eitaa logo
یاوران‌حضرت‌مهدی‌عج و نماز 🇵🇸
542 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
166 فایل
#ستاد_اقامه_نماز #بنیاد_فرهنگی_مهدی_موعود_استان‌لرستان #یاوران_مهدی_یاوران_نماز 🕋 پاسخ به سوالات : @y_a_n88
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 🌳 ماجرا را با شرح کمتر برایش گفتم که مبادا هول کند‌.حالش در ان لحظه بسیار رقّت انگیز بود.با این حال، اولین حرفش این بود :《 چه بر سر شیعیان می اید؟ اگر این طفلی بخواهد مذهبی به جز شیعه داشته باشد، همان بهتر که اصلاً به دنیا...》 🌳 صدایش برید.حرف های شیخ در گوشم صدا کرد.گفتم:《 پس توکلت کجاست؟ قرار است در مسجد معتکف شویم، آن قدر می مانیم و مشورت می کنیم تا راه حلّی پیدا کنیم.نترس! خدا خودش شرّاین کافران را از سر ما کم می کند.》 🌳 گفت:《 تکلیف ما زن و بچّه ها چیست؟》 گفتم:《 خودت بهتر می دانی که باید چه کنی.تو که دستت به دست بانو فاطمه زهرا.س.خورده است، استغاثه و دعا کن تا همان طور که تو را راهنماشد،به کمک ما بیاید و راهی نشانمان بدهد.》 🌳 لب گزید، اشکش سرازیر شد.دیگر فرصت ماندن نبود.صدای دَر آمد.می دانستم سعد است.برخاستم و گفتم :《 التماس دعا》. راه افتادم.از چشمان سعد پیدا بود که مانند من گریه کرده است.در دستش فانوس بود که نورش بر دیوار می لرزید، این از لرزش دستش بود. 🌳 به راه افتادم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدای درِ حیاط خانمان را شنیدم.نگاه کردم و رئوف را دیدم که سر از خانه بیرون آورده و نگران؛ ما را نگاه می کند.برایش دستی تکان دادم و از خدا خواستم که نگه دارش باشد؛ نگه دارِ او و فرزندی که در راه است. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💚 به سقف آجرچین مسجد خیره شده بودم .صدای بحث و جدل می پیچید. نور فانوس ها بر سقف می لرزیدند . چشمانم را بستم و به صداها گوش فرا دادم. صدای حامد بلندتر از همه بود. 💚 می گفت:《 این حکم شرع است .ما به ظاهر به مذهب آنها در می آییم؛ اما در باطن و در دل، حب به علی (علیه السلام) و خاندانش را حفظ می‌کنیم و در عباداتمان به حکم مذهب خودمان عمل می کنیم. 💚 در این صورت، توطئه حاکم و وزیرش ناکام می‌ماند و نیت آنها برای به غارت بردن اموال و کشتن نفوس یا گرفتن جزیه و تحقیر ما به انجام نمی رسد.》 💚 چند نفر دیگر با حامد هم صدا شدند و گفته های او را تایید کردند. چشم باز کردم و به شیخ زاکر نگاه کردم. ابرو درهم کشیده بود . میدانستم از این پیشنهاد خوش نیامده است . 💚 گفت :《چه تحقیری بالاتر از اینکه مذهب حقمان را کنار بگذاریم تا نفوس و مال و اموالمان را حفظ کنیم ؟》 💚 حامد گفت:《 عرض کردم شیخ ،که ما تقیه می‌کنیم و در باطن به مذهب خود وفادار می مانیم 》. 💚 سعد ضربه ای به پای خود زد و گفت:《 آخر برادر! چه فایده ای دارد ؟ شاید ما نجات پیدا کنیم؛ اما اگر خبر آنچه تو میگویی، بپیچد که می پیچند ،می دانی چه پیش می آید؟ اگر به همین راحتی و فقط به خاطر جیفه دنیا، دست از مذهبی بکشیم که پدران ما به آن تعصب ورزیده اند ، وای بر عاقبتمان!》 💚 حامد گفت :《 حرف های شما درست و منطقی است؛ اما چه راه حل دیگری هست ؟جزیه دادن که بدتر است. من حاضرم بمیرم و زندگی هم غارت شود؛ اما تن به این خفت ندهم که مثل یک نامسلمان با من رفتار شود》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 🧡 گفتم :《 برای همین، اینجا جمع شده‌ایم، حامد ! باید دنبال راهی باشیم که نه دست از مذهب مان برداریم، نه جزیه بدهیم و نه جان خود و همسران و فرزندانمان را به خطر بیندازیم.》 🧡 به یاد رئوف و چشمای وحشت‌زده اش افتادم و آن طفل که اگر پسر باشد، مهدی است واگر دختر باشد، فاطمه. بغض گلویم را گرفت. چشمانم را بستم تا اشکم سرازیر نشود. 🧡 صدای شیخ را شنیدم که گفت:《 محمد راست می گوید .آخرین راه حل، رد معجزه انار است.》 🧡 سعد گفت:《 چگونه ممکن است؟ نوشته ی آن انار بسیار دقیق و واضح و انکارناپذیر است.》 🧡 با خود فکر میکردم اسم فرزندمان را اگر پسر باشد، مهدی میگذاریم ،چون نظر کرده آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است و سال‌ها در انتظارش بودیم. من و رئوف به آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) متوسل شده بودیم تا شفاعت ما را نزد خدا بکند و شرط کرده بودیم که اگر خدا کودکی به ما دهد، او راا خادم اهل بیت( علیه السلام) بار بیاوریم؛ چه پسر باشد،چه دختر. ناگهان به فکرم که رسید که چرا متوسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نمیشویم؟ 🧡 با شور و هیجان بسیار گفتم :《 راستی، برادران! چرا از امام غایب، حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمک نگیریم؟》 🧡 همهمه در جمع افتاده. حامدپرسید:《 چگونه؟》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💜 گفتم :《 ما که می دانیم آن انار دلیلی واقعی نیست . حقانیت شیعه چنین می‌گوید. اعتقاد راسخ ما هم همین است. پس هر چه هست، رازی در خلقت آن انار است که باید فاش شود و این راز جز به دست غیب گشوده نمی شود. ما به خدا توکل می کنیم و به امام غائب (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) متوسل می‌شویم و او را طلب می کنیم تا این راز را بر ما بگشاید.》 💜 شیخ نفس راحتی کشید و گفت:《 احسنت! خدا اجرت بدهد محمد که همیشه آخرین و بهترین راه حل را ارائه می دهی 》، و به جمع گفت : 《 ما که می‌دانیم او با استغاثه به حضرتش حاجت گرفته و در انتظار فرزند است.》 💜 اشک به چشمم امد. گفتم :《 و الله از همه جا بریده بودم و در اوج ناامیدی متوسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) شدم. چهل شب نماز حاجتم به سر نیامده بود که حضرتش به خوابم آمد گل یاس سفیدی به دستم داد و گفت :فرزند را ببویی .حالا چه کسی بهتر از او می تواند به دادمان برسد؟》 💜 همه به گریه افتادیم. حامد به پیشانی خود زد و شروع کرد به گریه کردن و گفت:《 عجب مومنی هستم من ! بی آنکه یاد اماممان باشم، به فکر تقیه و نجات جان و اموالم بودم》. 💜 سعد دست دور شانه حامد حلقه کرد و گفت:《 برادر! خودت را ناراحت نکن ، همه ما خیلی دیر به یاد امام افتادیم. آفرین بر تو محمد که راه صواب را پیشنهاد دادی.》 💜 سر به زیر انداختم و گفتم:《 مطمئنم اگر من به این فکر نمی افتادم ، دیگری به این فکرمی افتاد. حالا باید تصمیم بگیریم که چطور با حضرتش ارتباط برقرار کنیم.》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💙 به شیخ نگاه کردیم، تصمیم گر نهایی او بود. شیخ گفت :《 آن طور که تاکنون پیش آمده و حضرت حجت( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) را رویت کرده‌اند، او بر بیچارگان و درماندگانی ظاهر شده که اغلب تنها بوده اند و او را به تنهایی دیدند . 💙 آنها در دیانت و صداقت زبانزد بوده اند. ما سه شب فرصت داریم. پس از بین خودمان سه مرد را که از لحاظ دیانت برتر از دیگران باشند، انتخاب می کنیم. آنها به بیابان خواهند رفت و هر کدام امام را طلب می کنند.اگر اولی ایشان را رویت کرد که خدا را شکر، اگر نه، دومی میرود و اگر دومی نشد، سومی.》 💙 گفتم :《 به یقین میدانم امام (علیه السلام) خواهد آمد .حال ببینیم چه کسانی لیاقت دیدن روی آن امام عزیز را دارند.》 💙 هر کدام از بزرگان بحرین ، عمری را به دیانت گذرانده و به مومنی شهره بودند؛ اما ما مومن ترین شان را با نظر شیخ انتخاب کردیم که ۹ نفر شدند. هر چه اصرار کردیم، شیخ رضایت نداد که یکی از آنان باشد. 💙 میگفت :《شانس مان را از دست می دهیم، چون مومن تر از او هم هست که البته غیر از این بود.》 💙 شیخ برای دهمین نفر، دست بالا آورد و گفت:《 من محمد بن عیسی را هم انتخاب می کنم.》 💙 گفتم :《 ای شیخ! در جایی که خودت به جمع ده مرد مومن نپیوستی، چطور منِ گنه کار و روسیاه را انتخاب می‌کنی؟》 💙 شیخ گفت:《 بالله قسم! می دانم که پیگیری و مداومتت برای نماز شب، از من بیشتراست. نه یه کلمه دروغ از تو شنیده ام و نه غیبت ، و می‌دانم دیناری از حق کسی را پایمال نکرده ای و احکام دینی ات را بی ذره‌ای کاستی انجام می‌دهی. این تویی که یکبار به دیدن روی ان حضرت مفتخر شده ای ، نه ما》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💕 سر به زیر انداختم ،قلبم لرزید. نکند شیخ مرا به عنوان یکی از این سه تا انتخاب کند. بالاخره ازبین ده تن، سه تن انتخاب شدند. 《 علی بن شریف》که با وجود انکارش، همگی به دیانتش قسم خوردیم .دومی 《سعد بن حسن》 بود که مدام میگفت:《 شانستان را با انتخاب من از دست ندهید. بین شما مومن تر از من هم هست. این بار را بر دوش من نگذارید.》 💕 شیخ با تبسمی به من فهماند که سومین نفر کسی نیست، جز من، خواستم اعتراض کنم؛ اما شیخ گفت:《 شما با انتخاب محمد بن عیسی به عنوان سومین نفر موافق هستید؟》 💕 جمع تایید کنان، هر کدام به تعریف و تمجید از من پرداختند .گفتم :《 هیچ ترسی برایم بالاتر از این نبود که انتخاب شوم. ان شاءلله که سعد و علی جواب بگیرند تا به من نرسد،چون می دانم لیاقت شان از من بیشتر است.》 💕 شیخ گفت:《 و الله اعلم! بنابه قرار، فرداشب علی برای استغاثه و دعا به محضر امام (عج) به صحرا می رود. اگر نشد، شب دوم ، سعد و اگر نشد، شب سوم با محمد است که قوم را نجات دهد.》 💕 هنوز از در مسجد بیرون نرفته بودم که خادم صدایم کرد و به گوشه ای اشاره کرد .گوشه صحن مسجد زیر نور لرزان فانوس، زنی با چادر و پوشیه ایستاده بود. 💕 خادم گفت:《 گویا همسرت باشد.》 پیش رفتم وصدا کردم :《 رئوف ! تو اینجا چه می کنی؟ شب از نیمه شب گذشته.》 💕 جلودوید و آستینم را گرفت و گفت:《 دلم طاقت نیاورد. باید حرفی میزدم که بسیار واجب بود. میخواستم بگویم که چرا از امام غایبمان مدد نمی جویید؟》 💕 گفتم:《 ای مومنه !همه به او متوسل شده‌ایم تا راه نجات را نشانمان دهد.》 نفس راحتی کشید و گفت:《الحمدلله》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💞 گفتم:《 ای مومنه !همه به او متوسل شده‌ایم تا راه نجات را نشانمان دهد.》 نفس راحتی کشید و گفت:《الحمدلله》 💞 در زیر نور لرزان مشعل ها به راه افتادیم. در راه ماجرا را برایش تعریف کردم؛نتوانستم بگویم که یکی از این سه تن من هستم. در دل دعا می کردم که ای کاش این مسئولیت سنگین با یکی از آنها خاتمه یابد. 💞 رئوف قدمی عقب تر از من می آمد؛ اما این مانع از آن نبود که نفهمم حالش خوش نیست. پاهایش را روی زمین می کشید و گاه ناله میکرد.پرسیدم:《 حالت خوش نیست؟》 💕 با صدایی لرزان گفت:《 زیاد نه! دل نگرانی های این چند ساعت حالم را بد کرده است .》 گفتم:《 می‌خواهی بروی پیش ام یعقوب؟》 دستم را گرفته و راه افتاد و گفت:《 حالا نه! خیلی هم حالم بد نیست . هنوز یک ماه تا تولدطفل مانده.ام یعقوب را که می شناسی؟ تا مرا ببیند غرغرش شروع می‌شود که به خودت نمیرسی و طفل را از بین می بری و اصلاً من قابله ات نمیشوم .》 💞 خندیدم .رئوف خوب می دانست که چطور حال و هوایم را عوض کند . نگران بودم ؛اما ن نه به شدت قبل . 💞 وقتی وارد خانه شدیم، همه جا را روشن و نور باران دیدم .هرچه فانوس وگرد سوز در خانه داشتیم، روشن بود. گفتم:《 این همه چراغ را برای چه روشن کرده ای؟》 💞 و از سوال خودم پشیمان شدم .شاید از تنهایی ترسیده است؛ امارویوف چادر و روبنده اش را برداشت،تبسمی کرد و گفت :《 میدانستم که امشب دعاهایی طولانی‌تر و استغاثه ات بیشتراست؛ خانه را پر از نور کردم تا اشتیاقت برای نماز شب ودعابیشتر شود.》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🌳 گفتم : 《 حقاً که هدایت شده بانو فاطمه زهرا(ع) هستی. خدا اجرت بدهد . برای من همان نور معرفت و ایمانت کافی است . من با نور یک چراغ هم می توانم دعا بخوانم و استغاثه کنم. گمان می کنم امشب تا صبح بیدار باشم. طاقت خواب ندارم.》 🌳 در حالی که جانماز جانمازم را برایم پهن می کرد، گفت :《 من هم بیدار می مانم.》 سنگین برخاست . گفتم:《 خدا هم راضی نیست با این رنگ روی پریده و تن رنجور بیدار بمانی. به فکر بچه باش و برو استراحت کن .》 🌳 سر به زیر انداخت و به اتاق دیگر رفت. چراغها را به جز یکی خاموش کردم. همچنان که وضو می گرفتم ، چشم به آسمان دوختم، ابرهای کدر جلوی ماه و ستاره ها را گرفته بودند. گفتم:《 کاش لا اقل امشب ماه را می دیدم .》و به یاد چهره امام غایب (ع) افتادم که چون ماه می درخشید. یعنی میشود یک بار دیگه ببینمش ؟ 🌳 آن شب را به دعا گذراندم. رئوف مدام در خواب ناله می کرد .صبح با رنگ روی پریده بیدار شد. نگرانش بودم. برای همین از خانه بیرون نرفتم. هرچه اصرار کردم که بروم دنبال امّ یعقوب، رئوف مانع شد .می‌گفت :《 تو به فکر من نباش. الان وقت دعا و نمازاست. از آن غافل نشو. من حالم خوب است.》 🌳 با آن که به زحمت حرکت میکرد، با تسبیح زرد گلی اش ذکر می‌گفت و برای ما دعا میکرد. 🌳 از ظهر گذشته بود که حالش بهتر شد. نزدیک غروب بود ، داشتم وضو می گرفتم که سعد به دنبالم آمد. گفت:《 چرا نماز صبح و ظهر ، به مسجد نیامدی؟ غوغایی بود .》 🌳 گفتم:《 حال رئوف خوب نبود .نمی‌توانستیم تنهایش بگذارم.》 سعد گفت:《 الان چطور ،می آیی؟ قرار است به بدرقه علی برویم و دعای خیرمان را بدرقه راهش کنیم. میخواهی سر راه به امّ یعقوب هم خبر بده.》 🌳 موافقت کردم و موضوع را با رئوف در میان گذاشتم. گفت:《 والله راضی نیستم به خاطر من از وظایف و تکالیف و چشم پوشی کنی. برو و به علی بن شریف بگو که دعای همه زن ها و کودکان بدرقه راهش را باد.》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 از خانه بیرون آمدم و با سعد به راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ام یعقوب از سر کوچه پیدایش شد .جلو رفتم و سلام کردم. گفتم: ام یعقوب! داشتم می آمدم دنبالت . 💜 ام یعقوب نگاهی به من و سعد انداخت .صورتش درهم رفت و اشک به چشم آورد و گفت: پس شما دو نفر با علی بن شریف باید شیعیان بحرین را نجات دهید؟ گفتم ما چه کاره هستیم. توکلمان به خداست و واسطه مان امام غائب .عج. سری تکان داد و گفت : خدا پشت و پناهتان!دل نگران رئوف بودم، آمدم سری بزنم. 💜 گفتم : اتفاقاً حالش خوب نیست. من هم نگرانش هستم. میشود این دو سه روز کنارش باشی؟ میدانی که پدر و مادرش...... سر تکان داد و گفت: منتت را هم دارم، مومن! 💜 با دلی آرام از او جدا شدیم و خود را به علی رساندیم که چشمان قرمزش نشان از گریه‌ ای طولانی داشت. 💜 تک تک ما را در آغوش گرفت. بدنش میلرزید و نفسش به شدت بوی گرسنگی میداد .پیدا بود که از صبح چیزی نخورده است .رنگ و رویش به شدت زرد بود. 💜 هوا تاریک بود و فانوس های ما فقط دور و برمان را روشن می‌کرد. بعضی از زنها و بچه ها هم آمده بودند و با رفتن علی به سمت صحرا گریه سر دادند. علی با آن شانه های فرو افتاده و قدم‌های سست، به شدت مظلوم به نظر می آمد. دلم برایش می سوخت. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 وقتی کورسوی چراغش در تاریکی گم شد، نمی دانم چرا همه زن ها کِل کشیدند. به خواهش شیخ با صدای بلند دعای فرج خواندیم و بدرقه راهش کردیم. با آنکه خاطرم جمع بود که ام یعقوب کنار رئوف است؛ اما دلم به شدت شور میزد. احساس می کردم دلم دو پاره است؛ هم نگران علی بودم ،هم نگران رئوف . 💜تاب نشستن نداشتم . مدام راه میرفتم .عاقبت شیخ خود را به من رساند و گفت: اینقدر بی قراری نکن محمد! برای آنکه آرام بگیری ، بنشین و قرآن بخوان. 💜 گفتم: نمی توانم افکارم را جمع کنم؛ اما هرچه بگویید، چشم . نشستم و مشغول خواندن قرآن شدم و خواندم و خواندم و وقتی به خود آمدم که سپیده سر زده بود و یاران یکی یکی بلند می‌شدند و به نقطه ای خیره می شدند که علی رفته بود . 💜 شیخ ، پیش نماز شد تا در آستانه صحرا نماز بخوانیم ؛ نمازی که سراسر گریه بود . مشغول خواندن دعا بودیم که قامت خمیده علی نمایان شد. اگر هم چیزی نمی‌گفت ،خودمان می فهمیدیم که فرجی حاصل نشده است. 💜 پیش امد. انگار سالها پیر شده بود. مقابل شیخ زانو زد و پر لباس او را بر چشمانش گذاشت و گریست و گفت : نیامدشیخ.... نیامد.... اگر نیاید، چه کنیم..... چه کنیم ؟ 💜 صدای گریه و شیون جمع بلند شد. زن ها باز کِل کشیدند که به نوحه عزا می مانست. قرآن را روی چشم گذاشتم ، دلم لرزید. باز رئوف پیش چشمم آمد و کودکم ؛ پسرم یا دخترم ؟ 💜 شیخ بر تخته سنگی رفت و گفت :چرا خود را باخته اید؟ ما که بی‌جهت سه نفر را انتخاب نکرده‌ایم. و الله قسم از یک نفرهم من نشنیدم که امام غایب را طلب کند و به دادش نرسد. 