#مطالب_کانال_یاران_همدل
دوستان عزیز برای اطلاع از مسائل سیاسی و موضوعات کانال یاران همدل به هشتگهای ذیل مراجعه کنید👇👇
#چه_کسانی_حامی_سلطنت_رضاشاه_بودن
#تیمورتاش از حامیان رضا شاه
#قرارداد_۱۹۳۳ نفت
#کشف_حجاب_رضاخانی
#اهداف_کشف_حجاب
#امیر_کبیر
#وقوع_انقلاب_اسلامی #عبدالحمید_وهابی
#مستند_به_وقت_انتقام
#رویداد_جهت
#دغدغههای_حاج_قاسم!
#خط_رهبری
#فاطمه_زهرا
#جهاد_تبیین
#حجه_الاسلام_راجی
#علل_وقوع_انقلاب
##علل_فرار_شاه
#حضرت_امّ_البنین
#شناخت_انقلاب_اسلامی
#دستاوردهای_شاخص_یک_سال_اخیر
#پروتکلهایصهیون
#سیرتاپیازسیدمحمدخاتمی
#ققنوس_فاتح
#فضائل_امیرالمؤمنین
#انتخاب_همسر
#تا_اوج
#به_کدامین_گناه
#واکسن_تلویزیون
#افسردگی_را_بخوریم
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#هشت_سال_تاراج_دو_سال_علاج
#در_برابر_طوفان
#دختر_شینا
#هر_روز_با_شهدا
#پرچمدار_جهاد_تبیین
#فرزند_ایران
#رحیمپور_ازغدی
#تنبلی_و_بی_حوصلگی
#جدی_بگیریم
#یگان۸۲۰۰
#رضاخان_چگونه_شد_رضاشاه
#عبدالحمید_وهابی_خائن
#طوفان_الاقصی
#مجلس_خبرگان
#تاریخچه
#رائفی_پور
#مرورتاریخ
#ضربالمثل
#صحیفهخوانی
#حکایات_ناب
#حکایت
#هر_روز_با_قرآن
#هر_روز_با_نهجالبلاغه
#شیخقمی
#حدیث
#دیاثت_سیاسی
#حجت_الاسلام_راجی
#عجایب
#دانستنیها
#دکتر_حسن_عباسی
#عفافوحجاب
#تا_انتخابات
#انقلاب_اسلامی_و_انقلابهای_دیگر
#فروش_زمین_به_صهیونیستها
#پایان_مدارا
#تبیین_با_نور_قرآن
#هاشمی_رفسنجانی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۲۰ ″فرشته واقعی″ هر وقت آن عکس را می
🔰 خاکهای نرم کوشک
📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی
🎬قسمت ۲۱
″خانهٔ استثنایی″
همسر شهید:
سپاه که کم کم شکل گرفت. عبدالحسین دیگر وقت سرخاراندن هم پیدا نمی کرد بیست و چهار ساعت سپاه بود بیست و چهار ساعت خانه.
خیلی وقتها هم دائماً سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد برای همین کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شب ها میرفت سرکار.
آن وقت ها خانه
ما "طلاب"بود جان به جانش می کردی، چهل متر بیشتر نمی شد چند دفعه به اش گفته بودم: "این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ما الان پنج تا بچه داریم باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم."
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد تا چه برسد بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول چشم
امیدم به آینده بود ولی
وقتی جنگ شروع شد از او قطع امید کردم دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت برای آموزش؛ خودم دست به کار شدم. خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر خانه بزرگتری خریدم. خاطره آن روز شیرینی خاصی برام دارد همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم.
یادم هست که وسایل زیادی نداشتیم همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرقون و می بردیم خانه جدید.
یک بار وسط راه چشمم افتاد به عبدالحسین از نگاهش معلوم بود تعجب کرده آمد جلو یک ماه ندیده بودمش.
سلام و احوالپرسی که کردیم پرسید: «کجا می رین؟»
چهار راه جلویی را نشان دادم
اون جا یک خونه خریدم.
خندید گفت: "حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟»
«آره.»
باز خندید.
