eitaa logo
---♥♥ أین المهدی ♥♥---
126 دنبال‌کننده
364 عکس
138 ویدیو
14 فایل
@yamahdi255815 ╰━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╯ ارتباط با مدیر @alivali11
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺بسم رب الشهدا🌺 ❤️ 💠 راوی رقیه حسین:بچه ها حاضرید؟ بریم ؟ من و حسنا:بله نزدیکهای معراج الشهدا بودیم که گوشیم زنگ خورد .. فرحناز بود . -الو فرحناز:سلام علیکم خواهر جمالی کجایی خانم؟ -مرگ نزدیکیم فرحناز:خیلی ممنون از محبت همزمان با قطع کردن مکالمه گوشی حسین زنگ خورد. . چشم حاجی تا یه ربع دیگه ناحیم یاعلی بچه ها من شمارو میرسونم معراج خودم باید برم ناحیه حسنا:حسین خبری شده؟ اعزامی ؟ حسین :نمی دونم خانم !!!! حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد .. خودش رفت ناحیه وارد حیاط معراج الشهدا شدم دوستای صیمیم تو حیاط بودند پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه) من عاشق عروسک پاندام ... یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس ... خخخخخ داشتیم معراج کار میکردیم که مطهره با یه خرس واردشد، منم که هیجانی ... جیغ جیغی گذاشته بودم که نگو. . آخرسرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی هنگ رفتار من ... !!!! برای همین هر کس رو که دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته .... داشتم می رفتم سمت پانداهای خوشگلم .. که صدای آقای حسینی مانع شد! آقای حسینی:خانم جمالی -سلام بله آقای حسینی:بابت رفتار دیروزم بازم عذز می خوام .. -دیگه مهم نیست آقای حسینی:دلیلش تا عصر متوجه میشید چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم .. -امیدوارم قانع کننده باشه یاعلی به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پَر میبینم که دارم تک تکتون رو مزدوج می کنم ...! -فرحناز: چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی با تو مزدوج میشه -برو بابا دیوونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر جدید می خرم -شرط بندی؟ خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه .. حسنا: بچه ها بیایید می خوایم کار و شروع کنیم .. سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید .. آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد . تا وارد خونه شدیم .. مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خواستگار؟ مامان: بله خواستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی .. -مامان من قصد ازدواج ندارم !!! مامان: حداقل بپرس کیه؟ شاید نظرت عوض شد ..! -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه؟ مامان:سید مجتبی حسینی -حسینی ؟؟!!!! مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام رو کنم ، با پدر مشورت کنم چشم ... مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه .. جواب بده -چشم هنگ بودم.. وای خدا مگه میشه ؟ یه ذره استراحت کردم .. بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم . بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم .. این بار با ماشین خودمون رفتم. درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم .. به سمت مزار بابا حرکت کردم . درب گلابو باز کردم .. سلام بابایی ... دلم برات تنگ شده .. بابا ببین دخترت بزرگ شده.. براش خواستگار میاد .. بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته می شناسم .. پسر خوبیه .. اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم ..! بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم ! بابا چرا سر سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو ؟؟!!!! بــــــــــــــابــــــــــــا . . .. تا ساعت ۶پیش بابا بودم .. بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم.. ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه .. -سلام مامان جونم سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم .. _آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر هولی آخه...!!! _باشه دختر خوشگلم حالا بگو ! -بگو بیان مبارک باشه.. برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد.. ..... نویسنده :بانو....ش @Sarifi1372 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