بعد از ۹ ماه، از تاریکی‌ها و آب‌ها به جایی پا گذاشتم که، پر از رنگ و بوی مختلفه. من که تو اون تاریکی فقط سیاهی رو دیده بودم، خیلی سخت تونستم به نور‌هایی که تو دنیا وجود داره، عادت کنم. خانمی زیبا رو و مهربان با چشمانی زاغی، از من مراقبت می‌کرد، مردی که موهای سرش یکی درمیان سفید شده بود، به شدت مراقبم بود. اسمم رو مهنا گذاشتن، به امید اینکه دور از رنج و درد باشم. من ششمین فرزند خانواده و پنجمین دختر خانواده بودم. اولین فرزند مادرم پسر بود. بعد از اون چهارتا دختر بدنیا اومدن، منم هم پنجمی بودم. بعد از من یک دختر و دوتا پسر هم بدنیا اومدن. پدرم چشمان زیبایی داشت، احساس می‌کردم منو بیشتر از همه خواهر برادرام دوست داشت. همیشه سر به سرم میگذاشت، بهم میگفت، این چشای سبزت رو ببند تا چشم نخوری. پدرم یه دکه داشت، همیشه منو با خودش اونجا می‌برد، کلی خوراکی و بستنی بهم میداد. من و مُحَنّا خواهرم بزرگ‌ترم، خیلی بهم شبیه بودیم. فاصله سنیمون دوسال بود، همبازی‌های خوبی برا هم بودیم. پدرم هم همیشه که به کویت سفر می‌کرد بهترین لباس‌ها را برامون می‌آورد. پدرم خیلی زحمت‌ ما رو می‌کشید، خیلی به برادرم و خواهرام اصرار می‌کرد درس بخونن ولی اونا هر کدوم بعد از خوندن سه کلاس، مدرسه رو ترک کردن. اما من و محنا به درس خوندن مشتاق‌تر بودیم، پدرم هم با تمام وجود زحمت کشید تا ما تو روند تحصیل دچار مشکل نشیم. اون موقع‌ها تحصیل خیلی بهتر از امروزه بود، درسته شرایط جنگ باعث شده بود مشکلاتی به وجود بیاد ولی به ما دفتر و‌کتاب مجانی میدادن، همه به صورت بسته بندی شده در اختیارمون بود. محتوای کتاب‌های درسیمون خیلی بهتر از درس‌های امروزه بود. داستان، خروس که آخر کتاب اول دبستان بود. اون داستان خیلی برام جذاب بود. من وقتی میدیدم پدرم اینقدر برا تحصیلمون زحمت می‌کشه، تصمیم گرفتم تا جایی که امکان داره تحصیل رو ادامه بدم، من خیلی دلم میخواست مامایی بخونم، یکی از رویاهام همین بود. محنا درسش یکم از من ضعیف‌تر بود، نهایتا هم تا کلاس پنجم خوند و بعد ترک تحصیل کرد. اما من همچنان ادامه دادم؛ هرچند سال اول دبستان به ناحق منو مردود کردن و باعث شدن یک سال از عمرم الکی از دست بره. اما یک سالی که به ناحق از من گرفته شد، باعث شد مشکل‌ها برام پیش بیاد. اول دبستان بودم، پدر و مادرم هم سواد نداشتن، من روزی که امتحان املا داشتم، نمیدونستم که باید امتحان روخوانی هم باید بدم. زمانی که رفتم کارنامه رو بگیرم، بهم گفتن، مهنا تو مردود هستی، چون امتحان روخوانی ندادی. هرچی گریه و زاری کردم که من نمیدونستم، معلم بعد امتحان به من گفتند برو، و از من امتحان نگرفتند، فایده نداشت، بخاطر همین من دوسال کلاس اول خوندم ولی باز هم با وجود این مشکل من ادامه دادم، بهتر درس میخوندم و دقتم رو بالا بردم. تا سال پنجم، سال پنجم که رسیدم، برام خواستگار اومد؛ من کوچیک بودم، نسبت به خانه داری کم اطلاع بودم، گریه کردم و گفتم من نمیخوام ازدواج کنم. پدرم که دید من چقدر دارم اذیت میشم، به خواستگارها‌گفت: تا زمانی که خود دخترم نخواد شوهرش نمیدم. دست پدرم رو بوسیدم، پدر منو تو آغوش گرفت و گفت: تا هرجا بخوای درس بخونی و ادامه بدی، من کنارت هستم، حتی اگر آمریکا قبول بشی. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~