قسمت پنجم هوای تیمچه با همیشه فرق داشت ،مثل حال من! حاج حبیب داشت آوْشَن آسیاب می کرد ،گَرد آوْشَن از کنار آسیاب مثل دود با فشار بیرون می زد!عطرش توی فضای تیمچه پیچیده بود ! گَرد آوْشَنا میرفت می نشست روی آجرای قرمز دیوار تیمچه،روی گل کاشیکاریا،روی بته جقه ها...بارون که میزد عطر کاشیا بلند می شد!عطر آوشن ،عطر فلفل سیاه،عطر لیمو....بعد از اینکه از خونه ی آقای حسینی برگشتیم ،رفتم توی زیر زمین !سروقت چمدون عکسای قدیمی خانم دوسی،گفتم‌حیفه خاک بخورن بیارمشون بیرون حداقل قابشون کنم بزنم تو دیوار اتاقم...بچه که بودم خیلی پیش اومده بود که میومدم توی زیر زمین و بین وسایل قدیمی ِجمع شده کنجکاوی می کردم،از آفتابه لگن مسی جهیزیه ی خانم دوسی تا تلوزیون‌ لامپی شاوب لورنس حاج حبیبو و گهواره‌ی فلزیُ،صندلی تاشوی ارجو ،چراغ موشی و.......زیر زمینی نبود موزه یِ پر گرد و خاکی بود که تنها بازدید کننده اش من بودم!!!اگر آقای حسینی جای ما بود همه ی این وسایلو به یادگار می چید گوشه کنار خونه ش...چمدون عکسا یه‌جعبه ی کوچیک قهوه ای بود ،روی سر جعبه تلوزیون لامپی ،برش داشتم و خاک روشو تکوندم و از پله های زیر زمینی رفتم بالا و لبه ی پله ی آخر که منتهی می شد به حیاط نشستم .عکسارو بیرون آوُردم و شروع کردم یکی یکی دیدن!عکس بچگی های حاج حبیب و خواهر برادراش،عکس عمو ها توی حافظیه،و خیلیای دیگه که نمیشناختم! یه عکس بزرگ از آقا کمال خوشخو جد بزرگ خانم دوسی بود که همیشه وقتی نشونم می داد می گفت ننه تو بزرگ بشی میشی شکل آقُو کَمالیم... همینطوری که عکسارو زیر و رو می کردم چشمم به یه پاکت نامه افتاد!هیچوقت حوصله م‌ نمیشد بازش کنم بخونمش.حس کنجکاویم تحریک شد ، بازش کردم،بند بند کاغذ داشت از هم باز می شد، خدا می دونه چند دهه از عمرش میگذره ،از وسط تای نامه یه عکس افتاد ،برداشتمش ،یه دختر و پسر جوون بودن که کنار درخت یاس وایساده بودند،دقیق تر که نگاه کردم آقا کمال بود کنار دختر جوانی که چادر چاقچور پوشیده بود ،پشت عکس نوشته بود،آقا کمال سیفی شیرازی و سادات خانم، سنه ی هزار و سیصد و چهارده خورشیدی . شروع کردم به خوندن نامه : هوالمحبوب حضور نور چشمی سادات خانم که خدا می داندچقدر دلتنگتان هستیم و آرزو داریم که مثل روزهای نخست با هم پیاده برویم آستانه.اما چه کنیم که علی اصغر خان حکمت بساط بی عفتی گسترانیده و...خاطرتان را مکدر نکنم. التفات کنید که خاطر عاطرتان همیشه در دل من است . کمال داستان عشق و عاشقی بود .اما هیچوقت چیزی درمورش نشنیده بودم .با چمدون عکسا رفتم بالا ،خانم دوسی داشت بساط شامو آماده می کرد.تا منو با چمدون عکسا دید گفت :ننه کجویی کلی صدات زدم،رفتی زیر زمینی؟چی اُوُردی؟ گفتم‌:خانم دوسی سادات خانم‌کی بوده؟ گفت:بسم الله ننه‌،سادات خانم کُجُو بود؟ همونجوری که‌ چمدون عکسا نیم باز دستم بود نامه و عکس رو از بین عکسا کشیدم بیرونو نشون خانم دوسی دادم. تا چشمش افتاد به عکس گفت :آخی آقو کمالیمه خدابیامرز.... گفتم این دختره کیه؟اینجا کجان؟ خانم دوسی گفت:ننه بذار بعد شام داستانش مفصله.... سر سفره،همه ش نقل خوبی خانواده حسینی بود ،خانم دوسی می گفت:خیلی عین خودمونن.چه زن کدبانویی داره آقوی حسینی ،ماشاءالله زندگی تر و تمیزُ بی ریایی داشتن. خُوشُوم اُومد.حقیقتش به دِلُوم نِشِسَن. ان شاءالله قسمتون به همینا هست ... تمام مدت خانم دوسی می گفت حاج حبیبم تایید می کرد.بعد شام عکسارو پهن کردم جلوی حاج حبیب و دوسی و گفتم حالا تعریف می کنید قصه چیه؟ سادات خانم کی بوده ؟ خانم دوسی یه نفس عمیقی کشید و گفت :خدا بیامرزه آقا کمالیم وقتی خیلی جوون بوده عاشق دختر همساده شون میشه .اسمش یه چی خوبیَم بودااا ...افروز ....فروز....هااااا فروغ ننه فروغ،فروغ السادات سعادت! با هم نامزدم می کنن اما قسمتشون نبوده به هم نمیرسن!!!ایی نامه ی آقا کمالیمه خدا بیامرز... تا خانم دوسی اسم فروغ سادات رو آوورد یادم افتاد به عکسی که تو اتاق آقای حسینی دیده بودم. فضای عکس فروغ السادات با فضای این عکس دونفره خیلی شبیه بود.... حاج حبیب آوشَنارُو آسیاب کرده بود و داشت با دستمال تیغه ی آسیابو پاک می کرد. سَرتاسُو برداشتم و فرو کردم وسط آوْشَنا ،حاج حبیب گفت :بابا صبر کن خنک بشه بعد بسته بندی کن.... گفتم چشم حاجی.... بارون داشت نم نم می زد.