🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 از خانه بیرون آمدم و با سعد به راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ام یعقوب از سر کوچه پیدایش شد .جلو رفتم و سلام کردم. گفتم: ام یعقوب! داشتم می آمدم دنبالت . 💜 ام یعقوب نگاهی به من و سعد انداخت .صورتش درهم رفت و اشک به چشم آورد و گفت: پس شما دو نفر با علی بن شریف باید شیعیان بحرین را نجات دهید؟ گفتم ما چه کاره هستیم. توکلمان به خداست و واسطه مان امام غائب .عج. سری تکان داد و گفت : خدا پشت و پناهتان!دل نگران رئوف بودم، آمدم سری بزنم. 💜 گفتم : اتفاقاً حالش خوب نیست. من هم نگرانش هستم. میشود این دو سه روز کنارش باشی؟ میدانی که پدر و مادرش...... سر تکان داد و گفت: منتت را هم دارم، مومن! 💜 با دلی آرام از او جدا شدیم و خود را به علی رساندیم که چشمان قرمزش نشان از گریه‌ ای طولانی داشت. 💜 تک تک ما را در آغوش گرفت. بدنش میلرزید و نفسش به شدت بوی گرسنگی میداد .پیدا بود که از صبح چیزی نخورده است .رنگ و رویش به شدت زرد بود. 💜 هوا تاریک بود و فانوس های ما فقط دور و برمان را روشن می‌کرد. بعضی از زنها و بچه ها هم آمده بودند و با رفتن علی به سمت صحرا گریه سر دادند. علی با آن شانه های فرو افتاده و قدم‌های سست، به شدت مظلوم به نظر می آمد. دلم برایش می سوخت. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz