eitaa logo
---♥♥ أین المهدی ♥♥---
126 دنبال‌کننده
364 عکس
138 ویدیو
14 فایل
@yamahdi255815 ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯ ارتباط با مدیر @alivali11
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 چشمامو باز می کنم .. با اتاقی سفید روبرو میشم این اتاق حکایت از ضعف و سستی من داره .. نمیدونم شاید تقصیر من نیست که انقدر وابسته برادرمم !! شاید اگه پدر بود من انقدر ضعیف نمیشدم !!! دلم برای آغوش برادرانش تنگ شده .. خیلی بده بترسی از اینکه حتی اخبار گوش کنی .. هر زمان حسین راهی سوریه میشه تا مدافع اهل بیت امام حسین باشه تو اون ۴۵روز من حتی از چک کردن گوشی هم میترسم ... خدا لعنت کنه این گرگ تشنه به خون اسلام از کجا اومد ..!!؟ در اتاق باز شد دکتر به همراه زینب وارد شدند .. دکتر: بهتری رقیه جان؟ -آره بهترم خواهرمن چند بار بهت گفتم تو ضعیفی این اضطراب ها برات سمه..!! _حسنا توقع نداری ک وقتی حسین سوریست من خیلی آروم باشم؟!! من مطمئنم برادرتم راضی نیست ! حالا چند روزه حسین آقا رفتن سوریه ؟ -۳۹روز دیگه کم مونده برگردن دیگه ! آره الحمدالله تورو خدا دعاکن همه امیدم برگرده ان شالله میان .. زینب جان این دختر لوس مرخصه فقط این استرسها واقعا براش سمه فعلا یاعلی(ع) به کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم .. سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن الاناست که بچه های هئیت از راه برسن .. زینب منو میبره بالا تو یکی از اتاقا میخوابونه رقیه من میرم پایین کمک خواستی صدام کن .. باشه آجی ... با آرام بخشی بهم تزریق شده بود پا به دنیایی بی خبری گذاشتم . با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم .. الو الو صدایی نیومد !! یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی؟!! تمام سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟!!! پس کی میای ؟؟ داداش فدای اون صدای بغض آلودت بره ... ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونه ام .. نه .... !!!!! چی نه رقیه جان ؟!! بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت .. یه ساعت زودترم ، یه ساعت .. ‌من فدای آجی خانمم بشم .. باشه عزیزم .. گوشی رو گذاشتم بدون توجه به ظاهرم از پله ها دویدم تو حیاط .. فقط خوبه روسری سرم بود مـــــــــــــــامـــــــــــــان چیه عزیزم ؟ خونه روگذاشتی سرت ! داداشم زنگ زد ... کف گیر از دست مامان افتاد.. گفت: خوب چی گفت؟ ان شاالله پس فردا صبح تهرانه گفتم میریم دنبالش مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت .. که امیدمو نا امید نکردی .. ......... نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 بیشتر بچه های هئیت رفته بودن که سیدجواد صدام کرد . رقیه خانم بیا حاج آقا کریمی کارت داره .. چشم الان میام .. حاج آقا کریمی از همرزمان و دوستان صمیمی پدرم بود. جانباز و شیمیایی جنگ ، الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن.. استاد مهدویت منم هستن .. و اینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن .... البته اینا همش افتخاره حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود . خخخخخخ بطور کامل حاجی رو معروفی کردما ... سلام استاد قبول باشه قبول حق دخترم .. حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه .. چه کاری استاد ؟!!!!! هم کلاسای مهدویتت شروع میشه هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش . . . جلسه است چشم منوربه جمال مهدی زهرا (س) ان شاالله ساعت ۱۱ شب بود و من خوابم نمی برد .. به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدر و مادرم بود رفتم ... صفحه اول ک باز کردم بابا تو ۳-۴سالگی بود دست کشیدم روی عکس .. بابا قرار مربی مهدویت بشم .. بابا پسرت دو روز دیگه از سوریه برمی گرده .. مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشد... تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰ نوزده سال پیش ... این عکس اوج حسرت منه بابا و مامان ... حسین دستش تو دست مادر زینب تو آغوش پدر مادر هم منو باردار بود .. تو این عکس مادر منو ۶ ماهه بادار بود .. دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من ... امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید ... اون بغل چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم ... حسرت آغوش پدر . . . هر وقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود نه آغوش پدر ! بالاخره اون دو روز تموم شد. دو روز سخت و طاقت فرسا .. دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب و حسرت سیدجواد و ضعف و بی حالی من گذشت انقدر تو اون دو روز حالم بد بود ، انقدر بی تاب بودم که همه رو نگران میکردم ... بالاخره امروز رسید ساعت ۷/۵ صبحه همه آماده ایم .. به سمت تهران راه افتادیم توراه سیدجواد زد کنار هم بخاطر حال خراب من هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی ... ساعت ۹ صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره !! پاشدم برم ی آبی به دست و روم بزنم که باز بی حال شدم ... ......‌‌ نویسنده بانو.....ش @Hajish1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 راوی زینب زینب: وای خاک تو سرم سید یه کاری کن بدبخت شدم باز این بچه حالش بد شد .. سیدجواد: هیس هیچی نیست فقط فشارش افتاده .. میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم .. تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم.. رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم ... جواد رسید آب قند به رقیه دادیم خداروشکر حالش زود خوب شد ... رقیه خانم پاشو خواهر ببین پرواز حسین داداش نشسته پاشو عزیزم _رقیه : به هزار یک زحمت از جا پا شدم زینب دستمو تو دستش گرفت .. حسین بالای پله برقی ظاهر شد دستمو گذاشتم روی شیشه .. حسین بالاخره به جمع ما پوست قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره آغوشش باز کرد برای من حسین :بیا فدات بشم با دو به آغوشش پناه بردم -کجا بودی داداش ؟ حسین :فدات بشم حسین منو از آغوشش در آورد و دستمو گرفت .. با بقیه روبوسی کرد .. به سمت ماشین حرکت کردیم مادر پیش آقا جواد جلو نشست منو زینب و حسینم پشت سرم گذاشتم رو شونه اش تا قزوین راحت خوابیدم .. رسیدیم .. حسین :رقیه جان آجی پاشو آروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم.. زل زدم تو چشمای حسین داداش داداش خیلی خوشحالم پیشمی حسین: ‌منم عزیز دلم برو استراحت الان رفقای من میان اونجا شما برو بال ا عصر با هم میریم پیش بابا ‌-چشم راوی حسین: زینب رو فرستادم بالا استراحت کنه .. خیلی ضعیف شده امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در بلند شد .. در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم .. دوست صمیمیم سید مجتبی اول از همه وارد شد .. و در همون حال گفت رسیدن بخیر مدافع .. -‌ممنونم داداش بیایید تو .. سید مجتبی : راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم.. گفت پنجشنبه بریم معراج -إه پس توام تو اون جلسه هستی؟ سیدمجتبی: آره محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر؟ -الحمدالله امنه ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه .. با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم ... سید مجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه .. توام خسته ای فعلا یاعلی -یاعلی سید مجتبی یاالله ما بریم بچه هارو تا دم در بدرقه کردم.. فکرم شدیدا" درگیر حرف سید مجتبی شد یعنی حاجی چه فکری تو سرشه!!!! تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد... برای احتیاط گفتم کیه ؟؟ صدای زنونه:باز کنید .. در رو باز کردم.. حسنا خانم از دوستای رقیه بود سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل.. حسنا خانم :ممنون .....‌‌ نویسنده بانو.....ش @Hajish1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 راوی زینب زینب: وای خاک تو سرم سید یه کاری کن بدبخت شدم باز این بچه حالش بد شد .. سیدجواد: هیس هیچی نیست فقط فشارش افتاده .. میرم یه آب معدنی با چهارتا قند می گیرم براش آب قند درست کنیم .. تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم.. رقیه گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم ... جواد رسید آب قند به رقیه دادیم خداروشکر حالش زود خوب شد ... رقیه خانم پاشو خواهر ببین پرواز حسین داداش نشسته پاشو عزیزم _رقیه : به هزار یک زحمت از جا پا شدم زینب دستمو تو دستش گرفت .. حسین بالای پله برقی ظاهر شد دستمو گذاشتم روی شیشه .. حسین بالاخره به جمع ما پوست قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره آغوشش باز کرد برای من حسین :بیا فدات بشم با دو به آغوشش پناه بردم -کجا بودی داداش ؟ حسین :فدات بشم حسین منو از آغوشش در آورد و دستمو گرفت .. با بقیه روبوسی کرد .. به سمت ماشین حرکت کردیم مادر پیش آقا جواد جلو نشست منو زینب و حسینم پشت سرم گذاشتم رو شونه اش تا قزوین راحت خوابیدم .. رسیدیم .. حسین :رقیه جان آجی پاشو آروم چشامو باز کردم حس خوبی داشتم بعد از چهل و پنج روز طعم یه خواب شیرین رو چشیده بودم.. زل زدم تو چشمای حسین داداش داداش خیلی خوشحالم پیشمی حسین: ‌منم عزیز دلم برو استراحت الان رفقای من میان اونجا شما برو بال ا عصر با هم میریم پیش بابا ‌-چشم راوی حسین: زینب رو فرستادم بالا استراحت کنه .. خیلی ضعیف شده امیدوارم با ورودش ب تیم مصاحبه شهدا کمی قوی بشه تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ در بلند شد .. در باز کردم با چهره های شاد بچه ها روبرو شدم .. دوست صمیمیم سید مجتبی اول از همه وارد شد .. و در همون حال گفت رسیدن بخیر مدافع .. -‌ممنونم داداش بیایید تو .. سید مجتبی : راستی حسین حاج آقا کریمی زنگ زد بهم.. گفت پنجشنبه بریم معراج -إه پس توام تو اون جلسه هستی؟ سیدمجتبی: آره محمد:داداش تعریف کن سوریه چه خبر؟ -الحمدالله امنه ان شالله بزودی شر داعش از جهان اسلام کم بشه .. با بچه ها از پایگاه ،بسیج و هئیت حرف زدیم ... سید مجتبی:حسین جان داداش ما بریم دیگه .. توام خسته ای فعلا یاعلی -یاعلی سید مجتبی یاالله ما بریم بچه هارو تا دم در بدرقه کردم.. فکرم شدیدا" درگیر حرف سید مجتبی شد یعنی حاجی چه فکری تو سرشه!!!! تو همین فکرا بودم ک صدای زنگ بلند شد... برای احتیاط گفتم کیه ؟؟ صدای زنونه:باز کنید .. در رو باز کردم.. حسنا خانم از دوستای رقیه بود سریع سرم زیر انداختم: بفرمایید داخل.. حسنا خانم :ممنون .....‌‌ نویسنده بانو.....ش @Hajish1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت می کنم .. در را باز می کنم می بینم معصومانه خوابیده .. چقدر ضعیف شده .. امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم قویش کنه !!! به سمت تختش میرم -رقیه جان خواهرگلم پاشو عزیزم پاشو بریم مزارشهدا رقیه با صدای خواب آلود: - چشم -پس تا تو حاضر بشی من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم رقیه :چشم از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم گوشی رو برداشتم -سلام سید سید مجتبی :سلام علیکم برادر -خخخ خوش مزه زنگ زدم بپرسم برنامه هئیت چه مدلیه ؟!! سید:عرض به حضورتون برادر جمالی... این مداح هئیت ما مدافع حرم هست صبح تشریف آوردن از سوریه .. -از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟که شیرین شدی یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی ..!!!؟ سید؛هیچ کدام بالام جان انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ما هم هست ؟!! داعش بهش کارساز نیست -خخخخ گلو له نمکی موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه .. برو دیگه بچه پرو فعلا یاعلی... سید: یاعلی تق تق رقیه:داداش من حاضرم -بفرما فدات بشم بزن بریم سوار ماشین شدیم خب رقیه خانم تعریف کن چه خبر؟!!! رقیه: عرض ب حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه.. پنج شنبه حاجی گفت برم معراج -إه موفق باشی راوی رقیه: ساعت ۱۰ تو معراج الشهدا جلسه داشتیم الانم با داداش تو راه معراجیم... وارد معراج الشهدا تو اتاق اصلی معراج که مخصوص همین جلسات است شدیم . داداشم عادتش بود جایی که خواهران باشن چند بار یاالله میگه .. ساعت ۱۰بود حاج آقا کریمی وارد شد .. همه به احترامش بلند شدیم .. با برادران دست داد .. حاج آقا :بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها ببنید قراره همتون جزو بچه های جمع آوری آثار شهدا بشید ... دوتا خانم و یه آقا اما تیم اصلی مون فقط یه خانم -یه آقا هستن اسامی تک تک خونده می شود .. حاج آقا کریمی :اما تیم اصلی سیدمجتبی حسینی و رقیه جمالی جزو تیم اصلی هستن ... همه بچه ها رفتن منو آقای حسینی موندیم حاج آقا:بچه ها شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه.. همه این لیست فرمانده هستن ... ازتون توقع کار عالی دارم ... نه مصاحبه معمولی ...!!! منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم .. حاج آقا: خوب بچه ها من دارم میرم مزار شهدا .. اگه می خوایید بیاید یاعلی البته حسین آقا میاد. .. سر راهم میریم دنبال دخترم -آخ جون حسنا میاد ... ..... نویسنده:بانو....ش @Hajish1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 به سمت ماشین حرکت کردیم .. -داداش حسنا خانم هم داره میاد مزارشهدا.. داداش سرش رو انداخت پایین و قرمز شد .. وا اینجا چه خبره !!! این چرا قرمز شد خدایا ..؟!!! به جان خودم یه خبریه اینجا!! تو راه حسنا هم به ما اضافه شد، حسنا و آقای حسینی خواهر -برادر شیری بودن حسنا با آقای حسینی سلام و علیک کرد.. رو به حسین با صدایی که خجالت و حیا توش موج می زد گفت سلام آقای جمالی .. دیگه به یقین رسیدم اینجا یه خبریه باید به مامان و زینب بگم ... بالاخره به مزارشهدا رسیدیم استاد رو به ما گفت بچه ها اجازه میدید من با رفقام تنها باشم ؟؟ بعدا" شما اضافه بشید.. این سه تا چرا سرخن ؟؟!! خدایا اینجا چه خبره ؟!!! -بچه ها شما روزه سکوتید عایا ؟؟؟ حسنا خانم و داداش جان یا خدا این دو تا چرا سیب قرمزن !! شما دو تا که روزه سکوتید ... استاد که پیش پدرن من میرم پیش دوست شهیدم.. حسین :باشه مراقب خودت باش -باشه داداش جان به سمت مزار دوست شهیدم راه افتادم ... شهید ابوالفضل ململی شهیدی که عاشقش بودم دقیقا مثل آقا قمربنی هاشم شهید شده .. تو عملیات کربلای ۴ شهید شده منطقه ای که آدم توش پرواز می کرد تا صحن بین الحرمین میره ... بعد از یه ربع ما به حاج آقا اضافه شدیم ... ساعت ۱‌ظهره داریم میریم خونه قراره شب بریم دعای کمیل . اما تا شب باید رفتارای حسین و حسنارو به مامان بگم .. .......... با حسین وارد خونه شدیم مامان :بچه ها خوش اومدین ‌ مامان باید باهاتون حرف بزنم .. مامان:باشه عزیزم بیا -مامان فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی مامان:یعنی چی؟ مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا .. مامان این دوتا سکوت و سرخ ....... مامان:‌تو مطمئنی -۹۹درصد مامان :باشه عزیزم حسین جان پسرم بیا ناهار سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن.. _حسین جان حسین :بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم ... غذا پرید تو گلوی داداش با دست زدم پشتش برادر من آروم .... حسین: مادر من فعلا بهش فکر نمی کنم .. آب ریختم دادم دستش ، داشت آب می خورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر می کنی؟!!!!!!! باز آب پرید گلوش .. -مبارک باشه داداش جان مامان : زنگ بزنم خونشون؟ حسین سرش رو انداخت پایین .. -مبارکه ...... مادر پای تلفن نشست .. شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی رو گرفت .. مادر حسنا تلفن رو جواب داد .. بعد از صحبتها و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر، کرد و گفت : برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم .. هورا هورا هورا من برم استراحت کنم... حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم راوی حسین : وای از این رقیه شیطون بدجنس ... ای خدا نوکترم .. اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه ؟!!! عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم .. توکلت علی الله ... اگه قبول نکرد نمی تونم روی عشق به بی بی خط بکشمـ .. فوقش از عشق زمینیم میگذرم !! گوشی رو برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم .. (ز کودکی خادم این تبار محترمم) ........ نویسنده :بانو....ش @Hajish1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 بالاخره روز جعمه از راه رسید . کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید .. سر راهمون یه دست گل رز قرمز و گل رز سفید خریدیم ... مادر ،من ،زینب ،رقیه فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه!! زنگ زدیم حاج آقا کریمی در را باز کرد .. با حاج خانم برای استقبال ما اومدن .. وارد شدیم حاج خانم :حسنا جان دخترم چای بیار .. حسنا خانم با چادر وارد شد .. سرم رو انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم... استرس داشتم... تو دلم غوغا بود.. سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم ... آروم چای رو برداشتم یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم.. مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش .. منم کل تنم و گر گرفته بود .. حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست .. صدای مادرم منو از فکرو خیال آورد بیرون.. مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون رو بزنن ؟!! حاج خانم :بله حتما .. حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن .. -حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه سخته کارم .. اما تمام سعیمو میکنم شما سختیش رو حس نکنید .. نظرتون چیه ؟!!! درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشوم ...... -مبارک باشه با هم از در خارج شدیم .. کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید .... مادر :دهنمونو شیرین کنیم ؟!!! حسنا:هرچی مامان و بابا بگن .. حاج آقا: مبارکه ان شالله ... 🔰دیگه از اینجا به بعد داستان شخصیتهای اصلی مشخص میشن ممنونم از صبرتون ....🔰 راوی رقیه دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن خیلی خوشحال بودم از این پیوند .. امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم .. بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید.. با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم ... وارد مزارشهدا شدم .. پسر شهید محمدی را از بچه های معراج الشهدا دیدم .. محمدی:سلام معمولا با برادران سلام علیک نمی کنم .. اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون رو ندم ... -سلام محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سر به زیر گفتم :ممنون محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید.. -ممنون حتما محمدی:خانم جمالی حقیقتا می خواستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن -بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش!!! آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم -آقای حسینی من دیر نکردم .. بعد جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده !! دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم. حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم .. ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان شالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه را مطالعه کنید .. - بله حتما یاعلی حسینی : بابت برخودم ببخشید ... -امیدوارم تکرار نشه . !! ........ نویسنده :بانو.....ش @Sarifi1372 علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 بالاخره روز جعمه از راه رسید . کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید .. سر راهمون یه دست گل رز قرمز و گل رز سفید خریدیم ... مادر ،من ،زینب ،رقیه فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه!! زنگ زدیم حاج آقا کریمی در را باز کرد .. با حاج خانم برای استقبال ما اومدن .. وارد شدیم حاج خانم :حسنا جان دخترم چای بیار .. حسنا خانم با چادر وارد شد .. سرم رو انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم... استرس داشتم... تو دلم غوغا بود.. سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم ... آروم چای رو برداشتم یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم.. مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش .. منم کل تنم و گر گرفته بود .. حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست .. صدای مادرم منو از فکرو خیال آورد بیرون.. مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون رو بزنن ؟!! حاج خانم :بله حتما .. حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن .. -حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه سخته کارم .. اما تمام سعیمو میکنم شما سختیش رو حس نکنید .. نظرتون چیه ؟!!! درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشوم ...... -مبارک باشه با هم از در خارج شدیم .. کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید .... مادر :دهنمونو شیرین کنیم ؟!!! حسنا:هرچی مامان و بابا بگن .. حاج آقا: مبارکه ان شالله ... 🔰دیگه از اینجا به بعد داستان شخصیتهای اصلی مشخص میشن ممنونم از صبرتون ....🔰 راوی رقیه دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن خیلی خوشحال بودم از این پیوند .. امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم .. بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید.. با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم ... وارد مزارشهدا شدم .. پسر شهید محمدی را از بچه های معراج الشهدا دیدم .. محمدی:سلام معمولا با برادران سلام علیک نمی کنم .. اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون رو ندم ... -سلام محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سر به زیر گفتم :ممنون محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید.. -ممنون حتما محمدی:خانم جمالی حقیقتا می خواستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن -بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش!!! آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم -آقای حسینی من دیر نکردم .. بعد جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده !! دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم. حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم .. ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان شالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه را مطالعه کنید .. - بله حتما یاعلی حسینی : بابت برخودم ببخشید ... -امیدوارم تکرار نشه . !! ........ نویسنده :بانو.....ش @Sarifi1372 علت عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 راوی سید مجتبی حسینی ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پا شدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم، که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه.. آتیش گرفتم مدتهاست می خوام مادر و خواهرم رو بفرستم منزلشون .. اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم .. شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت خواهرش با ایشون کار داره. شدیدا عصبی شدم وای خدا نکنه بره خواستگاری..!! باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خواستگاری تحملش رو ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم فکرشم منو روانی می کنه .. وای به عملش وقتی وارد شد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود!! اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعد از رفتنشون سرم رو تو دستام فشار میدادم .. به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی .. مشتم رو کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت راوی رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد !!! رسیدم خونه .. -مامان مامان حسنا:سلام خواهرشوهر جان.. مامان خونه نیست ؟ -إه عروس گلی خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم .. حسنا:شوهر منه.. -داداش منه ها ... حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد .. حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت .. بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت ... -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت حسنا هم رفت تو اتاق حسین همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود.. ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم ... -حسنـــــــــــــــــــــا عــــــــــــــــــــروس گلی پاشو حسنا در حالی که خمیازه می کشید باشه ... بریم ... ‌-بچه تو هنوز خوابی !!!! برو حاضر شو... وارد حیاط هئیت شدیم بچه هارو از دور دیدم یه خانمی به سمتم اومد خانم:ببخشید خانم جمالی ؟!! -بله خودم هستم شما خانم:خواهر آقای محمدیم - بفرمایید خانم محمدی:حقیقتش می خواستم ازتون برای برادرم خواستگاری کنم ... همون موقعه آقای حسینی وارد حیاط شد .. دستش رو مشت کرد و گذر کرد .. -خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم ... یاعلی ....‌‌‌ نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود.. میشناختم شاید،از دوران دبیرستان پسر خوبی بود چرا بدون فکرگفتم نه !! من چمه خدایا ! خوابم نمی برد از پس غلط زده بودم روانی شدم.. رفتم تو حیاط وضو گرفتم خونه ما آپارتمانی نبود .. برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود قامت نماز شب بستم ... ۱۱رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم نمی دونم چرا دلم خواست همون جا تو حیاط بخوابم !!! رفتم اتاقم گوشی و بالش و پتو رو برداشتم ... أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم !!!! شاید ده روز ...!!! خخخخ ده روز خیلیه ... خوب اول بذار پروفایلم عوض کنم .. اووووم .. آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه .. من شهید زین الدین رو دوست دارم .. فردا صبح باید معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم .. تا محرم فقط ۲روز مونده .. أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه برم ؟!!! منم ک چقدر رفتم الان منو دار میزنه ... ساعت گوشی رو نگاه کردم خاک عالم ۳صبحه .... حالا اشکال نداره بذار پیام بدم ... -‌سلام عروس خانم فرحناز جونم این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم... ارسالش کردم وییی هر دو تیک خورد ... فرحناز : می کشمت اصلا قهرم ... اصلا بی خود چک نکردی .. اصلا دیگه دوست ندارم .. وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی ...!!! -وییییی کدوم محمد هادی ؟ فرحناز :خاک تو ..... محمد هادی مهدوی آقاهمون .. -بچه پرو درکل آقا مبارک باشه .. ما هم عروس دار شدیم .. فرحناز :ویییییی منو نمیدیدی بگیری حالا کی عروستونه؟ -حسناکریمی فرحناز :ویییی عزیزم فردا معراج الشهدا هردوتون رو میکشم .... خخخخخ مزاحم نشو شب بخیر ... بخوابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است .. اذان ۵:۳۰ صبحه یکی عایا بیدارم میکنه ؟؟؟ خوابم برد.. برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد . نماز که خوندم بازم خوابیدم . ساعت. ۹بعد از صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا ... برای سیاه پوش کردن راوی سید مجتبی حسینی وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه.. یاامام حسین خودت کمکم کن .. بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد . شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود .. آقا مخلصتم خخخخ یعنی خانم جمالی گفته نه ..؟!!!! شب که رفتم خونه, بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد .. ابوالفضل ململی گوشیم رو از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن ... بعد از یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی 🌷 سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش می خواستم دخترخانمتون رو از شما خواستگاری کنم .. تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم .. وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابن.. دیروز صبح بعد از ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار و یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر می کنم .. زنگ بزنن خونشون.. زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم !!!! آخر سرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه .. امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم .. هم اینکه دلم آرامش می خواست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره .. پاشدم وضو گرفتم زیارت عاشورا خوندم .. بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدارو سیاه پوش کنیم .. باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم .. ..... نویسنده :بانو.....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 راوی رقیه حسین:بچه ها حاضرید؟ بریم ؟ من و حسنا:بله نزدیکهای معراج الشهدا بودیم که گوشیم زنگ خورد .. فرحناز بود . -الو فرحناز:سلام علیکم خواهر جمالی کجایی خانم؟ -مرگ نزدیکیم فرحناز:خیلی ممنون از محبت همزمان با قطع کردن مکالمه گوشی حسین زنگ خورد. . چشم حاجی تا یه ربع دیگه ناحیم یاعلی بچه ها من شمارو میرسونم معراج خودم باید برم ناحیه حسنا:حسین خبری شده؟ اعزامی ؟ حسین :نمی دونم خانم !!!! حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد .. خودش رفت ناحیه وارد حیاط معراج الشهدا شدم دوستای صیمیم تو حیاط بودند پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه) من عاشق عروسک پاندام ... یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس ... خخخخخ داشتیم معراج کار میکردیم که مطهره با یه خرس واردشد، منم که هیجانی ... جیغ جیغی گذاشته بودم که نگو. . آخرسرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی هنگ رفتار من ... !!!! برای همین هر کس رو که دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته .... داشتم می رفتم سمت پانداهای خوشگلم .. که صدای آقای حسینی مانع شد! آقای حسینی:خانم جمالی -سلام بله آقای حسینی:بابت رفتار دیروزم بازم عذز می خوام .. -دیگه مهم نیست آقای حسینی:دلیلش تا عصر متوجه میشید چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم .. -امیدوارم قانع کننده باشه یاعلی به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پَر میبینم که دارم تک تکتون رو مزدوج می کنم ...! -فرحناز: چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه -برو بابا دیوونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید می خرم -شرط بندی؟ خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه .. حسنا: بچه ها بیایید می خوایم کار و شروع کنیم .. سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید .. آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد . تا وارد خونه شدیم .. مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خواستگار؟ مامان: بله خواستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی .. -مامان من قصد ازدواج ندارم !!! مامان: حداقل بپرس کیه؟ شاید نظرت عوض شد ..! -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه؟ مامان:سید مجتبی حسینی -حسینی ؟؟!!!! مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام رو کنم ، با پدر مشورت کنم چشم ... مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه .. جواب بده -چشم هنگ بودم.. وای خدا مگه میشه ؟ یه ذره استراحت کردم .. بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم . بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم .. این بار با ماشین خودمون رفتم. درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم .. به سمت مزار بابا حرکت کردم . درب گلابو باز کردم .. سلام بابایی ... دلم برات تنگ شده .. بابا ببین دخترت بزرگ شده.. براش خواستگار میاد .. بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته می شناسم .. پسر خوبیه .. اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم ..! بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم ! بابا چرا سر سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو ؟؟!!!! بــــــــــــــابــــــــــــا . . .. تا ساعت ۶پیش بابا بودم .. بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.. ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه .. -سلام مامان جونم سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم .. _آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر هولی آخه...!!! _باشه دختر خوشگلم حالا بگو ! -بگو بیان مبارک باشه.. برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد.. ..... نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 راوی سید مجتبی حسینی مادرم میگفت ساعت ۹ شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم!!؟ این چند ساعت به من بیچاره چند سال گذشت .. ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد .. مادر ساعت ۸ شده میشه زنگ بزنید!!!! مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر هولی ...!!! خجالت زده سرمو انداختم پایین.. مادر تلفن رو قطع کرد .. -مادر !چی شد ؟ مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید ... ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ... ضربان قلبم بالای صد هزار میزنه .. بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانم : رقیه جان چای بیار خانم جمالی چای آوردن .. روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم!! چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر هول بودم هی میگفتم: چی ؟هان؟ حسین نگاهم میکرد ، خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب ... که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه ها برن حرف بزنن ..!!! حاج خانم :رقیه جان ، آقاسید رو راهنمایی کن ... یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید؟!!!! -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن من بهتون خبر میدم ... مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی؟ واای خدایا خودت کمک کن راوی رقیه : به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه .. از اتاق خارج شدیم . مادرآقای حسینی گفت که دهنمونو شیرین کنیم ؟ -حاج خانم من ب آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین .. خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت .. بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن.. بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود؟ یعنی چی رضایت پدرم ؟!! -خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزارشهدا خوابیده پدرمه . . . پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش رو لمس نکردم ... حسرت آغوش پدر میدونی یعنی!!! چی مامان ..!! اصلا پدر یعنی چی ... حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه .. و اگرنه به خود حضرت زهرا (س) هیچوقت ازدواج نمی کنم .. فهمیدید ؟؟؟؟ با گریه دویدم سمت اتاقم .. عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن.. _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمی کنم .. با گریه خوابم برد .. خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه ... خودمم عروسم .. پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم... دستم رو گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی .. بعد سرم رو بوسید و گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان ؟!!! دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومدم!!! من سید مجتبی رو تایید کردم مبارکت باشه .. گریه می کردم آغوشش رو باز کرد و رفتم تو آغوشش ... اشکای من و بابا هر دو روان بود .. بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید .. منم دوست دارم بابا جان .. با گریه بلند شدم ساعت اذان صبح بود ... بابا فدات بشم عاشقتم . . . رفتم پایین .. حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن! مادرم با نگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــامان _جانم عزیزم _بابا ...بابا اومد خوابم سید مجتبی رو تایید کرد . . . مامانم ، بابام تو عقدم بود. . مامان آغوشش رو باز کرد، سکوت مادر و گریه های من ... بعد از نیم ساعت گریه آروم شدم مامان:حالا زنگ بزنم ب سید؟ -بله فردا صبح فقط طوری زنگ بزن به روی من نیاره .. مامان : سعی می کنم صبح ساعت ۱۱ راهی معراج شدم .. خدایا خواهشا" این سید زودتر از من اومده باشه .. ساعت ۱۱:۳۰ بود سید رسید معراج خاک تو سرم الان مامان زنگ زده اینم فهمیده سید:سلام خانم جمالی خوب هستید؟ -بله ممنونم سید:ان شالله شب میایم خونتون -تشریف بیارید درخدمتیم اون چند ساعت با گونه های قرمز من .. عرق شرم سید و سر به زیری ما گذشت ... رسیدم خونه مامان‌:رسیدن به خیر .. رقیه سیداینا ساعت ۷:۳۰ میان به زینب و حسنا و عموتم گفتم بیان مادر سیدم گفت نشان میارن و صیغه میخونن -رقیه آب می شود .‌‌‌‌..... ..‌‌‌‌.... نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