💜 پس صبور باشید تا امشب که انشاالله شب دست یافتن به حقیقت است.امروز در مسجد نماز حاجت می خوانیم و تا شب دعای فرج به جا می آوریم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 سعد با لبانی خشک و رنگ و روی پریده، دست بر بازویم گذاشت و گفت: کاش من را انتخاب نکرده بودند. 💜 گفتم : تکلیف است سعد!چه کسی بهتر از تو در ایمان؟! گفت: این را نگو. هر کسی بهتر بود ،جز من. بگذار بگویم، فقط به تو میگویم اگر به صحرا نرفتم و امام را ندیدم، دیگر باز نمی گردم. آخر با چه رویی به صورت این جماعت نگاه کنم؟ 💜 و از شدت بغض که گلویش را می‌فشرد، نتوانست به صحبت ادامه دهد. گفتم : میرویم مسجد ، دعا و نماز می خوانیم و توکل می کنیم. خدا بزرگ است . 💜 دلم نیامد تنهایش بگذارم. هر کدام از یاران چیزی می گفتند: سعد امید ما توی.... ما را چشم انتظار و ناامید نگذار ..... 💜 میدانستم هر کدام از این حرفا چه آتشی در دل سعد می اندازد . به خاطر احساس مشترکمان بود که دستم را محکم گرفته بود و مرا رها نمی کرد. 💜 تا مسجد همراهش رفتم و آنجا از او جدا شدم تا سری به خانه بزنم و باز گردم .از شیخ اجازه گرفتم و راه افتادم. در راه به جمعی از حکومتیان برخوردم. صدای طعن و نیشخند شان مثل خنجری به قلبم فرو می رفت که: به دست و پا افتاده اید..... مگر از امام ندیده و نشنیده کمک بخواهید..... پر و بالتان ریخته.... 💜 در دل گفتم :خدایا! تو را به حق رسول الله.ص. نپسند که شیعیان بی‌مقدار شوند. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 ام یعقوب در را باز کرد .چشمان کبودش نشان از بی خوابی داشت. گفتم: حالش چطور است؟ بی آنکه سوالم را پاسخ دهد. پرسید: چه شد؟ علی موفق شد امام را ببیند ؟ 💜 سر تکان دادم که نه. چشمان ام یعقوب پر از اشک شد. به اتاق سرکشیدم ، رئوف خواب بود. خیس از عرق با صورتی کبود. ام یعقوب گفت: تازه خوابیده، ماهش تمام نشده ،طفل نچرخیده؛ اما درد دارد. 💜 گفتم یعنی چه؟ حالا چه می‌شود؟ گفت :نمی دانم .خدا به شما که اینقدر چشم انتظاری کشیده‌اید، رحم کند. 💜 چنان پشت دستم را گاز گرفتم که دهانم بوی خون گرفت. ای امام زمان ! آیا آنچه را داده ای ، پس میگیری؟ رفتم بالای سر رئوف. خواستم صدایش کنم و قوت قلبی بدهم؛ اما ام یعقوب مانع شد و گفت: بگذار بخوابد، باید استراحت کند. اتفاقاً خیلی چشم انتظارت بود. نمی توانی بمانی تا بیدار شود؟ 💜 نمی دانستم چه بگویم یا چه بکنم. واجب‌تر دیدم که بروم. گفتم : سعی می کنم باز هم سر بزنم یا کسانی را برای خبر گرفتن بفرستم. تو هم مرا بی خبر نگذار. 💜 ام یعقوب به سر زد و گفت: خدا رحمت کند مادرت را ! ام یعقوب برایت بمیرد که حال و روز تو هزار برابر سخت تر از حال رئوف دیگران است. تاب ایستادن نداشتم. سریع خداحافظی کردم و بیرون آمدم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 شب به همان صورت که علی را بدرقه کردیم، سعد را به صحرافرستادیم.بعضی از یاران از تاب و توان افتاده بودند.شیخ دعا میخواند.آسمان صاف بود؛اما ستاره ها عجیب کم بودند.انگاری غباری روی شان را پوشانده بود.به درختی تکیه دادم.دلم گرفته بود. 💜 خدایا این چه امتحانی است که در چنین شرایطی فکر وذکر من دوپاره شود؟لحظه ای به توطئه وزیر و لحظه ای به سوی رئوف و انچه بر او می گذرد...در همین افکار بودم که بهخوابی سنگین فرو رفتم و با صدای اذان شیخ بیدار شدم.همه اماده نماز بودند.دلم از خودم گرفت که چند ساعت بی قید خوابیده بودم. 💜 نه دعایی،نه تضرعی،دویدم به سوی شیخ و دستاتش را گرفتم و گفتم:قسمت میدهم کسی را بفرست که لایق باشد.منی که تا چشم برهم گذاشتم به خواب رفتم،من که توان دو شب بیدار ماندن و دعا خواندن را نداشتم لیاقت ندارم برای دیدار امام.عج.به بیابان بروم. 💜 شیخ چنان در چشمانم خیره شد که قلبم لرزید.آهسته گفت: ای محمد! در تو چیزی هست که کمتر در کسی دیده ام.والله قسم اگر سرم برود حاضر نیستم کسی غیر تو را به دیدار امام بفرستم. 💜 خم شدم دستانش را ببوسم مانع شد.گفت:بیا پسرم جماعت منتطر است.بیا نماز بخوانیم. 💜 در صدای شیخ چنان سوزی بود که نمی توانستم مانع ریزش اشک هایم شوم.می گریستم و می خواندم وتنها در این دو رکعت بود که نه در فکر آینده شیعیان بودم و نه در فکر رئوف یا این دنیا.فقط در فکر خدا بودم و حضورش چنان قلبم را روشن کرده بود که احساس ارامشی عجیب می کردم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💞 افتاب سر زد وسعد نیامد.نگران بودیم.ناگهان به یاد حرفش افتادم که اگر امام را نبینم باز نمی گردم.به شیخ گفتم:او نمی اید.امام را ندیده و شرمگین است. شیخ دستی به صورت و ریشش کشید و گفت: بروید باید پیدایش کنیم. 💞 به راه افتادیم.انجابود.نه چندان دور، روی تپه ای نشسته بود‌.جلو دویدم و تکانش دادم.سرش را به بغل گرفتم و صدایش کردم.با صدایی لرزان گفت: تویی محمد؟ من حتی نتوانستم دعا بخوانم هیچ کاری نکردم.اینجا نشستم و به ان دور خیره شدم.حالا نوبت توست که نجاتمان بدهی. 💕 سر روی شانه ام گذاشت و گریست.جمع به گریه افتاد.حتی شیخ روی برگرداند و اشکهایش را پاک کرد.سرش را بوسیدم و گفتم:نیامدنامام،نشان بی ایمان تو نیست.توکلت به خدا باشد.توکل من هم به خداست و بس. 💞 سعد را که دیگر نای حرکت نداشت به خانه اش رساندم.شیخ گفت : می دانم نگران همسرت هستی،برو خانه سری بزن و به مسجدبیا.باز هم دعا میخوانیم و استغاثه می کنیم.بلکه فرجی شود. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 ❤️ اثری از آن نگرانی که در چهره دیگران بود در چهره شیخ نمیدیدم. ابرو درهم کشیده بود اما بی تابی نمیکرد. خانه پر از زن بود، چندتایی که مرا دیدند، گریه سر دادن .با خود گفتم: رئوف رفت. ❤️ام یعقوب پیش دوید وفریاد زد: چه خبرتان است! می‌خواهیم نصف جانش کنید. آستین مرا گرفت و به اتاق کشید. گفتم: ام یعقوب بگو چه بر سرش امده؟ گفت: هیچ فعلاً سالم است .درد دارد و بچه نمی آید. نمی دانم چه کار کنم ؟! ❤️ گفتم: بچه مرد؟ گفت:نه! طفل معصوم هنوز تکان میخورد. دعا کن، و انگار یاد امشب و رفتن من به صحرا افتاد که آهی طولانی کشید و گفت: خدا پشت و پناهت، پسرم! ❤️ در اتاق زنی خوابیده بود که شباهتی به رئوف نداشت. زنی بسیار رنجور و تکیده، با چشمانی فرورفته و صورتی بسیار کبود. بالای سرش نشستم. صدایش کردم. چشم باز نکرد تا قطره اشکم به روی دستش افتاد، دستش مشت شد و چشمانش را باز کرد.مرا که دید، به زحمت لبخندی زد و با صدای بسیار آهسته گفت: حلالم کن . ❤️ گفتم :این چه حرفی است، رئوف! من از تو چیزی جز خوبی و مهربانی ندیدم و دلم قرص است که تو و بچه ،سالم می مانید. گفت : امشب به صحرا میروی ؟ من دانستم منتظرچه جوابی است. سر تکان دادم که می‌روم .تبسمی کرد و گفت: اگر میگفتی نمیروم. اگر به خاطر من میماندی، دیگر هیچ وقت به رویت نگاه نمیکردم . ❤️ به خدا قسم هیچ حرفی در آن لحظه نمی توانست قلب مرا آنطور شاد کننده که حرف رئوف شاد کرد . او را به خدا سپردم و راهی شدم. مسجد حال و هوای عجیب داشت. صدای گریه بلند بود. گوشه ای نشسته بود .وارد جمع که شدم، همه مقابل پایم ایستادند. ❤️ چنان شرمنده شدم که بی اختیار همان جا کنار در نشستم و التماس کردم که مرا چنین شرمنده نکنند. شیخ جلو آمد و دستم را گرفت و بلندم کرد و به میان جمع برد و گفت: قدری نان و خرما بیاورید. ❤️ نان و خرما را جلوی من گذاشت و گفت: می‌دانی که از کی غذا نخورده ای؟ مطمئنم در خانه ات هم لب به غذا نزده ای. گفتم: من میل ندارم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 گفت: نان متبرک است از مرقد آقا امام حسین .ع.. بخور جان بگیری که شب بسیار سختی در انتظارت است. از به یاد آوردن شب دلم لرزید و دستانم یخ کرد. آری شب بسیار سخت برای من و برای همدم .... 💜 عجیب آن نان و خرما به دهنم مزه می کرد! شاید گرسنه بودم یا به خاطر تبرک نان بور، نمی‌دانم اما جان گرفتم. روزمان به دعا و نماز گذشت وتا غروب.یاران برخاستندتا مرا به صحرا بدرقه کنند. 💜 گفتم: از شما یاران عزیزم تمنا می کنم که همراه من نیاید.