eitaa logo
🫂یاران همدل
87 دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
18هزار ویدیو
163 فایل
کانال یاران همدل جهاد تبیین
مشاهده در ایتا
دانلود
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″در امتحانات رفوزه میشوی″ بعد از ظهر یکی از روزهای پایی
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″شاگرد بی بضاعت″ من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان فرزندانم برترین آنها بود. او خیلی مهربان و کم توقع بود. با توجه به اینکه رسم بود تا هر سال شب عید برای بچه ها لباس نو تهیه شود؛ اما عباس هرگز تن به این کار نمی‌داد او می‌گفت اول برای همه برادرها و خواهرانم لباس بخرید چنانچه مبلغی باقی ماند برای من هم چیزی بخرید. به همین خاطر همیشه هنگام خرید اولویت را به خواهران و برادرانش می‌داد. او هر وقت می‌دید ما می‌خواهیم برای او لباس نو تهیه کنیم می‌گفت: «همین لباسی که به تن دارم بسیار خوب است.» و وقتی که لباسهایش چرک می‌شد بی آنکه کسی بداند خودش می‌شست و به تن می‌کرد. عباس هیچگاه کفش مناسبی نمی‌پوشید و بیشتر وقتها پوتین به پا می‌کرد. عقیده داشت که پوتین محکم است و دیرتر از کفشهای دیگر پاره میشود و آنقدر آن را می‌پوشید تا کف نما می‌شد. به خاطر می آورم روزی نام او را در لیست دانش آموزان بی بضاعت نوشته بودند. دایی عباس که ناظم همان مدرسه بود از این مساله خیلی ناراحت شد و به منزل ما آمد. از ما خواست تا به ظاهر و لباس عباس بیشتر رسیدگی کنیم تا آبروی خانواده حفظ شود. من از سخنان برادرم متأثر شدم. کمد لباسهای عباس را به او نشان دادم و گفتم نگاه کن ببین ما برایش همه چیز خریده‌ایم؛ اما خودش از آنها استفاده نمی‌کند. وقتی هم از او می پرسم که چرا لباس نو نمی‌پوشی؟ می‌گوید: در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند. من نمی‌خواهم با پوشیدن این لباسها به آنان فخر فروشی کنم. راوی: مادر شهید بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″شاگرد بی بضاعت″ من تعداد هفت فرزند دارم و عباس در میان
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″به پدر و مادرم نگویید″ پس از شهادت عباس، خانمی گریان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرایی که ما تا آن روز از آن بی خبر بودیم پرده برداشت این خانم که خود را «سیمیاری» معرفی می کرد، گفت: در سال ۱۳۴۱ من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می‌گذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمر درد رنج می برد؛ به همین خاطر آنگونه که باید، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه و کارهای منزل نبودم. این مسأله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان، مورد سرزنش مدیر قرار گیرد. با این حال هر بار به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت اختیار میکرد. ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند و ما را از تنها اتاق شش متری که تمام دارایی و اثاثیه هایمان در آن خلاصه میشد اخراج کند سخت نگران بودیم؛ تا اینکه یک روز سخت نگران بودیم؛ تا اینکه یک روز صبح هنگام بیدار شدن از خواب حیاط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب دیدم. تعجب کردم. قضیه را از همسرم جویا شدم او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. باورم نمی شد. با خود گفتم شاید همسرم از غفلت بی درنگ من استفاده کرده و صبح زود از خواب بیدار شده و پس از انجام نظافت خوابیده است. حالا هم میخواهد من از کار او آگاه نشوم. از طرف دیگر مطمئن بودم که او