"از کجا می خواین پول بیارین؟"
گفتم: «هر کار باشه برای پولش می کنیم خدا کریمه»
چیزی نگفت یقین داشتم از کاری که کردم ناراحت نمیشود وقتی خانه جدید را دید خوشحال هم
شد.
خانه خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود با دقت همه جا را نگاه کرد و گفت: «این
برای بچه ها حرف نداره دست و پاش هم خیلی بازه.»
کار اثات کشی تمام شد. عبدالحسین زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد.
تو اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس میشود. سقف را نگاه کردم ازش آب چکه می کرد دست و پام را گم کردم تا به خودم بیایم چند لحظه ای گذشت، زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش فکر
کردم دیگر تمام شد. یکهو:
«مامان از این جا هم داره آب می ریزه»
باران شدیدتر می شد و آب چکهای سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم گذاشتیم زیر سوراخ های سقف، شاید دروغ نگفته باشم تا باران بند بیاید حسابی اذیت شدیم بعد از آن روز شماری می کردم کی عبدالحسین بیاید مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت. اما خودش نیامد با تن زخمی و مجروح آوردنش، بیشتر پاهاش آسیب دیده بود. روز بعد، آقای غزالی(فرمانده وقت سپاه خراسان) و چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادت, اتفاقاً باران گرفت دیگر خودم خودم را داشتم
میخوردم.
آقای غزالی وقتی وضع را دید فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند از بچه ها پرسید:
«اتاق مهمان خانه کجاست؟»
بهاش نشان دادند. رفت و زود برگشت آن جا دست کمی از اتاق های دیگر نداشت شروع کردیم به آوردن ظرف ها، آنها هم کمی بعد بلند شدند خداحافظی کردند و رفتند.
یک ساعت طول نکشید که یکیشان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی گفتم: «ایشون حالش خوب نیست،
شما که می دونین»
«ما خودمون با ماشین میبریمشون»
حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟
نه آقای غزالی کار ضروری دارن سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم
اون جا....
وقتی از سپاه برگشت چهره اش تو هم بود. کنجکاویام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم. چند دقیقه ای که گذشت پرسیدم: «جریان چی بود؟ چکارت داشت آقای غزالی؟»
آهی از ته دل کشید.
هیچی به من گفت: «دیگه حق نداری بری جبهه»
چشمهام گرد شد حیرت زده گفتم: «دیگه حق نداری بری جبهه؟!»
سری تکان داد آهسته گفت: «آره تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه.»
«آقای غزالی دیگه چی گفت؟»
لبخند معنی داری زد.
گفت: «زن شما هیچی نمیگه که این قدر آب میریزه توی خونه وقتی که بارون میآد؟ منم بهش گفتم نه زن
من راضيه.»
🗣️راوی: همسر شهید
#هر_روز_با_شهدا
#زندگینامه_شهید_برونسی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 ″قيمت شش سر!!!″ 🌷مجروح و خونآلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند
🔰 خاطرات شهدا🌷
″مسئول دفترم دو نیم شد!!″
🌷ساعت ۹ صبح اعلام شد، شهر پیرانشهر بمباران شده، ساعتی بعد اطلاع دادند که دفتر کار من نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. وقتی به محل حادثه رسیدیم صحنه ناگواری در مقابل چشمانم ظاهر شد. حسین بابازاده مسئول دفترم در حال خوردن صبحانه به علت اصابت ترکش دو نیم شده بود. اشک پهنای صورتم را پوشاند. جنگ، آزمایشی بزرگ بود، امتحانی که هرکسی نمیتوانست سربلند از آن بیرون بیاید. ما در این آزمایش الهی عزیزترین افراد زندگیمان را از دست دادیم.
🌹خاطرهای به یاد شهید معزز حسین بابازاده
📚کتاب "سفر عشق"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
نگاه کن، من از همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم نه از دیوار کسی بالا رفتم نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم.
حرف های آخرش حواسم را جمع کرد هر چند که ناراحت بودم ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم.
الان هم میگم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلاً کسی طرفت نگاه نمی کنه خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای تو این خونه مزاحم شما نمیشه. چون من مزاحم کسی نشدم هیچ ناراحت نباش...
مطمئن و خاطر جمع حرف میزد به خودم که آمدم از این رو به آن رو شده بودم حرف هاش آب بود روی آتش وقتی ساکش را بست و راه افتاد انگار اندازه سر سوزن هم نگرانی نداشتم.
چند وقت بعد آمد. نگاهش مهربانی همیشه را داشت بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته
بود که رو کرد به من یک «خوب» کشیده و معنی داری گفت پرسید: تو این چند وقته دزدی، چیزی اومد؟
با خنده گفتم: «نه.»
🗣️راوی: همسر شهید
#هر_روز_با_شهدا
#زندگینامه_شهید_برونسی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاطرات شهدا🌷 ″مسئول دفترم دو نیم شد!!″ 🌷ساعت ۹ صبح اعلام شد، شهر پیرانشهر بمباران شده، ساعتی بعد
🔰 خاطرات شهداء🌷
″مسئول دفترم دو نیم شد!!″
🌷ساعت ۹ صبح اعلام شد، شهر پیرانشهر بمباران شده، ساعتی بعد اطلاع دادند که دفتر کار من نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. وقتی به محل حادثه رسیدیم صحنهی ناگواری در مقابل چشمانم ظاهر شد. حسین بابازاده مسئول دفترم در حال خوردن صبحانه به علت اصابت ترکش دو نیم شده بود. اشک پهنای صورتم را پوشاند. جنگ، آزمایشی بزرگ بود، امتحانی که هرکسی نمیتوانست سربلند از آن بیرون بیاید. ما در این آزمایش الهی عزیزترین افراد زندگیمان را از دست دادیم.
🌹خاطره ای به یاد #شهید معزز حسین بابازاده
📚 کتاب "سفر عشق"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مبارزه با نفس
🌷یک سال بعد از عروسیمان...
#هر_روز_با_شهدا
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 تسبیح غنیمتی
روزی که مشغول گشت زنی در سنگر عراقیها بودیم، تسبیح گران قیمتی که از سنگ شاه مقصود بود پیدا کردیم به خلیل گفتم: مال عراقیها بود حالا که پیداش کردیم مال ما باشد. یک نگاهی کرد و گفت: درسته غنیمته اما چون قیمتی هست بهتره خمسش رو بدهیم. توجیه فایده نداشت. تسبیح را برد به شهید میثمی که آن موقع نماینده امام در قرارگاه خاتم بود نشان داد، ایشان هم یک قیمتی روی تسبیح گذاشت. خلیل یک پنجم قیمت تسبیح را به عنوان خمس پرداخت کرد. وقتی از خدمت ایشان مرخص شدیم به من گفت: غنیمت را مخصوصاً از دست عراقیها نباید گرفت! فردا که جنگ تمام شد میگن، ایرانیها برای مال و اموال میجنگیدن. رزمندهای که برای شهادت آمده است باید این ظرافتها را رعایت کنه.
🌷 شادی روحش صلوات🌷
#شهید_خلیل_مطهرنیا
#هر_روز_با_شهدا
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 ″مسئول دفترم دو نیم شد!!″ 🌷ساعت ۹ صبح اعلام شد، شهر پیرانشهر بمباران شده، ساعتی بعد
🌷خاطرات شهداء🌷
″وقتی فهمیدم دستم قطع شده خندیدم!!″
🌷لحظهای که جانباز شدم، به دلیل اینکه چند ترکش به صورتم خورده بود، حس نمیکردم که جانباز شدهام. خیلی با آرامش بودم اما بعد از حدود پنج دقیقه حس کردم خیلی درد دارم. وقتی امدادگر پاهایم را میبست، در ضمیر ناخودآگاهم احساس کردم پاهایم قطع شده است، اما دستم را نمیدانستم. بعد با آمبولانس من را به اورژانس مهران بردند، چون بدن بسیار قویای داشتم وقتی دکتر آستینهای لباسم را قیچی میکرد، همچنان به هوش بودم ولی نمیدانستم اعضای بدنم قطع شده است. بعد از حدود دو روز که در فرودگاه باختران به هوش آمدم، به سختی اندازه یکی _ دو سانت، سرم را از روی برانکارد بالا آوردم و دیدم....
