eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
714 دنبال‌کننده
397 عکس
68 ویدیو
0 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پنجم هوای تیمچه با همیشه فرق داشت ،مثل حال من! حاج حبیب داشت آوْشَن آسیاب می کرد ،گَرد آوْشَن از کنار آسیاب مثل دود با فشار بیرون می زد!عطرش توی فضای تیمچه پیچیده بود ! گَرد آوْشَنا میرفت می نشست روی آجرای قرمز دیوار تیمچه،روی گل کاشیکاریا،روی بته جقه ها...بارون که میزد عطر کاشیا بلند می شد!عطر آوشن ،عطر فلفل سیاه،عطر لیمو....بعد از اینکه از خونه ی آقای حسینی برگشتیم ،رفتم توی زیر زمین !سروقت چمدون عکسای قدیمی خانم دوسی،گفتم‌حیفه خاک بخورن بیارمشون بیرون حداقل قابشون کنم بزنم تو دیوار اتاقم...بچه که بودم خیلی پیش اومده بود که میومدم توی زیر زمین و بین وسایل قدیمی ِجمع شده کنجکاوی می کردم،از آفتابه لگن مسی جهیزیه ی خانم دوسی تا تلوزیون‌ لامپی شاوب لورنس حاج حبیبو و گهواره‌ی فلزیُ،صندلی تاشوی ارجو ،چراغ موشی و.......زیر زمینی نبود موزه یِ پر گرد و خاکی بود که تنها بازدید کننده اش من بودم!!!اگر آقای حسینی جای ما بود همه ی این وسایلو به یادگار می چید گوشه کنار خونه ش...چمدون عکسا یه‌جعبه ی کوچیک قهوه ای بود ،روی سر جعبه تلوزیون لامپی ،برش داشتم و خاک روشو تکوندم و از پله های زیر زمینی رفتم بالا و لبه ی پله ی آخر که منتهی می شد به حیاط نشستم .عکسارو بیرون آوُردم و شروع کردم یکی یکی دیدن!عکس بچگی های حاج حبیب و خواهر برادراش،عکس عمو ها توی حافظیه،و خیلیای دیگه که نمیشناختم! یه عکس بزرگ از آقا کمال خوشخو جد بزرگ خانم دوسی بود که همیشه وقتی نشونم می داد می گفت ننه تو بزرگ بشی میشی شکل آقُو کَمالیم... همینطوری که عکسارو زیر و رو می کردم چشمم به یه پاکت نامه افتاد!هیچوقت حوصله م‌ نمیشد بازش کنم بخونمش.حس کنجکاویم تحریک شد ، بازش کردم،بند بند کاغذ داشت از هم باز می شد، خدا می دونه چند دهه از عمرش میگذره ،از وسط تای نامه یه عکس افتاد ،برداشتمش ،یه دختر و پسر جوون بودن که کنار درخت یاس وایساده بودند،دقیق تر که نگاه کردم آقا کمال بود کنار دختر جوانی که چادر چاقچور پوشیده بود ،پشت عکس نوشته بود،آقا کمال سیفی شیرازی و سادات خانم، سنه ی هزار و سیصد و چهارده خورشیدی . شروع کردم به خوندن نامه : هوالمحبوب حضور نور چشمی سادات خانم که خدا می داندچقدر دلتنگتان هستیم و آرزو داریم که مثل روزهای نخست با هم پیاده برویم آستانه.اما چه کنیم که علی اصغر خان حکمت بساط بی عفتی گسترانیده و...خاطرتان را مکدر نکنم. التفات کنید که خاطر عاطرتان همیشه در دل من است . کمال داستان عشق و عاشقی بود .اما هیچوقت چیزی درمورش نشنیده بودم .با چمدون عکسا رفتم بالا ،خانم دوسی داشت بساط شامو آماده می کرد.تا منو با چمدون عکسا دید گفت :ننه کجویی کلی صدات زدم،رفتی زیر زمینی؟چی اُوُردی؟ گفتم‌:خانم دوسی سادات خانم‌کی بوده؟ گفت:بسم الله ننه‌،سادات خانم کُجُو بود؟ همونجوری که‌ چمدون عکسا نیم باز دستم بود نامه و عکس رو از بین عکسا کشیدم بیرونو نشون خانم دوسی دادم. تا چشمش افتاد به عکس گفت :آخی آقو کمالیمه خدابیامرز.... گفتم این دختره کیه؟اینجا کجان؟ خانم دوسی گفت:ننه بذار بعد شام داستانش مفصله.... سر سفره،همه ش نقل خوبی خانواده حسینی بود ،خانم دوسی می گفت:خیلی عین خودمونن.