«سوغات خواب» عزیز از دار دنیا یک دختر داشت و سه تا پسر. پسرهای عزیز از آب و گِل در آمده بودند و رفته بودند پی زندگی شان. دختر عزیز اما محرم اسرار و غمخوار و دلگرمی اش بود. چیزی که می خواهم بنویسم درباره امام زاده بودن عزیز نیست!یا درباره اسکناس های عیدی اش که به تجربه دریافته بودم برکت کیف پولست ! یا درباره دعاکردنش که رد خور نداشت و اگر اتفاقی اَجَل حتمی نبود خدا روی عزیز را می گرفت و بی خیال ماجرا می شد. یا حتی درباره جِن های خانه شان که قبل از اتفاقات بد می آمدند خبر می دادند! قصه، قصه کتیبه ای بود که دختر عزیز برای فاطمیه نصب کرده بود روی دیوار وبا هر میخی که زده بود اشک توی چشمش حلقه زده بود و گفته بود بانو هوای مارا داشته باش. کتیبه ای که وقتی نگاهش می کرد بجای غم، شعف می دوید زیر پوستش! دختر عزیز ولی نمی دانست چرا! عزیز می گفت خواستگار آمده بود،دخترم یکی از میخ های توی کتیبه را به نیت عاقبت بخیری زده بود! شب توی خواب امام زمان(عج) را دیده بود،با دوتا فرشته! خواستگارها هم بودند... نظر امام زمان منفی بود، خواستگارها با اشاره سر امام، دود شده بودند و رفته بودند پی کارشان. اما دست چپ دختر عزیز با بال یکی از فرشته ها مماس شده بود درست همان وقتی که می خواست پایین عبای امام را بگیرد و ببوسد. از خواب پریده بود! دستش،جای برخورد با بال فرشته گل انداخته بود.آن قرمزی را دختر عزیز از خواب با خودش سوغاتی آورده،که هر وقت توی دنیای آدم ها دلتنگ شد کف دستش را نگاه کند و فرشته را یادش بیاید. دیشب دست دختر عزیز را دیدم، جای بال فرشته را، گل انداخته بود.. طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid