eitaa logo
🫂یاران همدل
87 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
18هزار ویدیو
163 فایل
کانال یاران همدل جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل پنجم 🇮🇷بروز بیماری ″روزهای حسرت″ حشمت‌اله صبح همان روز از بیمارستان مرخص
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل پنجم ″تشخیص بیماری″ بالاخره پس از گذشت دو هفته از نمونه‌گیری مغز استخوان در کلینیک خون بیمارستان امام به تشخیص پزشکان، نوع بیماری «آنمی آپلاستیک» تشخیص داده شد؛ در این بیماری مغز استخوان به اندازه کافی سلولهای جدید خونی تولید نمی کند و دکتر درمان با داروی «سیکلوسپورین» را شروع کرد. پس از تشخیص نوع بیماری و نیز در طول دوره درمان به بیمارستان امیرالمؤمنین اصفهان نزد دکتر وثوقی رفتیم. دکتر درباره سوابق بیماری های قبلی سؤال کرد و پس از اینکه متوجه شد حشمت.اله دو بار شیمیایی شده است گفت: من تا به حال چند جانباز شیمیایی داشته ام که همه آنها با همین بیماری شهید شده‌اند؛ یعنی آنهایی که بیماری شان به این مرحله رسیده درمان نشده و هیچ کدامشان زنده نمانده اند که این یکی زنده بماند! سرانجام نظر درمانی اش را این طور بیان کرد: «اگر زمان از دست نرفته باشد، آخرین راه درمان پیوند مغز استخوان است» این جمله پزشک مانند پتکی بر سرم فرود آمد و قلبم را از امید به بهبودی حشمت تهی و حالم را خیلی بد کرد. وقتی به خود آمدم و کمی بهتر شدم، پیش دکتر رفتم و از گفتن آن حرفهای ناامید کننده آن هم در حضور بیمار گلایه کردم. اگرچه تأثیر این حرفها بر خود حشمت به گونه دیگری بود و حتى معتقدم که به او روحیه هم داده بود؛ زیرا می‌دانست هر قدر رنجورتر و بردبارتر باشد در مسیر اعتلای آرمانهایی است که سالها برایش جنگیده بود و تا نیل به شهادت انتظار می‌کشید و روزشماری می کرد. به هر حال دکتر آزمایشهای مقدماتی پیوند مغز استخوان را تجویز کرد. برای انجام آزمایش باید همه اعضای خانواده در آزمایشگاه حضور می یافتند تا مشخص شود که بیمار با کدام یک از آنها شباهت ژنتیکی بیشتری دارد. از آنجایی که آزمایشهای ژنتیکی مربوط به پیوند مغز استخوان (اچالآ) زمان زیادی می برد، ادامه مراحل درمان، با دشواری مواجه شد. شاید اگر مراحل تشخیص و درمان بیماری با سرعت و کیفیت بیشتری پیش می‌رفت بهبودی بدون پیوند مغز استخوان هم ممکن می‌شد. راوی: آیت اله حیدری برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل پنجم ″تشخیص بیماری″ بالاخره پس از گذشت دو هفته از نمونه‌گیری مغز استخوان
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل پنجم 😭بروز بیماری ″آژانس شیشه‌ای″ حشمت در بیمارستان امید اصفهان بستری شد؛ چون لازم بود به طور مرتب میزان پلاکت خونش کنترل شود همان موقع شنید که فیلم جدیدی از «ابراهیم حاتمی کیا» در سینما اکران شده است. او بارها از فیلم سینمایی از کرخه تا راین تعریف کرده بود و با شنیدن این خبر، خیلی دوست داشت فیلم جدیدش را هم ببیند. سهراب عالمی همسر خواهر شهید برای ملاقات آقا حشمت به بیمارستان رفته بودم. او با آنکه مایل بود فیلم آژانس شیشه‌ای را ببیند؛ اما می‌دانست که به خاطر وضع نامناسب جسمی‌اش پزشک اجازه نمیدهد از بیمارستان خارج شود. با هم به حیاط بیمارستان رفتیم کمی قدم زدیم و صحبت کردیم. با اصرار از من خواست تا لباسهایش را از اتاق بیمارستان بیاورم نتوانستم در برابرش مقاومت کنم. کت و شلوارش را در حیاط بیمارستان پوشید و گفت