#پارت_42
#پشت_لنزهای_حقیقت
درهای زندان شکاف داشت، از لابهلای شکافها بهمون شلیک میشد، من چیزی حس نمیکردم طبیعتا.
حسینآقا و آقای قادری و رضایی چادر رو زمین گذاشتن، آقا حسین هم متقابلا شلیک میکردن.
اما در نهایت متاسفانه باز هم محاصره شدیم؛ با کتک و ضرب و لگد آقایون رو انداختن تو زندان زیر زمینی.
نمیدونم چقدر گذشت و مقداری چشم باز کردم، اما همه چی تار بود.
علیاکبر: خانم علوی، صدام رو میشنوید؟
تنها چیزی که حس میکردم سرمای زیاد بود.
حسام: علی ریحان خانم...
علیاکبر: چی!؟
حسام: ببین..
تو تیراندازیهایی که به سمتمون شده بود هم من هم ریحان تیر خورده بودیم، ریحان از چند ناحیه سر و پهلو و دست و من از ناحیه پهلو و کتف راست.
حسینآقا الان به عزای همسر و پسرش نشسته بود، نمیدونستم خوشحال باشم از اینکه ریحان تو بیهوشی بدون درد مرد یا ناراحت باشم.
شاید اگر من زیر نبود اون تیرها به من اصابت میکرد.
حسام: حسین جان، نمیدونم تسلیت بگم یا ...
علیاکبر: ناموس تو مثل ناموس ما عزیز و محترم، خونخواهی ریحان خانم و علیرضا به همه ما واجب.
حسین: حسبیالله و نعم الوکیل.
مدتی که گذشت کامل بهوش اومدم، آقای رضایی و قادری با تکههایی از چادر پهلو و کتفم رو بسته بودن.
ریحان مقابلم بود با طفل بیسری که روی سینهاش بود.
علیاکبر: زمین هنوز نم داره، بیاید یه قبر بکنیم برا شهدامون.
حسین: من دیگه نمیتونم زنده از اینجا برم بیرون، زن و بچهام رو اینجا دفن کنم و خودم زنده به خونه برگردم، هرگز.
علیاکبر: حسین جان تو قوی تر از این حرفا هستی، این بیشرفا ببینن بدنها دفن نشده قطعا بهشون بیاحترامی میکنن.
حسام: حسین جان، علی درست میگه، بخاطر دل خودت و احترام به بدن همسر و بچهات بیا دفنشون کنیم.
من هم از شدت خونریزی و بیجونی نمیتونستم حرف بزنم، قلبم خون بود، ریحان تو این تاریکی قبر برام امید بود، همدم بود، حالا از هر لحظهی تنهاتر شدم.
حسین آقا خیره خیره به بدنها نگاه میکرد، حق داشت دلش به خاک سپردن زن و بچهاش نره.
بعد از فرارمون هر روز با شکنجههای جدید سراغمون میاومدن، کتف آقای رضایی دَر رفته بود، یک روز به همین بهونه مقابل چشمهمهمون دستش رو یک بار به جلو و یک بار به عقب کشیدن، صدای تق تق استخونهای کتف شنیده میشد.
من دیگه واقعا از این همه زجر به ستوه اومده بودم.
سارا: بسه دیگه، این همه شکنجه برا چیه؟
شما اگر ما رو زنده میخواهید حتما در قبالش درخواست کاری چیزی دارید، هرچی باشه من انجام میدم، فقط شکنجهها رو تموم کنید.
حسین: خانم علوی چی میگید!؟
علیاکبر: خانم علوی خواهش میکنم.
حسام: خانم علوی، نه...
برا خودم هم حقیقتا سخت بود، اما مجبور به زدن این حرف شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~