eitaa logo
ستاد اقامه نماز و بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عج استان لرستان 🇵🇸
738 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
291 فایل
﴾﷽﴿ 🔰محور فعالیت ستاد و بنیاد : آموزشی _فرهنگی_ پژوهشی 🔰هدف:ترویج اقامه نمازوگسترش و تعمیق فرهنگ مهدویت #ستاد_اقامه_نماز #بنیاد_فرهنگی_مهدی_موعود_استان‌لرستان #یاوران_مهدی_یاوران_نماز #گزارشات_خبری #ارسال_محتواهای_مرتبط 🕋 پاسخ به سوالات : @y_a_n88
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💞 افتاب سر زد وسعد نیامد.نگران بودیم.ناگهان به یاد حرفش افتادم که اگر امام را نبینم باز نمی گردم.به شیخ گفتم:او نمی اید.امام را ندیده و شرمگین است. شیخ دستی به صورت و ریشش کشید و گفت: بروید باید پیدایش کنیم. 💞 به راه افتادیم.انجابود.نه چندان دور، روی تپه ای نشسته بود‌.جلو دویدم و تکانش دادم.سرش را به بغل گرفتم و صدایش کردم.با صدایی لرزان گفت: تویی محمد؟ من حتی نتوانستم دعا بخوانم هیچ کاری نکردم.اینجا نشستم و به ان دور خیره شدم.حالا نوبت توست که نجاتمان بدهی. 💕 سر روی شانه ام گذاشت و گریست.جمع به گریه افتاد.حتی شیخ روی برگرداند و اشکهایش را پاک کرد.سرش را بوسیدم و گفتم:نیامدنامام،نشان بی ایمان تو نیست.توکلت به خدا باشد.توکل من هم به خداست و بس. 💞 سعد را که دیگر نای حرکت نداشت به خانه اش رساندم.شیخ گفت : می دانم نگران همسرت هستی،برو خانه سری بزن و به مسجدبیا.باز هم دعا میخوانیم و استغاثه می کنیم.بلکه فرجی شود. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 ❤️ اثری از آن نگرانی که در چهره دیگران بود در چهره شیخ نمیدیدم. ابرو درهم کشیده بود اما بی تابی نمیکرد. خانه پر از زن بود، چندتایی که مرا دیدند، گریه سر دادن .با خود گفتم: رئوف رفت. ❤️ام یعقوب پیش دوید وفریاد زد: چه خبرتان است! می‌خواهیم نصف جانش کنید. آستین مرا گرفت و به اتاق کشید. گفتم: ام یعقوب بگو چه بر سرش امده؟ گفت: هیچ فعلاً سالم است .درد دارد و بچه نمی آید. نمی دانم چه کار کنم ؟! ❤️ گفتم: بچه مرد؟ گفت:نه! طفل معصوم هنوز تکان میخورد. دعا کن، و انگار یاد امشب و رفتن من به صحرا افتاد که آهی طولانی کشید و گفت: خدا پشت و پناهت، پسرم! ❤️ در اتاق زنی خوابیده بود که شباهتی به رئوف نداشت. زنی بسیار رنجور و تکیده، با چشمانی فرورفته و صورتی بسیار کبود. بالای سرش نشستم. صدایش کردم. چشم باز نکرد تا قطره اشکم به روی دستش افتاد، دستش مشت شد و چشمانش را باز کرد.مرا که دید، به زحمت لبخندی زد و با صدای بسیار آهسته گفت: حلالم کن . ❤️ گفتم :این چه حرفی است، رئوف! من از تو چیزی جز خوبی و مهربانی ندیدم و دلم قرص است که تو و بچه ،سالم می مانید. گفت : امشب به صحرا میروی ؟ من دانستم منتظرچه جوابی است. سر تکان دادم که می‌روم .تبسمی کرد و گفت: اگر میگفتی نمیروم. اگر به خاطر من میماندی، دیگر هیچ وقت به رویت نگاه نمیکردم . ❤️ به خدا قسم هیچ حرفی در آن لحظه نمی توانست قلب مرا آنطور شاد کننده که حرف رئوف شاد کرد . او را به خدا سپردم و راهی شدم. مسجد حال و هوای عجیب داشت. صدای گریه بلند بود. گوشه ای نشسته بود .وارد جمع که شدم، همه مقابل پایم ایستادند. ❤️ چنان شرمنده شدم که بی اختیار همان جا کنار در نشستم و التماس کردم که مرا چنین شرمنده نکنند. شیخ جلو آمد و دستم را گرفت و بلندم کرد و به میان جمع برد و گفت: قدری نان و خرما بیاورید. ❤️ نان و خرما را جلوی من گذاشت و گفت: می‌دانی که از کی غذا نخورده ای؟ مطمئنم در خانه ات هم لب به غذا نزده ای. گفتم: من میل ندارم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 گفت: نان متبرک است از مرقد آقا امام حسین .ع.. بخور جان بگیری که شب بسیار سختی در انتظارت است. از به یاد آوردن شب دلم لرزید و دستانم یخ کرد. آری شب بسیار سخت برای من و برای همدم .... 💜 عجیب آن نان و خرما به دهنم مزه می کرد! شاید گرسنه بودم یا به خاطر تبرک نان بور، نمی‌دانم اما جان گرفتم. روزمان به دعا و نماز گذشت وتا غروب.یاران برخاستندتا مرا به صحرا بدرقه کنند. 💜 گفتم: از شما یاران عزیزم تمنا می کنم که همراه من نیاید.بگذارید از فکر شما ،از یاد آوردن صورت های نگران و چشمهای بی قرارتان غافل شوم . مرا به خودم واگذارید که تنها به صحرا بروم و استغاثه کنم نگران التهاب شما نباشم . 💜 حامد گفت: نمی خواهی از وجودمان قوت قلب بگیری ؟ گفتم : همه شما نور چشمان من هستید. به خاطر علاقه ام به شماست که خواهش دارم نیاید و منتظر نمانید‌. بگذاریدفکر و دلم از نگرانی برای شما و شب بیداری تان در صحرا آسوده باشد تا با فراغ دل دعا و تضرع کنم. 💜 شانه های شیخ را بوسیدم و گفتم: دعایم کنید. شیخ گفت: تو مارا دعا کن. در نگاه شیخ برق خاصی بود. انگار چیزی می دانست و رازی اگاه بود که دیگران نبودند. از همه خداحافظی کردم و راه افتادم. بی انکه چراغی بردارم . 💜 از راه دیگری رفتم، چون میدانستم مردم سر راه انتظارم را می‌کشند تا همراهم شوند. تمام شیعیان ان شب خواب و خوراک نداشتند و در تب و تاب سرنوشتشان می‌سوختند. 💜 از کوچه های خلوت گذشتم، بوی نان و خاک نم زده و چراغ های خانه ها مرا به یاد خانم ام انداخت و به یاد زنی که در زندگی اش رنج های بسیار کشیده بود و شاید الان بزرگترین دردش را تجربه می‌کرد و از دست دادن طفلی که آنقدر چشم انتظارش بودیم. اگر رئوف تاب نیاورد چه ؟ اگر او را هم از دست بدهم؟ 💜 این افکار چنان ذهنم را پریشان کرده بود که وقتی به خودم آمدم ،از اخرین خانه ها گذشته و در آستانه صحرا بودم. نسیم خنکی از صحرا به صورتم خورد و ناگهان به خود آمدم که اصلا چرا به آنجا آمده ام؟کودکی که قرار است برده غیر شیعیان شود، همان بهتر که بمیرد. از خودم بدم آمد .ببین چه کسی را وکیل خود کرده اند. چشم های وحشت زده کودکان، کل کشیدن به سر زدن زن ها و افسوسِ مردها پیش چشم مجسم شد. 💜 وقتی قرار است قومی نابود شود ،چه ارزشی داشت رئوف یا قوم من ، بگذار آن ها بمیرند، بمیرند بهتر است تا به اسیری برده شوند. قبایم را درآوردم و دستار را از سر کندم و کفشهایم را به گوشه ای پرت کردم و به دل صحرا دویدم و فریاد زدم : لعنت بر تو ای مردکه چسبیده ای به دنیای حقیر. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 زمین خوردم. روی زانو نشستم و زمزمه کردم: یادت رفته آن توطئه شوم و سرنوشت مردم را، که چسبیده ای به همسر و بچه ات، غافل از ناموس اطفال دیگران . 💜به سر زدم. کاش زمین دهان باز میکرد مرا میبلعید.خاک را مشت کردم و بر سر زدم و خدا را قسم دادم که مرا از آنچه در خانه ام می‌گذرد، غافل کند که دلم را از بند هر چه دنیایی است، رها کند. دلم را از مهر غیر، خالی کند تا با آن مهر و علاقه ای که در خور است، امام را فرا بخوانم. 💜نشستم و زل زدم به صحرا، به تاریکی که کم‌کم از طلوع ماه نیمه روشن می‌شد، اما هرچه بیشتر سعی می کردم، هرچه تقلا میکردم تو از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمج تر به مغزم می چسبید و صورت کبود رئوف چشمم واضح‌تر می‌شد و تصور به کنیزی رفتنش،تیره پشتم را می‌لرزاند. 💜 فریاد زدم:العفو ای امام! برای استعانت از تو آمده ام، اما چنین دل و فکرم از تو غافل است. به تضرع افتادم که: خدای کریم بر من رحم کن ! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیز تر از آنها به دلم بنشیند. 💜و سجده کردم و چنان گریستم که نفسم گرفت. حضرت حجت.عج. را صدا کردم. اول در دل و بعد نام مبارکش به زبانم آمد .گفتم گفتم تا صدایم فریادی از ته کلوشد. 💜 صدایم خش برداشت و نفسم برید و به یکباره انگار تمام قلب من از مهرش پر شد و از تمام تعلقات دیگر خالی! 💜برخاستم به راه افتادم، در حالیکه سخت گریه می کردم و به سر میزدم. خارها پاهایم را زخمی می کردند و از باد سرد صحرا می لرزیدم. 💜 اشک بر گونه ام می ریخت و مینالدیم که:اگر دستم را نگیری، اگر مرا در نیابی ،خود را میکشم. دیگر باز نمی گردم. امید عالم !تو که برای حاجتی به ان کوچکی به دیدارم امدی، چطور برای چنین مصببت عظیمی نمی آیی؟! ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💚 از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمی آمد و بدنم از سرما بی حس شده بود، اما اشکم یکسره می‌آمد و دلم آرام نمی گرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم .فقط او را میخواستم . دلم برایش می تپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش ، هیچ نپرسم و پاییش بمیرم.در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشته و بس. 💚 شب به پایان می‌رسید و قوای من تحلیل می رفت . دیگه نه نای رفتن داشتم،نه صدای برای صدا کردن . رو به افق، انجا که سپیده سر می زند ، به زانو افتادم گفتم: شب گذشت و نیامد. 💚 توی قلبم، نه رنجیده بودم و نه ناامید بودم . حتی ذره‌ای از شوق و عشقم نسبت به امام کم نشده بود. گفتم: سر و جانمان ،همه هستیمان به فدای جای پایت .حتماً صلاح ما را اینطور دانستی، مهدی جانم ! حتماً لیاقت و وسع ما همین مقدار و ایمانمان ، نقضان بسیار دارد که لایق چنین عقوبتی شده ایم . پس ما را ببخش.العفو از این همه کاستی. العفو ....العفو..... 💚 آنقدر العفوگفتم که از رمق افتادم. سر به سر گذاشتم و گریستم به حال خودمان وان دنیای دیگرمان. از سرما بی حس بودم.شاید تا لحظه ای دیگر از حال می رفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم .فکر کردم آفتاب در آمد ، اما خورشیدکه روبرویم است؛نه پشت سرم! 💚 حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است. اما سنگینی دستی بر شانه ام نشست .به خود آمدم وسر بلند کردم و مردی را دیدم بلند قامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود و می نگریست . 💚 به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم. بلند شدم و با پشت دست چشمها و بینی ام را پاک کردم .لباسش مثل طلاب فارس بود و در باد موج بر می داشت، با عمامه سیاه بر سر و عبای سفید برتن، صورتی بسیار گیرا داشتم. گفت: چه ضجه ای میزدی؟ گفتم: توکیسیتی؟ گفت: یک مسلمان. گفتم: شیعه ای........ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 ❤️ گفت : هستم. گفتم : حاجت بزرگی داشتم از امام غایبمان. تمام شب صدایش کردم ؛ اما نیامد. بغض گلویم را گرفت. با صدای پرطنین گفت: اگراورا بشناسی، می دانی که هیچ حاجت خواهی نیست که از دل او را طلب کند و او نیاید. ❤️ با دو دست بر سر زدم نالیدم: راست گفتی! خاک بر سرم که بی لیاقتم. دل به چه چیزها سپردم و از سرورم غافل شدم. جلو آمد و با سر انگشت ، اشکم را پاک کرد و گفت: امام نیستم اگر چنین ضجه هایی را بشنوم و به فریاد نرسم. ❤️به به من نگاه کن محمدبن عیسی! گل یاسی که از من طلب کردی، فاطمه ات اکنون در آغوش مادر خفته است. ان صورت بیضی، ابروهای پیوسته ،محاسن سیاه وان خال گونه. فریادزدم:امدید!به التماس بدبختی مثل من ،سیاه روی مثل من. ❤️ زانو زدم و پاهای مبارکش را بوسیدم. مرا بلند کرد و گفت: آرام باش وبه انچه می گویم،گوش کن. گفتم :میدانیدچه توطئه ای کردند؟ گفت : می‌دانم! خوب گوش کن محمد!ان اناریک ادله طبیعی نیست؛ بلکه ساخته دست وزیر است. ❤️ بهت زده گفتم :چطور ممکن است؟ امام قدمی به عقب برداشت و به دوردست خیره شد. نور از صورتش میبارید. گفت : وزیر در خانه‌اش درخت انار دارد. قالب گِلی و مدوری درست کرده و داخل قالب، با حروف برجسته جمله ای را نوشته وان قالب را روی انار کوچکی گذاشته و محکم بسته است. انار رشد کرده و ان جمله به آن صورت بر انار نقش بسته است. ❤️ دندان هایم را به هم فشردم. مشت بر کف دست کوفتم و گفتم : لعنت بر وزیر ومکرشیطانی اش که با این مکر، هزاران نفوس را به کشتن می‌داد؛ اما ما چطور میتوانیم مکر او را آشکار کنیم ؟ ❤️ امام گفت :بدان ای محمد !که من به ماجرای زندگی شما کاملا آگاهم و از آزار دشمنان بر شما باخبرم؛ اما فراموشتان نمیی کنم، و گرنه دشمنان شما را در فشار می گذاشتند و نابودتان می کردند. حالا بیا من تو را باز می گردانم و آنچه باید انجام دهی، یادت می دهم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 شانه با شانه امام راه رفتن ، صدای دلنشین را شنیدن، بوی بهشت را احساس کردن، از سرما و گزندبیابان و شر دشمنان ایمن بودن ،قسمت من بود . 💜 به اولین خانه های شهر رسیدیم. از دور همهمه ای را شنیدم. وقت خداحافظی بود.دست امام را گرفم وخم شدم و دست مبارکش را بوسیدم. 💜 گفتم: بر ما منت گذاشتید. گفت :شما پیروان من هرچه پرهیزکار تر باشید نزدیکی من شما بیشتر است .حالا به سوی قومت بازگرد، پیشانی فاطمه ات را ببوس و از شیخ ذاکر بخواه در گوشش اذان بگوید ،به نام مادرم فاطمه زهرا (س). 💜 ناگهان چیزی از دلم گذشت،اما قبل از پرسش،او گفت :شیخ چنان مومن است که اگر مرا در خانه اش طلب می‌کرد، میرفتم . او واسطه ای بود تا شما را در تقوا وایمان امتحان کند . 💜 نمی توانستم از او و چشم هایش دل بکنم .ناگهان زن ها کِل کشیدند.سر چرخاندم. مرا دیده بودند .برگشتم تا با امام آخرین ودا را کنم، امااو رفته بود .مبهوت جلو دویدم و حتی به دنبال جای پایش گشتم تا جای پایش را ببوسم، اما جای پایی نبود. 💜باز همان جمع بزرگان بحرین بودیم که به سمت کاخ حاکم میرفتیم. گاه یکی از یاران از سرشوق و تشکر و غرور،دستی بر شانه ام می زد یا پیشانی ام را می‌بوسید. شانه هایمان از افتادگی به صلابت رسیده بود و چشم هایمان برق میزد ،خصوصا شیخ که بازویم را گرفته بود و چند بار گفت: توفخر ما دری ایمان هستی. 💜 به کاخ رسیدیم. قراولان از حالا شمشیر های شان را آماده می‌کردند. وارد راهروی کاخ که شدیم، وزیر دستانش را از همه باز کرد و گفت: آمدند، قربانی های ما به مسلخ آمدند. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
1🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💚 در دل از آنچه قرار بود بر سر وزیر بیاید، احساس آرامش کردم.حاکم گفت: سه روز مهلت شما تمام شد. حالا بگویید کدام راه را انتخاب کرده اید. 💚 دست بلند کردم و گفتم: ماادله انار را با دلیل و برهان رد میکنیم .به وضوح دیدم که چشمان وزیر گشاد شد و لرزه ای به جانش افتاد. 💚 حاکم گفت: مامنتظریم. گفتم: دروغین بودن این ادله را فقط در خانه وزیر ثابت میکنیم . وزیر فریاد زد: این چه مسخره بازی است که در آورده اید. رد ادله به این روشنی چه ربطی به خانه و ناموس من دارد؟ 💚 شیخ گفت: زبان به دهان بگیر مرد و شان ناموس را نگه دار. اگر حاکم عادل باشد، خواسته ما ایرادی برای حکمش ندارد و تو هم اگر در خلقت طبیعی انار شک نداری ، دلیلی ندارد از چی بترسی. 💚 وزیر سرش را بالا گرفت و گفت: من نه شک دارم ونه میترسم. حاکم در حالی که از جا برمیخواست، گفت: اگر شما بتوانید حقیقت این انار را ثابت کنید، من حاضرم تا آن سر دنیا هم با شما بیایم. 💚 وزیر بسیار تند حرکت کرد و از ما جلو افتاده بود. سخنان امام در گوشم زنگ میزد که : مبادا وزیراز شما پیشی گیرد وزودتر وارد خانه شود .به صدای بلند گفتم: وزیران ان قدرتعجیل دارد که حرمت حاکم را نگه نمی دارد و از او پیش افتاده است . 💚 حاکم ابرو در هم کشید.وزیردرحالی که عقب می کشید،گفت:من چنین جسارتی نکردم.قصدم مشایعت بود وگرنه.... و پشت سر حاکم ایستاد.به شیخ نگاه کردم.تبسم کرد وسر به تایید تکان داد . 💚 وارد خانه وزیر شدیم. درست سمت سمت راست دالان پلکانی بود که به اتاقی ختم می شد. همانطور که امام گفته بود. گفتم : ما راز انار را در اتاق باز خواهیم کرد. وزیر فریاد زد: می خواهم فاش نکنید.اماده اید به زندگی و ناموس من سرک بکشید.مگر ان انار را من درست کرده ام که خانه مرا می گیرد؟ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 📌 گفتم: خودت خوب میدانی آن انار را چه کسی درست کرده که چنین جوش و خروش می کنی. وزیر براق شد و گفت: جوش و خروش من از نامحرمان است که میخواهند به اتاقی سربکشندکه ناموس من انجاست . 📌حاکم گفت: راست می گوید، این چه ترفندی است که به کار برده اید؟ شیخ گفت: والله قسم هیچ زنی در ان اتاق نیست. وزیر فریاد زد: هست! من بهترمیدانم یا شما. 📌 گفتم: من به ان اتاق می روم. اگر ناموس تو اونجا باشدقسم میخورم هرحمی که حاکم در مورد ما بدهد، قبول می کنیم. هر چه باشد. جان و مال... 📌حاکم گفت: معقول می گوید.بگذار برود وزیر!به نفع ماست. خواستم بالا بروم اما وزیرجلو دوید در راهم را . گفتم به فرمان حاکم تن نمیدهی. با وجود این او را به اتاق دوید. امام تاکید کرده بود نگذارم قبل از من وارد اتاق شود. 📌 پس به دنبالش دویدم و درست در آستانه در یقه اش را از پشت گرفتم و او را پس کشیدم .خودم به داخل اتاق رفتم. درست روی دیوار سمت راست تاقچه کوچکی بود که روی آن کیسه سفیدی قرار داشت . 📌 جلودویدم و قبل از آن که وزیر به کیسه برسد آن را برداشتم.وزیر در حالی که تقلا میکرد تا با آن قد کوتاهش کیسه را از چنگ من دراورد. فریاد زد: ای نامسلمان! جلوی چشم من از خانه ام دزدی میکنی؟ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 حاکم و یارانم وارد اتاق شدند،حاکم گفت:مسخره بازی راه انداخته اید؟وتو،این چه حرکت نامعقولی است؟ درِ کیسه را باز کردم و قالب انار را بیرون اوردم و روی دست بلند کردم. 🍀 یارانم یا حق گویان شکر خدا کردند.وزیر که چشمانش از حدقه درامده بود،به دیوار تکیه داد.قالب را به حاکم دادم و گفتم:وزیرشمادرخانه اش درخت انار دارد. 🍀 این قالب را با گِل ساخته وهمانطور که میبینید درونش با حروف برجسته،همان جمله ای را نوشته که روی انار خواندید.انار کوچکی را با این قالب محکم بسته ، وقتی انار بزرگ شده نقش این حروف به صورت طبیعی بر پوستش افتاده طوری که انگار دست طبیعت ان را حک کرده است، نه دست شیطان صفتی چون وزیر. 🍀 حاکم قادر به تکلم نبود وزیر جلو دوید و گفت :این دروغ است.افتراست. حاکم فریاد زد:ساکت شو مردک !تو مرا هم فریب دادی. 🍀 وزیر عقب نشست، در حالی که رنگش پریده بود.گفتم: این دلیل دروغین وزیر بود در رد مذهب حق تشیع.حالامن به اذن خدا دلیل و برهان حقیقی ارائه می دهم، با همان انار در تایید مذهبمان. 🍀 حاکم دستور داد نیمکتی برایش اوردند.دستمالی از جیب دراورد و عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: بگو دلیلت چیست؟ گمان نکنم عجیبت تر از این رازی باشد که فاش کردی. 🍀 گفتم: هست.انار را به من بدهید.ان را پیش روی شما میشکنم واز درونش دود و خاکستر واتش بیرون میریزد. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 حاکم فرمان داد انار را بیاورند.تا خواستم ان را از دست حاکم بگیرم، وزیر جلو دوید چنگ زد و انار را گرفت و فریاد زد: خودتان را رسوا کردید.اکنون ببینید از دل انار جز دانه های یاقوت بیرون نمی ریزد.و انار را شکست.ناگهان دود و خاکستر و سیاهی به صورت وزیر پاشید.صورتش را در دست هایش گرفت و فریاد زد: سوختم! 🍀 تمام ریش و مویش سوخته بود.حاکم فریاد زد:ببرید این شیاد را بکشید.وزیر را که به التماس افتاده بود،بردند.حاکم جلو امد.مرا در اغوش گرفت وگفت:انچه تو کردی،از عهده بشری عادی خارج بود.بگو اینها را چه کسی به تو گفت. 🍀 گفتم: دیشب به ملاقات امام غایبمان حضرت حجت.عج.رسیدم و ایشان این راز را فاش کردند.حاکم پیش شیخ رفت و دست او را گرفت.به زور بوسید و گفت:مرا ببخشید!به امام تان قسم،که گمراه بودم و اگاه شدم.از حالا به بعد،من هم از شیعیان مخلص مولا علی.ع. وائمه شیعیان.ع.مخصوصا امام عصر.عج.خواهم شد.این شیخ!قبول زحمت میکنی اصول مذهبتان را به من بیاموزی. 🍀 شیخ گفت: خدا را شکر که هم ما را از شر ظلمت خلاص کرد و هم تو را یکی از ما کرد تا به عدل و داد و گسترش مذهب شیعه کمک کنی.حاکم نام دوازده امام شیعه را برد و به ولایت انها شهادت داد. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 با شیخ از کاخ حاکم بیرون امدیم.تا رسیدن به خانه شیخ کلمه ای حرف نزدیم.بازویم را گرفته بود.صورتش ارامش عجیبی داشت و چشمانش برق می زد.گفتم:شک دارم لیاقتش را داشته باشم. 🍀 خم شد.شانه ام را بوسید و گفت:چه کسی لایق تر از تو که هم اهل علمی، هم خط خوش داری و مهمتر از همه واسطه این فیض عظیمی. گفتم:سعی میکنم چنان بنویسم که باید.... 🍀 دستانم را گرفت و گفت: از حس و حالت بنویس ،از لحظه لحظه ای که بر تو رفته . از روز اول تا به الان.بگذار همه کسانی که حکایت را می خوانند،بفهمند مومن واقعی کیست؟ 🍀 گفتم:حضرت قائم.عج.گفتند: مومن واقعی شما هستید که به اشاره ای امام را ملاقات می کنید.پس چه نیازی بود که کمترین ها را به صحرا بفرستید؟ 🍀 بغضش را فرو داد و گفت: رنجی را که بر شما رفت،هرگزفراموش نمی کنم.به خصوص که خودم کاری نکردم.نباید می کردم،چون این واقعه امتحان الهی بود،برای آزمایش ایمان شما. گفتم: خدا را شکر که از این امتحان سربلند بیرون امدیم. 🍀 سرم را پیش برد و پیشانی ام را بوسید و گفت:اجرت با همان خدایی که به فریادمان رسید. خداحافظی کردم و به راه افتادم.اسمان سراسر ابر بود.اما از گوشه ان،نور خورشید به زمین می تابید.هوا بوی نم باران می داد.به خانه رسیدم.پیش از انکه در بزنم،صدای گریه فاطمه ام را شنیدم که مرا به بوییدن عطر یاسش فرا می خواند. ↩️ پایان 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz