گاهی کنج خانه و به دور از هیاهوی این روزگار،دیواری به دور خود میکشی،تا دوباره دُچار دیگری نشوی... به یکباره میآیند و پا به خلوتت میگذارند، قسم میخورند که با تمام مردم فرق دارند... قلب مرده و احساس فراموش شده ات را دوباره زنده میکنند و تویی که ساده لوحانه باورشان میکنی، درست زمانی که از خلوت خود بیرون میآیی و قلب و احساست را برایشان میگذاری،بازی رفتنشان را آغاز میکنند... از خوب بودن تو میگویند،از لیاقت تو را نداشتن،از ارزش تو بیشتر از آن ها بودن می روند و تو میمانی و یک اعتماد خیانت دیده... میدانی... این ها همان قاتل هایی هستن که تیر خلاص را به قلب های بی جان ما میزنند... 📚