با آن کمر درد توانایی انجام چنین کاری را ندارد. به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم؛ اما واقعیت این بود که او نظافت را انجام نداده بود شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پیگیری کنم و خود نیز، با آنکه به شدت از کمر درد رنج میبرد، تماشاگر اوضاع بود. آن روز هر چه بیشتر اندیشیدیم کمتر به نتیجه مثبت رسیدیم؛ به همین خاطر تا دیروقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مسأله را بیابیم. اما آن روز صبح چون تا پاسی از شب را بیدار مانده بودیم، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم، مدرسه نما و چهره دیگری به خود گرفته بود، همه چیز خوب و حساب شده بود؛ به همین خاطر مدیر از شوهرم ابراز رضایت می کرد. غافل از اینکه ما از همه چیز بی‌خبر بودیم. به هر حال برآن شدیم تا هر طور شده از ماجرا سر درآوریم و تمام طول روز در این فکر بودیم که فردا صبح چگونه به هنگام نظافت، آن شخص ناشناس را غافلگیر کنیم. روز بعد، وقتی که هوا گرگ و میش بود در حالی که چشمانمان از انتظار و بی خوابی می‌سوخت، ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد. به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جاروب و خاک‌انداز مشغول نظافت حیاط شد. جلوتر رفتم. خیلی آشنا به نظر می‌رسید. لباس ساده و پاکیزه‌ای به تن داشت و خیلی با وقار می‌نمود. وقتی متوجه حضور من شد، خجالت کشید سرش را به زیر انداخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم؛ گفت: عباس بابایی. در حالی که بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم نمی‌داد ضمن تشکر از کاری که کرده بود، از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند؛ چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آگاه شوند و از اینکه فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه می‌پردازد او را سرزنش کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، پاسخ داد: من که به شما کمک می‌کنم، خدا هم در خواندن درسهایم به من کمک خواهد کرد. لبخندی حاکی از حجب و آرامش بر گونه‌هایش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد: «اگر شما به پدر و مادرم نگویید آنها از کجا خواهند فهمید؟» ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روزهای دیگر گذشت. راوی: خانم اقدس بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″به پدر و مادرم نگویید″ پس از شهادت عباس، خانمی گریان و
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″خواهرم را باید بگیری″ عباس فرزند سوم خانواده بود و من حدود سه سال از او بزرگتر بودم. او علاقه زیادی به من داشت و من هم به او عشق می‌ورزیدم از آنجایی که مادرم مرا مدیر خانه کرده بود، من هر چیزی را که عباس می‌خواست در اختیارش می‌گذاشتم و البته این بدان معنا نبود که نسبت به برادرهای دیگرم بی اعتنا باشم؛ بلکه در همان دوران کودکی ویژگیهای فردی عباس مرا تحت تأثیر قرار داده بود. همیشه می‌دیدم که او به نفع دیگران از حق خود چشم می‌پوشد؛ از این رو اگر عباس چیزی می‌خواست و به من می‌گفت بدون اینکه از مادرم اجازه بگیرم سعی می‌کردم تا برایش تهیه کنم و پس از اینکه خواسته اش را برآورده می‌کردم موضوع را با مادرم درمیان می‌گذاشتم. روزها گذشت و عباس بزرگتر شد؛ تا سرانجام پا به مدرسه گذاشت و در حالی که به گفته همکلاسی‌ها و معلمانش در دوران تحصیل یکی از شاگردان خوب و باهوش کلاس بود به بازیهای فوتبال و والیبال علاقه فراوانی داشت و بیشتر در کوچه با دوستانش بازی می‌کرد. به خاطر