برویم. سوار ماشین ژیان حشمت شدیم تا به میدان انقلاب و سینما فلسطین برویم. با هزار دلهره از اینکه با بیمارستان هماهنگی نکرده ایم راه افتادیم تا به سینما رسیدیم فیلم را که دیدیم در سکانس پایان آن، قهرمان جانباز فیلم که برحسب اتفاق فامیلش هم حیدری بود، علیرغم همه تلاش حاج کاظم شهید می‌شد؛ خیلی فیلم تأثیر گذاری بود. بعد از چند ساعت که برگشتیم بیمارستان پرستار وقتی حشمت را با لباس بیرون دید جا خورد و پرسید آقای حیدری معلوم است شما کجا هستید؟! قبل از اینکه آقا حشمت حرفی بزند من جواب دادم: راستش حوصله شان سر رفته بود رفتیم بیرون چرخی بزنیم پرستار ابروهایش را در هم کشید و با اخم گفت: آخر با این حال و روز؟! فکر نکردید برایشان اتفاقی می افتد. برای ما مسئولیت دارد گفتم: ببخشید بی اطلاع رفتیم؛ چون می‌دانستیم اجازه نمی‌دهید. پرستار با ناراحتی حرف مرا قطع کرد و با عصبانیت گفت معلوم میشود که خوب هم می‌دانستید، ترک بیمارستان ممنوع است!» چند روز بعد حشمت‌اله از بیمارستان اصفهان مرخص شد و با روحیه‌ای متفاوت و نگاهی نو فصل تازه‌ای از زندگی‌اش را شروع کرد؛ فصلی با آرامش و اطمینان خاطر. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل پنجم 😭بروز بیماری ″آژانس شیشه‌ای″ حشمت در بیمارستان امید اصفهان بستری شد
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل پنجم 😭بروز بیماری ″لذت بیماری″ همسر شهید: شاید اگر تغییرات حشمت را بعد از اینکه فهمید بیماری‌اش به خاطر آثار شیمیایی بوده نمی‌دیدم هیچ وقت تفاوت بین مرگ طبیعی و شهادت را درک نمی‌کردم؛ حس و حال ما تغییر نکرده بود من و خانواده اش، در هر صورت داشتیم او را از دست می‌دادیم و اصلاً دلمان نمی‌خواست این اتفاق بیفتد؛ اما خود او آرامش عجیبی پیدا کرده بود! حدود سه ماه از بروز اثرات مواد شیمیایی و تشدید بیماری حشمت می گذشت. خیلی درد می‌کشید؛ شبها نمی‌خوابید؛ اما هیچ گله و شکایتی نمی‌کرد. دیگر با دلسوزیهای بی‌اندازه اطرافیان که این را بخور، آن را بپوش و این قبیل حرفها ناراحت نمی‌شد و فرصت می‌داد دیگران هر طور که می خواهند به او محبت کنند. این همه آرامش و رضایت او مرا بیشتر نگران می کرد بعدها به پاسخ این سؤال رسیدم که چرا آن روزها این بیت را با حالتی که حاکی از خوشنودی و خرسندی اش بود، تکرار می‌کرد 🌷گر طبیبانه بیایی به سر بالینم 🌷به دو عالم ندهم لذت بیماری را مدتی بعد دفعات خونریزی دهان و لثه‌هایش بیشتر شده بود. مجبور شدم کنار رختخوابش یا هر جایی که می‌نشست ظرفی بگذارم. هر بار که به سجده می‌رفت، باید خونابهٔ دهانش را در ظرف خالی می‌کرد. نمازهایش، با وجود این همه رنج و عذاب طولانی‌تر شده بود. حشمت‌اله هر روز حالش بدتر می‌شد و دلهره و نگرانی من هم بیشتر. دعا و التماس شب و روزم برای شفای او چنان با خدا مأنوسم کرده بود که به یقین رسیده بودم خداوند همسرم را شفا خواهد داد. مرتب برای دلگرمی خودم می‌گفتم برای خدا با آن قدرت بیکران کاری ندارد که به این دل شکسته من نظر کند. خاطره داغ شهادت پدرم که در هفت سالگی بر دلم نشسته بود، ذهنم را پریشان می‌کرد و هراس و وحشت ناشی از این تصور که محسن هم در چهار سالگی طعم تلخ یتیمی را بچشد شبها خواب را از چشمهایم می‌گرفت. من همیشه با حضرت رقیه(س) احساس همدلی داشتم و هر وقت گرهی در کارم می افتاد، با او نجوا می‌کردم. در آن برهه با غمی که دلم را آتش می‌زد، به سه ساله اباعبدالله(ع) متوسل می‌شدم و با تمام وجود دلم می‌شکست و اشک می‌ریختم و می‌گفتم: خانم جان تو را به لحظه‌های سخت کربلایتان قسم می دهم به ما نظر کن. محسن من همسن و سال شماست. شما سه ساله که پدرت را از دست دادی پس تلخی درد پدر نداشتن را میدانی... خودت به ما نظر کن و از خدا بخواه... با شدت گرفتن بیماری حشمت به اتفاق خانواده نذر کردیم؛ به نیت چهارده معصوم(س) برای سلامتی اش چهارده مجلس دعای توسل برگزار کنیم و این چهارده نوبت نذر را در خانه مادر و خواهرها با شرکت اقوام و دوستان و آشنایان ادا کردیم ایام شهادت حضرت رقیه(س) بود. یکی از اعضای خانواده خواب دید که در مجلس باشکوهی نشسته است و به او گفته‌اند به حضرت رقیه(س) متوسل شوید ما هم به خانم توسل کردیم تا سلامتی حشمت‌اله را از حضرت شافی طلب کند. مجالس با حال معنوی خوبی همراه بود و افراد دعاهای مختلفی را با اخلاص خواندند. همین توسل و تضرع مؤمنین، امیدمان را به شفا و بهبودی حشمت‌اله بیشتر کرده بود؛ طوری که هر آن در انتظار معجزه بودیم. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
چند دقیقه ای طول کشید تا حشمت به خودش بیاید؛ بعد سرش را بلند کرد و با چشمان اشک آلود به من نگاه کرد و با عتاب و اعتراض گفت: «رفت رفت رفت چرا سلام نکردی؟ چرا شفایت را از او نخواستی؟» مدتی بود که من کمر درد شدیدی داشتم و نزد پزشک می‌رفتم و حشمت هم گاهی نگران من بود. حالا توی این وضعیت به فکر من بود متعجب و خیره خیره نگاهش می‌کردم خیلی ترسیده بودم با خودم گفتم که خدایا شوهرم مریض بود؛ اما عقل و فهمش عیبی نداشت یعنی عقلش ضایع شده هذیان میگوید؟ یک لحظه هم به فکرم خطور نکرد که شاید حشمت کسی را می‌بیند که من نمی‌بینم یا شاید وجود کسی را درک میکند که من درک نمی کنم من فکر می‌کردم او متوجه حرفهایش نیست و از شدت بیماری هذیان می‌گوید. ترس وجودم را پر کرده بود و با اینکه احساس کردم به شدت از بی تفاوتی من ناراحت و عصبانی است فریاد زدم حشمت بس کن تو را به خدا، آرام بگیر جان به لبم کردی. حشمت با شنیدن حرفم سرش را پایین انداخت و یک دفعه ساکت شد. سرش را بین دستهایش پنهان کرده بود و دیگر چیزی نمی گفت کمی بعد به خودم آمدم و متوجه شدم اتفاقاً هوش و حواسش كاملاً جمع است و می داند چه می‌گوید و چه می‌شنود حشمت آگاه است. وای بر من و هزار افسوس... او فقط می‌خواست مرا متوجه آنچه حس کرده بود بکند و من بیچاره از عالم او دور بودم. دور از وجود پاک و دردمند او که حجابها برایش کنار رفته بود و چیزهایی را می‌دید که من از آن بی خبر بودم. من کجا بودم و او کجا بود. من در عالم خاکی و او در عالم دیگری سیر می کرد. لحظاتی در سکوت گذشت. دیگر در مورد این موضوع نه او صحبتی کرد و نه من چیزی پرسیدم کمی بعد شروع کرد به دعا کردن. با حال خوشی که داشت برای مادرش و بهبودی او و تک تک اعضای خانواده دعا کرد و من آمین گفتم. وقتی توی مناجاتش برای محسن دعا کرد. از او خواستم که برای محسن دعا کند؛ دعا کند که محسنم سرباز امام زمان بشود. بعدها که به آن شب فکر می‌کردم متوجه شدم وقتی حشمت کاملاً هوشیار شد. دیگر نخواست چیزی بگوید. هنوز هم گاهی که به ماجرای آن شب فکر می‌کنم این شعر مولانا برایم معنا پیدا می کند: عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند هر که را اسرار کار آموختند مهر کردند و دهانش دوختند. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
وقتی حیرت و ناراحتی‌ام را دید خودش را کنترل کرد و گفت: «حالا اشکالی ندارد لابد مصلحت بوده که حالا بگویی.» هنوز منتظر شنیدن بود. اشتیاقش را که دیدم پیغامی را که به من القا شده بود به او گفتم؛ از جمله اینکه باید مرتب صدقه بدهید و همواره دل بندگان خدا را به دست آورید. حشمت وقتی پیامش را گرفت به گریه افتاد. ولی من هنوز حیران بودم که برادرم از کجا می‌دانست برایش پیغام دارم؟ هر چند که قاصدش را نمی شناخت. آن روز فقط من و حشمت‌اله در اتاق بودیم. او همچنان داشت گریه می کرد و من منتظر بودم که راز این ارتباط دوسویه را بدانم. کمی که در سکوت و انتظار گذشت، حشمت خونابه‌های دهانش را توی سطل کنار دستش ریخت و گفت: من قصد نداشتم این جریان را برای کسی تعریف کنم میخواستم این راز را با خودم ببرم اما حالا فرق کرده، برایت می‌گویم. فقط یادت باشد. دوست ندارم برای کسی تعریف کنی باید پیش خودمان بماند. در این حال همسرش با سینی چای وارد شد و کنار ما نشست. حشمت با نگاه خاصی و یا به تعبیر همسرش ملتمسانه از او خواست که از اتاق بیرون برود. او هم با نگاهی پرسشگر و کنجکاو اما بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. این بار که باز تنها شدیم حشمت نیم ساعت برایم صحبت کرد. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل ششم 🌷🕊️عــــروج ″پیام آسمانی″ خواهر شهید: آن شب جمعه بعد از ملاقات حشم
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل ششم 🌷🕊️عــــروج خواهر شهید: حشمت اله شروع کرد به تعریف ماجرای آن شب. از سه شب قبل از آن شبی که محسن را به خانه‌تان بردید من هر شب احساس میکردم مرا به یک جای دیگری بیرون از این عالم میبرند و دوباره برمیگردانند همان شب جمعه ای که شما آمدید، شب سومی بود که احساس میکردم رفتن من به آن عالم حتمی است و حقیقتاً هم همین طور شد. نیمه‌های آن شب احساس کردم از دنیا رفته و در آسمان هستم. جسمم را میدیدم که پایین افتاده بود و جانی نداشت و روحم بالای جسمم بود. مانده بودم این چه نیرویی است که مرا بالا میبرد. وقتی خیلی بالا رفتم شهدا را دیدم در آن فضای زیبا با دوستان شهیدم صحبت کردم و با «شهید فاضل» بیشتر از بقیه حرف زدم. گفتیم و شنیدیم... آنجا همه چیز عادی بود. انگار در همین دنیا داشتم با آنها حرف میزدم به طبقه ای از بهشت رسیدم و ائمه اطهار(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) را هم آنجا دیدم. احساس کردم دستم در دست آن بزرگان است؛ از اینکه داشتم آنها را میدیدم در بهت و حیرت بودم حشمت به اینجای حرفش که رسید بغض گلویش را گرفت و ساکت شد. انگار قدرت نداشت تا آنچه را دیده و تجربه کرده بود. دقیق بیان کند. مکثی کرد تا نفسی تازه کند. بعد ادامه داد: «ناگهان احساس کردم در جایی هستم که طبقه دوم هم دارد. به بالا که نگاه کردم مادر را دیدم. از اینکه او هم در آنجا بود تعجب کردم. همین که خواستم پیشش بروم متوجه من شد و انگار فهمید که من از دنیا رفته ام و شروع کرد به گریه و التماس در حالی که دو دستی به سینه اش می‌کوبید، فریاد زد ای خدا من بچه ام را از تو می‌خواهم. بعد از شنیدن صدای مادر بود که احساس کردم کسی گفت: «او را برگردانید مادرش اجازه نمی‌دهد. در آن لحظه به نظرم آمد که ناگهان روحم به قالب جسمم برگشت. آن لحظه می‌فهمیدم که جان ندارم و روحم دارد کم کم به جسمم برمی گردد. تا لحظاتی حس میکردم که جسمم در کنترل روحم نیست. به خودم که آمدم متوجه شدم به آن دنیا رفته بودم و حالا برگشته ام در حالی که فقط خودم رفتن و برگشتنم را فهمیده بودم و من تا لحظاتی مات و مبهوت بودم. حشمت که بغض دوباره گلویش را گرفته بود نتوانست ادامه بدهد و سکوت کرد؛ شاید هم نمی‌خواست بیشتر از این حرفی بزند. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل ششم 🌷🕊️عــــروج خواهر شهید: حشمت اله شروع کرد به تعریف ماجرای آن شب. ا
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل ششم 🌷🕊️عــــروج ″بابا نمیرا″ خواهر شهید: حشمت بعد از شرح ماجرای آن شب ادامه داد صبح جمعه که مادر به خانه ما آمد؛ وقتی به او نگاه میکردم از اینکه مانع رفتنم شده بود از او دلخور بودم اما بعد از ظهر وقتی محسن را فرستادی و خودش را روی سینه ام انداخت و با نگرانی توی چشمهایم خیره شد. با تمام وجود احساس کردم مادر حق داشت که مانع رفتنم بشود حس میکردم محسن هم با نگاهش به من التماس میکند و میگوید: «بابا نمیر بابا نمیرا» تا قبل از آمدن محسن اصلاً دلم به دنیا نبود اما وقتی حالت محسن را دیدم او را به سینه ام فشردم و بوسیدم بعد از جا بلند شدم و رفتم سر سجاده و گفتم: «خدایا به حرمت سه ساله امام حسین(ع) محسنم را بی بابا نکن! همان لحظه به یاد اتفاق شب قبل افتادم نمی‌دانستم که آنچه دیده بودم خواب بود یا بیداری؟ گفتم: «خدایا اگر آنچه دیشب برایم پیش آمد خیالات و تصورات خودم نبود یک طوری به من نشان بده. یک دفعه متوجه شدم نور عجیبی تمام وجودم را گرفت؛ همان نوری که شب قبل هم دیده بودم. بعد احساس سبکی خاصی به من دست داد از آن لحظه به بعد با خالی کردن خونابه‌ها و عفونت دهانم احساس میکنم زخمهای زبان و دهان و حال عمومی ام بهتر میشود؛ آن شب هم که آن آقا برای دعا خواندن به خانه ما آمده بود. سه صلوات فرستادم و گفتم ای خدای مهربان اگر قصدی غیر از دعا خواندن دارد خواب ناگهانی به سراغ او بیاید که ناگهان آن نور عجیب دوباره ظاهر شد و در مرتبه سوم مطمئن شدم که خداوند منان لطف خودش را شامل حال من کرده است.» همان طور که گرم صحبت بودیم ناگهان حشمت ساکت شد. احساس کردم شور و حال خاصی دارد. با تأمل و در حالی که از جایش بلند میشد و آستینش را بالا می زد، گفت: انگار خونریزی دهانم بند آمده حتماً وقت اذان شده! راستش از آن شب به بعد خونریزی دهانم فقط موقع اذان قطع میشود و من باید نمازم را سر وقت بخوانم؛ اگر به تأخیر بیفتد خیلی اذیت میشوم و باید حین نماز چند بار خونابه دهانم را خالی کنم. وقتی حشمت از اتاق بیرون رفت من با ناباوری تلویزیون را روشن کردم که صدای اذان در اتاق پیچید. چند روز بعد از این ماجراها عفونتها و زخمهای زبان و دهان حشمت خیلی بهتر شده بود. در صورتی که پزشکان گفته بودند وقتی تا این حد عفونت وارد بدن شود، دیگر حتی یک درصد احتمال بهبودی وجود ندارد. در روزهای آخر منتهی به آن شب جمعه او حتی آب هم به سختی میتوانست بخورد؛ اما پس از چند روز کم کم بعضی از غذاها را هم میخورد. بهبود ناگهانی زخمهای حشمت همه را متحیر کرده بود. خود او هم از یافتن زندگی دوباره‌اش، شگفت زده بود و حال و روحیه بهتری داشت. هر چند گاهی به فکر فرو میرفت و آه حسرت می‌کشید. گویی به جایگاه والایی که نشانش داده بودند فکر میکرد و از دوری آن حیات پاک و طیب تأسف می‌خورد. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل ششم 🌷🕊️عــــروج ″بابا نمیرا″ خواهر شهید: حشمت بعد از شرح ماجرای آن شب
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل هفتم 🕊️آثار پرواز حشمت پس از ماجرای دیدارش با اولیای الهی و دوستان شهیدش حالات معنوی و روحانی عجیبی پیدا کرده و ایمانش به غیب بیش از گذشته شده بود. او تا جایی که ممکن بود لحظه ای از ذکر خدا و به ویژه صلوات غافل نبود؛ آن روزها یا دائم‌الذکر بود يا كثيرالفكرا. صدقه دادن‌هایش هم حکایتی برای خود داشت؛ مقداری سکه کنار دستش می‌گذاشت و هر ساعت مبلغی از آن را در ظرف مخصوصی می انداخت که آن هم کنارش بود. علت این صدقه دادنهای مداوم تنها برای خودش قابل درک بود و دیگران هنوز از رمز و راز آن بی خبر هستند. همسر شهید: حشمت بعد از حرفهایی که آن روز با خواهرش زده بود هر روز به من یادآوری می کرد صدقه بدهم به ذکر صلوات هم که قبلاً علاقه خاصی داشت و حالا بیش از گذشته توجه میکرد. طوری که انگار موقع فرستادن صلوات پیامبر و اهل بیت(ع) را می‌بیند. تا آن وقت ندیده بودم کسی با آن حضور قلب و توجه کامل صلوات بفرستد. مهربانی و دلسوزی حشمت مختص زمان یا مناسبت خاصی نبود؛ مثل رودخانه جاری دلسوزی و مهربانی‌اش همیشگی بود؛ اما آن روزها شفقت و مهربانی مضاعفی از او بروز میکرد. با اینکه حشمت همیشه به دیگران مهر و محبت داشت ولی آن روزها از همه حلالیت میخواست. او حتی به همکارش زنگ زد و حلالیت طلبید کسی که مدتها قبل در جریان نهی از منکر با او برخورد کرده بود و احساس میکرد شاید او را از خود رنجانده باشد. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
حشمت حالش منقلب شده بود و نمیتوانست راحت صحبت کند، با این حال ادامه داد: «یک لحظه به دلم افتاد صلوات بفرستم پیش خودم شروع کردم به صلوات فرستادن که یک دفعه نور زیادی دیدم. او پشت سرم بود و نمی توانستم ببینمش؛ اما همین طور که صلوات می‌فرستادم؛ احساس کردم ساکت شد، شاید هم داشت خوابش میبرد. یقین داشتم اگر سه تا صلوات دیگر می‌فرستادم گرفتار خواب عمیقی میشد ولی به خاطر اینکه قصد داشتم او را از این کارها نهی کنم و بگویم که دیگر گرد این کارها نگردد، صلواتم را قطع کردم. بعدش را هم دیدید؛ هنوز من حرفی نزده بودم که صدایش بلند شد و یک بند می‌گفت رهایم کن رهایم کن در حالی که من جز فرستادن صلوات کاری نکرده بودم.» ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
حشمت حالش منقلب شده بود و نمیتوانست راحت صحبت کند، با این حال ادامه داد: «یک لحظه به دلم افتاد صلوات
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل هفتم 🕊️هوالشافي خواهر شهید: از آن ماجراها چند روز گذشته بود روزی برای عیادت به خانه حشمت رفته بودم که دیدم مادر هم آنجاست. نشسته بودیم به صحبت کردن که ناگهان متوجه شدم زخم انگشت مادر که مدتها بود به دلیل دیابت خوب نمیشد بهبود پیدا کرده است با تعجب پرسیدم: «مادر جان از کی دستتان خوب شده؟ خدا را شکر.» نگاهی به انگشتش انداخت و در حالی که لبخند میزد به آقا حشمت اشاره کرد و گفت: «بله خدا را شکر! اگر خدا بخواهد برایش کاری ندارد.» با لبخند مادر، حشمت هم تبسمی کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی از مادر در این باره بیشتر پرسیدم، با زبان و احساس خودش تعریف کرد: «روز جمعه ساعت پنج صبح بود که حشمت به خانه تلفن زد و گفت برای خوب شدن انگشتم دعا کرده است از تلفن آن موقع صبحش تعجب کردم و همان روز به دیدنش رفتم. کنارش که نشستم دستم را گرفت و شروع کرد به نوازش کردن انگشتم. بعد با لحنی بغض آلود گفت برای شفایت دعا کرده‌ام، ان‌شاءالله به زودی خوب میشوی. از آن روز به بعد زخم انگشتم که دیگر داشت سیاه میشد روز به روز بهتر و بهتر شد تا الآن که خودت هم میبینی، دیگر خوب خوب شده است» تعجبی نداشت؛ باید هم کسی که مورد عنایت خاص اهل بیت(ع) قرار گرفته بود دعایش مورد قبول خداوند باشد در واقع اگر تا آن موقع دلیل توجه مردم به شفاعت و شفا یافتگان را درک نمی‌کردم، آن روز با چشم خود دیدم. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل هفتم 🕊️هوالشافي خواهر شهید: از آن ماجراها چند روز گذشته بود روزی برای