🌷و دیدم پاهایم قطع شده است، اما اصلاً ناراحت و نگران نشدم. چون زمان عملیات آمادهباش بودیم موهایم بلند و سر و صورتم خونی و خاکی شده بود. با دست راستم خونهای بین موهایم را پاک میکردم. تا آمدم با دست چپم این کار را انجام دهم، دیدم قطع شده است. خندهام گرفت. پیرمردی که بالای سرم بود و داشت با گاز استریل لبهایم را نمناک میکرد، گفت: «به من میخندی؟» گفتم: «نه، به تو فکر نمیکنم.» گفت: «پس به چی میخندی؟» گفتم: «والا من نمیدانستم که دست چپم هم قطع شده، حالا که فهمیدهام، خندهام گرفته است.»
راوی: جانباز سرافراز ۷۰ درصد قطع دو پا و یک دست علی عباسپور، برادر شهید حیدرعلی عباسپور
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 خاکریز خاطرات ۸ 🌷اگه نروم؛ غذایِ روحم سرد میشه... #خاکریز_خاطرات #شهید_محمود_شهبازی #یاران_همدل
🔰 خاکریز خاطرات ۹
🌷اونقدر آرپیجی زده که دیگه نمیشنوه...
#هر_روز_با_شهدا
#خاکریز_خاطرات
#شهید_گمنام
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
کانال یاران همدل
🔰 چراغ راه 📜وصایای شهداء 🌷قرآن را بیشتر بخوانید... #چراغ_راه #شهید_سید_مجتبی_علمدار #یاران_همدل
🔰 چراغ راه ۴
📜وصایای شهداء
🌷توصیه برادرانه شهید احمدعلی نیّری...
#چراغ_راه
#هر_روز_با_شهدا
#شهید_احمدعلی_نیّری
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مجموعه صوتی سلام بر ابراهیم جلد اول
کتاب «سلام بر ابراهیم جلد۱»
این کتاب ادامه زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی است
شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لطفاً روی قسمتِ آبی🟦 صوتی مورد دلخواهتان را کلیک کنید 👇
🌷۱- صوتی قسمت اول
🌷۲- صوتی قسمت دوم
🌷۳- صوتی قسمت سوم
🌷۴- صوتی قسمت چهارم
🌷۵- صوتی قسمت پنجم
🌷۶- صوتی قسمت ششم
🌷۷- صوتی قسمت هفتم
🌷۸- صوتی قسمت هشتم
🟥 پایان جلد اول .......
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#هر_روز_با_شهدا
#شهید_هادی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب «سلام بر ابراهیم جلد ۲»
این کتاب ادامه زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی است
شادی روح مطهر شهداءصلوات 🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لطفاً روی
🟦 #قسمتِآبی صوتی مورد دلخواهتان را کلیک کنید
۱)🌷👈صوتی قسمت اول
۲)🌷👈صوتی قسمت دوم
۳)🌷👈صوتی قسمت سوم
۴)🌷👈صوتی قسمت چهارم
۵)🌷👈صوتی قسمت پنجم
۶)🌷👈صوتی قسمت ششم
۷)🌷👈صوتی قسمت هفتم
۸)🌷👈صوتی قسمت هشتم
۹)🌷👈صوتی قسمت نهم
۱۰)🌷👈صوتی قسمت دهم
۱۱)🌷.👈صوتی قسمت یازدهم
۱۲)🌷👈صوتی قسمت دوازدهم
۱۳)🌷👈صوتی قسمت سیزدهم
۱۴)🌷👈صوتی قسمت چهاردهم
۱۵)🌷👈صوتی قسمت پانزدهم
۱۶)🌷👈صوتی قسمت شانزدهم
۱۷)🌷👈صوتی قسمت هفدهم
۱۸)🌷👈صوتی قسمت هجدهم
۱۹)🌷👈صوتی قسمت نوزدهم
۲۰)🌷👈صوتی قسمت بیستم
پایان جلد دوم....
♦️پایان.....
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#هر_روز_با_شهدا
#شهید_هادی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel