🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″داداش آمپول زدن را یادم بده″ پدرم مرحوم حاج اسماعیل با
🔰 پرواز تا بی نهایت
🙋کودکی تا انقلاب
″کارگری میکرد و دستمزدش را به من میداد″
پانزده ساله بودم
که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد. گرچه در ابتدا تمایلی به ازدواج نداشتم؛ ولی عباس پیوسته مرا تشویق میکرد و میگفت: «من این
آقا
را میشناسم. مرد با تقوا و با فضیلتی است. مرد زندگی است.» با آن تعریفهایی که عباس کرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم.
در روزهای اول زندگی، از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتیم؛ به همین خاطر زندگی در شهر قزوین برایمان مشکل بود و ناگزیر به یکی از روستاهای اطراف قزوین مهاجرت کردیم. عباس از اینکه میدید پس از ازدواج من به روستایی دوردست رفته ام و از جمع خانواده دور افتاده ام احساس گناه میکرد؛ از این رو با توجه به اینکه دانش آموز بود و درآمدی هم نداشت، در بعد از ظهرها و روزهای تعطیل کارگری میکرد و با مزدی که عایدش میشد هر هفته سوغات و وسایل زندگی میخرید و برای من می آورد. این کار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوین برگشتیم. در آن روزها تحصیلات عباس هم به پایان رسیده و به استخدام نیروی هوایی درآمده بود. از آن پس او هر ماه درصدی از حقوقش را با اصرار به من میداد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگیمان سامان گرفت و عباس از اینکه زندگی ما را خوب میدید همیشه خدا را شکر میکرد.
راوی: زهرا بابایی
#پرواز_تا_بینهایت
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋کودکی تا انقلاب ″کارگری میکرد و دستمزدش را به من میداد″ پانزده ساله بودم
🔰 پرواز تا بی نهایت
🙋از کودکی تا انقلاب
″نماز شکر میخواند″
پدرم مرحوم حاج اسماعیل بابایی باغ کوچک انگوری در شهرستان قزوین داشت. یک روز جهت برداشت محصول باغ، همراه خانواده به باغ رفته بودیم. عباس که در آن روزها نوجوانی بیش نبود با مشاهده خوشه انگور که بر روی ساقه یکی از تاکها خودنمایی میکرد از پدرم خواست تا لحظهای خوشه انگور را از ساقهاش جدا نکند در حالی که همه از خواسته او شگفت زده شده بودیم بی درنگ رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. پس از لحظهای به آرامی آن خوشه را چید و در سبد گذاشت. او به هنگام جدا کردن انگور از ساقهاش
به ما گفت:
نگاه کنید! خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانههای انگور را در کنار هم قرار داده است. بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر میرسد در فصل بهار چهرهای سبز و شاداب به خود میگیرد و میوه آن به این زیبایی رنگآمیزی میشود. اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بی همتا پی برد.
این عادت عباس بود که هنگام خوردن انواع میوهها آنها را به دقت نگاه میکرد و برای این کارش توجیه زیبایی داشت. او میگفت ببینید؛ میوهها انواع گوناگونی دارند: ترش، شیرین، تلخ و هر یک خاصیتهایی برای انسان دارند که هنوز بشر از درک همه آنها ناتوان است. پس ما باید بر روی نعمتهای الهی به طور عمیق فکر کنیم و از آنها سطحی نگذریم.
