فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽🌸﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽
﷽
🍃🌸شروع روزی پُر برکت
با صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش 🌸🍃
🍃🌸الّلهُمَّ
🍃 🌸صلّ
🍃 🌸علْی
🍃🌸محَمَّد
🍃 🌸وآلَ
🍃 🌸محَمَّدٍ
🍃🌸وعَجِّل
🍃🌸 فرَجَهُم
﷽
🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽🌸﷽🌸﷽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #سلام_امام_زمانم
💚 #سلام_آقای_من
💝 #سلام_پدر_مهربانم
کاش میشد یکبار از ته دل بگوییم
↫برای بدبختی و بیچارگی ما، نه
↫برای درمان دردهای ما، نه!!!
↫برای خوب شدن حال واوضاع ما، نه!
فقط برای دل تنگی ما بیا ...
دلمان برایت تنگ شده مهدی جان!
اما اوضاع دلهایمان
خرابتر از این حرف هاست ...
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انرژی_مثبت😍
🌷همه افرادخوشبخت
💖خدارادردل دارند..
🌷پس مبادا احساس تنهایی کنی
💖بدان در تنها ترین لحظات
🌷ودرهرشرایط خداوندبا توست
🌷💖أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب💖🌷
🌸به نام خدایی که نزدیک است
✨خدایی که وجودش عشق است
🌸و با ذکرنامش آرامش را در
✨خانه دل جا میدهیم
🤲الهی به امید تو🤲
⭐️بسم الله الرحمن الرحیم⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_اربابم
عاشق آنسٺ ڪه فڪرش همہ خدمٺ باشد
صبحها در عطش عرض ارادٺ باشد
بهتر از حضرٺ ارباب ندیدم شاهے
ڪه چنین باخبر ازحال رعیٺ باشد🌹
✨اَلسلام علیک یا اباعبدالله الحسین✨
🌺بسم رب الشهدا🌺
#رمان
#مجنون_من_کجایی ❤️
💠 #قسمت_دوازدهم
راوی سید مجتبی حسینی
مادرم میگفت ساعت ۹ شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم!!؟
این چند ساعت به من بیچاره چند سال گذشت ..
ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد ..
مادر ساعت ۸ شده میشه زنگ بزنید!!!!
مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر هولی ...!!!
خجالت زده سرمو انداختم پایین..
مادر تلفن رو قطع کرد ..
-مادر !چی شد ؟
مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید ...
ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری
یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ...
ضربان قلبم بالای صد هزار میزنه ..
بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا
فقط حسین و حاج خانم بودن
بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم
حاج خانم : رقیه جان چای بیار
خانم جمالی چای آوردن ..
روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم!!
چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر هول بودم هی میگفتم:
چی ؟هان؟
حسین نگاهم میکرد ،
خندش میگرفت
بالاخره رفتیم سر اصل مطلب ...
که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا
بچه ها برن حرف بزنن ..!!!
حاج خانم :رقیه جان ، آقاسید رو راهنمایی کن ...
یه ربع سکوت
خانم جمالی حرفی ندارید؟!!!!
-آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تایید کنن
من بهتون خبر میدم ...
مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی؟
واای خدایا خودت کمک کن
راوی رقیه :
به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه
و پدرم باید تاییدش کنه ..
از اتاق خارج شدیم .
مادرآقای حسینی گفت که دهنمونو شیرین کنیم ؟
-حاج خانم من ب آقای حسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه
همین ..
خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت ..
بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن..
بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کرد و گفت: رقیه این چه حرفی بود؟
یعنی چی رضایت پدرم ؟!!
-خانم رضایی محترم اون آقایی که تو مزارشهدا خوابیده
پدرمه . . .
پدری حتی مثل حسین و زینب یه بار هم آغوشش رو لمس نکردم ...
حسرت آغوش پدر میدونی یعنی!!! چی مامان ..!!
اصلا پدر یعنی چی ...
حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه ..
