🫂یاران همدل
🌷 خاطرات شهداء🌷 "روزی که دست بیسیمچی گردان قطع شد...." 🌷خاطرم است در دوران جنگ در کوی طالقانی خرم
🔰 خاطرات شهداء🌷
"وقتى خدا بخواهد...."
🌷تعداد ۱۰ نفر اسیر داشتیم. من آوردم؛ دیدم یک درجهدار عراقی پشت خاکریز صدا زد: دخیل یا خمینی. من هم صدا زدم و با دست به او اشاره کردم؛ بیا و نترس و من چون خسته بودم یادم رفت که بگویم اسلحهات کو؟ او هم آمد به طرف من، حدود ۱۰ یا ۱۵ متر فاصله بود. من به اسیرانی که همراهم بودند نگاه کردم و گفتم: از این طرف حرکت کنید. یکمرتبه اسیری که داشت میآمد با اسلحه از ۳ یا ۴ متری من را هدف قرار داد. از جایی که خواست خـدا بود؛ وقتی که او ماشه اسلحه را چکاند، من....
🌷من سـرم را برگرداندم به طرف او، در همین موقع گلـولـهای که میخواست از ناحیه پشت سر من را هدف قرار دهد، گلولهاش هدر رفت و تفنگش قفل کرد. من وقتی به طرف او برگشتم دیدم با عجله گلنگدن تفنگ را میکشید. من با یک چرخش سریع او را به رگبار بستم و به جهنم واصل کردم. اسرایی را که همراه داشتم خیلی ترسیدند. اما من به اشاره به آنها گفتم: نترسید، کاری با شما ندارم. آنان را تحویل دادم و مجدداً برگشتم.
راوی: سردار شهید کاظم فتحی زاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 "وقتى خدا بخواهد...." 🌷تعداد ۱۰ نفر اسیر داشتیم. من آوردم؛ دیدم یک درجهدار عراقی پ
🔰 خاطرات شهداء🌷
″حتی در میدان نبرد!!″
🌷حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حقالناس توجه داشت. اگر در مناطق آزاد شده سوریه یا عراق مجبور بود وارد خانهای شود، مقید بود دِینی به گردنش نماند. مثلاً وقتی بوکمال سوریه آزاد شد و میخواستند از خانهای برای مقر فرماندهی استفاده کنند، حاج قاسم دستور داد وسایل خانه را توی یکی از اتاقها بگذارند و درِ اتاق را قفل کنند. در جایی دیگر در نامهای به صاحب خانهای در سوریه نوشته بود: "من....
🌷"من برادر کوچک شما، قاسم سلیمانی هستم. حتماً مرا میشناسید. ما به اهل سنت در همهجا خدمات زیادی انجام دادهایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید.... از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسانهای با ایمانی هستید. اولاً از شما عذر میخواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم.
🌹خاطرهای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
❌️ ما چهکارهایم؟!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 ″حتی در میدان نبرد!!″ 🌷حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حقالناس توجه داشت.
🔰 خاطرات شهداء🌷
"نان کپکزدهای که اشتهایم را باز کرد!!"
🌷....خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. ۷۲ ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی میرفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیر قابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشهای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زدهای بود که سیاه شده بود. نان کپک زدهای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا اینجا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند!
🌷آب روی سرمان میریختند، اما به ما نمیدادند! در زدم، سرباز با آن لهجه تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالأخره آنقدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. در حالیکه اطرافش را میپایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست. آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغالهاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوز خوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، میخواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمیدانست من یک تکه نان گیر آوردم.
🌷یکجوری بهش حالی کردم که باشد. و بعد آت و آشغالهای روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچوقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آنجا به یاد یکی از فیلمهای خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمیداشت و میخورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر میآوردم، میخوردم...
