📌
#لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۴۱
بخش دوم
تمام شیشههای خانه فروریخته بود. توی پاگرد یک تلویزیونِ بزرگِ نمیدانم چند اینچ و کمی خرت و پرت دیگر را گذاشته بودند. برداشتیمشان و بردیم توی ماشین.
دکتر به زن و بچهاش گفت که خودشان بروند خانه.
من و دکتر با هم رفتیم یکی دو تا خیابان آنطرفتر. دو ساختمانِ کنار هم را زده بودند؛ یک ویرانیِ بزرگ. مطب دکتر درست روبروی این ویرانی بود. چند نفر از بچههای حزبالله جلوی در ایستاده بودند. دکتر را میشناختند. یک حال و احوال جنگی کردند. دکتر گفت تو برو بنشین توی ماشین. گفتم همراهتان میآیم. گفت بگو اشهد انلاالهالاالله. نمیترسی؟ برای این که خوشش بیاد، گفتم الناس نیام و اذا ماتوا انتبهوا...
لبخند پت و پهن و زیبایی نشست روی صورت دکتر: بجنب بریم. صدای پهپاد بالای سرمان میآمد. یکی از بچههای حزبالله که روی موتورش نشسته بود، با دست به ساعتش اشاره کرد و گفت که عجله کنید؛ دو دقیقهای برگردید.
درِ ورودی آپارتمان باز بود. موج انفجارِ دو تا ساختمان روبرویی، به ساختمانِ مطب هم حسابی آسیب زده بود. توی راهپلهها جای پا گذاشتن نبود بس که شیشه ریخته بود. توی پاگرد دکتر لحظهای تامل کرد، زیر لب چیزی گفت که نشنیدم و پلهها را دو تا یکی رفت بالا. پشت سرِ دکتر میرفتم. صدای ذکر گفتنش را میشنیدم. حس عجیبی بود. احساس میکردم که با هر پلهای که بالا میرود، با هر ذکری که میگوید، روحش هم میرود بالاتر؛ اقرَأ وارقَ...
مطب دکتر، واحد آخر آپارتمان بود. درِ مطب را بعد یک ماه باز کرد. چشمش که افتاد به خرابیها، گفت الحمدلله. اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم... تمام اتاقها پر از شیشه بود و موج انفجار همهچیز را جابجا کرده بود. رفتیم اتاق آخر.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده |
یکشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۳ |
#لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
@targap
@ravina_ir