قسمت هفتم شب بعد از شام رفتم تو اتاقم پشت میزم نشستمو جعبه ی چوبی رو باز کردم،بوی چوب و بوی کاغذ کهنه فضای جعبه رو پر کرده بود ، سَرَمُو کردم توی جعبه و چند بار نفس عمیق کشیدم،نامه ها با ظرافت خاصی و به شکل باز و بدون تاخوردگی توی جعبه چیده شده بود ،بین نامه ها کاغذای تیٖشو گذاشته شده بود که پیدا بود هدف از این کار کم شدن تماس کاغذا باهم واحتمالا حفظ کُهنِه نامه ها بوده.نامه ی اولو اُوُردَم بیرون و صاف گذاشتم روی میز ،آقای حسینی سفارش کرده بود موقع خوندن نامه توی دستم نگیرم و روی سطح صاف بذارم که به بافت نامه آسیب نرسه.خَطْ ،خَطِ آقا کمال بود با جوهر آبی شبیه خط همون نامه ای که تو چمدون عکسای خانم دوسی پیدا کرده بودم. شروع کردم به خوندن نامه: هُوَالٰحَیُ الَذیٖ لا یَمُوت نور چشمانم فخر النسوان ،خانم فروغ السادات قربانتان بروم. پس از تقدیم سلام وعرض دلتنگی ،چنانچه از سر لطف جویای احوال کمال باشید ملالی نیست جز دوریتان که آرزو می کنم این لیله ی دلتنگی به فجر صادق وصل متصل شود و کمال ناگزیر نباشد دلتنگی اش را برایتان بنویسد. شب جمعه ای که گذشت با عده ای از رجال و اصحاب فرهنگ و اصناف به مدرسه ی شعاعیه دعوت شدیم که ای کاش هردو پایمان قلم می شد و نمی رفتیم! گویا شاه قداره کِشِ پهلوی خواب های شومی برای نسوان دیده . آن شب در حضور وزیر معارف اصغرخان حکمت و در مقابل چشمان رجال و حضرات عده ای از دخترکان جوان بر روی سِن آمده و به ناگاه بُرقع از روی برگرفته و با چهره ای باز و گیسوانی نمایان، به تَرقّص و پایکوبی مشغول شدند.کمالتان به همراه برخی رجال به نشانه ی اعتراض مجلس را ترک کرد هرچند بنظر می رسد این تحرکات شنیع مطلع حوادث سختی باشد و تصمیم شاه برای کشف حجاب جدی . غرقِ نامه ی آقاکمال بودم که خانم دوسی در زد و گفت امیر ننه بیداری؟گفتم بله بفرمایین،خانم دوسی در حالی که گل از گلش شکفته بود اومد تو اتاق و گفت: ننه خانم حسینی زنگ زد گفت مشورت کردن باهم برای آزمایش و صیغه،موافقن. گفتم:خوش خبر باشین . خانم دوسی گفت:ننه ان شاء الله هماهنگ کن صیغه تُونـِ آقوی حدائق بُوخُونَنَ.بعد با صدای لرزون گفت ،ننه نَفَسِش حقه. گفتم : ان شاءالله،ان شاءالله. اشک تو چشمای خانم دوسی حلقه زده بود و همونجوری که دستش روی دستگیره ی در اتاق بود داشت با چشمای گِردش منو نگاه می کرد،احساس کردم میخواد گریه کنه.رفتم گرفتمش توی بغلم ،زد زیر گریه.... گفتم دوسی جون چیه؟چِروُ گریه می کنی؟ همونجوری که گریه می کرد با صدای مبهمی گفت: ننه جای بابات و مامانت خالیه قربونت برم.و بعد همونجوری که دست منو گرفته بود اومد و لبه ی تخت نشست و ادامه داد: تصدقت بشم ننه نمیدونی چه حالیه بَرُی نَوَت بِری خواستگاری اما پسر و عروست نباشن... کاش اونا بودن امروز میدیدن قصه ی آقُو کمالیم به کُجُو رسیده ... بعدم همونجوری که داشت اشکاش میومد پایین با خنده ی ریزی گفت:ننه زندگیت شده عین تو فیلما... خدا آقامِه بیامرزه همیشه از قولش میگن خدا حاجت هیچ مسلمونی رُو رد نمی کنه اگه مانع اجابتی در کار نباشه،یا همی دنیا به پاش میریزه یا بَرَش نگه میداره...آقام خودش دوس داشته با اینا که سادات بودن وصلت کنه اما تقدیرش نبوده می بینی ننه !خدا بَرَش نگهداشته امروز دادَتِش دسـِ تو. مریم دعای مستجابه آقو کمالیه ننه...همونجوری که حرف می زد دستشو توی دستم گرفتمو انگشتای لاغرشو لمس می کردم. تمام این سال ها من جلوی چشمشون بودم و خدا می دونه چقدر از درون سوختن و تو خلوتشون اشک ریختن. بهش گفتم دوسی خدا رحمتشون کنه، همه شون الان دارن مارو می بینن و میگن نیگا زندگی امیر عین فیلمااااا. دوسی هم یه کم خندید و گفت پاشم ننه برم بخوابم نمازُم قضا میشه،خوشبخت شین.مریم به دِلُوم نِشِسه . تا دَرِ اتاق باهاش رفتم اونم رفت که بخوابه. دیر وقت بود اما کنجكاوی نمیذاشت بخوابم ،برگشتم پشت میزو نامه رو از سر گرفتم: در این واقعه اگر مرد مسلمانی خون گریه کند رواست که شاه بی غیرت چادر چاقچور را مانع ترقی نسوان دانسته و به نام تجدد خواهی حجاب از سر نوامیس مسلمین برداشته است.از برخی رجال ذی نفوذ با خبر شدم که قرار است در بدو امر این داستان از کشف حجاب مدیره های دبستان و محصلات آغاز شده و بعد به سایر نِسْوان برسد،بگذریم. خاطر معطرتان را با این مرسله مکدر کردم ، حی لایموت شاهدست که در این حوادث شما دائما در خیال کمالید وکمال نگرانتان. خصوصا که بعد از ماجرای مدرسه ی شعاعیه، شاه علیه اللعنه در پایتخت مراسم مشابهی برگزار نموده و نسوان و محارم دربار را بدون حجاب علنا به نمایش سایرین گذاشته. کلام به درازا کشید . فدوی واهالی امارت سیفی علی الخصوص ،والده و همشیره ها جهت نزول اجلال آن سلاله ی سادات لحظه شماری نموده و از شوق رویتان سر از پا نمی شناسیم. خاطر عاطرتان همیشه با من است تصدقتان کمال