می‌آورم زمانی که عباس در کلاس سوم ابتدایی بود روزی همراه با دوستانش در کوچه سرگرم الک دولک بازی بود و من هم در حال عبور از کوچه به بازی آنها نگاه می‌کردم. باید بگویم شکل این بازی بدین ترتیب است که چوب کوتاهی را در روی زمین می‌گذارند و با چوب بلندتری آن را به هوا پرتاب می‌کنند و سایر بازیکنان باید آن چوب را در هوا بگیرند. وقتی که یکی از بچه ها چوب را زد ناگهان چوب به چشم من خورد و چشمم ورم کرد و کبود شد. در حالی که من از درد به خود می‌پیچیدم مرا به بیمارستان بردند. شنیدم عباس که از این مسأله به شدت متأثر شده بود و از طرفی بی‌تابی مرا می‌دید جلو در بیمارستان گریبان دوستش را که چوب به چشم من زده بود گرفته و با فریاد گفته است: اگر خواهرم کور شده باشد تو باید او را بگیری چون تو چشم او را کور کرده ای البته پس از معاینه پزشکان معلوم شد که بحمدالله چشمم صدمه‌ای ندیده است. راوی: خانم اقدس بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″خواهرم را باید بگیری″ عباس فرزند سوم خانواده بود و من
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″به دنبال ما می‌دوید و از ما پوزش می‌خواست″ یک روز که در کلاس هشتم درس میخواندیم هنگام عبور از محله «چگینی» که از توابع شهرستان قزوین است یکی از نوجوانان آنجا بی جهت به ما ناسزا گفت و این باعث شد تا با او گلاویز شویم ما با عباس سه نفر بودیم و در برابرمان یک نفر عباس پیش آمد و برخلاف انتظار ما که توقع داشتیم او به یاریمان بیاید سعی کرد تا ما را از یکدیگر جدا کند و به درگیری پایان دهد. وقتی تلاش خود را بی نتیجه دید ناگهان قیافه ای بسیار جدی گرفت و در جانبداری از طرف مقابل با ما درگیر شدند. من و دوستم که از حرکت عباس به خشم آمده بودیم به درگیری خاتمه دادیم و به نشانه اعتراض، از او قهر کردیم. سپس بی آنکه به او اعتنا کنیم راهمان را در پیش گرفتیم؛ اما او در طول راه به دنبال ما می‌دوید و فریاد می‌زد، مرا ببخشید؛ آخر شما دو نفر بودید و این انصاف نبود که یک نفر را کتک بزنید. راوی: پرویز سعیدی 💐 هفته دفاع مقدس گرامی باد💐 http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″به دنبال ما می‌دوید و از ما پوزش می‌خواست″ یک روز که د
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″درخت زردآلو″ در خرداد ماه یکی از سالها که در کلاس پنجم درس می‌خواندیم من و عباس با یکی دو نفر از همکلاسی هایمان برای مطالعه به باغهای حکم آباد در اطراف قزوین رفته بودیم. آن روز پس از کمی مطالعه با دیدن درخت زردآلو که داخل باغ بود وسوسه شدیم و با این که حصار محکمی در اطراف باغ کشیده شده بود و عبور از آن مشکل می‌نمود، بر آن شدیم تا وارد باغ شویم و از میوه ها بچینیم و بخوریم عباس با رفتن ما به درون باغ مخالفت کرد و گفت: خوردن میوه بدون اجازه از صاحب باغ حرام است. ولی ما به گفته او توجهی نکردیم و من با یکی دیگر از دوستانم به زحمت از حصار عبور کردیم و وارد باغ شدیم. دقایقی گذشت و ما بر روی درخت سخت سرگرم خوردن زردآلو بودیم. به طعنه از عباس هم خواستیم تا او نیز بیاید و از این زردآلوها بخورد؛ اما ناگهان صاحب باغ درحالی که چوبدست بلندی در دست داشت و ناسزا می‌گفت شتابان به سوی ما آمد. ما که همه وجودمان را ترس فرا گرفته بود بی درنگ از ارتفاع دو یا سه متری به پایین پریدیم. در حین برخورد با زمین، یکی از پاهای من پیچ خورد؛ ولی چون ترسیده بودم همچنان لنگ لنگان می‌دویدم. هنوز از حصار باغ خارج نشده بودیم که صاحب باغ به ما رسید و ما را به شدت کتک زد. هرچه فریاد می‌زدیم و پوزش می‌خواستیم او