چه زن کدبانویی داره آقوی حسینی ،ماشاءالله زندگی تر و تمیزُ بی ریایی داشتن. خُوشُوم اُومد.حقیقتش به دِلُوم نِشِسَن. ان شاءالله قسمتون به همینا هست ... تمام مدت خانم دوسی می گفت حاج حبیبم تایید می کرد.بعد شام عکسارو پهن کردم جلوی حاج حبیب و دوسی و گفتم حالا تعریف می کنید قصه چیه؟ سادات خانم کی بوده ؟ خانم دوسی یه نفس عمیقی کشید و گفت :خدا بیامرزه آقا کمالیم وقتی خیلی جوون بوده عاشق دختر همساده شون میشه .اسمش یه چی خوبیَم بودااا ...افروز ....فروز....هااااا فروغ ننه فروغ،فروغ السادات سعادت! با هم نامزدم می کنن اما قسمتشون نبوده به هم نمیرسن!!!ایی نامه ی آقا کمالیمه خدا بیامرز... تا خانم دوسی اسم فروغ سادات رو آوورد یادم افتاد به عکسی که تو اتاق آقای حسینی دیده بودم. فضای عکس فروغ السادات با فضای این عکس دونفره خیلی شبیه بود.... حاج حبیب آوشَنارُو آسیاب کرده بود و داشت با دستمال تیغه ی آسیابو پاک می کرد. سَرتاسُو برداشتم و فرو کردم وسط آوْشَنا ،حاج حبیب گفت :بابا صبر کن خنک بشه بعد بسته بندی کن.... گفتم چشم حاجی.... بارون داشت نم نم می زد.
قسمت هفتم شب بعد از شام رفتم تو اتاقم پشت میزم نشستمو جعبه ی چوبی رو باز کردم،بوی چوب و بوی کاغذ کهنه فضای جعبه رو پر کرده بود ، سَرَمُو کردم توی جعبه و چند بار نفس عمیق کشیدم،نامه ها با ظرافت خاصی و به شکل باز و بدون تاخوردگی توی جعبه چیده شده بود ،بین نامه ها کاغذای تیٖشو گذاشته شده بود که پیدا بود هدف از این کار کم شدن تماس کاغذا باهم واحتمالا حفظ کُهنِه نامه ها بوده.نامه ی اولو اُوُردَم بیرون و صاف گذاشتم روی میز ،آقای حسینی سفارش کرده بود موقع خوندن نامه توی دستم نگیرم و روی سطح صاف بذارم که به بافت نامه آسیب نرسه.خَطْ ،خَطِ آقا کمال بود با جوهر آبی شبیه خط همون نامه ای که تو چمدون عکسای خانم دوسی پیدا کرده بودم. شروع کردم به خوندن نامه: هُوَالٰحَیُ الَذیٖ لا یَمُوت نور چشمانم فخر النسوان ،خانم فروغ السادات قربانتان بروم. پس از تقدیم سلام وعرض دلتنگی ،چنانچه از سر لطف جویای احوال کمال باشید ملالی نیست جز دوریتان که آرزو می کنم این لیله ی دلتنگی به فجر صادق وصل متصل شود و کمال ناگزیر نباشد دلتنگی اش را برایتان بنویسد. شب جمعه ای که گذشت با عده ای از رجال و اصحاب فرهنگ و اصناف به مدرسه ی شعاعیه دعوت شدیم که ای کاش هردو پایمان قلم می شد و نمی رفتیم! گویا شاه قداره کِشِ پهلوی خواب های شومی برای نسوان دیده . آن شب در حضور وزیر معارف اصغرخان حکمت و در مقابل چشمان رجال و حضرات عده ای از دخترکان جوان بر روی سِن آمده و به ناگاه بُرقع از روی برگرفته و با چهره ای باز و گیسوانی نمایان، به تَرقّص و پایکوبی مشغول شدند.کمالتان به همراه برخی رجال به نشانه ی اعتراض مجلس را ترک کرد هرچند بنظر می رسد این تحرکات شنیع مطلع حوادث سختی باشد و تصمیم شاه برای کشف حجاب جدی . غرقِ نامه ی آقاکمال بودم که خانم دوسی در زد و گفت امیر ننه بیداری؟گفتم بله بفرمایین،خانم دوسی در حالی که گل از گلش شکفته بود اومد تو اتاق و گفت: ننه خانم حسینی زنگ زد گفت مشورت کردن باهم برای آزمایش و صیغه،موافقن. گفتم:خوش خبر باشین . خانم دوسی گفت:ننه ان شاء الله هماهنگ کن صیغه تُونـِ آقوی حدائق بُوخُونَنَ.بعد با صدای لرزون گفت ،ننه نَفَسِش حقه. گفتم : ان شاءالله،ان شاءالله. اشک تو چشمای خانم دوسی حلقه زده بود و همونجوری که دستش روی دستگیره ی در اتاق بود داشت با چشمای گِردش منو نگاه می کرد،احساس کردم میخواد گریه کنه.