وب نوشت‌های مرحوم / 15 مرداد 90 دیر و خسته رسیدیم خانه ، ساعت از دو گذشته بود ، نگهبان مجتمع سلام کرد ، فاطمه پرسید سحری چی بخوریم ، تخم مرغ تنها جوابی بود که می توانست خوش حالش کند ، گفتم تخم مرغ ، آنقدر خسته بود که نای خوشحال شدن نداشت ، خوابیدیم ، یک ساعت می شد خوابید ، صدای زنگ ساعت را نفهمیده بودم ، تلفن خانه مدام زنگ می زد ، از خواب پریدم ، لبم تبخال زد ، تا آمدم تلفن را بردارم قطع شد ، خودم زنگ زدم خانه ، اشغال بود ، موبایلم زنگ خورد ، مادر بود . باقی مانده ی پلو ماش های دیشب را گرم کردم ، سه تا تخم مرغ نیمرو کردم ، فاطمه به زور بیدار شد ، نیم ساعت مانده بود اذان بدهند . اذان که دادند عطش داشتم ، فرصت نکرده بودم لیمو توی لیوان آب یخ بچلانم . اذیت شدم ، به فاطمه گفتم حرف نزنیم ، گفتم حرف زدن بعد از سحری تشنه ام می کند ، گفتم فقط بخوابیم ، عطش داشتم ، سخت خوابیدم . هشت و نیم از خواب پریدم ، فاطمه هنوز خواب بود ، سحری دیده بودم که ساعت موبایلش را راوی هشت کوک می کند ، صدایش کردم ، گفت به خودش یک ساعت مرخصی داده است . تا نه خوابیدیم . بیدار شدیم ، فاطمه رفت ، من ماندم ، کار نوشتنی داشتم ، پرسه ای در کوچه پس کوچه های مجازی زدم ، ایمیلم را چک کردم ، پیام ها ی وه را تایید کردم ، یکی پیام گذاشته بود که به خاطر اینکه مردم پای منبر من بوده اند توی شهر فردوس نتوانسته اند جلوی خودکشی دختر همسایه را بگیرند، دختر حامله بوده ، بچه ی توی شکمش هم سقط شده بود ، فکر کردم شهر فردوس توی خراسان باشد . فکر کردم قدیم ها که با اتوبوس می رفتیم مشهد ، شهر فردوس سر راهمان بود . اشتباه گرفته بود . این را گفتم ، دلم آرام نگرفت ، هی یک چیزهایی نوشتم ، لا اله الّا الله گفتم پاکشان کردم ، هی یک چیزهایی نوشتم ، بی خیال گفتم ، پاکشان کردم ، تازگی ها کلا صبور شده ام . آنقدر که برای خودم هم تعجبی ست ، چند وقت پیش که از جلسه ی کذایی تهران بر می گشتیم میر محمد هم از صبوری ام تعجب کرده بود ، گذاشته ام به حساب آغاز پیری . احساس پیری می کنم ، مثل همه ی آن هایی که در آستانه ی سی سالگی قرار دارند ، بی خیال شدم . ننوشتم . فصل دوازدهم " نام من سرخ " را خواندم . اسمش بود " پروانه می گن بهم " فصل سیزدهم را هم خواندم . اسمش بود لک لک می گن بهم . برگشتم سراغ کامپیوتر ، نقدی بر آقا یوسف نوشتم . این شکلی شروع می شد : " آقا یوسف یک منبر است ، یکی از آن قصه هایی که روی منبر تعریف می شوند " موبایلم زنگ خورد ، نوشته بود : Baba ، بابا یعنی بابای فاطمه ، اگر می نوشت Babam می شد بابای خودم ، نام بابای فاطمه مرتضی ست نام بابای من مصطفی . دیروز که داشتیم از کنار دانشکده ی مدیریت دانشگاه تهران رد می شدیم ، فاطمه ذوق زده گفت : (این دانشکده ی بابای من است ) . بابایش دو تا لیسانس دارد ، قبل از انقلاب به خاطر مبارزات انقلابی از دانشگاه علامه اخراجش می کنند ، حالا یک لیسانس از دانشگاه علامه دارد ، یک لیسانس از دانشگاه تهران ، یکی مهندسی ماشین آلات کشاورزی ، یکی مدیریت دولتی . تلفن را جواب دادم ، گفت هر چی روی گوشی فاطمه زنگ می زند ، جواب نمی دهد ، گفتم شاید توی جلسه باشد ، شاید هم یادش رفته باشد از حالت بی صدا درش بیاورد ، گفتم اگر کاری هست به من بگوید ، چند روز دیگر تولد maman f است ، maman f روی گوشی من یعنی مامان فاطمه . از اولین روزهای ایام خواستگاری به همین اسم ذخیره شد ، در طول این سال ها عوضش نکردم ، گفت که می خواسته درباره ی هدیه ی روز تولد maman f با فاطمه مشورت کند ، هدیه ی روز زن برای مامان فاطمه یکی از این گوشی های لمسی سامسونگ خریده بودند ، دو هفته ی پیش که شمال بودیم ، لب ساحل انزلی آب خورد و سوخت ، من شوخی می کردم که هدیه باید گارانتی داشته باشد . اذان که دادند هنوز داشتم می نوشتم ، نوشتنم که تمام شد نیم ساعت از اذان گذشته بود ، صبر کردم تا فاطمه بیاید نماز را به جماعت بخوانیم ، بدنم خسته شده بود ، احساس کوفتگی داشتم ، از پشت میز بلند شدم ، کش و قوس رفتم ، رادیو را روشن کردم ، اخبار می گفت ، از کاهش رتبه ی اعتباری آمریکا ، از بحران بدهی آمریکا ، از ثبت نام وانت بارها ، آمریکایی نبودم ، وانت بار هم نداشتم ، موجش را عوض کردم ، شعری از پابلونرودا می خواند که یک جایی اش می گفت : گویی هر آنچه هست / قایقی کوچک است / راهی جزیره های تو / که چشم به راه منند . فاطمه ساعت سه آمد ، با بابایش صحبت کرده بود ، بابایش گفته بود عطر بخریم ، سر به سرش گذاشتم ، گفتم این که می شود هدیه ی حاج اقا ، خندیدیم . نماز خواندیم ، خوابیدیم . خواب دیدم به جاهای دور سفر کرده ام . ادامه 👇