توجهی نمی‌کرد. عباس که این وضع را از دور می‌دید پیش آمد و از آن مرد خواست تا ما را ببخشد و به جای ما او را تنبیه کند در حالی که صاحب باغ از این تقاضای عباس شگفت زده شده بود عباس توضیح داد که مقصر اصلی اوست؛ چرا که از ما بزرگتر است و نتوانسته از ورود ما به باغ جلوگیری کند. آن مرد که از ایثار عباس سخت تحت تأثیر قرار گرفته بود به شفاعت و خواهش او، من و دوستم را رها کرد. سپس مقداری زردآلو نیز از درخت چید و به ما داد. راوی: پرویز سعیدی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″درخت زردآلو″ در خرداد ماه یکی از سالها که در کلاس پنجم
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″کلنگ را به من بده″ در حال عبور از خیابان منتهی به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا درآمد. عباس که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی درس میخواند همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد. او با دیدنِ من به طرفم آمد. پس از احوالپرسی به سوی منزل به راه افتادیم. هنگام گذشتن از خیابان سعدی، گروهی از کارگران را دیدیم که در حال کندن کانال بودند در میان کارگران پیرمردی بود. پیرمرد آنگونه که باید، توانایی انجام کار را نداشت و بعداً معلوم شد که به ناچار برای گذراندن زندگی خود و خانواده اش کارگری می‌کند. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ میزد و عرق از سر و رویش می‌چکید، لحظه ای ایستاد. سپس نزد پیرمرد رفت و گفت: پدرجان باید چند متر بکنی؟ پیرمرد با ناتوانی گفت: - سه متر به گودی یک متر عباس بی درنگ کتابهایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از او خواست تا کلنگ را به او بدهد و در گوشه ای استراحت کند. عباس شروع کرد به کندن زمین، من که با دیدن این صحنه سخت تحت تأثیر قرار گرفته بودم بیلی را که روی زمین افتاده بود برداشتم و در خاکبرداری به عباس کمک کردم. پس از یک ساعت کار مقداری را که پیرمرد می‌بایست حفر می‌کرد، کنده بودیم. از او خداحافظی کردیم و به منزل رفتیم. از آن روز به بعد هر روز پس از تعطیل شدن از مدرسه عباس را می‌دیدم که به یاری پیرمرد می‌رود. این کار عباس تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داشت. راوی: علی خوئینی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″کلنگ را به من بده″ در حال عبور از خیابان منتهی به دبست
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″داداش آمپول زدن را یادم بده″ پدرم مرحوم حاج اسماعیل بابایی سالها در سازمان بهداری قزوین کار میکردند و در ضمن کارشان، تزریقات هم انجام می‌دادند. من هم از دوران نوجوانی با معرفی پدرم در داروخانه‌ای مشغول به کار شدم و برای رفاه حال همسایگانمان، مکانی را در منزل جهت تزریقات اختصاص دادم. در آن زمان اجرت تزریقات پنج ریال بود و چنانچه بر بستر بیمار حاضر می‌شدیم مزدمان ده ریال می‌شد. عباس که سه سال از من کوچکتر بود همیشه به من می‌گفت: داداشی آمپول زدن را یادم بده. سرانجام با علاقه و پشتکاری که داشت این حرفه را به خوبی فراگرفت. روزی متوجه شدم که در حد قابل توجهی از تعداد مشتریانمان کاسته شده است. علت را از عباس جویا شدم او چیزی نگفت. روزها گذشت و من همچنان در جست وجوی پاسخ بودم؛ تا اینکه یک روز دیدم عباس پنهانی وسایل تزریقات را برداشت؛ دو چرخه‌اش را سوار شد و از خانه بیرون رفت. کنجکاو شدم و او را تعقیب کردم. کوچه به کوچه به دنبالش رفتم؛ تا سرانجام دوچرخه‌اش را چند کوچه آن طرف‌تر در جلو یک خانه پیدا کردم. خانه محقر و کوچکی بود. صاحبش را می‌شناختم، مردی فقیر با چند سر عائله در آن خانه زندگی می‌کرد. چند دقیقه ای جلوی در خانه منتظر ماندم. در باز شد و عباس بیرون آمد. او از این که مرا در آنجا می‌دید سخت شگفت زده شده بود. پرسیدم اینجا چه می‌کنی؟ در حالی که سرش را به علامت شرمندگی پایین انداخته بود گفت: رفته بودم آمپول بزنم، لبخندی زدم و گفتم: پس معلوم شد که در طول این مدت تو مشتری‌های مرا شکار می‌کردی. عباس مظلومانه گفت: - داداشی من آمپول می‌زنم اما پول نمی‌گیرم. در این گیرودار بود که مردِ بیمار مستمند از خانه بیرون آمد و به تصور اینکه عباس شاگرد من است و من قصدِ تنبیه او را دارم در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود، روی به من کرد و گفت: آقا او را ببخشید این بچه راست می‌گوید از او بگذرید. با دیدن این صحنه از آن همه گذشت و فداکاری عباس که آن را در وجود خود نمی‌دیدم شرمنده شدم. عباس در گوشه‌ای ایستاده و مظلومانه سرش را پایین انداخته بود. دست در گردنش انداختم و او را بوسیدم سپس هر دو به طرف خانه حرکت کردیم. راوی: جواد بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″داداش آمپول زدن را یادم بده″ پدرم مرحوم حاج اسماعیل با
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋کودکی تا انقلاب ″کارگری می‌کرد و دستمزدش را به من می‌داد″ پانزده ساله بودم که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد. گرچه در ابتدا تمایلی به ازدواج نداشتم؛ ولی عباس پیوسته مرا تشویق می‌کرد و می‌گفت: «من این آقا را می‌شناسم. مرد با تقوا و با فضیلتی است. مرد زندگی است.» با آن تعریف‌هایی که عباس کرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم. در روزهای اول زندگی، از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتیم؛ به همین خاطر زندگی در شهر قزوین برایمان مشکل بود و ناگزیر به یکی از روستاهای اطراف قزوین مهاجرت کردیم. عباس از اینکه می‌دید پس از ازدواج من به روستایی دوردست رفته ام و از جمع خانواده دور افتاده ام احساس گناه می‌کرد؛ از این رو با توجه به اینکه دانش آموز بود و درآمدی هم نداشت، در بعد از ظهرها و روزهای تعطیل کارگری می‌کرد و با مزدی که عایدش می‌شد هر هفته سوغات و وسایل زندگی می‌خرید و برای من می آورد. این کار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوین برگشتیم. در آن روزها تحصیلات عباس هم به پایان رسیده و به استخدام نیروی هوایی درآمده بود. از آن پس او هر ماه درصدی از حقوقش را با اصرار به من می‌داد؛ تا سرانجام به لطف خدا زندگی‌مان سامان گرفت و عباس از اینکه زندگی ما را خوب می‌دید همیشه خدا را شکر می‌کرد. راوی: زهرا بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋کودکی تا انقلاب ″کارگری می‌کرد و دستمزدش را به من می‌داد″ پانزده ساله بودم
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″نماز شکر می‌خواند″ پدرم مرحوم حاج اسماعیل بابایی باغ کوچک انگوری در شهرستان قزوین داشت. یک روز جهت برداشت محصول باغ، همراه خانواده به باغ رفته بودیم. عباس که در آن روزها نوجوانی بیش نبود با مشاهده خوشه انگور که بر روی ساقه یکی از تاکها خودنمایی میکرد از پدرم خواست تا لحظه‌ای خوشه انگور را از ساقه‌اش جدا نکند در حالی که همه از خواسته او شگفت زده شده بودیم بی درنگ رفت وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. پس از لحظه‌ای به آرامی آن خوشه را چید و در سبد گذاشت. او به هنگام جدا کردن انگور از ساقه‌اش به ما گفت: نگاه کنید! خداوند چقدر زیبا و دیدنی دانه‌های انگور را در کنار هم