راوی: خانم اقدس بابایی
#پرواز_تا_بینهایت
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″نماز شکر میخواند″ پدرم مرحوم حاج اسماعیل بابایی باغ ک
🔰 پرواز تا بی نهایت
🙋از کودکی تا انقلاب
″به هنگام تعزیه از اسب فرود آمد″
هر سال پدرم حاج اسماعیل بابایی با برگزاری مراسم تعزیه خوانی در روزهای محرم، یاد و خاطره اباعبدالله الحسين - عليه السلام - و یاوران آن حضرت را زنده نگاه میداشت. آن روزها عباس به خاطر ایفای نقش و شرکت در مراسم تعزیه در هر جای ایران بود در شبهای بیست و یکم ماه مبارک رمضان و دو روز تاسوعا و عاشورا خود را به قزوین میرساند. او از دوران کودکی به فراخور حال در نقشهای گوناگونی ظاهر میشد. به خاطر دارم یک سال که عباس جوان رشیدی بود به او نقش یکی از امیران عرب داده شد. مراسم تعزیه در یکی از میدانهای شهرستان قزوین برگزار میشد. همه بازیگران آماده اجرای تعزیه بودند. طبل و شیپور نواخته شد جمعیت انبوهی برای تماشای تعزیه در اطراف میدان نشسته بودند. زمانی کوتاه از شروع تعزیه نگذشته بود که نوبت به عباس رسید. او در حالی که به جهت ضرورت نقشش لباس فاخری به تن کرده بود، کلاهخودی بر سر داشت و سوار بر اسب بود به صحنه وارد شد پس از اینکه به دور میدان گشتی زد و فریاد «هَلْ مِنْ مبارز» برآورد ناگهان از اسب فرود آمد لگام اسب را به دست گرفت و در حالی که پیاده به دور میدان حرکت میکرد به خواندن تعزیه ادامه داد تماشاگران از حرکت عباس شگفت زده شده بودند. شخصی که در نقش حریف عباس بازی میکرد و بر اسب سوار بود، با اشاره از پدرم که قضیه از چه قرار است.
مرحوم پدرم که تعزیه گردان بود، فوری خود را به عباس رساند و به آرامی چیزی به او گفت بعدها شنیدم که پدرم از او می پرسد چرا از اسب پیاده شده و مراسم تعزیه را از شتاب و حرکت انداخته است. عباس در پاسخ میگوید: برای لحظه ای غرور مرا گرفت و نمیتوانستم تعزیه بخوانم این نقش را از من بگیر و به
کس دیگری بده پدرم میگوید ولی تو نقش بازی میکنی. اما او نمیپذیرد. از آن پس عباس به اصرار خودش همیشه ایفاگر نقشهایی بود که از همه آسیب پذیرتر بودند. او به هنگام اجرای تعزیه با پای برهنه و بدون جوراب در صحنه حاضر میشد و زار زار میگریست و این حرکت او تماشاچیان را به شدت تحت تأثیر قرار میداد.
لازم به توضیح است که بعد از رحلت پدرم هم اکنون نیز این مراسم همه ساله به همت مادرم برگزار می شود.
راوی: خانم اقدس بابایی
#پرواز_تا_بینهایت
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″به هنگام تعزیه از اسب فرود آمد″ هر سال پدرم حاج اسماعی
🔰 پرواز تا بی نهایت
🙋از کودکی تا انقلاب
″پیرمرد را به مقصد برسان″
در سال ۱۳۴۲ به عنوان سپاهی دانش در یکی از روستاهای اطراف قزوین خدمت میکردم. به خاطر بد بودن راه هر روز مجبور بودم مسافتی را با موتور طی کنم. عباس آن وقتها در کلاس اول دبیرستان درس میخواند و از آنجایی که علاقه زیادی به روستا و منظرههای زیبای طبیعت داشت یک روز هنگام رفتن به روستا با اصرار از من خواست تا او را نیز با خود ببرم؛ من هم پذیرفتم. سوار بر موتور شدیم و به راه افتادیم.
در حالی که نسیم سردی میوزید به چند کیلومتری روستای مورد نظر رسیدیم. پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود. عباس از من خواست تا بایستم. لحظهای با خود فکر کردم که شاید حادثهای رخ داده؛ از این رو خیلی فوری توقف کردم. عباس پیاده شد و
گفت:
دایی جان این پیرمرد خسته شده شما او را سوار کنید. من خودم پیاده میآیم. چون جاده سربالایی بود و موتور هم بیش از دو نفر ظرفیت نداشت، امکان سوار شدن عباس نبود. اتومبیل هم در آن جاده رفت و آمد نمیکرد و من مانده بودم که عباس را چگونه تنها در جاده رها کنم. به عباس گفتم: آهسته به دنبال ما بیا من پیرمرد را به مقصد میرسانم و برمیگردم.