و اگرنه به خود حضرت زهرا (س) هیچوقت ازدواج نمی کنم ..
فهمیدید ؟؟؟؟
با گریه دویدم سمت اتاقم ..
عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با هق هق باهاش صحبت کردن..
_ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمی کنم ..
با گریه خوابم برد ..
خواب دیدم وسط مزارشهدا سفره عقد پهنه ...
خودمم عروسم ..
پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم...
دستم رو گرفت گذاشت تو دست سید مجتبی ..
بعد سرم رو بوسید و گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان ؟!!!
دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومدم!!!
من سید مجتبی رو تایید کردم مبارکت باشه ..
گریه می کردم
آغوشش رو باز کرد و رفتم تو آغوشش ...
اشکای من و بابا هر دو روان بود ..
بابا خیلی دوست دارم
سرمو بوسید ..
منم دوست دارم بابا جان ..
با گریه بلند شدم ساعت اذان صبح بود ...
بابا فدات بشم عاشقتم . . .
رفتم پایین ..
حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن!
مادرم با نگرانی گفت:
رقیه چی شده؟
بریده بریده گفتم مـــــامان
_جانم عزیزم
_بابا ...بابا اومد خوابم سید مجتبی رو تایید کرد . . .
مامانم ، بابام تو عقدم بود. .
مامان آغوشش رو باز کرد،
سکوت مادر و گریه های من ...
بعد از نیم ساعت گریه آروم شدم
مامان:حالا زنگ بزنم ب سید؟
-بله فردا صبح
فقط طوری زنگ بزن به روی من نیاره ..
مامان : سعی می کنم
صبح ساعت ۱۱ راهی معراج شدم ..
خدایا خواهشا" این سید زودتر از من اومده باشه ..
ساعت ۱۱:۳۰ بود سید رسید معراج
خاک تو سرم
الان مامان زنگ زده اینم فهمیده
سید:سلام خانم جمالی
خوب هستید؟
-بله ممنونم
سید:ان شالله شب میایم خونتون
-تشریف بیارید درخدمتیم
اون چند ساعت با گونه های قرمز من ..
عرق شرم سید
و سر به زیری ما گذشت ...
رسیدم خونه
مامان:رسیدن به خیر ..
رقیه سیداینا ساعت ۷:۳۰ میان به زینب و حسنا و عموتم گفتم بیان
مادر سیدم گفت نشان میارن و صیغه میخونن
-رقیه آب می شود ......
#ادامه_دارد ......
نویسنده :بانو....ش
@Sarifi1372
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
گاهی فراموش میکنم
که وقتی کسی کنار من نیست
معنایش این نیست که تنهایم!
معنایش این است که
"همه را کنار زدی
که خودم باشم و خودت..."
"شهید دکتر مصطفی چمران"
#من_ماسک_میزنم
پیامبر صلی الله علیه و آله میفرمایند:
مَن سَألَ اللّه َالشَّهادَةَ بِصِدقٍ بَلَّغَهُ اللّه ُمَنازِلَ الشُّهَداءِ و إن ماتَ عَلی فِراشِهِ.
هرکس صادقانه از خداوند شهادت بخواهد، خداوند او را به مقام شهیدان می رساند، هر چند در بستر بمیرد.
میزان الحکمه، ح ۹۷۸۸
#حدیث_روز
#من_ماسک_میزنم
صبـــــ🌞ــــــح یعنے ڪہ
تماشاے غــزل چیدنتان...
عـــاشقے چیست
بہ جــز لحظہ تابیــدنتان...
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#صبحتون_معطر_بہ_عطر_شهدا 💐
#من_ماسک_میزنم
🌷🌿🌷🌾🌷🌿🌷🌾🌷
@abbass_kardani
🌷🌾🌷🌾🌷🌿🌷🌿🌾
📩 دعا میکنم خدا، آنچه را شایسته توست
به تو بدهد، نه آنچه را که آرزو داری...
چون گاهی آرزوهای تو کوچک است،
و شایستگیهایت بسیار …