفتم اینطوری یه مقدمه باشه تا یکم از این حالت رسمی که داریم خارج بشیم.
_ممنونم واقعا، من حرفی ندارم که بزنم.
علی: چرا گریه میکنی؟
_ هیچی، از ذوق زدگی زیاده
دستهاش رو جلو آورد و اشک هام رو پاک کرد.
علی: نبینم دیگه گریه کنی، من قسم خوردم وقتی زن گرفتم اشکش رو در نیارم، باور کن اگر بتونم جلوی مرگ خودم رو میگرفتم تا تو بعد من گریه نکنی.
با این حرفش اشکهام از چشم ها سرازیر شد.
_ حرف مرگ رو نزن مگه چند وقته که ما باهم هستیم، علی من نمیخوام تو رو از دست بدم، تا حالا به روی خودم نیاوردم، منم مثل تو خجالت میکشیدم بگم، علی منم خیلی دوست دارم، دیگه یه لحظه هم دوری تو رو نمیتونم تحمل کنم.
برای اولین بار غم سنگینی که دلیلش رو نمیدونستم چیه بعد از سالها تو بغل مهربونترین فرد زندگیم خالی کردم.
دستهای مردانه و پر مهرش منو نوازش میکرد و همین شده بود مسکن همه دردهام.
تا روز عروسی چیزی نمونده، دوسال هم عین برق و باد گذشت.
روز ولادت امام علی، ۱۳رجب تالار رو رزرو کردیم، سعی کردیم خیلی کم خرج کنیم، نمیخواستیم همین روز اولی زیر بار قرض و دِین باشیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~