قرار داده است. بوته انگوری که در زمستان خشک به نظر میرسد در فصل بهار چهره‌ای سبز و شاداب به خود می‌گیرد و میوه آن به این زیبایی رنگ‌آمیزی می‌شود. اینجاست که باید به عظمت و قدرت خداوند بی همتا پی برد. این عادت عباس بود که هنگام خوردن انواع میوه‌ها آنها را به دقت نگاه می‌کرد و برای این کارش توجیه زیبایی داشت. او می‌گفت ببینید؛ میوه‌ها انواع گوناگونی دارند: ترش، شیرین، تلخ و هر یک خاصیت‌هایی برای انسان دارند که هنوز بشر از درک همه آنها ناتوان است. پس ما باید بر روی نعمتهای الهی به طور عمیق فکر کنیم و از آنها سطحی نگذریم. راوی: خانم اقدس بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″نماز شکر می‌خواند″ پدرم مرحوم حاج اسماعیل بابایی باغ ک
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″به هنگام تعزیه از اسب فرود آمد″ هر سال پدرم حاج اسماعیل بابایی با برگزاری مراسم تعزیه خوانی در روزهای محرم، یاد و خاطره اباعبدالله الحسين - عليه السلام - و یاوران آن حضرت را زنده نگاه میداشت. آن روزها عباس به خاطر ایفای نقش و شرکت در مراسم تعزیه در هر جای ایران بود در شبهای بیست و یکم ماه مبارک رمضان و دو روز تاسوعا و عاشورا خود را به قزوین میرساند. او از دوران کودکی به فراخور حال در نقشهای گوناگونی ظاهر میشد. به خاطر دارم یک سال که عباس جوان رشیدی بود به او نقش یکی از امیران عرب داده شد. مراسم تعزیه در یکی از میدانهای شهرستان قزوین برگزار میشد. همه بازیگران آماده اجرای تعزیه بودند. طبل و شیپور نواخته شد جمعیت انبوهی برای تماشای تعزیه در اطراف میدان نشسته بودند. زمانی کوتاه از شروع تعزیه نگذشته بود که نوبت به عباس رسید. او در حالی که به جهت ضرورت نقشش لباس فاخری به تن کرده بود، کلاهخودی بر سر داشت و سوار بر اسب بود به صحنه وارد شد پس از اینکه به دور میدان گشتی زد و فریاد «هَلْ مِنْ مبارز» برآورد ناگهان از اسب فرود آمد لگام اسب را به دست گرفت و در حالی که پیاده به دور میدان حرکت میکرد به خواندن تعزیه ادامه داد تماشاگران از حرکت عباس شگفت زده شده بودند. شخصی که در نقش حریف عباس بازی میکرد و بر اسب سوار بود، با اشاره از پدرم که قضیه از چه قرار است. مرحوم پدرم که تعزیه گردان بود، فوری خود را به عباس رساند و به آرامی چیزی به او گفت بعدها شنیدم که پدرم از او می پرسد چرا از اسب پیاده شده و مراسم تعزیه را از شتاب و حرکت انداخته است. عباس در پاسخ میگوید: برای لحظه ای غرور مرا گرفت و نمی‌توانستم تعزیه بخوانم این نقش را از من بگیر و به کس دیگری بده پدرم میگوید ولی تو نقش بازی میکنی. اما او نمی‌پذیرد. از آن پس عباس به اصرار خودش همیشه ایفاگر نقشهایی بود که از همه آسیب پذیرتر بودند. او به هنگام اجرای تعزیه با پای برهنه و بدون جوراب در صحنه حاضر میشد و زار زار می‌گریست و این حرکت او تماشاچیان را به شدت تحت تأثیر قرار میداد. لازم به توضیح است که بعد از رحلت پدرم هم اکنون نیز این مراسم همه ساله به همت مادرم برگزار می شود. راوی: خانم اقدس بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″به هنگام تعزیه از اسب فرود آمد″ هر سال پدرم حاج اسماعی
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″پیرمرد را به مقصد برسان″ در سال ۱۳۴۲ به عنوان سپاهی دانش در یکی از روستاهای اطراف قزوین خدمت می‌کردم. به خاطر بد بودن راه هر روز مجبور بودم مسافتی را با موتور طی کنم. عباس آن وقتها در کلاس اول دبیرستان درس می‌خواند و از آنجایی که علاقه زیادی به روستا و منظره‌های زیبای طبیعت داشت یک روز هنگام رفتن به روستا با اصرار از من خواست تا او را نیز با خود ببرم؛ من هم پذیرفتم. سوار بر موتور شدیم و به راه افتادیم. در حالی که نسیم سردی می‌وزید به چند کیلومتری روستای مورد نظر رسیدیم. پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود. عباس از من خواست تا بایستم. لحظه‌ای با خود فکر کردم که شاید حادثه‌ای رخ داده؛ از این رو خیلی فوری توقف کردم. عباس پیاده شد و گفت: دایی جان این پیرمرد خسته شده شما او را سوار کنید. من خودم پیاده می‌آیم. چون جاده سربالایی بود و موتور هم بیش از دو نفر ظرفیت نداشت، امکان سوار شدن عباس نبود. اتومبیل هم در آن جاده رفت و آمد نمی‌کرد و من مانده بودم که عباس را چگونه تنها در جاده رها کنم. به عباس گفتم: آهسته به دنبال ما بیا من پیرمرد را به مقصد می‌رسانم و برمی‌گردم. پیرمرد را سوار بر موتور کردم و در حالی که نگران عباس بودم به سرعت برگشتم تا او را بیاورم؛ ولی او برای اینکه به من زحمت بازگشت ندهد آنقدر دویده بود که به نزدیکی‌های روستا رسیده بود. راوی: آقای شعبان حکمت دایی و پدرخانم شهید بابایی http://eitaa.com/yaranhamdel
🫂یاران همدل
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″پیرمرد را به مقصد برسان″ در سال ۱۳۴۲ به عنوان سپاهی دا
🔰 پرواز تا بی نهایت 🙋از کودکی تا انقلاب ″نامدار ناشناس″ من و عباس در یک محل زندگی می کردیم و تقریباً در همه پایه ها با هم همکلاس بودیم. عباس چون از پشتکار بسیار بالایی برخوردار بود همیشه در زمره شاگردان ممتاز کلاس به حساب می آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه عباس به استخدام دانشکده خلبانی نیروی هوایی درآمد و من هم به خدمت سربازی اعزام شدم. باید بگویم در آن زمان وضع مالی من چندان خوب نبود. در یکی از روزها که در پایگاه ارومیه مشغول گذراندن خدمت سربازی بودم پاکت نامه ای که در آن مقداری پول بود به دستم رسید پشت و روی پاکت را بررسی کردم هر قدر که دقت کردم نان و نشانی از فرستنده بر روی آن نیافتم. ابتدا گمان کردم که یکی از خواهرانم برای من پول فرستاده و خوشحال شدم اما به علت نبودن نشانی فرستنده، فکر کردم شاید نامه متعلق به شخص دیگری است که با من تشابه اسمی دارد این موضوع هر ماه تکرار می شد و من همچنان سردرگم بودم تا اینکه روزی به مرخصی آمدم موضوع را با خانواده و برخی از خویشاوندانم در میان گذاشتم همه آن اظهار بی اطلاعی کردند. این مسئله فکرم را به شدت مشغول کرده بود و پیوسته با خود می گفتم که چه کسی از وضع زندگانی من باخبر است و من او را نمی شناسم تا اینکه یک روز برادرم گفت روزی عباس نشانی تو را از من می خواست من هم آدرس تو را به او دادم. با گفتن این جمله به یاد عباس افتادم عباس و محبتهای او در مدرسه، عباس و ایثارش، عباس و جوانمردی‌هایش، عباس و... دیگر برایم تردیدی باقی نمانده بود که آن پاکتها همه از جانب عباس بوده است. در یک لحظه از خود متنفر شدم زیرا عباس با آن همه گرفتاریها هنوز هم مرا از یاد نبرده بود و با پولایی که می فرستاد می کوشید تا من در شمال غرب کشور در رنج و سختی نباشم. ولی من روزها بود به مرخصی آمده بودم و حتی یک بار به ذهنم نیامده بود تا احوال او را بپرسم. بی درنگ نزد عباس رفتم. پس از احوالپرسی چون یقین داشتم که ماجرای پاکت کار او بوده است از او تشکر کردم. به او گفتم: چرا مرا شرمنده می کنی و ماهیانه برایم پول می فرستی؟ او در ابتدا با لبخندی ملایم اظهار بی خبری کرد. به او گفتم: عباس من از کجا بیاورم آن مقدار پول را به تو برگردانم. او مثل همیشه خندید و گفت: فراموش کن. راوی: آقای سیمیاری http://eitaa.com/yaranhamdel