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل هفتم ″فضائل و آثار صلوات″ حشمت‌اله قصد زیارت امام رضا کرده بود؛ ولی قبل از مشهد برای شرکت در کمیسیون بنیاد جانبازان در تهران توقفی داشت و به ما هم سر زد. این بار نسبت به سفر قبلی به لحاظ وضعیت جسمی و روحی تفاوت زیادی کرده بود. در سفر قبلی اش به تهران حتی قادر نبود سوپ بخورد چه برسد به غذاهای دیگر حتی یک جرعه آب هم که میخورد زخم دهان آزارش میداد. آن روز برایش سوپ جو لعابدار با شیر پخته بودم. فکر کردم غذای دیگری نمی‌تواند بخورد. سوپ را در ظرف ریختم و برایش بردم نگاهی کرد و گفت: «فقط همین؟!» گفتم: برنج و جوجه هم داریم؛ ولی شما که نمی توانی بخوری لبخندی زد و گفت: چرا نتوانم؟ من بی خبر از اتفاقاتی که افتاده بود از حرفش تعجب کردم اما وقتی آرامشش را دیدم با اشتیاق به آشپزخانه برگشتم و برایش غذا کشیدم و بردم. از اینکه حشمت بعد از مدتها با رغبت غذایش را میخورد خیلی خوشحال بودم. بیش از بهبود وضع جسمی آرامش روحی و رفتارهای حشمت بود که از او فرد دیگری ساخته بود و من نه تنها راز و رمز سلامت جسم بلکه رمز تعالی رفتار و آرامشش را هم نمی دانستم گاهی عنایت بی سابقه او نسبت به صلوات و دائم‌الذکر بودنش مرا مبهوت می‌کرد؛ تسبیحش را بر می‌داشت و بی وقفه صلوات می‌فرستاد یک بار همان طور که صحبت میکرد به سمت کتابخانه رفت و به کتابهای آنجا نگاه می‌کرد که یکی از کتابها توجهش را جلب کرد؛ ناگهان با شوق و ذوق طوری که انگار گمشده اش را یافته باشد آن را از بین کتابها بیرون کشید و با تعجب و صدای بلند پرسید: «چرا من این را تا به حال ندیده بودم؟» کتاب فضائل و آثار صلوات بود؛ کناری نشست و آن را که حجم زیادی هم نداشت در فرصتی کوتاه و با ولع تمام خواند. اشتیاق شدید او برای درک فضایل صلوات برایم عجیب و علت آن برایم سؤال بود؛ ولی فرصت نشد از خودش چیزی بپرسم. بعد از شهادت حشمت، با شنیدن ماجراهایی که خواهران و برادرانم تعریف می‌کردند متوجه شدم که او برای حل مشکلاتش از صلوات مدد می‌گرفت. مخصوصاً در ایام سخت بیماری بیش از گذشته به صلوات بر محمد و آل محمد متوسل شده و آثار صلوات را دیده بود و بالاخره پاداش صلوات فرستادنهایش را از خدا گرفت آن موقع بود که دلیل عشق و الفتش به صلوات برای همه آشکار شد. ادامه دارد... برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل هفتم ″فضائل و آثار صلوات″ حشمت‌اله قصد زیارت امام رضا کرده بود؛ ولی قبل
🕊️پرواز دیده‌بان🕊️ 📖فصل هفتم ″بن بست نبات″ آیت‌اله حيدری: روزهایی که حال عمومی حشمت نسبت به قبل بهتر شده بود، قصد داشتيم به زیارت امام رضا(ع) برویم. در تهران به خانه خواهرم رفتيم. آنجا بود که تصميم گرفتم به حشمت بگویم قبل از عزیمت به مشهد، نزد حاج آقا نباتی برویم. شنيده بودم ایشان با دادن تکه‌ای نباتِ متبرک به دعا، برای شفای بيماران و رفع گرفتاری مردم توسل می‌کند و خيلی‌ها جواب می‌گيرند. صبح همان روزی هم که خواهرم زنگ زده و خواسته بود به حشمت پيغام بدهم صدقه بدهد، با دفتر حاج آقا نباتی تماس گرفته و خواسته بودم برای برادرم دعا کند. هر طور بود حشمت را راضی کردم، به همراه او و آقای عالمی راه افتادیم به سمت تجریش؛ به کوچه دزاشيب که وارد شدیم، مردم در سرتاسر کوچه نشسته بودند؛ طوری که خودرو به سختی از آنجا عبور می‌کرد. منزل حاج آقا اواسط کوچه بود و آخر کوچه بن بست. چند نفر مراقب بودند تا به خاطر ازدحام جمعيت، کسی بدون هماهنگی به داخل منزل نرود. با نااميدی نگاهی انداختم و گفتم: «با این شلوغی بعيد می‌دانم بتوانيم وارد منزل شویم!» با هر زحمتی بود کمی جلو رفتيم و متوقف شدیم. حشمت گفت: «همگی با هم صلوات بفرستيد و فقط منتظر باشيد» خودش با صدایی نحيف شروع کرد به ذکر صلوات...» ما هم با او همراهی کردیم و صلوات فرستادیم؛ دیدیم بی اختيار جلو می‌رویم؛ انگار مردم راه را برایمان باز می‌کنند. جمعيت را پشت سر گذاشتيم تا رسيدیم به دروازه خانه حاج آقا و همان جا ایستادیم. گاهی در را باز می‌کردند و یك نفر به داخل می‌رفت. حشمت همان طور که مرتب صلوات می‌فرستاد و ما را هم به این کار تشویق می‌کرد گفت: «بيایيد برویم ته بن بست» جایی دور از در که هيچ کس نبود. چند دقيقه بيشتر طول نکشيد که در باز شد و مسئول ورود و خروج مراجعين، به ما اشاره کرد و گفت: «آن آقایی که انتهای بن بست ایستاده بياید جلو، به داخل خانه رفتيم. پيرمردی حدود ۸۰ ساله با محاسن سفيد نشسته بود و بعد از شنيدن مشکل فرد، کمی نبات در دستش می‌گذاشت و می‌گفت: «برو! ان‌شاءالله خوب می‌شوی» نوبت ما که رسيد، تکه‌ای نبات در اطراف دست و بدن حشمت‌اله چرخاند و ذکری گفت؛ بعد نبات‌ها را کف دستش گذاشت و به او گفت: «این نبات‌ها را به مدت یك هفته، هر روز صبح ناشتا با آب بخور.» کمی دلخور شدم، چرا که حاج آقا به حشمت هم مثل نفر قبلی نگفت ان‌شاءالله خوب می‌شوی! فکرم مشغول این موضوع بود که آنجا را ترک کردیم. ناصر باقری(برادر همسر شهید حیدری): در ميدان تجریش قرار گذاشته بودیم تا با آقا حشمت و برادرش پيش حاج آقا نباتی برویم. وقتی من رسيدم آنها داخل خانه حاج آقا بودند. توی کوچه منتظرشان ماندم. روز قبلش به خواهرم صدیقه زنگ زده بودم که گفته بود زخمهای دهانش تا حدی بهتر شده و می‌تواند کمی غذا بخورد. چند لحظه بعد در حالی که آیت زیر بغل حشمت را گرفته بود؛ به کندی از خانه بيرون آمدند. مدتی بود به خاطر زخمهای دهانش نمی‌توانست غذا بخورد و حسابی الغر و تکيده شده بود؛ ولی آن روز با روحيه خوبی که داشت مرتب صلوات می فرستاد. احساس کردم خبرهایی شده و برای همين صلوات نذر کرده است. گفتم: «حشمت طوری شده پشت سر هم ذکر می‌گویی؟ انگار صدایم را نشنيده باشد، جوابم را نداد و همچنان صلوات می‌فرستاد. گفتم: «چه شده این قدر صلوات می فرستی؟!» بالاخره به حرف آمد و با آرامش خاصی گفت: «چيزی نگو! تو هم صلوات بفرست!» و باز ادامه داد آن روز ناخودآگاه به یاد همرزمش «سيد عبدالله حسينی»¹ افتادم که در روزهای اوج بيماری‌اش با آن هيکل تنومند و اندام رشيدی که داشت، از شدت بيماری جثه‌اش مثل یك بچه هفت هشت ساله کوچك شده بود. ادامه دارد... ۱. عبدالله حسينی از رزمندگان تيپ قمربنی هاشم بود که در سال ۶۲ در عمليات خيبر شيميایی و در ۷ فروردین ۷۵، دو سال قبل از حشمت‌اله، به سرطان کبد مبتلا شد و به شهادت رسيد و ارتباط بيماری او با شيميایی شدنش در جبهه، مدتها بعد از شهادتش به اثبات رسيد. برگرفته از کتاب: پرواز دیده‌بان http://eitaa.com/yaranhamdel