راوی: جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 "نان کپکزدهای که اشتهایم را باز کرد!!" 🌷....خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تن
🔰 خاطرات شهداء🌷
″حتی در میدان نبرد!!″
🌷حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حقالناس توجه داشت. اگر در مناطق آزاد شده سوریه یا عراق مجبور بود وارد خانهای شود، مقید بود دِینی به گردنش نماند. مثلاً وقتی بوکمال سوریه آزاد شد و میخواستند از خانهای برای مقر فرماندهی استفاده کنند، حاج قاسم دستور داد وسایل خانه را توی یکی از اتاقها بگذارند و درِ اتاق را قفل کنند. در جایی دیگر در نامهای به صاحب خانهای در سوریه نوشته بود: "من....
🌷"من برادر کوچک شما، قاسم سلیمانی هستم. حتماً مرا میشناسید. ما به اهل سنت در همهجا خدمات زیادی انجام دادهایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید.... از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسانهای با ایمانی هستید. اولاً از شما عذر میخواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
❌️ ما چهکارهایم؟!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
چند دقیقه ای طول کشید تا حشمت به خودش بیاید؛ بعد سرش را بلند
کرد و با چشمان اشک آلود به من نگاه کرد و با عتاب و اعتراض گفت: «رفت رفت رفت چرا سلام نکردی؟ چرا شفایت را از او نخواستی؟» مدتی بود که من کمر درد شدیدی داشتم و نزد پزشک میرفتم و حشمت
هم گاهی نگران من بود. حالا توی این وضعیت به فکر من بود متعجب و خیره خیره نگاهش میکردم خیلی ترسیده بودم با خودم گفتم که خدایا شوهرم مریض بود؛ اما عقل و فهمش عیبی نداشت یعنی عقلش ضایع شده هذیان میگوید؟ یک لحظه هم به فکرم خطور نکرد که شاید حشمت کسی را میبیند که من نمیبینم یا شاید وجود کسی را درک میکند که من درک نمی کنم من فکر میکردم او متوجه حرفهایش نیست و از شدت بیماری هذیان میگوید. ترس وجودم را پر کرده بود و با اینکه احساس کردم به شدت از بی تفاوتی من ناراحت و عصبانی است فریاد زدم حشمت بس کن تو را به خدا، آرام بگیر جان به لبم کردی.
حشمت با شنیدن حرفم سرش را پایین انداخت و یک دفعه ساکت شد.
سرش را بین دستهایش پنهان کرده بود و دیگر چیزی نمی گفت کمی
بعد به خودم آمدم و متوجه شدم اتفاقاً هوش و حواسش كاملاً
جمع است
و می داند چه میگوید و چه میشنود حشمت آگاه است. وای بر من و هزار افسوس... او فقط میخواست مرا متوجه آنچه حس کرده بود بکند و من بیچاره از عالم او دور بودم. دور از وجود پاک و دردمند او که حجابها برایش کنار رفته بود و چیزهایی را میدید که من از آن بی خبر بودم. من کجا بودم و او کجا بود. من در عالم خاکی و او در عالم دیگری سیر می کرد. لحظاتی در سکوت گذشت. دیگر در مورد این موضوع نه او صحبتی کرد
و نه من چیزی پرسیدم کمی بعد شروع کرد به دعا کردن. با حال خوشی
که داشت برای مادرش و بهبودی او و تک تک اعضای خانواده دعا کرد و من
آمین گفتم. وقتی توی مناجاتش برای محسن دعا کرد. از او خواستم که برای محسن دعا کند؛ دعا کند که محسنم سرباز امام زمان بشود. بعدها که به آن شب فکر میکردم متوجه شدم وقتی حشمت کاملاً هوشیار شد. دیگر نخواست چیزی بگوید.
هنوز هم گاهی که به ماجرای آن شب فکر میکنم این شعر مولانا برایم معنا پیدا می کند:
عارفان که جام حق نوشیدهاند
رازها دانسته و پوشیدهاند
هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 ″حتی در میدان نبرد!!″ 🌷حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حقالناس توجه داشت
🔰 خاطرات شهداء🌷
″دوربین خدا″
🌷سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟ گفت: دارم خودم را تنبیه میکنم. گفتم: مگر چکار کردی که خودت را تنبیه میکنی؟ گفت: یادت است آن روزی که بچههای تبلیغات لشکر، با دوربین، به گردان ما آمده بودند. گفتم: خوب. گفت: وقتی دوربین سمت من آمد، مرتب نشستم و موهایم را مرتب کردم. گفتم: خب، اشکالی دارد؟
🌷....آهی کشید و گفت: بعد از مصاحبه فکر کردم، با خودم گفتم: ابراهیم! این مصاحبهها را مگر چه کسی میبیند؟ آدمهایی مثل خودت. ولی با اینحال، تو خودت را مرتب کردی و درست نشستی و مواظب رفتارت بودی، اما میدانی که سالهاست در مقابل دوربین خدا قرار داری و هرطور که میخواهی زندگی میکنی و هیچ وقت هم خودت را جمع و جور نکردهای؟ این فکر مرا اذیت میکند که چرا بندههای خدا را به خدا ترجیح دادم؟ بنابراین خودم را تنبیه میکنم!
🌹خاطرهای به یاد شهید ابراهیم محبوب فرمانده گردان حزب الله
🗣️راوی: رزمنده دلاور غلامرضا سالم
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۱۸ ″قرعکشی″ همان روزها با آقای غیاثی
🔰 خاکهای نرم کوشک
📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی
🎬قسمت ۱۹
″حربه″
یک روز با هم بودیم خاطره ای از کردستان برام تعریف کرد می گفت تو سنندج سرپرست نگهبانی ایستاده بودم هوای اطراف را درست و حسابی داشتم، یکدفعه دیدم از روبرو سر و کله یک دختر پیدا شد. داشت راست می آمد طرف من. روسری سرش نبود. وضع افتضاحی داشت. با خودم گفتم شاید راهش رو بکشه بره.
نرفت. قشنگ آمد چند قدمیام ایستاد بهاش نگاه نمی کردم، شش دانگ حواسم جمع بود که دست از پا خطا نکند با تمام وجود دوست داشتم هر چه زودتر گورش را گم کندگ. چند لحظه گذشت هنوز ایستاده بود، از مگس سمجتر.
یک آن نگاهش کردم. صورتش غرق آرایش بود، انگار انتظار همین لحظه را می کشید بهام چشمک زد و بعد هم لبخند!
حس کردم رنگ چهره ام کبود شده دندانهام را به هم فشار دادم صورتم را برگرداندم این طرف غریدم: «برو دنبال کارت.»
نرفت کارش را بلد بود. یک بار دیگر حرفم را تکرار کردم باز هم نرفت. این بار سریع گلنگدن را کشیدم بهاش چشم غره رفتم. داد زدم: برو گم شو و گرنه سوراخ سوراخت می
کنم!
رنگ از صورتش پرید، یکهو برگشت و پا گذاشت به فرار.¹
پاورقی:
۱- گروههای ضد انقلاب در کردستان از راههای مختلفی می خواستند در صف آهنین رزمندگان اسلام نفوذ کنند. از جملهٔ این راهها، یکی همین بود که دختران زیبا را برای رسیدن به مقاصد پلیدشان، این گونه در یوغ میکشیدند.
🗣️راوی: حجت الاسلام محمدرضا رضایی
#هر_روز_با_شهدا
#زندگینامه_شهید_برونسی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 ″دوربین خدا″ 🌷سه روز، روزه گرفت. از او پرسیدم: چی شده؟ چرا غذا نمیخوری؟ گفت: دارم
🔰 خاطرات شهداء🌷
″آن شب دشمن خیلی کمکم کرد!!″
🌷در عمليات كربلاى ۵، راننده بولدوزر بودم. يک روز بـا تعـدادى از بچههاى جهاد سخت مشغول كـار بـوديم و متوجـه روشـن شـدن هـوا نشديم. با سنگر كمين عراقیها تنها پنجاه متر فاصله داشـتيم و اگـر آنهـا متوجه حضور ما میشدند، خيلى راحت با كلاشينكف میتوانستند همـه ما را بزنند. يكى از بچهها كه تازه متوجه روشـن شـدن هـوا شـده بـود، گفت: بچهها صبح شده! ما كاملاً در تيررس دشمن قرار داريم، سريع به سمت راست حركت كنيد. همگى كارمان را رها كرده و سريع از آنجا دور شديم. كارمان تقريباً تمام شده بود. به همين دليل شبِ بعد منطقه را عوض كرده و در قسمتى ديگر شروع به زدن خاكريز كرديم.
🌷....آن شب هم اتفاقى نيفتاد. اما شب سوم يك خمپاره جلـوى بولدوزر من به زمين خورد و من دچار موج گرفتگى شدم. از ماشين پيـاده شـدم، اما نمیفهميدم به كدام قسمت میروم. هوا تاريـك بـود و مـن جـايى را نمیديدم. به خاطر شدت موج گرفتگى اصلاً نمیفهميدم كجـا هـستم و كجا بايد بروم! همينطور حيران و سرگردان وسط جاده ايستاده بودم كه دشمن منور زد. من در نورِ منـور، مـسير را شناسـايى كـرده و بـه سـمت نيروهاى خودى رفتم. آن شب، منور دشمن خيلى كمكم كرد.
🗣️راوى: رزمنده دلاور رضا توسن
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 وصیتنامۀ شهداء امام خمینی(ره): وصیتنامهای که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید. ۵۰ سال عبادت ک
🔰 وصیتنامۀ شهداء
امام خمینی(ره):
وصیتنامهای که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید. ۵۰ سال عبادت کردید و خدا قبول کند. یک روز هم یکی از این وصیتنامهها را بگیرید و مطالعه کنید و تفکر کنید.
«شهید شدن در راه خدا افتخارآمیز است»
من به خاطر دین و مملکت خود به جبهه می روم تا از دین اسلام دفاع کنم و شهید شدن در راه خدا افتخارآمیز است. پس شما هم شُکر کنید و راهم را ادامه دهید. خصوصاً از مادرم میخواهم برای من گریه نکند و به پسر شهیدش افتخار کند.
🌷شهید رحمت الله مهدی بیگی
🌷تولد: ۳ اردیبهشت ۱۳۴۱
🌷شهادت: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱
🌷محل شهادت: خرمشهر
منبع:
مجموعه وصیتنامه شهدای استان قزوین - فار
#وصیتنامه_شهدا
#هر_روز_با_شهدا
#شهدای_استان_قزوین
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 خاطرات شهداء🌷 ″آن شب دشمن خیلی کمکم کرد!!″ 🌷در عمليات كربلاى ۵، راننده بولدوزر بودم. يک روز بـا ت
🔰 خاطرات شهداء🌷
″قيمت شش سر!!!″
🌷مجروح و خونآلوده داخل گودالى افتاده و بيهوش شده بودم. با صداى چند نفر كه با هم حرف میزدند، به هوش آمدم. چشم كه باز كردم، ديدم همگى لباس كردى به تن دارند و فارسى را به خوبى صحبت مى كنند. لبه گودال ايستادند، نگاهى به من انداختند و به تصور اينكه زنده نيستم عقب رفتند. ديدم سر پاسدارى....
🌷سر پاسداری را جدا كردند و در گونى انداختند. در همين حين، صداى يكى از آنها را میشنيدم كه میگفت: «آن يكى ريش ندارد، بيخود سرش را جدا نكن، يادت هست كه دفعه قبل سر بىريش را قبول نكردند.» ديگرى میگفت: «فقط شش سر؟ شش هزار تومان هم شد پول؟» و به راه افتادند.... بغض تلخى گلويم را میفشرد.
🗣️راوى: شهيد معزز سيدحسن دوستدار
❌️ امنیت اتفاقی نیست!!
❌️❌️ قیمت سرهای جوانان وطن؛ امنیت و آرامش ماست!!
✅️ میارزه نه؟؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات_دفاع_مقدس
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 خاکهای نرم کوشک 📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی 🎬قسمت ۱۹ ″حربه″ یک روز با هم بودیم خاطره ای
🔰 خاکهای نرم کوشک
📝زندگینامه شهید عبدالحسین برونسی
🎬قسمت ۲۰
″فرشته واقعی″
هر وقت آن عکس را می بینم یاد خاطره شیرینی میافتم. تو نگاه عبدالحسین مهربانی موج می زند. دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسربچه کُرد با یکی شان دارد صحبت می کند دور و برشان هم یک گله گوسفند است. سردی هوای کردستان هم انگار توی عکس حس میشود، خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد. شب اولی که پسر بچه ها را دیدم زیاد بهشان حساس نشدم برام عجیب بود ولی زیاد مشکوک نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند.
«دوتا چوپان کوچولو. این موقع کجا میرن؟!»
شب بعد دوباره آمدند دو تا پسر بچه با یک گله گوسفند و از همان راهی که دیشب آمده بودند!
باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.
سابقه کومله ها را داشتیم پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد همه را می کشیدند به نوکری خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم چیز
مشکوکی به نظرم نرسید
متوجه گوسفندها شدم حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یکهو فکری مثل برق از ذهنم گذشت نشستم به تماشای زیر شکم گوسفندها چیزی که نباید ببینم دیدم:
نارنجک!
زیر شکم هر کدام از گوسفندها یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و بادقت.
دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر میخواستم از دست کسی عصبانی بشوم از دست ضد انقلاب بود، آن اصل کاری ها، بهشان گفتم: «نترسید، ما باشما کاری
نداریم.»
نارنجک ها را ضبط کردیم آنها را تا صبح نگه داشتیم صبح مثل اینکه بخواهم بچه های خودم را نصیحت کنم. دست انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن. یک ذره هم انتظار همچین برخوردی را نداشتند. دست آخر ازشان تعهد گرفتم گفتم: «شما آزادید، میتونید برید.»
مات و مبهوت نگاه می کردند. باورشان نمی شد وقتی فهمیدند حرفم راست است خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هرچند قدم که می رفتند پشت سرشان را نگاه می کردند معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند. حق هم داشتند، غولهای عجیب و غریبی که کوملهها از بچه های سپاه تو ذهن آنها ساخته بودند، با چیزی که آنها دیدند زمین تا آسمان فرق می کرد؛ غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟
🗣️راوی: همسر شهید
#هر_روز_با_شهدا
#زندگینامه_شهید_برونسی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
وقتی حیرت و ناراحتیام را دید خودش را کنترل کرد و گفت: «حالا اشکالی ندارد لابد مصلحت بوده که حالا بگویی.»
هنوز منتظر شنیدن بود. اشتیاقش را که دیدم پیغامی را که به من القا
شده بود به او گفتم؛ از جمله اینکه باید مرتب صدقه بدهید و همواره دل بندگان خدا را به دست آورید. حشمت وقتی پیامش را گرفت به گریه افتاد. ولی من هنوز حیران بودم که برادرم از کجا میدانست برایش پیغام دارم؟ هر چند که قاصدش را نمی شناخت.
آن روز فقط من و حشمتاله در اتاق بودیم. او همچنان داشت گریه می کرد و من منتظر بودم که راز این ارتباط دوسویه را بدانم. کمی که در سکوت و انتظار گذشت، حشمت خونابههای دهانش را توی سطل کنار دستش ریخت و گفت:
من قصد نداشتم این جریان را برای کسی تعریف کنم میخواستم این
راز را با خودم ببرم اما حالا فرق کرده، برایت میگویم. فقط یادت باشد. دوست ندارم برای کسی تعریف کنی باید پیش خودمان بماند.
در این حال همسرش با سینی چای وارد شد و کنار ما نشست. حشمت
با نگاه خاصی و یا به تعبیر همسرش ملتمسانه از او خواست که از اتاق بیرون
برود. او هم با نگاهی پرسشگر و کنجکاو اما بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. این بار که باز تنها شدیم حشمت نیم ساعت برایم صحبت کرد.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب: پرواز دیدهبان
#پرواز_دیدهبان
#هر_روز_با_شهدا
#خاطرات
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel