🕊️پرواز دیدهبان🕊️
📖فصل چهارم
🇮🇷پس از جنگ
″آشنایی″
همسر شهید
حشمتاله چند سالی از برادرم آقا ناصر بزرگتر بود، با وجود این خیلی
با هم صمیمی بودند. شاید راهنماییهای برادرانه آقا حشمت بود کمک کرد؛ آقا ناصر با آن سن کم از نظر روحیه و اخلاق قوی شود و رفتار
آدم بزرگها را پیدا کند و خودش را در خانه جانشین پدر بداند. وقتی آن سال حشمتاله به خواستگاریام آمد مادرم اول به خاطر تفاوت سنی نسبتاً زیادمان مخالف بود؛ اما پس از آشنایی با خودش و خانواده اش، موافقت کرد. ازدواجم در هجده سالگی و شروع زندگی مشترک و قبول مسئولیت در این سن، قدری به نظرم مشکل میآمد؛ اما با خود فکر کردم آیا بار دیگر آدمی مثل او سر راهم قرار میگیرد؟ بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم پاسخ سؤالم را گرفتم و قانع شدم.
برادرم آقا ناصر وقتی فهمید جوابم مثبت است با آنکه سنی نداشت؛ آمد توی اتاق و پدرانه کنارم نشست و صمیمانه به من گفت: «تو بهتر از هر کسی میدانی من چقدر آقا حشمت را دوست دارم و برایش احترام قائلم؛ اما دلم میخواهد با شناخت و آگاهی انتخاب کنی. او مردی است که هشت سال در جبهه جنگیده و مطمئن باش تلخیهای زیادی در این مدت چشیده و خیلی بیشتر از آنچه من و تو در از دست دادن دایی و پدر احساس کردیم، حس کرده است. حشمت با یک مرد معمولی خیلی فرق دارد. او چندین بار مجروح
شده؛ هنوز هم توی بدنش ترکش هست شاید این ترکشها برایش خطرناک نباشد؛ اما واقعیتی است که باید بدانی و با آن کنار بیایی...»
حرفهای آقا ناصر كاملاً
درست بود با خودم فکر کردم من و آقا حشمت
یک وجه اشتراک اساسی داریم و آن اینکه با دردهای زندگی آشناییم، با هم که باشیم میتوانیم با این دردها کنار بیاییم و در کنار یکدیگر به آرامش برسیم...
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel