eitaa logo
یادداشت خوانی
125 دنبال‌کننده
15 عکس
0 ویدیو
4 فایل
✔️مجالی برای مطالعه 🍃متن کامل یادداشت تحلیلگران را اینجا بخوانید. 🍃 انتشار هر محتوایی، به معنای تأیید نیست‌‌‌. ⛔️ این کانال را به هر خواننده ای پیشنهاد ندهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا «سوره» مهم است و چرا فقدان «مسعود دیانی» ضایعه؟ همواره در میانِ برنامه‌سازی‌های تلویزیونی جایِ‌ کارهای عمیق و تأثیرگذار خالی است. در حوزه برنامه‌های دینی و مذهبی، یک نوعِ برنامه‌سازی "تاکشو" یا گفت‌وگومحور (اصطلاحاً ماه عسلی) در دستور کار قرار می‌گرفت که بیشتر نمودِ خودش را در ماه مبارک رمضان داشت اما «سوره» یک دردانه‌ای بود یک روحانی با خودش به شبکه چهار برد. برخی از برنامه‌ها لازم است چندین سال روی آنتن باشند تا خوب جا بیفتند اما انگار نه انگار که یک تازه‌وارد آن هم به شبکه چهار آمده! «سوره» خیلی زود جا باز کرد تا جایی که در یک فصلی اعلام شد «سوره» روی آنتن نمی‌رود یا پخشِ آن به تأخیر افتاده، بحث‌های فراوانی شد که بسیاری از مخاطبان پروپاقرص نسبت به این موضوع انتقاد کردند. اینجا نشان می‌داد «سوره» توانسته مخاطب را با خودش همراه کند. همان اتفاقی که امروز مثلاً برای یکی از برنامه‌های دیگر شبکه چهار سیما به نام «شیوه» هم افتاده است. البته برنامه مسعود دیانی، صرفاً مخاطب فرهیخته و اندیشمند نداشت بلکه مردمی که کنترل تلویزیون را برای پیدا کردن یک برنامه فرهنگی مناسب و تأثیرگذار در دست گرفته‌اند از این برنامه جسور، پرچالش‌ و پر از ایده و گوینده‌های مسلط به فن بیان، شفاف و جذابیت در فرم و محتوا، خیلی زود استقبال کردند. در کنار همه اتفاقات این برنامه، «سوره» یک مزیّت بزرگی هم داشت؛‌ حضور مجری و کارشناسی به نام «مسعود دیانی» که هم به موضوع تسلط داشت و هم گفت‌وگو کردن را بلد بود. دیانی نمی‌خواست خودش و اطلاعاتش را به رخ بکشد و مانند برخی مجریان برنامه‌های مذهبی «متکلم وحده» نبود و شبیه به گروهی دیگر، «پایه میکروفن» نبود! حتی پس از ابتلایش به سرطان و طی دوره‌های درمانی، با چهره تازه روبه‌روی دوربین نشست و باوجود بیماری و درد اما اجرایی با همان توان قبلی و گاهی بیشتر را جلوی دوربین به نمایش می‌گذاشت. نقطه قوت «سوره» آن‌جایی است که به سبکِ خیلی از برنامه‌های دیگر که گفت‌وگومحورند، دو صندلی جلوی دوربین اما اینجا ظاهراً دو صندلی و یک دکور ساده را می‌بینیم اما برای دقایق این برنامه فکر شده و براساس یک ایده مشخص صورت‌بندی شده است. صورت‌بندی مبتنی‌بر رسیدن به یک واقعیت یا حتی بخشی از یک واقعیت. با دیانی که صحبت می‌کردیم به یکی از اهداف این برنامه اشاره می‌کرد. او می‌گفت به دنبال برطرف کردن ابهامات و سؤالات نسل امروزی هستیم. در اینجا میهمان و کارشناس هر دو دنبال روشنگری‌اند یعنی گوینده صرف نیستند و برای حرف‌هایشان، استدلال و مدرک می‌آورند. شاید یکی از اتفاقات جالب در این برنامه، همین باشد که تاریخ اسلام را درست روایت می‌کرد؛ این تاریخ چه دردی از مردم دوا می‌کند و به شائبه‌سازی‌ها و تحریف‌های دروغین معاندین اسلام هم پاسخ می‌داد. نکته جالب توجه این بود که حرف کهنه‌ای در این برنامه زده نمی‌شد و هرچه گفته می‌شد، تازه‌تازه بود! «سوره» حتماً ایراداتی در محتوا و برنامه‌سازی دارد اما نسبت به سایر برنامه‌های اندیشه‌ای یا مذهبی می‌توان آن را موفق نامید. وزنه اصلی این برنامه حتماً مسعود دیانی بود که امروز پس از مدت‌ها تحمل بیماری سرطان، دارفانی را وداع گفت. همکاران و همراهانش از مسجد بلال او را به سمت خانه ابدی بدرقه می‌کنند اما نمی‌توانیم دغدغه‌ها، تلاش‌ها و کوشش‌های او را برای ساخت یک برنامه ماندگار و موفق و نظریه‌های مهمِ او را برای طراحی اتفاقات مهمی در شبکه چهار سیما فراموش کنیم. اینجاست که می‌توانیم بگوییم چرا «سوره مهم» بود و درگذشتِ «مسعود دیانی» یک ضایعه؟
🌻 جهان تازه‌ی مسعود دیانی / بخش اول جهان برایش حول کلمات می‌گذشت. اما نه مانند نویسنده‌ها؛ بلکه کمی صادق‌تر و نه مانند شاعرها بلکه بسیار عاشق‌تر. بسیاری از افراد، «مسعود دیانی» را با تجربه و روز نوشت‌های بیماریش شناختند. عده‌ای دیگر هم با برنامه «سوره» و تعداد اندکی نیز با برنامه «شب روایت» و مجله«الف یا». اساتید حوزه علوم انسانی نیز او را به عنوان یک روحانی دین پژوه می‌شناسند. الف‌یا، شب روایت، سوره و پست‌های روز نوشت اینستاگرامی و حتی عنوانِ روحانی دین پژوه بودن؛ همه در کنار همدیگر پازلی از دغدغه‌اش برای روایت بود. چه وقتی که در سلامت کامل سردبیری شب روایت و سوره را به عهده داشت و چه وقتی که از حال و روز بیماری‌اش می‌نوشت؛ هر کجا بود یک راوی بود. اما روایتش از اردیبهشت امسال تا همین چند هفته گذشته مانند دغدغه‌اش برای سایر روایت‌ها نبود. چیزی فراتر از یک روایت بود. کلمات از آنچه که خواننده فکرش را هم می‌کرد، صادقانه‌تر چیده شده بودند و در نهایت به روایتی از رنج یک بیمار مبتلا به سرطان تبدیل شده بودند. اجبار به روایت بود؟ هرگز نمی‌توانست این باشد. تنها شکلی از زیستن بود که به مدد کلمات ماندگار شد. اواسط اردیبهشت امسال بود که خبر رسید حجت الاسلام مسعود دیانی مبتلا به بیماری سرطان است. همه در بهت خبری بودند که از قضا خودش در صفحه شخصی‌اش منتشر کرده بود. خبر اما هیچ رنگ و بویی از ناامیدی نداشت. فقط شبیه قصه‌هایی بود که خواندنش چنگ می‌انداخت به قلب آدم. به قول خودش «دوره جدید روزهای اولین‌ها بود. جاهایی که تا حالا نرفته‌ای و آزمایش‌هایی که تا حالا ندیده‌ای و اسمشان را نشنیده‌ای. دردهایی که تصوری از آن‌ها نداشته‌ای.» روزهای اولین دقیقا دوره جدید مسعود دیانی نه تنها برای خودش بلکه برای هرکس که با او اندک آشنایی‌ای هم داشت؛ روزهای اولین و جدید بود. اگرچه روز نوشت‌های دیانی در قالب پست‌های اینستاگرامی بود و در کتاب مدون نشده بود اما می‌توان گفت در ادبیات داستانی کشورمان کمتر نویسنده‌ای پیدا می‌شود که جرائت به خرج داده باشد و از رنج‌هایش بنویسد. روحانی روضه‌های عالمانه و ادبیانه شبکه چهار سیما حالا راویتگر دردهای شخصی‌اش بود و قلب هر خواننده‌ای را با واژه به واژه یادداشت‌هایش می‌لرزاند. از آن روز به بعد، ممکن بود خواندن کلمات مسعود دیانی همراه با بغض و اشک شود. نه برای ترحم و دلسوزی؛ بلکه برای نشان دادنِ عریانی رنج و نزدیکی مرگ در زندگی توسط او. مسعود دیانی به واسطه کلماتش دریچه‌ای از یک جهان دیگر برای خوانندگان باز کرده بود. عالمی که احتمال داشت ما هم روزی درگیرش شویم اما آیا می‌توانستیم مثلِ مسعود دیانی امیدوارانه از دردهایمان بنویسم؟ یا مثلِ او می‌توانستیم در میانِ رنج‌ها همچنان قبل یا حتی بیشتر، به خدای معطی رنج ایمان داشته باشیم؟ قطعا پاسخ به این سوال برای بسیاری از ما مشخص است. کسانی که بیمار سرطانی داشته‌اند؛ می‌دانند که حد فاصل انجام آزمایش‌های اولیه، انجام گاما اسکن تا آمدن جواب نمونه برداری حد فاصل خوف و رجاء برای بیمار و خانواده است. خانواده بیمار دلشان نمی‌خواهد که احتمال ابتلا به سرطان را باور کنند و همه به دنبال نام‌های اعظم الهی هستند تا خودشان را گره بزنند و نور امید به دل‌هایشان بتابد. مسعود دیانی اما اینگونه نبود. نه ترس به ابتلا داشت و نه انکار بیماری. از همان اولین کلماتی که از بیماری نوشت، آرام بود. از درد می‌گفت اما واژه‌هایش تاریک نبود. حتی اشک و بغض بعد از خواندن‌شان هم سبک بود. مثل وقتی که آدم به روضه اباعبدا.. می‌رود، دل سیر برای غربت ایشان می‌گرید اما پس از پایانِ روضه، روحش سبک می‌شود. غرق شدن در میان کلمات مسعود دیانی هم همین بود. گریه از روی غمِ بیماری نبود، بلکه معرفت به مرگ بود که دیانی در روزهای بیماری‌اش به دست آورد.
🌹سیر مسعود روایت حجت الاسلام حمید آقایی، استاد و مدیر سابق مدرسه‌ی مرحوم مسعود دیانی شاید ایام فاطمیه بود که در یکی از هیات‌های اصفهان با او آشنا شدم. می‌خواست طلبه شود و به‌واسطه یکی از دوستان آمده بود تا با من مشورت کند. سال ۷۶یا ۷۷ بود که در مدرسه علمیه امام صادق علیه‌السلام دماوند طلبه شد و از آن زمان دوستی و علقه بین من و او پا گرفت. در این حدود ٢۵ سال که با او دوست بودم، آنچه در زندگی آقا شیخ مسعود دیانی یافتم و البته باید در مجالی بیشتر درباره آن سخن گفت، ‌چند نکته است: یک؛ مسعود روحی بی‌قرار و دائما در تکاپو و جست‌وجو داشت. او دائم در پی کامل کردن خود، نه‌فقط اطلاعاتش بود و برای همین هم حاصل عمرش این شد: «حاصل عمرم سه سخن بیش نیست، خام بدم، پخته شدم، سوختم.» مسعود یک سیر تحول شخصیتی داشت. به‌خصوص کسانی که از نزدیک با او آشنا بودند این سیر پختگی را در شخصیت او می‌دیدند. او انسانی شوریده و بی‌قرار بود و بارها بی‌محابا دل به دریا می‌زد و می‌گفت و می‌شنید و می‌‌نوشت و موضع‌گیری می‌کرد، انسان محتاط و ملاحظه‌کاری نبود، با کسی و چیزی ملاحظه نداشت، اما درعین‌حال انسان در وجود او و به‌خصوص در این سال‌های آخر پختگی را می‌دید؛ از پس از شب روایت و به‌خصوص از وقتی سوره را آغاز کرد. در سوره احساس می‌کردم که چقدر عمیق شده است و چقدر خوب فکر می‌کند و چه خوب کار را پیش می‌برد و اداره می‌کند. دو؛ مسعود بر خلاف ظاهر پرشور‌و‌شر و روحیه شوخ‌و‌شنگش، درونش دریایی از توجه و مواظبت بود. مسعود شب‌های خوبی داشت؛ توسل‌ها و گریه‌‌ها و نمازشب‌ها و مراقبت‌هایی داشت. مسعود از خودش مراقبت می‌کرد. در لحظه‌های مختلف نامه می‌نوشت و توصیه و تذکر می‌خواست؛ در اولین سفر کربلا، در اولین زیارت خانه خدا و در بسیاری لحظه‌ها و حالات دیگر. همیشه دنبال این بود که چیزی یاد بگیرد تا البته خودش را نه‌فقط دانسته‌هایش را تکمیل کند. معدود دیگری از دوستان هم هستند که این حالات او را دیده‌اند و خوب است بگویند. سحرهایی می‌آمدند و با هم در کوچه‌های دماوند قدم می‌زدیم و درباره روایت و آیه‌ای یا شعری از حافظ حرف می‌زدیم و همدیگر را میهمان این معرفت‌ها می‌کردیم. سه؛ مسعود موهبت‌های فراوانی از خدا گرفته بود. او خوش‌قلم، خوش‌بیان و خوش‌فکر بود. هم حدت ذهن داشت و هم جودت فهم و خدا در کلام او نمکی ریخته بود. برخوردار از طنازی، ولی لوده نبود و قلم فاخری داشت. سخنرانی‌های جذابی می‌کرد. قلمش، شعرش، نقد‌هایش ضمن صراحت و گاه تندی بی‌پروا، دقیق و عمیق بود. این موهبت خدا بود و این موهبت را هدر نداد و با فکر و مطالعه و پی‌جویی پیوسته، این موهبت را غنی‌سازی کرد. هنوز پایه ششم نبود که در برخی مساجد دماوند منبر می‌رفت و همان روزهای اول، اهل مسجد پاگیرش می‌شدند و از من می‌خواستند که اجازه دهم امام‌شان شود. چهار؛ مسعود به طلبگی اهتمام و علاقه داشت و مهم‌تر اینکه به آن افتخار می‌کرد. من خودم فکر نمی‌کردم معمم شود، اما با اصرار و در محضر آیت‌الله جوادی معمم شد و ماند. دوست داشت در جاهای خاص و حساس با لباس طلبگی برود. به‌خصوص همین برنامه سوره؛ افتخار می‌کرد که با لباس طلبگی در آنجا ظاهر شود. خودش را با عنوان طلبه معرفی می‌کرد و در سرصفحه‌هایش در فضای مجازی هم پیش از دانشجوی دکتری و پژوهشگر و دیگر عناوین، ابتدا طلبه را می‌نوشت. با اینکه ادعایی نداشت و خیلی وقت‌ها بی‌عمامه این‌ور و آن‌ور می‌رفت، اما برخلاف بسیاری که همیشه هم معممند، طلبگی را هویت نخستش می‌دانست و به آن مباهات داشت. پنج؛ مسعود بسیار و بسیار و بسیار دلبسته اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌السلام بود. بسیار به روضه علاقه داشت. گاهی از من می‌خواست که برایش روضه‌ای بخوانم یا بنویسم. همین اواخر هم که من به دلایل شخصی خودم مایل به حضور در سیما نبودم، اصرار و حتی التماس می‌کرد که برای روضه خواندن بیایم و همین شد که این سه‌چهار آخر قرارمان شده بود که فاطمیه و محرم و قدرها بیام و روضه بخوانم و می‌دیدم که او فقط دلش می‌خواهد بسوزد و اشک بریزد و از این سوختنش لذت ببرد. خدا مسعود را خواست و در این سال‌های آخر ارتباطش را با اهل‌بیت علیهم‌السلام بیشتر و بیشتر کرد. در این مسیر شدن، هر سال بیش از گذشته به معارف اهل بیت متصل شد و دوست داشت غور و فحصش در قرآن و نهج‌البلاغه و تاریخ امامت باشد. دوست داشت در این ماه رمضان درباره توحید کار کند و با افرادی قرار گذشته بود که با آنها مشورت کند و برنامه سی‌روزه رمضانش را درباره توحید بسازد. مسعود از خودش نثر و شعرهای فراوانی برای اهل‌بیت علیهم‌السلام به جا گذاشت. قصاید طولانی برای حضرات معصومین داشت. قصیده‌ای با بیش از صد بیت برای حضرت زینب سلام‌الله‌علیها سروده بود و خیلی مشعوف بود که برای اهل‌بیت علیهم‌السلام و شهدا شعر می‌گوید و نثر می‌نویسد. ادامه 👇👇
سعادت مرگ‌آگاهی فرهیختگان مسعود دیانی، مجری و تهیه‌کننده پژوهشگر حوزه دین و اندیشه و مجری-کارشناس برنامه «سوره» چشم از جهان فروبست. شاید بخش زیادی از شهرت او به خاطر برنامه ‌سوره‌ باشد که نه‌تنها قشر فرهیخته را با خود همراه کرده بود بلکه توانست مردم عادی را نیز با خود همراه کند تا بتواند گره‌های ذهنی آنها را در حوزه‌هایی مانند تاریخ اسلام باز کند. همان‌طور که خود او هم گفته بود یکی از اهدافش برطرف کردن ابهامات و سوالات نسل امروزی است. اما نقطه قوت برنامه‌های دیانی زاویه نگاه او به مسائل و طرح پرسش‌های نو و جدید بود. او از دل پرداخت به تاریخ اسلام تلاش داشت قرائتی اجتماعی و سیاسی و به‌روز از ماجرا ارائه دهد تا از این رهگذر مخاطب بتواند برای امروزش توشه‌ای بردارد. سوره مبتنی‌بر ایده بود و همین امر این برنامه را از سایر برنامه‌های هم‌سنخش متمایز می‌کرد. ایده‌ای که کاملا نو و متناسب با نیازهای جدید بود. بیان مسائل هم با دغدغه روشن شدن مسائل توام با استدلال و ارائه مدرک بود. نکته جالب توجه این بود که حرف کهنه‌ای در این برنامه زده نمی‌شد و هرچه گفته می‌شد، تازه بود. پس از مسعود دیانی جای خالی برنامه‌هایی که تولید کرد به‌طور قطع مشخص خواهد شد. اما به‌خصوص سوره و ایده پشت آن می‌تواند الگوی خوبی برای یک برنامه گفت‌وگو‌محور و کارشناسی باشد. «فرهیختگان» فقدان این مجری-کارشناس و دین‌پژوه روحانی را تسلیت می‌گوید. در صفحه پیش رو ضمن گرامیداشت یاد او به بررسی ابعاد شخصیتی و دغدغه‌های مسعود دیانی پرداخته‌ایم که در ادامه از نظر می‌گذرانید.
بی‌وقتِ رفتن آراز بارسقیان، نویسنده و مترجم خوشبخت آدمی که وقتی می‌‌رود به خودت بگویی با اینکه پنج سالی بود می‌شناختیش ولی تمرکزی روی تمام جنبه‌هایش نداری. وقتی می‌رود یکی را ببینی که شش سال است او را می‌شناسد و جنبه‌ای از او را می‌داند که تو نمی‌دانی، یکی را ببینی که ده سال است می‌شناسد که شما دو نفر نمی‌دانید و یکی را ببینی که بیست سال است می‌شناسد و جبنه‌ای را می‌داند که شما سه نفر نمی‌دانید و نمی‌دانید و نمی‌دانید... مسعود دیانی را می‌گویم. برای خیلی‌ها حجت‌الاسلام‌و‌المسلمین مسعود دیانی، برای من یکی به شوخی بین خودمون «حَج آقا» یا «رئیس» یا «آ مسعود» یا... هر چی... حالا که نیست. او را از سر کار ادبیات شناختم. دروغ چرا، هیچ‌وقت انتظار نداشتم آدمی معمم پیدا شود که بتوانم با او درباره‌ ادبیات حرف بزنم و حتی هم‌نظر باشم و ببینم که علاقه دارد یک کاری بکند. کاری متفاوت. ابتدا که خیلی نمی‌دانستم همین متفاوت بودن برایم «مشکوک» آمد. اینکه واقعا این یک «نگاه» واقعی است. این برایم وقتی بیشتر معنا پیدا کرد که دیدم در همه‌چیز نگاهش همین است. مخصوصا به‌طور جدی در بحث دین‌پژوهی، امری که سر سوزنی نسبت بهش تجربه و دانش ندارم ولی همین که برنامه‌ دین‌پژوهی تلویزیونی سوره‌اش سروصدایی بین دغدغه‌مندان این رشته به‌پا کرد، خود حتما نشان از این نگاه واقعی است. این را از همان تجربه‌ ادبیات می‌گویم. از وقتی مجله‌ رسما مُرده‌ الفیا را که کسی علاقه‌ای به خواندش نداشت، به او سپردند می‌دیدم در طول یک سال‌و‌نیم تصدی‌گری این پست چطور سعی داشت با «جمع اضداد» کنار هم قشنگ فضای ادبیات بیرون از دایره‌ «دولت/حکومت» را گوش به زنگ کند که «هی فلانی‌ها خبری از انحصار من درآوردی شماها توی فلان مجله و فلان نشر نیست‌ها.» و این‌طوری بود که تجربه‌ شیرین مجله‌ای ادبی را ساخت که شاید سال‌ها بود فضا از داشتنش محروم بود. در کنار این نگاه انحصارشکن، شعار همیشگی‌اش که می‌گفت «لذت ادبی» را هم رعایت می‌کرد و نمی‌گذاشت مطالب از خطوطی بگذرند. همیشه یکی از چیزهایی که از او یاد گرفتم ولی مطمئن نیستم همیشه قدرت استفاده‌اش را داشته باشم یا اصلا بخواهم استفاده‌اش کنم این بود: «حد را نگه دار.» این درس بسیار مهمی بود که در آن روزها برای من یکی لازم بود. کاری که خودش در مجله می‌کرد. یادم است وقتی «جعل» یکی از جماعت ادبی را درآورده بود چقدر خویشتن‌داری کرد که تا با ننوشتن درباره‌اش اندک آبروی باقی مانده‌ بنده‌ خدا را نریزد. در این بین یک چیز را خوب بلد بود: وقتی قرار می‌شد برود جلو می‌رفت. آنچنان به قول معروف خط را می‌شکست که باید می‌دیدی. نمونه‌اش جایزه‌ همچنان شرم‌آوری از طرف یک مشت ادبیاتی وامانده در سال ۹۶ بود که دیانی با چهار مطلبِ ۷۰۰ کلمه‌ای آنچنان لرزه‌ای به جان یک مشت آدم واداده انداخت که... که بماند یادآوری حقارت یک جماعت. همان چهار مطلب چهره‌ منتقد او را خیلی خوب نشان می‌دهد. چهره‌ای که همزاد تمام جنبه‌های او بود. هر وقت لازم می‌شد رخی نشان می‌داد تا آدم به‌هم بریزد و مجبور شود دست و پایش را جمع کند. وقتی بهتر فکر می‌کنم می‌بینم در این هیجده‌وخُرده‌ای سال که در فضای ادبیات نفس کشیدم و با آدم‌های زیادی نشستم و پاشدم، او و دلسوزی‌اش و از همه مهم‌تر جدیتش در کار، توانایی‌اش در ایجاد ارتباط و از همه مهم‌تر حفظ دوستی‌اش با آدم‌ها خاص بود. راستش اینها خصوصیاتی است که توی ادبیات نادر است. خودش می‌گفت هیچ علاقه‌ای برای نوشتن ادبیات ندارد و از حوزه‌ دیگری می‌آید و به جایی دیگر هم می‌رود. شاید دلیلش این بود ولی مهم نیست، چون دلیل ندارد حتما برای ادبیاتی‌بودن خیرِ سرت «رمان» بنویسی. فرانسوا تروفو می‌گوید یک فیلم خوب را پیش از اینکه ببینی می‌دانی خوب است. آدم اهل ادبیات هم چنین است. پیش از اینکه ببینی می‌دانی اهل ادب است. بماند همین آدمی که می‌گفت نسبتی با نوشتن ندارد، روایت‌هایش و فهمش از روایت چقدر خاص بود. برای مثال به مستمرترین نوشته‌هایش در همین یک سال بیماری می‌توانید مراجعه کنید. نمونه‌ای از بهترین شکل روایت شخصی از بیماری. شعر نمی‌خواند. می‌خواند و می‌شناخت. ادبیات هم همین‌طور. سینما... سر سینما که می‌شد می‌گفت بیا بشینیم فیلم ببینیم ولی هیچ‌وقت، وقت این یکی کار را نداشت. اگر هم عین این سال آخر «وقت» داشت، دیگر حوصله نداشت، که این هم مهم نیست. بچه‌هایی که با او تجربه‌ سینما رفتن داشتند حتما می‌دانند توی فیلم‌ها، عین نوشته‌ها، چیزهایی را می‌خواند و می‌دید که معمولا بهشان دقت نمی‌کنیم. خوب می‌دانست فیلم کجا دارد بی‌احترامی به مخاطب می‌کند. ادامه 👇👇
او پرسشگری می‌کرد... هر که مقرب‌تر است مرگ آگاه‌تر است میکائیل دیانی، خبرنگار دین‌داری در شیعه اگر یک شاخصه مهم داشته باشد که بتواند اهل تشیع را متفاوت و متمایز کند، «پرسش‌گری» است. مسلمان شیعه اهل پرسیدن است، کنکاش در دین می‌کند و از دل عمیق شدن در دل معارف دینی رشد فردی و اجتماعی می‌یابد. تفقه در دین از این جهت است که امری است مهم و فقیهان به‌واسطه آنکه از دل مباحثه و پرسشگری به حقیقت دین می‌رسند، دینداری‌شان ارج و قربی والا پیدا می‌کند. بی‌شک «هویت پایدار دینی» که به معنای دستیابی به تعریف منسجم دینی از خود و انتخاب آگاهانه و آزادانه ارزشـها، باورهـا و هدف‌های زندگی است محصول ذهنی پرسشگر، منطقی و اهل حلاجی داده‌ها و اطلاعات است. ذهنی که می‌تواند سره از ناسره، صواب را از خطا و راست را از ناراست سنجه کند. پرسشگری و پرورش روحیه جست‌وجوگری و پذیرش قدم‌به‌قدم دین در دل پاسخ به سوالات و مسائل اساسی اما کیفیتی از دینداری را در انسان ایجاد می‌کند که معرف آگاهی، تعلق خاطر، غلیان احساسات و دلبستگی‌های عاطفی، پایبندی، تقید و تعهد نسبت به مجموعه‌ای از اعتقادات و اعمال دینی می‌شود. به‌گونه‌ای که انسان مومن و دین‌دار از دریچه پرسشگری قدرت کشف و طرح مساله، فرضیه‌سازی، گردآوری اطلاعـات، توانایی تجزیه‌و‌تحلیل یافته‌ها و نتیجه‌گیری از آنها را پیدا می‌کند و متناظر با آن به مجموعه‌ای روشـن و نظم‌یافته و پایدار از ارزش‌ها و هدف‌ها دست‌یافته و به آن ارزش‌ها و هدف‌ها و باورهایی که خود انتخاب کرده و به آن رسیده است متعهد می‌شود و گذر نسبتا موفقی از «است»ها به «باید»ها خواهد داشت. این مقدمه بالنسبه طولانی برای آنکه بخواهیم در‌مورد عرضه شناختی که از مرحوم حجت‌الاسلام مسعود دیانی داشتیم لازم بود. مسعود دیانی در نظرگاه نگارنده از جهت آنکه پرسشگری و جست‌وجوگری برای رسیدن به حقیقت دین را سرلوحه قرار داده بود محترم است. او دین‌‌پژوه بود و هیچ‌گاه در فرآیند کارهایش پرسشگری را رها نکرد. ندیدم از او که خود را مستغنی از دانستن بداند و ندیدم که در پرسش خجول و شرمنده باشد. او در «سوره» راوی دین شده بود از همین جهت که پرسشگر خوبی بود، می‌دانست که هویت پایدار دینی برای جامعه حاصل نمی‌شود الا به این مهم که مردم در جایگاه پرسشگر به پاسخ‌های روشن، هدایت‌گر و قابل اتکای دینی برسند و اینگونه معارف دینی را در باطن خود بپذیرند، نه آنکه انسان‌هایی باشند که ظاهر دینی اما باطنی ناپایدار داشته باشند. مسعود دیانی نه دچار تعلیق در دینداری بود بدان معنا که هیچ‌گاه به یک فهم پایدار از و جهت‌یابی مشخص دینی نرسد و مدام در یک لوپ قرار گیرد، نه دچار توقف بود که ناآگاهانه و بدون رسیدن به پاسخی مشخص باور یا ارزشی را بپذیرد و بدون آنکه از طریق بررسی و جست‌وجوگری و پرسشگری انتخاب‌گرایانه نکـرده و بدیل‌ها یا گزینه‌های مختلف را مورد بررسی و مقایسه قرار نداده باشد. اینها را بگذارید کنار آنکه مسعود دیانی اهل جزمیت نیز نبود؛ بدان معنا که اگر در مسیر پرسشگری به خطایی کارکردی یا نظری برخورد می‌کرد، شجاعت بیان آن را داشت و مفهوم انقلابی‌گری و قرار گرفتن در فرآیند مستمر و همیشگی رفتن از وضع موجود به وضع مطلوب را درک کرده بود. به‌واسطه این شناختم از او فکر می‌کنم در این چندین ماه پایانی عمر او، هر‌آنچه از او می‌خواندیم مصداقی بود از یادداشت‌های یک مومن و معتقد که به پختگی دینی رسیده بود. انسانی که حالا فهم دقیق‌تری از مرگ‌آگاهی داشت. او چندین‌ماه بود که با قلمش ذره‌ذره آب شدنش را روایت می‌کرد؛ او تجربه مواجهه مستقیم با مرگ را با ما به اشتراک می‌گذاشت تا ما به خودمان بیاییم و الا او که می‌دانست اوضاعش چگونه است و آگاهی از آنچه در انتظارش بود را کامل درک کرده بود. مسعود دیانی یکی از مصادیق آن مقاله سیدمرتضی آوینی است که در باب مرگ‌آگاهی می‌گفت «مرگ آغاز حیاتی دیگر است؛ حیاتی که دیگر با فنا و مرگ در‌آمیخته نیست. حیاتی بی‌مرگ و مطلق. زندگی این عالم در میان دو عدم‌ معنا می‌گیرد؛ عالم پس از مرگ همان عالم پیش از تولد است و انسان در بین این دو عدم، فرصت زیستن دارد. زندگی دنیا با مرگ در‌آمیخته است؛ روشنایی‌هایش با تاریکی، شادی‌هایش با رنج، خنده‌هایش با گریه، پیروزی‌هایش با شکست، زیبایی‌هایش با زشتی، جوانی‌اش با پیری و بالاخره وجودش با عدم. حقیقت این عالم فنا است و انسان را نه برای فنا، که برای بقا آفریده‌اند» ‌مرگ‌آگاهی کیفیت حضور مردان خدا را در دنیا بیان می‌دارد. ادامه👇👇
تا آنجا که هر‌که مقرب‌تر است مرگ‌آگاه‌تر است و مسعود دیانی یکی از همان مردان خدایی بود که به‌واسطه همین روحیه پرسشگری و جست‌وجوگری‌اش در دین می‌دانست کجاست؟! برای چه اینجاست؟! و ماموریتش در این عالم چیست؟! او وقتش را غنیمت دانست و برای ما روایت‌گر سوره‌ها شد؛ حلاجی دین کرد و آن زمان که دید دارد رابطه‌اش با این حیات مادی منقطع می‌شود تلاش کرد ما را بیدار کند؛ چنانچه هنوز هم نوشته‌های یک سال اخیرش آگاهی‌بخش است! روحش شاد... میکائیل دیانی
برای که با قلم و بیانش، دلبری می‌کرد شادترین «مسعود» جهان میثم رشیدی مهرآبادی، سردبیر قفسه کتاب مرد میانسال با موتور قدیمی‌اش کنار پایم ترمز می‌زند. آنتن بی‌سیم‌ از جیب کاپشنش بیرون زده. نمی‌دانم چرا از بین این همه ایستاده‌های کنار خیابان، من را انتخاب می‌کند. می‌پرسد اینجا چه خبر است؟ تعجب می‌کنم. با این سیاهپوش‌های ایستاده کنار حسینیه ۱۵ خرداد، چه خبری می‌تواند باشد جز یک فراق؟ می‌گویم یکی از بزرگان شهرتان از دنیا رفته است. حتی برایش مهم نیست این بزرگ شهر که بوده. همین که ساخت‌و‌سازی در میان نباشد و ایستاده‌های سیاهپوش، در سطح خیابان و پیاده‌رو زباله‌ای نریزند، کافی است. مأمور شهرداری که معلوم‌ است یکی از کانال‌های بی‌سیم‌اش به کلانتری محله هم وصل است، بی‌تفاوت راهش را می‌گیرد و می‌رود تا ببیند در این جمعه نسبتا سرد اصفهان، در محدوده خیابان شهیدقدوسی (آپادانای اول) چیز دیگری روزی‌اش می‌شود یا نه... اولین دیدارم با «مسعود»، در اَسالم بود. دست‌اندرکاران بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان، هتل‌آپارتمانی نزدیک به محل درگذشت جلال آل‌احمد رزرو کرده بودند برای شرکت‌کنندگان در دوره مستندنگاری جلال. خودش آمده بود یا با اتوبوس ما، یادم نیست اما وقتی فهمیدیم هم‌اتاقی هستیم، دست دادیم و دوست شدیم. لهجه زیبای اصفهانی‌اش را پنهان نمی‌کرد و تا آخر آن سفر هم نفهمیدم، لباس روحانیت به تن دارد. مدام حرف می‌زد و چیزهایی می‌گفت که بوی بیهودگی نمی‌داد. روحش در چارچوب نمی‌گنجید اما این که کارها و برنامه‌ها سامان داشته باشد و نظم، برایش مهم بود. بعد از آن سفر، بارها همدیگر را دیدیم و هر وقت تماس می‌گرفت یا پیامی می‌‌فرستاد، مطمئن بودم اتفاق خاصی افتاده است. چه وقتی که متن سرمقاله‌اش برای برنامه شب روایت را ممنوع‌الپخش(!) کرده بودند و چه وقتی که پیگیر کارهای دایره‌المعارف شهدای مدافع حرم بود و دنبال آدم‌حسابی می‌گشت. انرژی آخرین دیدارمان هم به سقف چسبیده بود؛ ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ زیر سقف شبستان مصلای امام‌خمینی(ره) تهران. فردایش قرار بود سی و سومین نمایشگاه کتاب تهران آغاز به کار کند و هنوز خیلی از کارهای غرفه‌های زیر نظر مسعود، باقی مانده بود. نگران بودیم اما تا توانست گفت و ما را خنداند و رفت که فردا برگردد... وقتی نیامد و سراغش را گرفتیم، گفتند اندکی کسالت دارد. فکر می‌کردیم سرماخوردگی جزئی است یا کرونایی مختصر. تا آخر نمایشگاه نیامد که نیامد. مسعود با دردهایی که به جانش افتاده بود، روح سرگشته و بی‌قرارش را به آرامش رساند و به جایی که ناگهان بگذارد و برود، ۱۰ ماه به آرامی با همه ما خداحافظی کرد و اطرافیان و دوستانش را به نوع متفاوتی از مرگ‌آگاهی رساند. آخرین عمل جراحی‌اش را که انجام داد، همه فهمیدند کار تمام است. همه فهمیدند، این خداحافظی، بدرودِ آخر است. همه دست به دعا شدند برای این که مسعود، درد کمتری بکشد. دیگر هیچ داروی مسکنی جوابگو نبود. اوج درد مسعود را می‌شد از لابه‌لای جملات کوتاهش در نوشته‌های آخر فهمید. مسعود ۱۰ ماه درد کشید و به اندازه یک عمر، ما را با ارزش زندگی مواجه و آشنا کرد. خانمی در شبکه‌های اجتماعی نوشته بود:‌ کاش ارتباط آقای دیانی با کلمات قطع نمی‌شد و همچنان برای ما از آن سوی داستان هم می‌نوشت... مسعود، قلم را گذاشت و رفت. ادامه ماجرا را ما باید بنویسیم. کاش دوستانش برنامه سوره را در شبکه چهار سیما ادامه دهند و یارانش، تحقیقات و نوشته‌هایش را به سر و سامان برسانند. ما هم هر وقت دردی به جانمان افتاد، یاد او می‌افتیم که چگونه ارزش زندگی را دانست و با تن‌رنجور، اجرای برنامه‌هایش را تعطیل نکرد. وقتی با چهره جدید که نشان از شیمی‌درمانی داشت جلوی دوربین می‌نشست، صدایش پر از زندگی بود. مهمانان برنامه سوره در ابتدا و انتهای گفتارشان برای او دعا می‌کردند اما چهره او کمترین تغییری نداشت. انگار می‌خواست بگوید: من خیلی خوبم. همین که اینجا پای میز گفت‌وگو نشسته‌ام و برنامه‌ای ساخته‌ام که تعداد بینندگان شبکه چهار سیما را جابه‌جا کرده است، خوشحالم. من الان، شادترین و سالم‌ترین مسعودِ جهانم... مسعود دیانی به اصفهانی بودنش می‌نازید. لهجه‌اش را پنهان نمی‌کرد و در ۱۰ماهی که رنج بیماری روی دوشش بود، گاهی بزرگ‌ترین آرزویش می‌شد سفر به شهر آباء و اجدادی‌اش تا احتمالا کنار زاینده‌رود بنشیند و سیگاری بگیراند و صفایی بکند. اصفهان اما چرا قدر او را نمی‌دانست؟ از لحظه‌ای که خبر درگذشت مسعود را تلفنی شنیدم تا وقتی که پیکرش به خیابانی حوالی پل‌خواجو رسید، چند روز فاصله بود و من مسافر اصفهان. بارها خیابان‌های مرکز و حاشیه شهر را بالا و پایین کرده بودم اما دریغ از یک تابلوی شهری که به اصفهانی‌ها بگوید مردی که پرچم اصفهان و اصفهانی‌ها را در پایتخت بالا برده بود و اهل ادب‌وهنر بود، چند روز دیگر مهمان «باغ‌رضوان» است.
حالا می‌فهمم کار دوستانم در سازمان زیباسازی بلدیه پایتخت، چقدر ارزش دارد که به هر بهانه‌ای،‌ چهره آدم‌حسابی‌ها را روی در و دیوار شهر می‌برند، تا زندگی روزمره، حواس‌مان را از بزرگان‌مان پرت نکند. کاش یکی بود حرف آخر را می‌زد و پیکر مسعود دیانی را در گلزار شهدای اصفهان و کنار شهدایی به خاک می‌سپردند که سال‌ها به عشق‌شان قلم زد و گریست ... . میثم رشیدی مهرآبادی - سردبیر قفسه کتاب
داغ رفتنش سنگین است محمد رحمانی، نویسنده مسعود دیانی را شاید خیلی‌ها فقط از قاب تلویزیون بشناسند و با ترکیب افرادی که در تشییع او حضور داشتند و مکان تشییع و درنهایت لباس روحانیت یک قضاوت کلیشه‌ای در رابطه او داشته باشند. مسعود دیانی برای من نخست یک منتقد بی‌رحم بود. این بی‌رحمی البته حسن است، چراکه سال‌هاست فضای نقد به فضای تعارف و تمجید، تغییر محتوا یافته است. یادم هست وقتی پیش‌نویس کتاب «من اعتراف می‌کنم» را برای اخذ نظرش به او دادم این نکته را یادآور شد و چنان بر متن شلاق زد که آخ از کتابم بلند شد. نقدهایش اما برای بهبود اثر بود؛ یادم هست هرجا بویی از تخریب وحید افراخته می‌داد، تذکر داده بود. برایش توضیح دادم چند جا به عمد این نشان‌ها را گذاشتم تا کتاب بتواند منتشر شود و انگ نخورم، گفت اصلا مهم نیست چاپ نکنند؛ تو کاری که درست می‌دانی را انجام بده. در آخرین دیدار بعد از چاپ کتاب هم قول داد در جلسه نقد و بررسی کتاب حاضر شود(مسعود تو بد قول نبودی که). مسعود عزیز اساسا فقط در برنامه‌های رسمی لباس روحانیت می‌پوشید. همیشه تیپ اسپرت می‌زد و اگر کسی او را نمی‌شناخت اصلا حدس نمی‌زد با یک روحانی در حال مباحثه است. به‌جای حدیث از فیلسوفان و ادیبان نقل قول می‌آورد تا به نظر خود هاله‌ای از تقدس ندهد. برنامه منظم مطالعاتی داشت که فلسفه ادبیات و تاریخ در اولویتش بود و عاشق گعده‌های تخصصی بود. مسعود هیچ وقت اصولگرا نبود و شاید خیلی‌ها ندانند که سال‌ها پیش به‌خاطر مواضع خود از کار بیکار شد و یک بحران بزرگ اقتصادی را پشت سر گذاشت. دیانی اصلاح‌طلب هم نبود. خط قرمزی در نقد و اندیشه نداشت و اتفاقا سنت‌شکن و ضد کلیشه بود. نمی‌گویم عالم به غیب بود یا همه مواضع و پیش‌بینی‌هایش درست بود که اتفاقا ساعت‌ها محترمانه با هم بحث می‌کردیم و هرگز کار به تکفیر نمی‌رسید. یادم هست همان اوایل که «سوره» را در شبکه چهار راه انداخته بود هم جلسه گذاشتیم و به او پیشنهاد دادم مواضع مجاهدین خلق (منافقین) در خصوص عاشورا و سخنرانی موسی خیابانی را منعکس کند. انجام داد و کلی فشار را به جان خرید. پیشنهاد دادم تا برنامه سوره را به کتاب تبدیل کند که استقبال کرد ولی انرژی نداشت که خود آغاز کننده این مسیر باشد. چند سال هم مشغول یک دانشنامه برای شهدای مدافع حرم بود که ثمره کارش را ندید و البته سایر گلایه‌هایش از دوستانی که توقع داشت از آنها که فقط حالش را بپرسند و نپرسیدند، بماند. مسعود عزیز رفیق با سواد اخلاق مدار و شریفی بود. داغ رفتنش سنگین است. محمد رحمانی، نویسنده
شب قدر ترسوها! مسعود دیانی خواب را بر چشمانمان حرام کرده‌ایم! زحمت بیداری در نیمهٔ شب را به زور هزار و یک حیله بر خودمان هموار کرده‌ایم! شلوغی جمعیت! ساعت‌ها نشستن روی پا‌ها و درد مفاصل! خواندن دعا‌ها و کتاب‌هایی که سال تا ماه حوصله‌مان نمی‌کشد و موقع خواندنشان هی انگشتمان را لای وجودصفحهٔ اخر می‌گذاریم تا شمارش معکوس صفحات را داشته باشیم که کی تمام می‌شود پس!؟ اما با همهٔ این اوصاف آمده‌ایم! نه خودمان که حتی که کودکانمان را هم از بستر جدا کرده‌ایم، به زور بیدارشان نگاه داشته‌ایم و به بهانه‌های شیرین و ترانه‌های رنگین به مسجدشان کشانده‌ایم! چه اتفاقی افتاده آخر!؟ عارف شده‌ایم!؟ عاشق شده‌ایم!؟ عابد شده‌ایم!؟ زاهد شده‌ایم!؟ هان! چه شده که این همه سختی را بر جان خریده‌ایم!؟ هان! راستش را بخواهید خواب شیرین شبانه را‌‌ رها کرده‌ایم چون خوابمان نمی‌برد! خوابمان نمی‌برد چون می‌ترسیم! آری! می‌ترسیم! ترس! ترس! می‌ترسیم! می‌ترسیم که بخوابیم و ما را خواب ببرد و دنیا را آب! می‌ترسیم که بخوابیم و فردا صبح که بیدار می‌شویم بشنویم که «هر کی خوابه قسطش آبه!» و ما بی‌نصیب مانده باشیم! می‌ترسیم که امشب که شب قدر و تقدیر است، برای ما کم بنویسند! برای ما بد بنویسند! سهم ما را کم بدهند! صدای ما را نشنوند! نیاز‌های ما را نبینند! می‌ترسیم که ما را فراموش کنند! می‌ترسیم که خوب‌های نعمت‌ها را به شب بیدارهای مسجدی بدهند و ته مانده‌هایش را برای ما بگذارند! حتی می‌ترسیم که لج کنند از خواب راحت ما و نیامدنمان و زبانم لال برایمان گرفتاری و مشکلات و بیماری و مصیبت بنویسند در این شب تقدیر امور….. آری! می‌ترسیم! و اینگونه شب قدر ما می‌شود شب قدر ترسو‌ها! همین…. ترسو‌ها اگر چه شاخ و دم ندارند! و این شکلی نیست که موهای سیخ شده بر تنشان از ترس تابلو باشد! اما آنقدر‌ها هم بی‌نام و نشان نیستند! ترسو‌ها را می‌شود شناخت! می‌شود دید! می‌شود لمس کرد! و می‌شود شب قدر ترسو‌ها را درک کرد….. ترسو برای خودش خیلی نقش قائل است! ترسو برای خودش مدام نوشابه باز می‌کند و واقعا برای دعا و عبادت ناچیزش ارزش قائل است! ترسو فکر می‌کند دعای اوست که باران نعمت را بر زمین نازل می‌کند و اگر خدای ناکرده شبی دست به دعا بر ندارد و دعایی نکند زمین از تشنگی می‌میرد! ترسو گمانش این است که اگر دعای او نباشد سیل بلا‌ها و مصیبت هاست که خانمان‌ها را ویران می‌کند و زندگی‌ها را خاکس‌تر می‌کند! ترسو می‌ترسد که دعا نکند! که دعا نکند که ندهد – نعمت‌ها یش را – و می‌ترسد که دعا نکند که بدهد – بلا‌هایش را – ترسو می‌ترسد. خیلی…. ترسو اما فراموش کرده است که خدایش را همین یکی دو ماه پیش، در دعا‌های روزانهٔ ماه رجب، اینگونه می‌خوانده است: یا من یعطی من لم یسئله و لم یعرفه تحننا منه و رحمة…. خدایش را اینگونه می‌ستوده که به آنهایی که حتی دست نیاز به سوی او دراز نکرده‌اند و از او هیچ نخواسته‌اند! بلکه به آن‌ها که حتی وجودش را نادیده گرفته‌اند میان این همه شناخته او را به غربت ناشناخته‌ها سپرده‌اند عطای فراوان دارد و نعمت‌های بی‌پایان! بی‌خواستن و بی‌شناختن حتی! و حتی‌تر! به آن‌ها که تیغ بر رخسارش کشیده‌اند و نمک از دست نمکینش گرفته‌اند و نمکدان شکسته‌اند! ترسو فراموش کرده است که هر شب جمعه خدایش را به این کریمی می‌خوانده است که: عادتک الاحسان الی المسیئین، عادت توست که نه فقط به نیکانت که گناهکاران و بدخواهانت را حتی در آغوش احسان و مهربانیت سخت بفشاری و بهره ماندشان سازی! ترسو همانقدر که خیلی خودش را تحویل می‌گیرد خیلی هم فراموشکار است…. متن کامل را اینجا بخوانید.
وب نوشت‌های مرحوم / 10 مرداد 90 امروز را روزه می گرفتم اما توان سحر بیدار شدن را نداشتم . خوابیدم تا اذان و بعد از آن تا ساعت نه . فاطمه طبق قاعده ی هر روزه ساعت هفت و نیم از خانه بیرون زده بود . من اما آنقدر از دیروز خسته بودم که حتی رفتن او را نفهمیده بودم . دیروز صبح زود از اصفهان بیرون زده بودیم – من ، فاطمه و عمه ملیح – فاطمه قم پیاده شده بود و رفته بود سر کار و من اول عمه ملیح را تا اکباتان رسانده بودم و بعد رفته بودم خیابان فاطمی برای حضور در جلسه ای که به آن دعوت شده بودم و سه ساعت طول کشیده بود و بعد از آن هم سری به خانه ی جدیدی که حمید برای پیگیری طرح جدیدش گرفته است زده بودم و آخر شب خسته و کوفته و بی رمق رسیده بودم قم و البته در این رفت و برگشت از قم تا قم علیرضا هم مرا همراهی کرده بود . فکر می کردم بیشتر از این ها بتوانم بخوابم اما تا نه بیشتر قد نداد . اول سری به اینترنت زدم ، ایمیلم را چک کردم ، پیام های " وه " را بعد از سه روز تایید کردم و نگاهی سریع به گودر و فیس بوک انداختم . خبر خاصی نبود به آقای شاه آبادی تلفن کردم تا از اوضاع و احوال سکونت خودش و خانواده اش در اصفهان بدانم . واسطه ی دعوت او به برنامه ی تلویزیونی دم افطار شبکه ی اصفهان شده بودم . از شرایط میزبانی رضایت داشت . امروز برنامه روی آنتن نمی رفت . به او پیشنهاد کردم خانواده را برای ناهار ظهر ببرد بریانی . مثل اکثر مسافران دیگر شهر ها از بریانی اعظم پرسید ، نشانی اش را دادم و توصیه های لازم را درباره ی آبگوشت و چرب بودن و نبودنش در اختیاش گذاشتم . در امتداد ریل راه آهن رؤیایی که خانه ی ما را به مدرسه ی هنر می رساند قدم زدم ، با زبان روزه ،آن هم روزه ی بی سحری ، آن هم در آفتاب داغ قم این کار می توانست نوعی جنون یا حتی حماقت به حساب بیاید اما بر خلاف تصور آنقدر ها اذیت کننده نبود . در کتابخانه اول کمی کارهای یغما گلرویی را زیر و رو کردم ، بر خلاف گذشته برایم جذابیتی نداشت ، واژه ها و حس هایش بیش از اندازه تکراری . یکنواخت می نمودند . مجموعه ی شعری از رضا اکبری را هم تورق کردم خوشم نیامد ، مجموعه ی اشعار جواد مجابی را هم آورده بودم که نگاهی بکنم جز یکی دو تا فرصت نکردم ، شروع کردم به خواندن رمان " به هادس خوش آمدید " نوشته ی بلیقس سلیمانی ، کار خوبی بود ، بیشترش را در کتالبخانه خواندم و در خانه تمامش کردم . نزدیکی های دوازده بود که علیرضا هم آمد . گوشی اش را که دیشب در ماشین جا گذاشته بود به او دادم و از این که از شدت خستگی همان دیشب بر نگشته ام تا چنین کنم عذر خواهی کردم . علیرضا چند سایت خبری را زیر و رو کرد و همین که دانست امروز آخر شعبان است و اول رمضان نیست از کتاب خانه بیرون زد تا ناهار بخورد ، ناهار خوردنی که یحتمل در نگاه خودش حدا اقل ، نشانه ی اعتراض و مبارزه با زهد خشک و ریا قلمداد خواهد شد ، دست از پا دراز تر و با تلنباری از فحش به قمی ها برگشت . غذا خوری ها همه بسته بودند و او مجبور شده بود به کیکی بسازد . برای سایت فیروزه متن هایی درباره ی نویسندگان بزرگ ترجمه می کند و مقید است که نهصد کلمه بیشتر نشود . نهصدتایش که تمام شد شروع کرد به کانتر بازی کردن ، در دلم به تسلطش بر ترجمه غبطه خورم . چهار عصر دیگر توان در کتابخانه ماندن نداشتم ، " نام من سرخ " نوشته ی ارهان پاموک و مجموعه ی اشعار حمید مصدق و همان به " هادس خوش آمدید " را از کتابخانه امانت گرفتم ، علیرضا هم آمد ، تا میدان رسالت را با هم زیر سایه قدم زدیم و من در راه از این برایش گفتم که آمدنی هوس دوچرخه کرده بودم و بعد به یاد آورده بودم که از نوجوانی ام تا حالا چیزی فرق نکرده است ! برایش از دوچرخه های فرمان صاف دنده داری گفتم که در نوجوانی مان تازه به بازار آمده بودند و همیشه آنقدر گران بودند که من نتوانسته بودم داشته باشمشان ، علیرضا گفت الآن چهار صد تومانند و من به این فکر می کردم که چهارصد تومان پول زیادی نیست اما دوچرخه حتی جزء صد اولویت نخست نیازهای زندگی من نیست . شعار همیشگی مان را با هم مبادله کردیم که " یه روز خوب میاد ... " یک وقتی که با علیرضا مشغول پرسه زدن در گودر بودیم به او گفته بودم که یه روز خوب میاد که ما هم متنی بنویسیم که مثبت صد لایک بخوره ! نوشته ی آخرم که توسط دوستان به اشتراک گذاشته شده بود چنین شده بود و این می توانست نشانه ی خوبی بر این باشد که یه روز خوب میاد ... میدان رسالت با هم خدا حافظی کردیم ، از این که می خواستم پیاده و زیر آفتاب تا خانه بروم متعجب شد و منعم کرد ، گفتم نگران نباشد و قرار شد اگر شب پایه ی آقای سیب زمینی بودیم خبرش کنم . در امتداد ریل راه آهن تا خانه شعر های حمید مصدق را خواندم و از اینکه فهمیده بودم یکی از ترانه هایی که محسن چاوشی خوانده است سروده ی حمید مصدق بوده احساس کشف بزرگی داشتم . ادامه👇
وب نوشت‌های مرحوم /11 مرداد 90 تا سحر بیدار بودم . کتاب خواندم ، روی صندلی ، کنار پنجره ی آشپز خانه رو به جمکران نشستم و پیپ کشیدم و به چراغ های سببز جمکران خیره شدم ، دوش گرفتم و نوشتم . ساعت را یک ربع مانده به چهار کوک کرده بودیم ، مادر هم همان زمان زنگ زد ، با لبخند پشت تلفن آیات اول سوره ی مزمّل را خواند : قم الیل الا قلیلا ، فاطمه را صدا زدم و تا او بیدار بشود و تخم مرغ ها را نیمرو کردم ، سحر برنج و تخم مرغ داشتیم . برای جلوگیری از عطش لیمو ترشی را در لیوان آب فشردم و یکسره بالا کشیدم ، فاطمه گفت این کار در طول روز ضعف می آورد و من برایش توضیح دادم که شکم سیری ساعت های اولیه ی روزه داری بیشتر از گرسنگی اذیتم می کند و عطش چند ساعت بعد از سحری زجر آورترین لحظه های روزه داریم است . از پنج تا هشت خوابیدیم ، فاطمه را رساندم لب کانون و خودم به دانشگاه رفتم ، سری به کتابخانه زدم اما کتابی نگرفتم ، اساتیدی که با آن ها کار داشتم نیامده بودند ، در سالن مطالعه حتی یک نفر هم نبود و این نشان می داد که ما چقدر امروز سحر خیز بوده ایم . رفتم سراغ اینترنت و برای متنی که سفارش گرفته بودم شروع به تحقیق و جستجو کردم . چیز زیادی حاصلم نشد . سراغ اساتید و دوستانی رفتم که می توانستند قرار ملاقاتی با استاد ملکیان برایم هماهنگ کنند ، برای موضوع پایان نامه ای که انتخاب کرده ام به مشورت و راهنمایی اش نیاز دارم ، شماره تلفن و آدرس منزل و یکی دو پاتوق حضورش را گرفتم . تازه آنوقت بود که یادم آمد موبایلم را در خانه جا گذاشته ام . ساعت ده و نیم بود . از دانشگاه بیرون زدم به سمت خانه ، جعفر گفت که تا سر بلوار جمهوری با من می آید . در راه از شایعه ی حصر مشایی گفت و من برایش منبر همیگش ام درباره ی این موضوع را که برای خودم از هزارمین مرتبه هم می گذرد ارائه کردم . به خانه که رسیدم ساعت یازده بود و موبایل خاموش . این یعنی این که از صبح چند ده تا زنگ خورده بود و پای همین زنگ خوردن ها نفس های آخر شارژش را کشیده بود . در فاصله ی شارژ سراغ گودر رفتم ، نوشته ی خاصی توجهم را جلب نکرد ، نوشته های بعضی از دوستان درباره ی حوادث سوریه به نظرم بیش از اندازه خام آمد . از پنجره ی اوضاع و احوال سیاسی ایران حوادث سوریه را نگریستن ، چیز جز تصویر های کج و معوج و مغشوش در پی نخواهد داشت . به اصطلاح اصول گرایان و ولایتی ها آنقدر شتابزده عمل می کنند که نمی فهمند با هم ردیف کردن بشار و آقای خامنه ای چه جنایتی در حق رهبری می کنند . این ها سند می شود . از خانه بیرون زدم ، ساعت دوازده بود ، پنج دقیق ی بعد مدرسه ی هنر بودم . تا نماز ظهر " تهران در بعد از ظهر " مستور را خواندم ، چند روایت معتبر درباره ی بهشتش عالی بود ، هنوز آنقدر احساساتی هستم که با خواندن چنین متن هایی نم بارانی به پنجره ی غبار گرفته ی چشمم بزند . چند روایت معتبر درباره ی دوزخ اما تکراری و کلیشه ای و شعاری . سوژه ی زنان روسپی مثل خود این زنان بیش از اندازه دستمالی شده است ! چند روایت معتبر درباه ی برزخ هم خوب بود، آن جمله ای که دانشجوی سال آخر ریاضی زیر تخت بال سری اش نوشته بود را با تمام وجوم درک می کردم : ( باز دیروز شهر دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران خالی بود ، بس که در سفری .... ) اذان که دادند ساعت از یک گذشته بود و پس از نماز ساعت از یک و نیم کمی آن طرف تر رفته بود . مجموعه شعر " کلاغ پر سیما یاری " را ورق زدم خوشم نیامد . " یک پلک سکوت " رقیه آزاد را زیر و رو کردم جز یک غزل از آن هم خوشم نیامد . " سوت زدن در تاریکی " شهاب مقربین اما خیلی چشمم را گرفت ،. " به هادس خوش آمدید را که دیروز امانت گرفته بودم پس دادم و آن را امانت گرفتم . " قهوه ی قند پهلو " به کوشش امید مهدی نژاد را که فقط پیش از این وصفش را شنیده بودم زیر و رو کردم ، فقط طنازی های خود امید تازگی داشت ، بیشتر آثار را پیش از این خوانده بودم اما یک خوبی داشت و آن تحریک به تمام کردن شعر طنز نیمه کاره ای بود که تا تمام شدن گامی جز خواستن نبود . با زبان روزه نمی شد آن گام را برداشت . ماند برای بعد . دنبال فاطمه که رفتم ساعت ، سه و نیم بعد از ظهر بود . در راه از این که در نبود فاطمه گرمای داغ بعد از ظهر قم را تحمل می کنم اما کولر را روشن نمی کنم تا در شرایط موجود اقتصادی مان بنزین کمتری مصرف شود احساس خوبی داشتم . احساسی شبیه به درک معنای – مرد – بودن . ادامه👇
وب نوشت‌های مرحوم / 12 مرداد 90 چهل دقیقه خوابیدم ، اول ساعت زنگ زد . بعد تلفن زنگ زد ، مادر پشت خط بود . سلام و احوال پرسی و دعا . بچه ننه نیستم ، سال هاست که طعم زندگی دور از خانواده را چشیده ام . سال ها یعنی نزدیک به سیزده سال ، اصفهان که بودم آن ها دو سال خارج از کشور بودند ، اصفهان که بودند دوران هجرت من آغاز شده بود . با این حساب بچه ننه نیستم اما روز به روز بیش از اندازه به مادرم وابسته می شوم . صحبت با او برایم اعتماد به نفس می آورد . سحرهایی که با صدای او آغاز می شوند چیزی کم نخواهند داشت . فاطمه هم بیدار شد . آب جوش آمده بود بی آنکه چایی دم شده باشد . فاطمه چایی نمی خورد و این یکی از حسرت های بزرگ زندگی مشترک ماست . نه این که نخواهد بخورد . اول از دواج سعی کرد به خاطر من چای خور شود . معده اش به هم ریخت ، دکتر منعش کرد ، چایی خوردن یک نفری هیچ حس و حالی ندارد . من که اگر بساط چایی فراهم باشد استکان پشت استکان بالا می اندازم ، تلخ و سنگین ، گاهی اوقات چند روز می گذرد و در خانه لب به چایی نمی زنم . تا فاطمه آبی به صورت زد چایی هم دم شد . چایی ارل گری تویینینگز انگلیسی . سحری خامه و عسل خوردیم ، بیست دقیقه تا اذان مانده بود . من چایی خوردم ، فاطمه نماز شب خواند ، من دو رکعت نماز شب خواندم ، فاطمه روی کاناپه خوابش برد . ده دقیقه تا اذان مانده بود . من آب خوردم . خواب از سرم پرید . چند صفحه ای قرآن خواندم . برای این قرآن خواندن پول گرفته ام ! ماجرا به هفت هشت سال پیش بر می گردد . وقتی طلبه پایه ی دوم شاید هم سوم بودم، در آن سال ها آدم شاید هم آدم های پولداری بودند که به طلبه ها پول می دادند تا برای خودشان شاید هم امواتشان ختم قرآن کنند . سی هزار تومان . من هم آن سال ثبت نام کردم و پولش را گرفتم . نیاز داشتم . ب آن پول کتاب خریدم . اما فکر می کنم هفده یا هجره جزء بیشتر در آن ماه رمضان نخواندم . اجازه گرفتم مابقی اش را بعدا بخوانم . حالا دارم جبران مافات می کنم .تا خوابم نگرفته بود فاطمه را بیدار نکردم . کمی از پنج گذشته بود . برای نماز بیدارش کردم . نماز خواندیم . خوابیدیم . فاطمه هشت از خانه بیرون رفت . من تا ده خوابیدم . خوابم نمی آمد اما حساب کتاب هایم می گفت که کمبود خواب دارم ، برای خودم مادری کردم و به زور خودم را خواباندم . برنامه ریزی کرده بودم از خانه بیرون نروم . چند متن عقب افتاده داشتم که باید می نوشتم . فاطمه پیغام گذاشته بود که لطفا گوشت ها را یک دور دیگر چرخ کن و بعد مثل همیشه به قاعده ی یک مشت خودت داخل پلاستیک فریزر بریز و صاف کن و داخل فریزر بگذار . دیشب خیلی دیر رسیده بودیم خانه . دور دوم چرخ کردن گوشت ها مانده بود . از بوی گوشت و پیاز که روی پوست دستم می ماند بدم می آید . دستکش دست کردم . سیم تلفن را وصل کردم . صبح قبل از خواب در آورده بودمش . موبایل را هم از حالت خاموش درآوردم . تلفن ها شروع شد . آقای شاه آبادی زنگ زد ، درباره ی برنامه ی دیشبش مفصل با هم صحبت کردیم ، از بنگاه زنگ زدند که مشتری بفرستند خانه را ببیند . گفتم صبر کنند تا با خانم زرگریان – صاحبخانه – صحبت کنم . قراردادمان تا هفت مرداد بود ، ما یک ماه هم سرش کرده بودیم . می خواستیم برویم خانه ی خودمان . خانه ی خودمان اما احتمالا دو سه ماه دیگر کار داشته باشد . اصفهان که بودیم قرار شد تا عید اجاره را تمدید کنیم تا سر صبر و با فرصت کافی کارهای خانه را انجام دهیم . خانم زرگریان موافقت کرد . خانم خوبی ست ، دکترای زبان دارد و استاد دانشگاه است ، پنجاه هزار تومان گذاشت روی اجاره ی قبلی . مبلغ اجاره شد سیصد و پنجاه هزار تومان . چاره ای نیست . برای نوشتن هنوز گرم نشده بودم ، " نام من سرخ " ارهان پاموک را شروع کردم . خوشم آمد ، خیلی ، نزدیک به هفتصد صفحه است . راوی ها در هر فصل عوض می شوند ، جذاب و گیرا شروع شد : من یه جسدم . کامپیوتر ساعت دوازده و نیم روشن شد . سری به اینترنت زدم . پیام ها را تایید کردم . ایمیلم را چک کردم . علیرضا ایمیل زده بود . نامش را گذاشته بود " من آن چهل دقیقه بیدار بودم " شیوه ی نوشتنم را نقد کرده بود . اولش نوشته بود که می داند از نقد استقبال نمی کنم . اشتباه کرده بود . خوشم آمد . تمام ایرادها و نقدهایش به جا و درست بود . هرجا که در متن دست برده بود معرکه شده بود ، تا امروز قلم علیرضا را جدی نگرفته بودم . حس بازنشستگی در دلم نشسته بود . دور ، دور جوان هاست . ادامه 👇
وب نوشت‌های مرحوم / 13 مرداد 90 همان چهل دقیقه را خوابیدم . قبلش بیدل خواندم ، از این خوشم آمد : محو یاریم و آرزو باقی ست / وصل ما انتظار را ماند / بی تو آغوش گریه آلودم / زخم خون در کنار را ماند . جای دندان پلنگ میرشکاک را خواندم ، از این خوشم آمد : گر هزاران بار برگرداندم خورشید می جنگم / استخوان ها در تنم دشنه ست و رگ ها تشنه مهمیز است . در اینترنت پرسه زدم ، دوش گرفتم و همان چهل دقیقه را خوابیدم . پیش دستی کردم و به خانه زنگ زدم . مادر دیر گوشی را برداشت . فکر کردم خواب مانده اند ، مادر گفت نماز می خوانده ، سحر شیرین پلو با مرغ داشتیم ، دوست دارم . بعد از سحر حالتی داشتم که امشب فهمیدم مشهدی ها به آن می گویند " اجیر " . اجیر یعنی سر حال ، قبراق ، شارژ ، فاطمه خانم عرب زاده می گفت بعد از سحر آدم اجیر می شود ، بعد از سحر اجیر بودم ، نام من سرخ را ادامه دادم . ساعت نه از خواب بیدارشدم ، فاطمه هشت رفته بود ، نفهمیده بودم ، ساعت نه از خواب بیدار شدم ، ساعت نه و ربع از خواب بیدارشدم ، ساعت نه و نیم از خواب بیدارشدم . لباس پوشیدم . شلوار کتان تایلندی با پیراهن آبی راه راه و کمر بند چرم قهوه ای . فاطمه بود نمی گذاشت این شلوار را بپوشم . می گوید مایه ی بی آبرویی ست . می گوید خدا نکند تو از لباسی خوشت بیاید ! تا افتضاح ترین وضع ممکن می پوشی اش . می گوید سر پاچه هایش ریش ریش شده اند ، زانو انداخته است ، بد می ایستد ، فاطمه نبود ، پوشیدمش . دلم گیوه می خواست . نداشتم . قرار بود مشهد که رفتیم ، فلکه ی آب به سمت حرم ، اخرین فروشگاه دست راست ، قبل از آب میوه فروشی ، برویم آنجا و برای من گیوه بخریم ، گیوه ی فاطمه را پارسال از همانجا خریدیم . پارسال هردویمان گیوه می پوشیدیم . پدرم دعوایمان کرد ، گفت بهتان می گویند گیوه پا . ساعت نه و پنجاه دقیقه به ریل راه آهن رسیدم . شروع کردم به شمارش گام هایم . هرگام یک نمی دانم اسمش چه می شود ! شب از فاطمه پرسیدم : اسم این مستطیل های بتونی میان ریل های راه آهن چیست ، فاطمه خنید و گفت : خب معلوم است ریل راه آهن ! گفتم آنوقت نام دو خط آهنی موازی چه می شود ؟ نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت به ترکیب این دو تا می گویند ریل راه آهن . باید یک وقتی از روح الله ترابی بپرسم . پدرش باز نشسته ی راه آهن است . فاطمه گفت مثل پله های نردبان ، صد تا صدتا می شمردم . هر صدتایی که تمام می شد یک گوشه ی ذهنم یادداشت می کردم و دوباره از یک شروع می کردم . روی تمام پله ها حک شده بود 85 RAI CGB . معنی اش را نفهمیدم ، هشتاد و پنج احتمالا عرض ریل باشد ، شک داشتم . تا چهارصد و پانزده رسیده بودم . قطار پشت سرم سوت زد . تا سوت بعدی بیست تای دیگر هم شمردم ، سوت بعدی بوی عصبانیت و فحش می داد ، جز من کسی روی ریل راه نمی رفت ، کنار رفتم تا قطار رد شود . یک لوکوموتیو ، یک یدک کش و یک واگن باری ، جوانکی سیاه سوخته روی یدک کش نشسته بود ، پاهایش آویزان بودند و جوری به شهر نگاه می کرد که انگار بار اولش بود شهر را می دید ، از پنجره ی واگن مردی مردی میان سال با کلافگی و بی حوصلگی سرش را گذاشته بود لب پنجره . از چهره اش معلوم بود دلش سیگار می خواهد . ده و ده دقیقه توی کتابخانه بودم . کسی نبود . اول " تمام زمستان مرا گرم کن " علی خدایی را خواندم ، خوشم آمد . بعد " انسان اخلاقی و جامعه ی غیر اخلاقی " راینهولد نیبور را شروع کردم . ایده ی مرکزی کتاب تفکیک میان اخلاق فردی و اخلاق اجتماعی و گروهی ست ، نقد توهمات اخلاق گرایانه در باب سیاست و قدرت در دنیای طبقه ی متوسط ، ضرورت های سیاسی ، اجتناب ناپذیری تضاد ، ضرورت کاربرد زور و مباحثی از این دست ، تا اذان مقدمه و دو فصل اولش را خواندم . فاطمه ساعت دو و نیم آمد دنبالم ، تا آن وقت داشتم " شطح نو " از هیوا مسیح را می خواندم ، از توضیح نامش خوشم آمده بود : شطح نو / سخنان شماس خراسانی / عارف قرن هیچدهم . مقدمه اش هم که نامش را گذاشته بود " به جای حرف های همیشگی " خوب بود اما خودش چنگی به دل نمی زد . هوا خیلی گرم بود . هشت طبقه را که رفته بود بالا تازه یادش آمده بود که قرار بوده بیاید دنبالم . هشت طبقه آمده بود پایین ، هشت طبقه با هم رفتیم بالا . ساعت سه ی بعد از ظهر بود . ادامه 👇
وب نوشت‌های مرحوم / 14 مرداد 90 تا سحر نخوابیدم . یک ربع مانده به سه رسیدیم خانه . رفته بودیم خانه ی میر محمد ، علیرضا هم بود ، این بار برگشتنی تا خانه رساندمش ، دیر بود . مشغول نوشتن شدم ، منیر اس ام اس زد چهارشنبه افطاری خانه شان دعوتیم . تشکر کردم ، گفتم معلوم نیست ، ناراحت شد ، گفت کلاس می گذارید ، منیر دختر ماست ، من را پدر جان صدا می کند ، پدر منیر رییس بانک بود ، توی یک سرقت مسلحانه - از همان هایی که توی فیلم ها نشان می دهند – کشته شد . خودش را انداخته بود روی سر دسته ی سارق ها ، سر دسته ی سارق ها شلیک کرده بود توی قلبش ، اگر توی قلب کسی شلیک بکنند می میرد ، پدر منیر مرده بود ، سر دسته ی سارق ها نتوانسته بود فرار کند ، گرفته بودندش ، یکی از همدست هایش را هم ، همدست دیگر اما فرار کرده بود ، منیر عشق عکاسی بود ، نگذاشتند دانشگاه ، هنر بخواند ، حالا دارد پزشکی می خواند ، سر دسته ی سارق ها اعدام شد، همدستش حبس ابد خورد ، همدست سوم را هر چه کردند لو ندادند ، منیر هیچ خواهر و برادری ندارد ، قبل از ازدواج دخترخوانده ی فاطمه بود ، بعد از ازدواج شد دختر ما . سعادت آباد ، بلوار دریا ، نام یک خیابان را به اسم پدرش گذاشته اند ، چهار شنبه باید تا آنجا برویم . سختمان می شود ، گفتم: " تا ببینیم " . سحر پلو ماش داشتیم . نماز خواندیم ، خوابیدیم ، پرده ی اتاق را کشیدم ، کولر روشن بود ، رفتم زیر لحاف ، هوا خنک بود ، آفتاب از شیشه ی در بالکن توی اتاق سرک کشید ، اذیت کننده بود ، چادر مجلسی فاطمه را گذاشتم لای در ، آفتاب دیگر داخل نمی آمد ، تا ده و نیم خوابیدم . فاطمه تا دوازده خوابید ، سری به اینترنت زدم ، بعد رفتم توی آشپزخانه . کلی ظرف تلنبار شده بود ، رادیو دو موج کوچیکمان را بردم توی آشپزخانه ، روشنش کردم موج اف ام ، رادیو آوا ، پیچ را تابندم ، رادیو فرهنگ ، پیچ را تباندم ، رادیو ورزش ، پیچ را تاباندم ، رادیو پیام ، پیچ را نتاباندم ، برنامه های خوبی داشت ، پر بود از موسیقی و شعر ، می خواند : " این بار / تو بگو دوستت دارم / آسمان را گرفته ام / که به زمین نیاید " . می خواند : " لحظه هایی هست / که دلم / برای تو / تنگ می شود / من / نام این لحظه ها را / همیشه / گذاشته ام " ظرف ها را می شستم . حوالی دوازده و نیم به آقای زائری اس ام اس زدم ، شب قبل برای برای اولین برنامه شان را دیده بودم – شب های روشن – پرسیدم : انتقاد هم می پذیرید ، دلیور اس ام اس آمده و نیامده تلفن کرد ، پرسیدم : انتقاد هم می پذیرید !؟ گفت برای همین زنگ زده است . انتقاد کردم ، اول همه ی انتقاد ها عبارت " به نظر من " داشت . اینجوری لابد مؤدبانه تر می شد . گفتم شأن آدم ها بالاتر از آنست که دکور برنامه های تلویزیونی باشند ، گفتم این توهین به کرامت انسان هاست ، گفتم آن زنی که روی سجاده نشسته ذکر می گوید و تسبیح می چرخاند ، فیلم است ، تئاتر است ، مسخره است ، مادر بزرگ من را ، مادر من را مسخره می کند ، بعد گفتم لوکیشن برنامه خوب نیست ، سر باز است ، شما می خواهی صدایت به افراد حاضر در آنجا هم برسد ، مدام داری داد می زنی ، خسته کننده می شود ، روی اعصاب می رود . آقای زائری سکوت کرد ، تأمل کرد ، توضیح داد ، تشکر کرد . آقای زائری آدم خوبی ست . ادامه 👇
وب نوشت‌های مرحوم / 15 مرداد 90 دیر و خسته رسیدیم خانه ، ساعت از دو گذشته بود ، نگهبان مجتمع سلام کرد ، فاطمه پرسید سحری چی بخوریم ، تخم مرغ تنها جوابی بود که می توانست خوش حالش کند ، گفتم تخم مرغ ، آنقدر خسته بود که نای خوشحال شدن نداشت ، خوابیدیم ، یک ساعت می شد خوابید ، صدای زنگ ساعت را نفهمیده بودم ، تلفن خانه مدام زنگ می زد ، از خواب پریدم ، لبم تبخال زد ، تا آمدم تلفن را بردارم قطع شد ، خودم زنگ زدم خانه ، اشغال بود ، موبایلم زنگ خورد ، مادر بود . باقی مانده ی پلو ماش های دیشب را گرم کردم ، سه تا تخم مرغ نیمرو کردم ، فاطمه به زور بیدار شد ، نیم ساعت مانده بود اذان بدهند . اذان که دادند عطش داشتم ، فرصت نکرده بودم لیمو توی لیوان آب یخ بچلانم . اذیت شدم ، به فاطمه گفتم حرف نزنیم ، گفتم حرف زدن بعد از سحری تشنه ام می کند ، گفتم فقط بخوابیم ، عطش داشتم ، سخت خوابیدم . هشت و نیم از خواب پریدم ، فاطمه هنوز خواب بود ، سحری دیده بودم که ساعت موبایلش را راوی هشت کوک می کند ، صدایش کردم ، گفت به خودش یک ساعت مرخصی داده است . تا نه خوابیدیم . بیدار شدیم ، فاطمه رفت ، من ماندم ، کار نوشتنی داشتم ، پرسه ای در کوچه پس کوچه های مجازی زدم ، ایمیلم را چک کردم ، پیام ها ی وه را تایید کردم ، یکی پیام گذاشته بود که به خاطر اینکه مردم پای منبر من بوده اند توی شهر فردوس نتوانسته اند جلوی خودکشی دختر همسایه را بگیرند، دختر حامله بوده ، بچه ی توی شکمش هم سقط شده بود ، فکر کردم شهر فردوس توی خراسان باشد . فکر کردم قدیم ها که با اتوبوس می رفتیم مشهد ، شهر فردوس سر راهمان بود . اشتباه گرفته بود . این را گفتم ، دلم آرام نگرفت ، هی یک چیزهایی نوشتم ، لا اله الّا الله گفتم پاکشان کردم ، هی یک چیزهایی نوشتم ، بی خیال گفتم ، پاکشان کردم ، تازگی ها کلا صبور شده ام . آنقدر که برای خودم هم تعجبی ست ، چند وقت پیش که از جلسه ی کذایی تهران بر می گشتیم میر محمد هم از صبوری ام تعجب کرده بود ، گذاشته ام به حساب آغاز پیری . احساس پیری می کنم ، مثل همه ی آن هایی که در آستانه ی سی سالگی قرار دارند ، بی خیال شدم . ننوشتم . فصل دوازدهم " نام من سرخ " را خواندم . اسمش بود " پروانه می گن بهم " فصل سیزدهم را هم خواندم . اسمش بود لک لک می گن بهم . برگشتم سراغ کامپیوتر ، نقدی بر آقا یوسف نوشتم . این شکلی شروع می شد : " آقا یوسف یک منبر است ، یکی از آن قصه هایی که روی منبر تعریف می شوند " موبایلم زنگ خورد ، نوشته بود : Baba ، بابا یعنی بابای فاطمه ، اگر می نوشت Babam می شد بابای خودم ، نام بابای فاطمه مرتضی ست نام بابای من مصطفی . دیروز که داشتیم از کنار دانشکده ی مدیریت دانشگاه تهران رد می شدیم ، فاطمه ذوق زده گفت : (این دانشکده ی بابای من است ) . بابایش دو تا لیسانس دارد ، قبل از انقلاب به خاطر مبارزات انقلابی از دانشگاه علامه اخراجش می کنند ، حالا یک لیسانس از دانشگاه علامه دارد ، یک لیسانس از دانشگاه تهران ، یکی مهندسی ماشین آلات کشاورزی ، یکی مدیریت دولتی . تلفن را جواب دادم ، گفت هر چی روی گوشی فاطمه زنگ می زند ، جواب نمی دهد ، گفتم شاید توی جلسه باشد ، شاید هم یادش رفته باشد از حالت بی صدا درش بیاورد ، گفتم اگر کاری هست به من بگوید ، چند روز دیگر تولد maman f است ، maman f روی گوشی من یعنی مامان فاطمه . از اولین روزهای ایام خواستگاری به همین اسم ذخیره شد ، در طول این سال ها عوضش نکردم ، گفت که می خواسته درباره ی هدیه ی روز تولد maman f با فاطمه مشورت کند ، هدیه ی روز زن برای مامان فاطمه یکی از این گوشی های لمسی سامسونگ خریده بودند ، دو هفته ی پیش که شمال بودیم ، لب ساحل انزلی آب خورد و سوخت ، من شوخی می کردم که هدیه باید گارانتی داشته باشد . اذان که دادند هنوز داشتم می نوشتم ، نوشتنم که تمام شد نیم ساعت از اذان گذشته بود ، صبر کردم تا فاطمه بیاید نماز را به جماعت بخوانیم ، بدنم خسته شده بود ، احساس کوفتگی داشتم ، از پشت میز بلند شدم ، کش و قوس رفتم ، رادیو را روشن کردم ، اخبار می گفت ، از کاهش رتبه ی اعتباری آمریکا ، از بحران بدهی آمریکا ، از ثبت نام وانت بارها ، آمریکایی نبودم ، وانت بار هم نداشتم ، موجش را عوض کردم ، شعری از پابلونرودا می خواند که یک جایی اش می گفت : گویی هر آنچه هست / قایقی کوچک است / راهی جزیره های تو / که چشم به راه منند . فاطمه ساعت سه آمد ، با بابایش صحبت کرده بود ، بابایش گفته بود عطر بخریم ، سر به سرش گذاشتم ، گفتم این که می شود هدیه ی حاج اقا ، خندیدیم . نماز خواندیم ، خوابیدیم . خواب دیدم به جاهای دور سفر کرده ام . ادامه 👇
وب نوشت‌های مرحوم / 16 مرداد 90 ساعت دو خوابیدیم ، فاطمه قبل از خواب تنگ را توی همان پارچه ی کرم غرق گل های ریز ریز بنفش و نارنجی پیچید ، از اولش هم قشنگ تر شد ، کوک ساعت می گفت یک ساعت چهل و پنج دقیقه برای خواب فرصت داریم ، تمامش را خواب دیدم ، خواب دیدم حمید بازرگان با یک دختر شر و شور لبنانی ازدواج کرده است ، سبزی فروش محلّه از دستشان کلافه بود ، خواب دیدم اطراف اصفهان جایی بود مثل لاله جین همدان ، پر از ظرف ها و مجسمه های ی سفالی بزرگ ، خواب دیدم با دوچرخه جاده های شمال را طی می کنم ، جاده هاپر از مه بودند ، حتی یک قدم جلو تر را نمی شد دید ، من با دو چرخه همه اش را رفتم ، ساعت زنگ زد ، مادر تلفن کرد ، سحر پلو گوشت داشتیم ، سفره را انداختم ، سبد حصیری را پر از سبزی خوردن کردم ، کاسه های سفالی را پر ماست ، رویش دانه های خرفه ریختم ، می گویند عطش را کم می کند ، می گویند خون ساز است ، فاطمه بیدار شد ، غذا را داغ کرد ، غذا را آورد سر سفره . تلویزیون را روشن کردم ، شبکه ی یک را ندیدیم ، شبکه ی دو را هم ، شبکه ی سه را هم ، شبکه ی قم را هم ، صدای تلویزیون را تا آخر را قطع کردم ، رادیو را روشن کردم ، تلویزیون فقط به خاطر عدد سبزرنگ گوشه ی پایین سمت چپش روشن بود ، عددی که مدام کمتر و کمتر می شد . به فاطمه گفتم صبح با او می آیم ، گفتم می روم دانشگاه ، لباس هایم را اتو زدم ، متنی که باید ترجمه می کردم را پرینت گرفتم ، دنبال فلش مموری سیاه رنگ می گشتم ، مدادم را پیدا کردم ، خیلی وقت بود که گمش کرده بودم ، نماز خواندیم ، خوابیدیم . فاطمه ساعت هشت صدایم کرد ، بیدار شدم ، نای راه رفتن نداشتم ، گفت عجله کنم ، پلک هایم از هم باز نمی شدند ، رفتم دستشویی ، آب زدم به صورتم ، افاقه نکرد ، بیرون که آمدم ولو شدم روی کاناپه ، گفتم نمی آیم ، خوابم می آید ، فاطمه رفت ، ساعت را روی نه و نیم کوک کردم ، خوابیدم . بیدار شدم ، لباس پوشیدم ، قید دانشگاه را زدم ، پیاده راه افتادم به سمت مدرسه ی هنر ، راه همیشگی ، ریل راه آهن ، آفتاب کم رمق تر از روزهای قبل بود ، نرسیده به میدان ، روی ریل ، مردی خجالت زده به سمتم آمد ، حدس زدم گدا باشد ، سر و وضعش مرتب بود ، حدس زدم از آن گدا های امروزی باشد که با سر و وضع مرتب و قیافه ی آدم حسابی ها مردم را سرکیسه می کنند ، راهم را سد کرد ، تکه کاغذی را که با دو تا دستش گرفته بود نشانم داد ، با خودکار آبی آدرس دو تا داروخانه رویش نوشته شده بود ، اولی زنبیل آباد ، میدان صدوق اول عطاران ، دومی اول خیابان هنرستان ، حدس زدم از آن گداهایی باشد که هزینه ی دوا و درمان را بهانه می کنند ، آدرس دومی را پرسید ، از آن جایی که ایستاده بودیم ، روی ریل ، خیابان هنرستان سمت راست من می شد و سمت چپ او ، مکثی کرد ، کاغذ را هنوز با دو تا دستش گرفته بود ، بی خداحافظی از بالای ریل جستی زد پایین و دوید به سمت خیابان هنرستان .، چند قدم آن طرف تر کارگرها قیر داغ می کردند . ساعت ده رسیدم کتابخانه . ادامه👇
وب نوشت‌های مرحوم دوشنبه 17 مرداد 90 گفتم سحری را من درست می کنم ، گاز را روشن کردم ، ته زود پز روغن سرخ کردنی ریختم ، گذاشتم داغ بشود ، دو تا پیاز توی روغن خرد کردم ، پیاز ها را تفت دادم ، زردچوبه اضافه کردم ، ادویه ی مرغ اضافه کردم ، نمک اضافه کردم ، هم زدم ، از فریزر یک بسته سینه ی مرغ در آوردم ، با پیاز ها تفت دادم ، این رو آن رویشان کردم ، فلفل دلمه خرد کردم ، گوجه خرد کردم ، زیره ریختم ، آب ریختم ، سیب زمینی انداختم توی زودپز ، درش را گذاشتم ، آشپزی را روزهای بعد از عمل مادر یاد گرفتم ، مادر روی تخت خوابیده بود ، پایش را عمل کرده بودند ، من می رفتم توی آشپزخانه ، مادر آموزش می داد . سحر چلو مرغ خوردیم ، معرکه شده بود . بعد از سحر نخوابیدم ، تا شش ، تجربه ی خوبی بود ، دم نکردم ، شش رفتم توی رختخواب ، تا هشت خوابیدم ، با فاطمه بیدار شدم ، رساندمش لب کانون ، خودم رفتم دانشگاه ، کلی کار عقب افتاده داشتم ، اول مشغول ترجمه شدم ، چند صفحه ای از کتاب A practical companion to ethics بود ، از لزوم به کار بردن خلاقیت در مواجهه با مسائل پیچیده ی اخلاقی می گفت ، می گفت بن بستی در راه نیست ، یک مسئله ی اخلاقی مشهور را مثال می زد ، مسئله ای که لورنس کوهلبرگ طرح کرده بود ، مسئله ی " هایتس " ، هایتس شوهر زنی بود که سرطان داشت ، زن با مرگ دست و پنجه نرم می کرد ، فقط یک دارو می توانست او را زنده نگه دارد ، رادیومی که داروسازی در همان شهر زن و شوهرش – هایتس – کشف کرده بود ، داروساز دو هزار دلار می خواست ، ده برابر ارزش واقعی دارو ، هایتس آن پول را نداشت ،ه به همه ی آشناها رو انداخت ، فقط نیمی از پول جور شد ، داروساز قبول نکرد ارزان تر بفروشد ، مهلت هم نداد ، هایتس میان دو گزینه مانده بود ، دزدی یا مرگ همسرش ، هایتس دارو را دزدید ، آیا کار او غیر اخلاقی بود ؟ رفتم سراغ دکتر اسلامی ، در مورد پایان نامه صحبت کردم ، گفت برای استاد راهنما با دکتر جوادی صحبت کنم ، فاطمه یک شاگرد دارد اسمش نرگس است ، از آن بچه های خلاق و دوست داشتنی ، فاطمه از روی نقاشی ها و حرف های نرگس حدس زده بود پدرش راننده کامیون باشد ، پدر چاقی که خیلی وقت ها نیست لابد راننده کامیون است ، گذشت تا فاطمه دوره ی گام به گام اندیشه را در کانون اجرا کرد ، فلسفه برای کودکان ، نرگس را برای اولین دوره انتخاب کرده بودند ، مادر نرگس گفته بود باید از پدرش اجازه بگیرد ، فاطمه تعجب کرده بود ، مادر نرگس گفته بود پدر نرگس دکترای فلسفه دارد ، استاد دانشگاه است ، در این زمینه باید او نظر بدهد ، نرگس عاشق فاطمه است ، به پدرش گفته خیلی کمکم کند ، پارتی گردن کلفتی ست . بعد از نماز با دکتر مفتاح صحبت کردم ، چند ماهی واتیکان بود ، عنوان گزارش سفرش را گذاشته بود " از قم تا رم " اتاقش خیلی خنک بود ، گفتم فاصله ی جهنم تا بهشت ، فاصله ی حیاط دانشگاه تا اتاق شماست ، دکتر مفتاح رییس دانشکده است ، خندید . ادامه 👇
