🌺بسم رب الشهدا🌺
#رمان
#مجنون_من_کجایی ❤️
💠
#قسمت_پنجم
راوی زینب
زینب: وای خاک تو سرم
سید یه کاری کن بدبخت شدم
باز این بچه حالش بد شد ..
سیدجواد: هیس هیچی نیست
فقط فشارش افتاده ..
میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم ..
تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم..
رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم ...
جواد رسید آب قند به رقیه دادیم
خداروشکر حالش زود خوب شد ...
رقیه خانم پاشو خواهر
ببین پرواز حسین داداش نشسته
پاشو عزیزم
_رقیه :
به هزار یک زحمت از جا پا شدم
زینب دستمو تو دستش گرفت ..
حسین بالای پله برقی ظاهر شد
دستمو گذاشتم روی شیشه ..
حسین بالاخره به جمع ما پوست
قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره
آغوشش باز کرد برای من
حسین :بیا فدات بشم
با دو به آغوشش پناه بردم
-کجا بودی داداش ؟
حسین :فدات بشم
حسین منو از آغوشش در آورد و دستمو گرفت ..
با بقیه روبوسی کرد ..
به سمت ماشین حرکت کردیم
مادر پیش آقا جواد جلو نشست
منو زینب و حسینم پشت
سرم گذاشتم رو شونه اش
تا قزوین راحت خوابیدم ..
رسیدیم ..
حسین :رقیه جان آجی پاشو
آروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم..
زل زدم تو چشمای حسین داداش
داداش خیلی خوشحالم
پیشمی
حسین: منم عزیز دلم
برو استراحت
الان رفقای من میان اونجا
شما برو بال
ا عصر با هم میریم پیش بابا
-چشم
راوی حسین:
زینب رو فرستادم بالا استراحت کنه ..
خیلی ضعیف شده
امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در بلند شد ..
در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم ..
دوست صمیمیم سید مجتبی
اول از همه وارد شد ..
و در همون حال گفت
رسیدن بخیر مدافع ..
-ممنونم داداش
بیایید تو ..
سید مجتبی : راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم..
گفت پنجشنبه بریم معراج
-إه پس توام تو اون جلسه هستی؟
سیدمجتبی: آره
محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر؟
-الحمدالله امنه
ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه ..
با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم ...
سید مجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه ..
توام خسته ای
فعلا یاعلی
-یاعلی
سید مجتبی یاالله
ما بریم
بچه هارو تا دم در بدرقه کردم..
فکرم شدیدا" درگیر حرف سید مجتبی شد
یعنی حاجی چه فکری تو سرشه!!!!
تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد...
برای احتیاط گفتم کیه ؟؟
صدای زنونه:باز کنید ..
در رو باز کردم..
حسنا خانم از دوستای رقیه بود
سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل..
حسنا خانم :ممنون
#ادامه_دارد .....
نویسنده بانو.....ش
@Hajish1372
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀
#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