رفتم گرفتمش توی بغلم ،زد زیر گریه.... گفتم دوسی جون چیه؟چِروُ گریه می کنی؟ همونجوری که گریه می کرد با صدای مبهمی گفت: ننه جای بابات و مامانت خالیه قربونت برم.و بعد همونجوری که دست منو گرفته بود اومد و لبه ی تخت نشست و ادامه داد: تصدقت بشم ننه نمیدونی چه حالیه بَرُی نَوَت بِری خواستگاری اما پسر و عروست نباشن... کاش اونا بودن امروز میدیدن قصه ی آقُو کمالیم به کُجُو رسیده ... بعدم همونجوری که داشت اشکاش میومد پایین با خنده ی ریزی گفت:ننه زندگیت شده عین تو فیلما... خدا آقامِه بیامرزه همیشه از قولش میگن خدا حاجت هیچ مسلمونی رُو رد نمی کنه اگه مانع اجابتی در کار نباشه،یا همی دنیا به پاش میریزه یا بَرَش نگه میداره...آقام خودش دوس داشته با اینا که سادات بودن وصلت کنه اما تقدیرش نبوده می بینی ننه !خدا بَرَش نگهداشته امروز دادَتِش دسـِ تو. مریم دعای مستجابه آقو کمالیه ننه...همونجوری که حرف می زد دستشو توی دستم گرفتمو انگشتای لاغرشو لمس می کردم. تمام این سال ها من جلوی چشمشون بودم و خدا می دونه چقدر از درون سوختن و تو خلوتشون اشک ریختن. بهش گفتم دوسی خدا رحمتشون کنه، همه شون الان دارن مارو می بینن و میگن نیگا زندگی امیر عین فیلمااااا. دوسی هم یه کم خندید و گفت پاشم ننه برم بخوابم نمازُم قضا میشه،خوشبخت شین.مریم به دِلُوم نِشِسه . تا دَرِ اتاق باهاش رفتم اونم رفت که بخوابه. دیر وقت بود اما کنجكاوی نمیذاشت بخوابم ،برگشتم پشت میزو نامه رو از سر گرفتم: در این واقعه اگر مرد مسلمانی خون گریه کند رواست که شاه بی غیرت چادر چاقچور را مانع ترقی نسوان دانسته و به نام تجدد خواهی حجاب از سر نوامیس مسلمین برداشته است.از برخی رجال ذی نفوذ با خبر شدم که قرار است در بدو امر این داستان از کشف حجاب مدیره های دبستان و محصلات آغاز شده و بعد به سایر نِسْوان برسد،بگذریم. خاطر معطرتان را با این مرسله مکدر کردم ، حی لایموت شاهدست که در این حوادث شما دائما در خیال کمالید وکمال نگرانتان. خصوصا که بعد از ماجرای مدرسه ی شعاعیه، شاه علیه اللعنه در پایتخت مراسم مشابهی برگزار نموده و نسوان و محارم دربار را بدون حجاب علنا به نمایش سایرین گذاشته. کلام به درازا کشید . فدوی واهالی امارت سیفی علی الخصوص ،والده و همشیره ها جهت نزول اجلال آن سلاله ی سادات لحظه شماری نموده و از شوق رویتان سر از پا نمی شناسیم. خاطر عاطرتان همیشه با من است تصدقتان کمال
قسمت هشتم صبح زود با خانم دوسی رفتیم دنبال خانم حسینی و مریم برای آزمایش خون.قطره های بارونِ نشسته بود روی شیشه ی ماشین اما نه اونقدر که جلوی دیدمو بگیره.یه کم دلشوره داشتم که یه وقت آزمایشمون مشکل پیدا کنه اما به خودم امید می دادم که این همه نشونه تا حالا دیدی که دست خدا توی این داستانه،نگران چی هسی؟ شیشه هارو دادم پایین . هوا،هوای بهار بود و آخرای زمستون .سرد نبود اما بارون میزد، گرم نبود اما شاخه ی درختایی که به شکوفه نشسته بود از بالای دیوارای کوتاه باغات قصرالدشت پیدا بود و نوید تموم شدن زمستونو می داد. خانم دوسی داشت به خانم حسینی می گفت: خانم امسال گندم سبز کردم یکی ام بیشتر به نیت مریم عروس ،ان شاء الله میارم منزلتون. خانم حسینیُ مریَمَم با ذوق تشکر می کردن .فرصتُ غنیمت شمردمو به مریم گفتم : مریم خانم اوضاع گلخونه چطوره؟ مریم گفت:الحمدلله خوبه هفته ی گذشته درگیر گلا بودم ،خاکشونو تقویت کردم ،بعضیاشونو قلمه کردم ،هیچی دیگه.گل و گیاه نسبت به صاحبشون واجب النفقه هسن ،باید بهشون رسیدگی بشه به خاکشون ،گلدونشون ،مریض شدنشون...گاهی یه گیاه خیلی ارزش مادی نداره اما وقتی مریض میشه مثلا قارچی میشه باید قارچ کش تهیه کنم که از خود گل وگلدونش گرونتره .البته اینا تکثیر میشن و ارزشمنده و برای من کسب تجربه هس. پرسیدم چیا دارید؟ گفت:از خونواده ی شمعدونیا عطری و رونده و شمعدونی ایرانی در رنگای مختلف ،پیچ امین الدوله ،شاپسند،رز مینیاتوری ،یاس رازقی و شیرازی ،پیله آ،داوودی،انواع پوتوس.. گفتم:لازم شد حتما بیام گلخونه تونو ببینم... غرق در همین صحبتا بودیم که رسیدیم مرکز آزمایش خون. خورشید وسط آسمون بود اما بارون داشت نم نم می زد. حال روزای آخر زمستون شیراز حال دل آدم عاشق بود،از بس نوسان داشت ،نزدیک بازار که هوا گرم تر بود بعضی درختای نارنج غرق بهار بودن،بوی بهار غوغا می کرد،تا اردیبهشت توی اکثر محلات و کوچه پس کوچای شیراز این عطر و بو رهگذرارو مدهوش می کرد... آزمایشو دادیمو برگشتیم.خانم حسینیو مریمو رسوندیم و رفتیم سمت خونه.تو راه خانم دوسی می گفت ننه مریم خیلی با حجب و حیا رفتار می کنه ،عروسایی که اومده بودن آزمایش فک میکردن همه محرمن،از همون دم در آسیناشون روفته بودن بالو،مریم بنده خدا مأخوذ به حیا خیلی رعایت کرد کسی رنگ آسینشم ندید!! خدا حفظش کنه حتما فروغم همیجوری بوده که آقام ایقدر دوسش میداشته.... از صحبتای دوسی توی دلم امید جوونه می زد. دوسی رو هم رسوندم خونه و رفتم سمت بازار،صدای اذون که بلند شد نزدیک مسجد وکیل بودم ،فرصتو غنیمت شمردمو رفتم اونجا نمازمو بخونم. من اونجا زیاد رفته بودم اما این بار حس و حال متفاوتی داشتم! نامه های کمالو فروغ منو برده بود به گذشته،انگار این نوشته ها اومده بود برای من هویت تاریخی شیرازو زنده کنه.انگار یه شاهد عینی از دل تاریخ اومده بود و داشت حوادث اونروزارو برام تعریف می کرد.کمال آقا نوشته بود که فردای ماجرای کشف حجاب مدرسه ی شعاعیه، توی مسجد وکیل مردم و علما جمع شدن.میون همهمه ی مردم ،آقاسید حسام الدین فال اسیری از علمای بزرگ شهر از منبر بالا رفت،مردم باور نمی کردن کاری که پادشاهای قاجار جرات نکردن از ترس علما و افکار عمومی اشاعه بدن حالا رضا شاه نرم نرمک داره انجامش میده.منبر آقا حسام الدین فال اسیری با اعتراض به شاه که تموم میشه امنیه ها میزین توی مسجدو دستگیرش می کنن.رضاخان با خشونت خاصی که داشته هرجا علما اعتراض می کنن باهاشون برخورد می کنه و اونارو زندونیو تبعید می کنه.... مردم ناباورانه شاهد از دست رفتن حیثیت و اعتقاداتشون بودن!مسئله ای که ریشه تو قرآن داشت از نظر رضا خان مانع پیشرفت و ترقی زنای جامعه محسوب می شد!ارمغان کشف حجاب برای خونواده های مذهبی چیزی جز ترک تحصیل دخترا و خونه نشین شدن زنا نبود،و این همون ترقی و پیشرفتی بود که رضاخان از تنها سفر خارجیش به ترکیه برای زن ایرانی سوغات آوورده بود. و فروغ الساداتم یکی از دخترایی بود که بخاطر همین ماجرا ترک تحصیل کرد و سالای زیادی نتونست از در خونه پاشو بیرون بذاره. امنیه ها با خشونت هر جا دختر و زن محجبه ای میدیدن چادر و روسری از سرش می کشیدن . رضا خان میر پنج با خشونت علیه زنا میخواست بهشون آزادی بده و باعث ترقیشون بشه