وب نوشت‌های مرحوم سه شنبه 18 مرداد 90 تمام شب را نخوابیدم ، شش و نیم صبح رفتم توی رختخواب ، فاطمه هشت رفت ، فهمیدم ، خواب های بدی دیدم ، خواب مرگ ، خواب دعوا ، خواب کتک کاری ، خواب تعقیب و گریز ، با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، یادم رفته بود سیمش را بکشم ، یک ور مغزم می گفت بی خیال ، ور دیگرش می گفت جواب بده ، از دست خواب های آشفته نجاتم داده بود ، جواب دادم ، بابا بود – Babam - بابای خودم ، گفت ظهر بخیر ، گفت می دانی ساعت چند است ؟ کمی مانده بود تا نه بشود ، برای بابا صبح زود بیدار شدن یک اصل است ، می خواست بداند جمعه افطار کجاییم ، می خواست خانواده ی فاطمه اینها را برای افطار دعوت کند ، درباره ی هدیه ی چشم روشنی خانه ی جدیدشان صحبت کرد ، خانواده ی فاطمه قبل از ماه رمضان رفتند خانه ی جدید ، خانه ی جدیدشان یک آپارتمان بزرگ است ، درست روبروی خانه ی قبلی شان ، خانه ی قبلی شان را نفروختند ، تجربه ی آپارتمان نشینی نداشتند ، گفتند شاید خوشمان نیامد ، بی استثنا همه عاشق خانه ی قبلی بودند ، به خاطر حیاطش ، به خاطر حوضش ، به خاطر باغچه اش که یک درخت شاه توت داشت ، یک درخت زیتون ، یک درخت آلبالو ، یک درخت انجیر ، به خاطر یاس هایی که روزهای آخر اسفند بویشان تا هفت محل آن طرف تر می رفت ، به خاطر شمعدانی هایی که همه از قلمه شان می بردند ، به خاطر انجیرهایی که سبد سبد خانه ی همسایه و فامیل می رفت ، به خاطر آلبالو پلو با مرغ هایی که آلبالویش گرم گرم تازه از درخت چیده شده بود ، به خاطر ایوان رو به باغچه ، ایوان رو به گل های سرخ رز ، جایی که می شد قبله ام یک گل سرخ را با تمام وجود فهمید ، به خاطر کنده درخت هایی که برای نشستن دور تا دور باغچه چیده شده بودند ، به خاطر در ها و پنجره هایی که از همه سو به حیاط باز می شدند . نفروختندش ، گفتند شاید از آپارتمان نشینی خوشمان نیامد ، گفتند شاید خواستیم برگردیم ، هیچ وقت بر نمی گردند ، به خاطر همه ی خوبی های آپارتمان جدیدشان ، به خاطر تراس بزرگش که حالا غرق گل شده است ، به خاطر آشپزخانه ی دو تکه ی اندورنی و بیرونی دارش ، به خاطر سالن بزرگش ، به خاطر منظره اش ، به خاطر گرمای زمستان و خنکی تابستانش ، به خاطر بوی تازگی و نویی که از همه ی خانه لبریز است ، به خاطر رنگ کابینت ها ، به خاطر زیادی کابینت ها ، به خاطر رنگ درها ، رنگ دیوارها ، رنگ سرامیک ها ، به خاطر مجالی که به نو شدن همه چیز به بهانه ی تغییر خانه داد ، نو شدن گاز ، نو شدن تخت و دراور ، نو شدن پرده ها ، نو شدن سطل آشغال ، نو شدن سطل دستشویی ، نو شدن سطل حمام ، نوشدن پتوها ، نو شدن روفرشی ها و روتختی ها ، نو شدن میز مطالعه ، نو شدن ویترین ، نو شدن لیوان ها ، استکان ها ، ظرف ها ، نو شدن قاب ها ، حتی به خاطر ریموت در پارکینگ ، حتی به خاطر موسیقی آسانسور ، هیچ وقت بر نمی گردند . پیشنهاد بابا برای چشم روشنی خانه ی جدیدشان مثل همیشه کتاب بود . تا ساعت ده توی خانه پلکیدم ، خواب از سرم پریده بود ، از خانه بیرون زدم ، هوا کمی تا قسمتی ابری بود ، نسیم خنکی در جریان بود ، سلّانه سلّانه تا مدرسه هنر رفتم ، نیم ساعت طول کشید ، کتاب " نان سال های جوانی " نوشته ی هاینریش بل را برداشتم . از او فقط " عقاید یک دلقک " را خوانده بودم ، چند صفحه ای که گذشت خواب توی چشم هایم خانه کرد ، مدام چرت می زدم ، از آن چرت هایی که غالبا موقع رانندگی سراغ آدم می آید ، یکهو و بی خبر و ناگهانی و شیرین ، هرچه آب به سر و صورتم زدم فایده ای نداشت ، کتاب را به زور تمام کردم ، تمام داستان در یک دوشنبه می گذشت ، همان جور که در خود کتاب آمده بود ابدیت باید یک روز دوشنبه باشد ، از این جمله خیلی خوشم آمد : گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد . داستان مرد جوانی بود که با درد گرسنگی و فقر دست و پنجه نرم کرده بود . به فاطمه اس ام اس دادم که کتابخانه نمی مانم ، گفتم برگشتنی بیاید دنبالم ، ساعت سه و نیم آمد ، چهار خانه بودیم ، چند فصل دیگر از نام من سرخ را خواندم تا خوابم ببرد ، تا هفت و نیم خوابیدیم ، افطار باقی مانده ی پیتزای دیشب را داشتیم ، مثل همیشه خوشمزّه تر از تازه اش بود . ادامه 👇
وب نوشت‌های مرحوم چهارشنبه 19 مرداد 90 از خانه بیرون نرفتم ، کار نوشتنی داشتم ، از یک نشریه سفارش مطلب گرفته بودم ، دو تا ، یکی را گذاشتم برای صبح ، همان که اسمش را گذاشته بودم " سرکنگبین و صفرا " آن یکی را برای عصر ، عنوانش بود " مرا بشنو ! همین " ، کاغذهای برچسب دار را گذاشتم روی میز ، رنگشان به سبز پسته ای می زد ، صورتی هم داشتم ، کوچک بودند ، زرد هم داشتم ، اندازه شان بزرگ بود اما از همدیگر بد کنده می شدند ، خیلی اوقات که اصلا کنده نمی شدند ، پاره می شدند ، همان سبزپسته ای ها را برداشتم ، تهران خریده بودمشان ، از شهر کتاب توی خیابان بهشتی ، همه ی حرف ها و فکرها و ایده هایی که چند روز قبل توی ذهنم وول خورده بودند و از سر و کول هم بالا رفته بودند را آوردم روی کاغذها ، هر کدام را روی یک کاغذ می نوشتم ، بعد کاغذ را می کندم و می چسباندم روی دیوار کنار میز مطالعه ، می رفتم سروقت کاغذ بعدی ، این جور وقت ها کارم شبیه به یک معلم دبستان است ، وقتی وارد کلاسی می شود که بچه ها در نبود معلمشان توی سر و مغز هم می زنند ، جفتک می پرانند ، جیغ می کشند ، گرگم به هوا بازی می کنند ، کتک کاری می کنند ، موشک هوا می کنند ، روی تخته سیاه شکلک معلم را می کشند ، با کتاب توی فرق سر هم می کوبند ، من همیشه کمی پشت در این کلاس می ایستم ، " کمی " دست کمش یک هفته می شود ، زیادهایش تا یک ماه هم می رود ، می گذارم هر وروجکی که دلش می خواهد بیاید بیاید هر کی دلش می خواهد برود ، اجازه می دهم بچه ها توی مغزم هرچقدر می خواهند جیغ و هوار بکشند ، بازی کنند و آتیش بسوازانند ، آنقدر پشت در صبر می کنم تا خسته شوند ، خسته که شدند یقه ی کتم را صاف می کنم و می روم توی کلاس بچه هایی که از شدت خستگی ولو شده اند را روی نیم کت خودشان می نشانم ، بعد یکی یکی می آورمشان پای تخته و سؤال پیچشان می کنم ، قبل از نوشتن مغز من همچین کلاسی می شود ، ایده ها و فکرها و حرف ها همچین بچه هایی . دیوار کنارم پر شد از برگه های سبز پسته ای برچسب دار ، حالا باید بچه ها را به صف می کردم ، همه شان را یک دور بالا پایین کردم ، از نو خواندمشان ، تمام که شد شماره گذاری شان کردم ، شماره گذاری قاعده و قانون ور نمی دارد ، کشکی ست ، کشک اسم های دیگری هم دارد ، ذوق نویسنده منظورم است . کاغذی که آخرین شماره نصیبش شده به راحتی می تواند جای اولی را بگیرد ، اولی برود روی نیمکت سومی بنشیند ، سومی برود جای دوازدهمی ، دوازدهمی جای نهمی ، باید دید آقا معلم صبح از کدام دنده اش بلند شده ، چه ویری دارد ، اگر با زنش دعوایش شده باشد یک جور شماره گذاری می کند ، اگر حقوقش را اضافه کرده باشند یک جور دیگر . کاغذهای سبز پسته ای پر شده بودند از نوشته هایی بد خط و کج و معوج با روان نویس سیاه و شماره هایی گوشه ی بالای سمت چپشان با روان نویس نارنجی ، دور هر شماره یک دایره ی قناسی که دو سرش هیچ وقت به نمی رسند کشیده شده بود ، روی بعضی کاغذهای سبز پسته ای یک ضربدر بزرگ با روان نویس بنفش کشیده شده بود ، ضربدر بنفش یعنی آقا معلم این بچه را با تیپا از کلاس بیرون انداخته : اخراج . کاغذها را به ترتیب شماره از روی دیوار جمع کردم ، آقا معلم این جوری بچه ها را به ترتیب شماره به صف می کند ، سر هر شماره پشت سر شماره ی قبلی ، آقا معلم - بسته به حال و روزش – گاهی اوقات روی منظم بودن صف حساس می شود ، همه کاغذها باید طابق النعل بالنعل روی هم چسبیده شده باشند ، گاهی اوقات هم برایش مهم نیست ، آنوقت صف بچه ها می شود مثل یک ماری که موقع خزیدن هی پیچ و تاب بر می دارد . کاغذهای به هم چسبیده را گذاشتم روی میز ، حالا بچه به ترتیب شماره هایشان روی نیمکت هایشان نشسته اند ، سکوت در کلاس حکم فرما می شود ، این حساس ترین و سرتوشت ساز ترین بخش کلاس است ، این که آقا معلم کلاس را چه شکلی شروع کند ، آقا معلم یک تکه گچ بر می دارد ، فوتش می کند ، بالای تخته سیاه می نویسد " بسم الله الرحمن الرحیم " بعد بر می گردد و دوباره چشم توی چشم بچه ها می دوزد و سکوت را ادامه می دهد . در این موقع گاهی اوقات بین نیمکت بچه ها قدم می زند و آن ها را ورانداز می کند ، گاهی اوقات جای دو تا از آن ها را عوض می کند ، گاهی اوقات کل کلاس را به هم می ریزد و از نو شماره شان می زند ، گاهی اوقات آن بچه ای که با ضربدر بنفش اخراج شده را صدا می زند و به کلاس برش می گرداند ، گاهی اوقات بر سر انگشت هایش روی میز ضرب می گیرد ، گاهی هم می رود توی آبدارخانه ی معلم ها برای خودش یک چایی می ریزد تا ببیند چه برای شروع کلاس چه خاکی باید به سرش بکند ، بعضی روزها هم می شود که آقا معلم هرچقدر به خودش فشار می آورد نمی تواند کلاس را شروع کند ، آنوقت می گوید : " امروز کلاس تعطیل ، تا فردا ". ادامه
وب نوشت‌های مرحوم پنجشنبه 20 مرداد 90 ساعت را یک ربع مانده به چهارکوک کرده بودم ، برق نبود ، کورمال کورمال تا آشپزخانه رفتم ، نیمی از شهر در خاموشی مطلق بود ، از دوردست فقط چراغ های سبز جمکران روشن بود ، از پنجره ی اتاق ها سرک کشیدم ، از زاویه ی آن پنجره ها هم شهر تا چند خیابان آن طرف تر خاموش خاموش بود ، برگشتم توی آشپزخانه ، کبریت برداشتم ، اولین کبریت را روشن کردم ، یاد دخترک کبریت فروش افتادم ، یاد این که کودکی های ما چقدر با این قصه های غم انگیز گذشت . با کبریت اول راهم را تا پای شمع های تنه درختی کوبیده شده به دیوار دید زدم ، از یک هنرمند قمی خریدیمش ، کار با چوبش حرف نداشت ، یک تنه درخت صاف که شاخه ی موج داری از پایین تا بالایش لغزیده بود با دو تا جاشمعی چوبی حباب دار ، شمع هایش را روشن کردم ، رفتم سراغ قفسه دیواری ، شمع بزرگ رویش را روشن کردم گذاشتم روی اپن آشپرخانه ، یک شکع مکعب مستطیلی ایستاده ، با بدنه ای پر از گل های خشک شده ، روی میز ناهار خوری فاطمه یک کاشی چند رنگ گذاشته بود با دو تا جاشمعی کاسه ای نارنجی ، شمع هایش را روشن کردم و با احتیاط و وسواس گذاشتمش روی میز صبحانه خوری لب پنجره ی آشپزخانه ، فاطمه بیدار شد . باد خنکی می وزید . رادیو دو موج کوچکمان را روشن کردم ، فاطمه برنج هایی که از شب قبل توی پلو پز پخته بود را ریخت توی قابلمه و گذاشت روی گاز ، سحری باز هم فسنجان داشتیم . فاطمه گفت این زیبا ترین سحری عمرم بود ، گفت تا حالا زیر نور شمع سحری نخورده بودم ، توی تاریکی ، از من پرسید : " تو چی !؟ " گفتم : " یادش به خیر ، زمون جنگ ، خط مقدم ، توی سنگر ها این شکلی افطار می کردیم " فاطمه خندید و گفت بعله ! چایی از دیشب مانده را داغ کردم ، فاطمه گفت واقعا بندگان خدا توی جبهه هم روزه می گرفتند !؟ گفتم آره خب ! بعد از چند لحظه ، انگار که کشف تازه ای داشته باشد گفت : " خب خدا را شکر که اون وقتا ماه رمضون توی تابستون نبوده " روزه داری در مرداد داغ قم اذیتش کرده است . در خانه ی ما برق که می رود ، آب هم می رود ، برق که نباشد پمپ ها کار نمی کنند تا آب را هشت طبقه بیاورند بالا و بعد از بالا پخش کنند بین طبقات پایین ، خوبی اش این است که آب آشامیدنی مان از آب توی شیرها جداست ، دبه های بیست لیتری را از دستگاه آب شیرین می کنیم . عصر بیست لیتر آب آورده بودم ، شانسمان گفته بود ، آب شیرین را ریختیم توی آفتابه ی مسی کنج دستشویی ، زیر نور شمع دستشویی رفتیم ، زیر نور شمع وضو گرفتیم ، از رادیو اذان می دادند ، زیر نور شمع نماز خواندیم ، فوت کردیم توی شمع ها ، خوابیدیم . فاطمه هشت رفت سر کار ، من تا یازده خوابیدم ، شدید کمبود خواب داشتم ، چشم هایم درد گرفته بود ، می خواستیم با زبان روزه توی مغز آفتاب ، اذان که دادند ، بزنیم به جاده ، شب ، اصفهان خانه ی " خانم جون " افطاری دعوت بودیم ، خانم جان مامان مامان فاطمه است ، به مامان بابیش می گویند " مامان جون " ماه رمضان ها هرسال خانه ی خانم جون مراسم کلّه پاچه خوران برقرار است ، قانونش این است هر خانواده یک کلّه پاچه ، من و فاطمه یک خانواده به حساب می آییم ، یک دست کلّه پاچه ی اختصاصی سهممان است ، همه ی عروس دامادها یک خانواده به حساب می آیند ، سال های سال ، از زمانی که حاج آقا زنده بوده و پایه ی این مهمانی را گذاشته بوده . آن سال هایی که شش تا کلّه پاچه سر سفره بوده تا سال پیش که بیست و دو تا کلّ] سر سفره بود ، همه می دانستند هر جای دنیا که باشند باید شب پانزدهم را هر جور که شده خانه ی حاج آقا باشند ، پارسال قرار مراسم را به خاطر ما گذاشتند دومین شب جمعه ی ماه ، اذان که دادند راه افتادیم تا به افطاری خانم جون برسیم . از جاده قدیم رفتیم ، جاده ی امام زاده عبدالله ، جاده ی طایقان و نیزار ، از آن جاده های پر پیچ و خم و سربالایی سر پایینی داری که هم ترس دارد هم هیجان ، هر باز توی سر زیری هایش که می افتیم و یک چیزی توی دلمان تکان می خورد فاطمه می خندد و می گوید " آخ جان ، شهر بازی " نماز را امامزاده عبدالله خواندیم ، مسافرها تک و توک زیر سایه ی خنک درخت های کنار امامزاده ناهار می خورند ، رودخانه ای که از پشت امامزاده می گذشت کم آب شده بود . دست فروشی انگور می فروخت . تا اصفهان برسیم آلبوم های موسیقی بالا پایین می شدند ، خشته که شدیم نوبت رادیو بود که مدام موج به موج شوند، رادیو معارف ، رادیو جوان ، رادیو آوا ، رادیو فردا ، رادیو قرآن ، رادیو پیام ، یک ساعت مانده تا اصفهان ، شهرام شکیبا برنامه ی طنز عصر های پنجشنبه اش را شروع کرد ، تا برسیم از خنده و قهقه روده بر شده بودیم . ادامه👇
وب نوشت‌های مرحوم جمعه 21 مرداد 90 سحری دوباره همه خانه ی خانم جون جمع شدیم ، هر دو گروه که از خانه بیرون زده بودیم ، هم آن ها که رفته بودند دعا ، هم ما که رفته بودیم کوه صفه و میدان امام و پل خواجو برگشتنی خرید کرده بودیم ، چیپس و پفک و کرانچی و ماست موسیردار و دلستر ، زن ها توی ایوان نماز می خواندند ، مردها پتوها را روی سرشان کشیده بودند ، دخترها با هم پچ پچ می کردند ، بساط خوردنی ها را توی ایوان ، جلوی سجاده ی خاله ها پهن کردیم ، مامان ها جوش بچه هایشان را میزدند که کرانچی فلفلی نخورند ، بچه ها باولع می خوردند ، پسرها برای اینکه دخترها کمتر بخورند با دست ماست بر می داشتند ، دخترها جیغ می کشیدند ، مردها از زیر پتو سر بیرون آورده بودند و می خندیدند ، سفره را پهن کردند ، تا پهن شدن سفره نوبت نماز خواندن پسرها شد ، هر کسی گوشه ای از حیاط دور تا دور فرش شده را انتخاب کرده بود، نسیمی که از لای شاخه ی های شاه توت و خرمالو پیچ می خورد و توی اتاق ها می رفت خواب را از چشم ها می گرفت ، سفره ها پهن شد ، سینی های پلو و ماش ، ظرف های شکر و خرما ، بشقاب های سبزی خوردن ، کاسه های ماست ، نان خانگی و پنیر و عسل ، من پلو ماش را ساده خوردم ، فاطمه با خرما ، بچه های خاله ناهید با شکر ، بچه های خاله اکرم با گوجه ی خرد شده و نمک ، بچه های خاله ناهید همیشه سر پلو ماش بچه های خاله اکرم را مسخره می کنند ، می گویند : " آخه کی پلو ماش را با گوجه می خوره !؟ " من پلو ماش را با دست خوردم . اذان دادند ، نماز خواندیم ، همه ماشین ها را آورده بودند توی حیاط پشت سر هم قطار کرده بودند ، پژوی دایجون این ها به سمند خاله ناهید اینها گیر بود ، سمند خاله ناهید این ها به پرشیای خاله اکرم این ها ، پرشیای خاله اکرم این ها به تندر خاله مریم این ها ، خاله مریم شیطنت خاله کوچیکه بودنش گل کرد ، گفت حالش را ندارد ماشین را جابجا کند ، همه از خدا خواسته خانه ی خانم جون خوابیدند ، ماشین ما و خاله اعظم این ها بیرون بود ، فاطمه در گوشم گفت برویم که پشه دارند ، من گفتم برویم که صبح افتاب توی چشممان است ، محمد گفت برویم ، شارژر موبایلش را می خواست ، از سر شب خاموش شده بود . ساعت یازده نم نمک همه بیدار شدیم ، قلب درد شدید داشتم ، یکبار نزدیکی های هشت از خواب بیدارم کرده بود ، فاطمه گفت شاید به خاطر چربی باشد ، من گفتم احتمالش هست ، چند فصل دیگر از " نام من سرخ " را خواندم ، کارا و شکوره با هم قرار عاشقانه داشتند قاتل شوهر عمه را کشت ، ، حاج آقا پریشان آمد توی خانه ، محمد سراسیمه رفت بیرون ، سر چهار راه تصادف وحشتناکی شده بود ، موتور پلیس گذاشته بود دنبال یکی از این موتور سنگین ها ، محمد گفت هفتصد و پنجاه بود ، موتور زده بود به یک پراید ، پرت شده بود توی هوا ، با مغز آمده بود روی زمین ، پای چراغ راهنمایی رانندگی ، ضربه آنقدر زیاد بود که بلوک های سیمانی پای چراغ کنده شده بود ، مغز طرف پاشیده بود کف آسفالت ها ، این ها را محمد می گفت ، از تراس فقط می شد جمعیت مردم را دید که روی سر هم قل می زدند ، همه اول به آب و آتش می زدند تا جمعیت را پس بزنند و صحنه را از نزدیک ببینند ، بعد دست هایشان را جلوی دهانشان می گرفتند و زور می زدند تا از صحنه دور شوند و عق نزنند ، نیروهای یگان ویژه که رسیدند مردم جوش آوردند ، عاقل ترها و ریش سفید ها گفتند بروند و الّا کار به شورش می رسد ، رفتند ، مردم پلیس را مقصر می دانستند ، احساساتشان جریحه دار شده بود ، من با خودم کلنجار می رفتم ، یک ور ذهنم می گفت اگر موتوری مقصر نبود باید می ایستاد ، باید به ایست پلیس احترام می گذاشت ، پلیس وظیفه اش را انجام داده بود ، ور دیگر ذهنم می گفت امروز جمعه است ، صبح جمعه شهر پر می شود از این موتورهای مسابقه ای ، جوان ها جمعه ها با این موتورها می روند پیست موتور سواری شاهین شهر ، محمد می گفت جوان بود ، از بچه های همین محله بود ، می گفت خون تمام چهار راه را پوشانده بود و اسفالت ها سرخ سرخ شده بود ، رسیدم به خود فصل " نام من سرخ " سرخ می گفت : " من سرخم و از سرخ بودنم هم خیلی راضی و خوشبختم چون پر قدرتم ، عمیقم ، مثل یه تیکه آتیش گرم و سوزانم ، متفاوتم و هیچ شبیه و بدیلی ندارم " من باز هم به یاد حرف های بابای امین پشت اتاق آی سی یو افتادم : ادامه👇
وب نوشت‌های مرحوم شنبه 22 مرداد 90 مادر بزرگ شب خانه ی بابا اینها ماند ، بابا خوابید ، ایمان رفت پایین سر کار و بار خودش ، من و فاطمه و مامان و مادر بزرگ دوباره چایی دم گذاشتیم ، خربزه قاچ زدیم ، سوهان عسلی خوردیم ، گپ زدیم ، دو ساعت مانده تا سحر خوابیدیم . سحر که شد بابا به مادر بزرگ گفت روزه نگیرد ، ایمان مادر بزرگ را دعوا کرد ، مامان گفت عمو تذکر داده مبادا روزه بگیرید ، من گفتم : "خانم جون اشکالی نداره ، روزهایی که افطار خونه ی کسی دعوت هستید را روزه بگیرید بقیه اش را نه " بابا گفت این چه حرفیه می زنی ؟ ایمان گفت از خودت فتوا می دی ؟ مادربزرگ گفت قربونت برم ننه ، مادر بزرگ به بابا گفت روزه با آدم کاری نمی کنه ، اون که ریشه ی آدم را می خشکونه حرصه ، من گفتم اسمشه که آدم مریض تو ماه رمضون روزه نیست ، فقط منتش سرشه ، بابا گفت هر کاری دلتون می خواد بکنید ، مادر بزرگ خندید و گفت از اوّل همینو بگو ننه . صبح که شد همه از خانه بیرون رفته بودند ، من بودم و مادر بزرگ ، می خواستم کتاب بخوانم ، جوامع الحکایات را از کتابخانه ی بابا نشان کرده بودم ، مادر بزرگ روی مبل ها نشسته بود ، از بالای راه پله ها توی پارکینگ را دید زدم ، بابا ماشین نبرده بود ، گفتم حاج خانم پاشو بریم سر عمّه ها ، مادر بزرگ انگار که دنیا را بهش داده باشند خندید و پرسید راست می گویم ؟ گفت با این کار ثواب دنیا و آخرت را می برم ، عمّه پروین عمّه کوچیکه است ، بین او و عمو همیشه سر این که که کدام یک عزیز کرده ی مادر بزرگند کل کل است ، عمه پروین می گوید مامانم محل به ما نمی گذارد ، فقط می گوید ننه مهدی ، عمو می خندد و می گوید ننه پروین ، ننه حسین ، ننه ابالفضل ها را فراموش کرده ای ؟ حسین و ابالفضل – پسرهای عمه پروین را می گوید ، عمه پروین دیشب خانه ی بابا این ها بود ، بابا عمه بهجت و عمه صدیق را هم دعوت کرده بود ، ظاهرا شوهرهایشان خیلی مریضند ، عذر خواهی کرده بودند ، گفته بودند از خانه نمی توانند تکان بخورند ، مادر بزرگ دوست داشت آن ها هم بودند ، بیشتر به خاطر بابا ، بابا پسر ارشد خانواده است ، مادر بزرگ دوست دارد این بزرگتری حرمت گذاشته شود . مادر بزرگ سریع لباس پوشید ، همیشه فرز و تند است ، توی راه رفتن ها همه از او عقب می مانند ، خوش صحبت است ، فاطمه می گوید سیاست مدار است ، خوش اخلاق است ، توی مادر بزرگ ها چهره و رفتارش از همه جوانتر می زند ، هفتاد و پنج سالی دارد . می خواست عمه ها را بادیدن من غافلگیر کند ، زنگ زد خانه ی عمه بهجت ، عمه که گوشی را برداشت ، همین که مطمئن شد خانه هستند ، گفت الآن دوباره زنگ می زنم ، گفت یکی دارد زنگ خانه را می زند ، گوشی را قطع کرد و گفت : " بدو مسعود ، عمه ت خونه ست " تا آمدم لباس بپوشم لنگه در های پارکینگ را باز کرده بود . آدرس خانه ی جدید عمه بهجت را تلفنی از بابا پرسیدم ، بار آخری که من و فاطمه خانه شان رفتیم عید نوروز بود ، عمه مادر شهید است ، پسراولش جانباز است ، پسر دومش شهید شده ، اسمش سعید است ، بابا می گوید سعید عروس همه هنره ی فامیل بود ، توی فاو شهید شد ، والفجر هشت ، من فقط از روز خاکسپاری اش خاطره های مبهمی توی ذهنم مانده ، اما یک عکس از سه چهار سالگی ام هست که سعید با یکی از آن قلّاب های حرفه ای ماهیگیری یک ماهی بزرگ گرفته ، من دارم باهاش دعوا می کنم که ماهی را به من بدهد ، یک عکس دیگر هم هست که بابا می گوید خود سعید گرفته ، عکسی که من از اینکه قلّاب و ماهی را به من نداده بغض کرده ام و دارم می زنم زیر گریه ، دوربین زنیت حرفه ای اش هنوز توی خانه ی عمه هست ، خانه ی قدیمی ما با خانه ی قدیمی عمه توی یک محلّه بود ، بعد ها من رفتم توی همان پایگاه بسیجی که زمان جنگ سعید رییسش بود ، بچه های جنگ به خاطر سعید دوستم داشتند ، شانزده سال بیشتر نداشتم . ماشین را پارک کردم ، مادر بزرگ دوید زنگ خانه را زد ، هیچ کس خانه نبود ، شاید صد تا زنگ زد مادر بزرگ ، باورش نمی شد توی این فاصله ی کوتاه عمه از خانه بیرون رفته باشد ،بور شد ، بیشتر جوش من را می زد ، گفت عجب اشتباهی کردم ، گفت شاید رفته مسجد ، گفتم : " خانم جون سه ساعت تا اذون مونده " گفت : " شاید رفته خونه ی نرگس " ، نرگس دو سه هفته ای ست که عروسی کرده ، گفتم شاید .
زیرسرویس‌ها👇 تا اکنون مرتب سازی محتوا ادامه دارد