پیرمرد را سوار بر موتور کردم و در حالی که نگران عباس بودم به سرعت برگشتم تا او را بیاورم؛ ولی او برای اینکه به من زحمت بازگشت ندهد آنقدر دویده بود که به نزدیکیهای روستا رسیده بود.
راوی: آقای شعبان حکمت دایی و پدرخانم شهید بابایی
#پرواز_تا_بینهایت
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 نیمهٔ پنهان ماه
🌷زندگی شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
📌 فصل اول
آیت الله سید علی خامنهای، رهبر فرزانه انقلاب اسلامی، درباره شهید بابایی فرموده اند:
«این شهید عزیزمان، انسانی مؤمن، متقی و سربازی عاشق و فداكار بود و در طول این چند سالی كه من ایشان را میشناختم، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پا برجا بود.»
#نیمهٔ_پنهان_ماه
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
4.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نیمهٔ پنهان ماه
🌷زندگی شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
📌 فصل دوم
آیت الله سید علی خامنهای، رهبر فرزانه انقلاب اسلامی، درباره شهید بابایی فرموده اند:
«این شهید عزیزمان، انسانی مؤمن، متقی و سربازی عاشق و فداكار بود و در طول این چند سالی كه من ایشان را میشناختم، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پا برجا بود.»
#نیمهٔ_پنهان_ماه
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نیمه پنهان ماه
🌷زندگی شهید سرلشکر منصور ستاری
📌فصل اول
امیر سرلشگر شهید منصور ستاری، شهیدی است كه با حمایت نیروهای از جان گذشته نیروی هوایی، آنچه در توان داشت، در طبق اخلاص نهاد و به پیشگاه ملت ایران تقدیم كرد و به خیل شهیدانی پیوست كه همواره در فراق آنها باید سوخت.
#نیمهٔ_پنهان_ماه
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
4.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 نیمه پنهان ماه
🌷زندگی شهید سرلشکر منصور ستاری
📌فصل دوم
امیر سرلشگر شهید منصور ستاری، شهیدی است كه با حمایت نیروهای از جان گذشته نیروی هوایی، آنچه در توان داشت، در طبق اخلاص نهاد و به پیشگاه ملت ایران تقدیم كرد و به خیل شهیدانی پیوست كه همواره در فراق آنها باید سوخت.
#نیمهٔ_پنهان_ماه
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″پیرمرد را به مقصد برسان″ در سال ۱۳۴۲ به عنوان سپاهی دا
🔰 پرواز تا بی نهایت
🙋از کودکی تا انقلاب
″نامدار ناشناس″
من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریباً در همه پایه ها با هم همکلاس بودیم. عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب می آمد.
پس از پایان تحصیلات متوسطه عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی درآمد و من هم به خدمت سربازی اعزام شدم. باید بگویم در آن زمان وضع مالی من چندان خوب نبود. در یکی از روزها که در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود به دستم رسید پشت و روی پاکت را بررسی کردم هر قدر که دقت کردم نان و نشانی از فرستنده بر روی آن نیافتم. ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برای من پول فرستاده و خوشحال شدم اما به علت نبودن نشانی فرستنده، فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری است که با من تشابه اسمی دارد این موضوع هر ماه تکرار می شد و من همچنان سردرگم بودم تا اینکه روزی به مرخصی آمدم موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم همه آن اظهار بی اطلاعی کردند. این مسئله فکرم را به شدت مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگانی من باخبر است و من او را نمی شناسم تا اینکه یک روز برادرم گفت روزی عباس نشانی تو را از من می خواست من هم آدرس تو را به او دادم. با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم عباس و محبتهای او در مدرسه، عباس و ایثارش، عباس و جوانمردیهایش، عباس و...
دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکتها همه از جانب عباس بوده است. در یک لحظه از خود متنفر شدم زیرا عباس با آن همه گرفتاریها هنوز هم مرا از یاد نبرده بود و با پولایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور در رنج و سختی نباشم.
ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم و حتی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم.
بی درنگ نزد عباس رفتم. پس از احوالپرسی چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است از او تشکر کردم. به او گفتم:
چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی؟
او در ابتدا با لبخندی ملایم اظهار بی خبری کرد.
به او گفتم:
عباس من از کجا بیاورم آن مقدار پول را به تو برگردانم.
او مثل همیشه خندید و گفت:
فراموش کن.
راوی: آقای سیمیاری
#پرواز_تا_بینهایت
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 مبارزه با نفس
🌷یک سال بعد از عروسیمان...
#هر_روز_با_شهدا
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 مثل شهدا زندگی کنیم مقيد بود هر روز زيارت عاشورا را بخواند. حتي اگر كار داشت و سرش شلوغ بود، حتما
🔰 مثل شهدا زندگی کنیم
عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود؛ وقتی به منزل ما میآمد میپرسید؟ خمس مالتان را دادهاید یا نه؟
میگفت: باید از یک روحانی آگاه بخواهید تا خمس مالتان را حساب کند ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلق نگیرد ولی این وظیفه همه ماست .
او میگفت: چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال دارد و از این گذشته مالتان برکت ندارد.
🗣️رواوی: خانم اقدس بابایی، کتاب «پرواز تا بی نهایت»
🌷شادی روح مطهر شهداء صلوات🌷
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel
🔰 عباس بابایی؛ جوان حزباللهی که مخالفان انقلاب را هم جذب میکرد
✏️رهبر انقلاب: سال ۶۱ شهید بابایی را گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان. درجهی این جوان حزباللهی سرگردی بود، که او را به سرهنگ تمامی ارتقاء دادیم. آنوقت آخرین درجهی ما سرهنگ تمامی بود. مرحوم بابایی سرش را میتراشید و ریش میگذاشت. بنا بود او این پایگاه را اداره کند. کار سختی بود. دل همه میلرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم، میلرزید، که آیا میتواند؟ اما توانست.
✏️ وقتی بنیصدر فرمانده بود، کار مشکلتر بود. افرادی بودند که دل صافی نداشتند و ناسازگاری و اذیت میکردند؛ حرف میزدند، اما کار نمیکردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب کند. خودش پیش من آمد و نمونهیی از این قضایا را نقل کرد.
✏️خلبانی بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهید شد. او جزو همان خلبانهایی بود که از اول با نظام ناسازگاری داشت.
✏️شهید عباس بابایی با او گرم گرفت و محبت کرد؛ حتی یک شب او را با خود به مراسم دعای کمیل برده بود؛ با اینکه نسبت به خودش ارشد هم بود. شهید بابایی تازه سرهنگ شده بود، اما او سرهنگ تمامِ چند ساله بود؛ سن و سابقهی خدمتش هم بیشتر بود. در میان نظامیها این چیزها خیلی مهم است. یک روز ارشدیت تأثیر دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسلیم بابایی شده بود.
✏️شهید بابایی میگفت دیدم در دعای کمیل شانههایش از گریه میلرزد و اشک میریزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس! دعا کن من شهید بشوم! این را بابایی پس ازشهادت آن خلبان به من گفت و گریه کرد. ۸۳/۱۰/۲۳
🗓 انتشار بهمناسبت سالگرد شهادت سرلشکر شهید خلبان عباس بابایی ۱۵ مرداد ۶۶
#شهید_عباس_بابایی
#یاران_همدل
http://eitaa.com/yaranhamdel