eitaa logo
---♥♥ أین المهدی ♥♥---
126 دنبال‌کننده
364 عکس
138 ویدیو
14 فایل
@yamahdi255815 ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯ ارتباط با مدیر @alivali11
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 از خواب پاشدم تو آینه ب خودم نگاه کردم بخاطر گریه های دیشبم چشمام پف کرده بود موهامو شونه کردم وارد پذیرایی شدم -مـــــــــــــــامــــــــــــــان هیچ صدای نیومد یادم اومد امروز پنجشنبه است مامان رفته سر مزار بابام دیشب خیلی بهانشو میگرفتم تا دم دمای اذان گریه کردم پدرم زمانی ک من ۲۰روزم بوده تو گیلانغرب ب شهادت رسیده اون موقع مادرم همش ۲۵سالش بوده یه زن جوان باسه تا بچه کوچک حسین -زینب -رقیه زمان شهادت پدر حسین ۵ سالش بوده زینب ۴ منم ک همش ۲۰ روزم بوده از بابام برای من همش یه نامه و یه انگشتر مونده این نامه تنها محرم منه از کل مهر پدری که هیچ وقت نچشیدمش شماره مامان و گرفتم با بوق سوم برداشت مامان:سلام دخترگلم از خواب بیدارشدی ؟ -سلام مامان گلی اوهوم رفتی پیش بابا؟ مامان:آره دخترم پیش باباتم بعد میرم خونه باغ بیا اونجا کارای نذری و با خاله ها انجام بدیم -چشم مامانی کار نداری ؟ مامان:نه گلم مراقب خودت باش -چشم فدات بشم یاعلی صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه ب سمت کمدم حرکت کردم بهترین مانتو و روسریم درآوردم بعداز پوشیدن کامل لباس چادرم برداشتم اول بوش کردم بعد بوسیدمش عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم کیف پولم رو چک کردم گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برانداز کردم ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا آرام به خواب رفته بود توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود ب سمت مزار پدر حرکت کردم وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر آروم کنار مزارش زانو زدم گلاب رو،روی مزار ریختم و با دست مزار رو شستم درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن -سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود بابا ی عالمه خبر برات دارم یسنا کوچولو نوه ات راه میره بابا انقدر جیگره راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے ۱۷ است بابا حسین داداشی بازم رفته بازم دلشوره نگرانی شروع شد بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم برگرده راستی فدای بابا بشم از امشب نذری میدیما خم شدم مزار بوسیدم اشکم و پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو خاکش برطرف شه و ب سمت خونه خاله راه افتادم ...‌‌‌‌... نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 دیگ دیگ -سلام رقیه جون خم شدم لپشو بوسیدم سلام خانم خوبی؟ -ممنون دختر خاله یلدا ۵ سالش بود عاشقش بودم -خب یلدا خانم بقیه کجان سرش خاروند گفت :تو حیاطن دست یلدا را گرفتم تو دستم ، وارد حیاط پشتی شدیم چادرمو گذاشتم رو تخت -سلامممممممم بر همه خسته نباشید .. خاله :سلام رقیه جان خوبی خاله ؟ -ممنون شما خوبی؟ خاله؛شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره .. یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟ دستامو دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟ خخخخخخ مامان:‌ای شیطون صدای زنگ بلند شد .. حتما آقاسید و زینب هستن خانما حجابتونو رعایت کنید. به سمت در رفتم ، در رو که باز کردم یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه .. گرفتم بغلم لپشو محکم بوسیدم توپول خاله عشق خاله صدای جیغش دراومد: ماما. ماما صدای خنده سیدجواد بلندشد خخخخخ آجی خانم مارو دیدی؟ -ای وای خاک عالم سلام آقاسید فاطمه آجی: این خواهرزادشو میبینه خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان -حالا بفرمایید داخل سیدجواد:یاالله یاالله سلام مادر مامان:سلام پسرم فاطمه:‌سلام مامان خسته نباشید ممنون بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات اللهم صلی محمد و ال محمد سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات.. اللهم صلی علی محمد و ال محمد مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود .. سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟ مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان. سید:غصه نخورید مادر ان شالله زنگ میزنه مادر:صد رحمت ب صدام این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش .. سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه .. مادر:خودت بچه داری!! میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفن قلبم وامیسته.. علی اکبرم وسط حرمله است با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت رقیه همه دویدن سمتم .. مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده .. زینب:مادر من هیچی نیست.. الان میبرمش دکتر سید ماشینو روش کن وای زینب داشتم از استرس می مردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته ... بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی دکتر:چی شده ؟! -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر:چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است ی هفته است ازش بی خبره امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد .. ....‌..‌‌‌‌‌‌‌. نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 دیگ دیگ -سلام رقیه جون خم شدم لپشو بوسیدم سلام خانم خوبی؟ -ممنون دختر خاله یلدا ۵ سالش بود عاشقش بودم -خب یلدا خانم بقیه کجان سرش خاروند گفت :تو حیاطن دست یلدا را گرفتم تو دستم ، وارد حیاط پشتی شدیم چادرمو گذاشتم رو تخت -سلامممممممم بر همه خسته نباشید .. خاله :سلام رقیه جان خوبی خاله ؟ -ممنون شما خوبی؟ خاله؛شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره .. یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟ دستامو دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟ خخخخخخ مامان:‌ای شیطون صدای زنگ بلند شد .. حتما آقاسید و زینب هستن خانما حجابتونو رعایت کنید. به سمت در رفتم ، در رو که باز کردم یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه .. گرفتم بغلم لپشو محکم بوسیدم توپول خاله عشق خاله صدای جیغش دراومد: ماما. ماما صدای خنده سیدجواد بلندشد خخخخخ آجی خانم مارو دیدی؟ -ای وای خاک عالم سلام آقاسید فاطمه آجی: این خواهرزادشو میبینه خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان -حالا بفرمایید داخل سیدجواد:یاالله یاالله سلام مادر مامان:سلام پسرم فاطمه:‌سلام مامان خسته نباشید ممنون بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات اللهم صلی محمد و ال محمد سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات.. اللهم صلی علی محمد و ال محمد مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود .. سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟ مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان. سید:غصه نخورید مادر ان شالله زنگ میزنه مادر:صد رحمت ب صدام این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش .. سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه .. مادر:خودت بچه داری!! میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفن قلبم وامیسته.. علی اکبرم وسط حرمله است با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت رقیه همه دویدن سمتم .. مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده .. زینب:مادر من هیچی نیست.. الان میبرمش دکتر سید ماشینو روش کن وای زینب داشتم از استرس می مردم فاطمه بچم پدر که ندیده وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته ... بالاخره رسیدیم انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی دکتر:چی شده ؟! -آقای دکتر فشارش افتاده دکتر:چی شده؟ -برادرمون مدافع حرمه خیلی بهش وابسته است ی هفته است ازش بی خبره امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد .. ....‌..‌‌‌‌‌‌‌. نویسنده بانو....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