بگذارید از فکر شما ،از یاد آوردن صورت های نگران و چشمهای بی قرارتان غافل شوم . مرا به خودم واگذارید که تنها به صحرا بروم و استغاثه کنم نگران التهاب شما نباشم . 💜 حامد گفت: نمی خواهی از وجودمان قوت قلب بگیری ؟ گفتم : همه شما نور چشمان من هستید. به خاطر علاقه ام به شماست که خواهش دارم نیاید و منتظر نمانید‌. بگذاریدفکر و دلم از نگرانی برای شما و شب بیداری تان در صحرا آسوده باشد تا با فراغ دل دعا و تضرع کنم. 💜 شانه های شیخ را بوسیدم و گفتم: دعایم کنید. شیخ گفت: تو مارا دعا کن. در نگاه شیخ برق خاصی بود. انگار چیزی می دانست و رازی اگاه بود که دیگران نبودند. از همه خداحافظی کردم و راه افتادم. بی انکه چراغی بردارم . 💜 از راه دیگری رفتم، چون میدانستم مردم سر راه انتظارم را می‌کشند تا همراهم شوند. تمام شیعیان ان شب خواب و خوراک نداشتند و در تب و تاب سرنوشتشان می‌سوختند. 💜 از کوچه های خلوت گذشتم، بوی نان و خاک نم زده و چراغ های خانه ها مرا به یاد خانم ام انداخت و به یاد زنی که در زندگی اش رنج های بسیار کشیده بود و شاید الان بزرگترین دردش را تجربه می‌کرد و از دست دادن طفلی که آنقدر چشم انتظارش بودیم. اگر رئوف تاب نیاورد چه ؟ اگر او را هم از دست بدهم؟ 💜 این افکار چنان ذهنم را پریشان کرده بود که وقتی به خودم آمدم ،از اخرین خانه ها گذشته و در آستانه صحرا بودم. نسیم خنکی از صحرا به صورتم خورد و ناگهان به خود آمدم که اصلا چرا به آنجا آمده ام؟کودکی که قرار است برده غیر شیعیان شود، همان بهتر که بمیرد. از خودم بدم آمد .ببین چه کسی را وکیل خود کرده اند. چشم های وحشت زده کودکان، کل کشیدن به سر زدن زن ها و افسوسِ مردها پیش چشم مجسم شد. 💜 وقتی قرار است قومی نابود شود ،چه ارزشی داشت رئوف یا قوم من ، بگذار آن ها بمیرند، بمیرند بهتر است تا به اسیری برده شوند. قبایم را درآوردم و دستار را از سر کندم و کفشهایم را به گوشه ای پرت کردم و به دل صحرا دویدم و فریاد زدم : لعنت بر تو ای مردکه چسبیده ای به دنیای حقیر. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 زمین خوردم. روی زانو نشستم و زمزمه کردم: یادت رفته آن توطئه شوم و سرنوشت مردم را، که چسبیده ای به همسر و بچه ات، غافل از ناموس اطفال دیگران . 💜به سر زدم. کاش زمین دهان باز میکرد مرا میبلعید.خاک را مشت کردم و بر سر زدم و خدا را قسم دادم که مرا از آنچه در خانه ام می‌گذرد، غافل کند که دلم را از بند هر چه دنیایی است، رها کند. دلم را از مهر غیر، خالی کند تا با آن مهر و علاقه ای که در خور است، امام را فرا بخوانم. 💜نشستم و زل زدم به صحرا، به تاریکی که کم‌کم از طلوع ماه نیمه روشن می‌شد، اما هرچه بیشتر سعی می کردم، هرچه تقلا میکردم تو از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمج تر به مغزم می چسبید و صورت کبود رئوف چشمم واضح‌تر می‌شد و تصور به کنیزی رفتنش،تیره پشتم را می‌لرزاند. 💜 فریاد زدم:العفو ای امام! برای استعانت از تو آمده ام، اما چنین دل و فکرم از تو غافل است. به تضرع افتادم که: خدای کریم بر من رحم کن ! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیز تر از آنها به دلم بنشیند. 💜و سجده کردم و چنان گریستم که نفسم گرفت. حضرت حجت.عج. را صدا کردم. اول در دل و بعد نام مبارکش به زبانم آمد .گفتم گفتم تا صدایم فریادی از ته کلوشد. 💜 صدایم خش برداشت و نفسم برید و به یکباره انگار تمام قلب من از مهرش پر شد و از تمام تعلقات دیگر خالی! 💜برخاستم به راه افتادم، در حالیکه سخت گریه می کردم و به سر میزدم. خارها پاهایم را زخمی می کردند و از باد سرد صحرا می لرزیدم. 💜 اشک بر گونه ام می ریخت و مینالدیم که:اگر دستم را نگیری، اگر مرا در نیابی ،خود را میکشم. دیگر باز نمی گردم. امید عالم !تو که برای حاجتی به ان کوچکی به دیدارم امدی، چطور برای چنین مصببت عظیمی نمی آیی؟! ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💚 از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمی آمد و بدنم از سرما بی حس شده بود، اما اشکم یکسره می‌آمد و دلم آرام نمی گرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم .فقط او را میخواستم . دلم برایش می تپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش ، هیچ نپرسم و پاییش بمیرم.در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشته و بس. 💚 شب به پایان می‌رسید و قوای من تحلیل می رفت . دیگه نه نای رفتن داشتم،نه صدای برای صدا کردن . رو به افق، انجا که سپیده سر می زند ، به زانو افتادم گفتم: شب گذشت و نیامد. 💚 توی قلبم، نه رنجیده بودم و نه ناامید بودم . حتی ذره‌ای از شوق و عشقم نسبت به امام کم نشده بود. گفتم: سر و جانمان ،همه هستیمان به فدای جای پایت .حتماً صلاح ما را اینطور دانستی، مهدی جانم ! حتماً لیاقت و وسع ما همین مقدار و ایمانمان ، نقضان بسیار دارد که لایق چنین عقوبتی شده ایم . پس ما را ببخش.العفو از این همه کاستی. العفو ....العفو..... 💚 آنقدر العفوگفتم که از رمق افتادم. سر به سر گذاشتم و گریستم به حال خودمان وان دنیای دیگرمان. از سرما بی حس بودم.شاید تا لحظه ای دیگر از حال می رفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم .فکر کردم آفتاب در آمد ، اما خورشیدکه روبرویم است؛نه پشت سرم! 💚 حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است. اما سنگینی دستی بر شانه ام نشست .به خود آمدم وسر بلند کردم و مردی را دیدم بلند قامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود و می نگریست . 💚 به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم. بلند شدم و با پشت دست چشمها و بینی ام را پاک کردم .لباسش مثل طلاب فارس بود و در باد موج بر می داشت، با عمامه سیاه بر سر و عبای سفید برتن، صورتی بسیار گیرا داشتم. گفت: چه ضجه ای میزدی؟ گفتم: توکیسیتی؟ گفت: یک مسلمان. گفتم: شیعه ای........ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 ❤️ گفت : هستم. گفتم : حاجت بزرگی داشتم از امام غایبمان. تمام شب صدایش کردم ؛ اما نیامد. بغض گلویم را گرفت. با صدای پرطنین گفت: اگراورا بشناسی، می دانی که هیچ حاجت خواهی نیست که از دل او را طلب کند و او نیاید. ❤️ با دو دست بر سر زدم نالیدم: راست گفتی! خاک بر سرم که بی لیاقتم. دل به چه چیزها سپردم و از سرورم غافل شدم. جلو آمد و با سر انگشت ، اشکم را پاک کرد و گفت: امام نیستم اگر چنین ضجه هایی را بشنوم و به فریاد نرسم. ❤️به به من نگاه کن محمدبن عیسی! گل یاسی که از من طلب کردی، فاطمه ات اکنون در آغوش مادر خفته است. ان صورت بیضی، ابروهای پیوسته ،محاسن سیاه وان خال گونه. فریادزدم:امدید!به التماس بدبختی مثل من ،سیاه روی مثل من. ❤️ زانو زدم و پاهای مبارکش را بوسیدم. مرا بلند کرد و گفت: آرام باش وبه انچه می گویم،گوش کن. گفتم :میدانیدچه توطئه ای کردند؟ گفت : می‌دانم! خوب گوش کن محمد!ان اناریک ادله طبیعی نیست؛ بلکه ساخته دست وزیر است. ❤️ بهت زده گفتم :چطور ممکن است؟ امام قدمی به عقب برداشت و به دوردست خیره شد. نور از صورتش میبارید. گفت : وزیر در خانه‌اش درخت انار دارد. قالب گِلی و مدوری درست کرده و داخل قالب، با حروف برجسته جمله ای را نوشته وان قالب را روی انار کوچکی گذاشته و محکم بسته است. انار رشد کرده و ان جمله به آن صورت بر انار نقش بسته است. ❤️ دندان هایم را به هم فشردم. مشت بر کف دست کوفتم و گفتم : لعنت بر وزیر ومکرشیطانی اش که با این مکر، هزاران نفوس را به کشتن می‌داد؛ اما ما چطور میتوانیم مکر او را آشکار کنیم ؟ ❤️ امام گفت :بدان ای محمد !که من به ماجرای زندگی شما کاملا آگاهم و از آزار دشمنان بر شما باخبرم؛ اما فراموشتان نمیی کنم، و گرنه دشمنان شما را در فشار می گذاشتند و نابودتان می کردند. حالا بیا من تو را باز می گردانم و آنچه باید انجام دهی، یادت می دهم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 شانه با شانه امام راه رفتن ، صدای دلنشین را شنیدن، بوی بهشت را احساس کردن، از سرما و گزندبیابان و شر دشمنان ایمن بودن ،قسمت من بود . 💜 به اولین خانه های شهر رسیدیم. از دور همهمه ای را شنیدم. وقت خداحافظی بود.دست امام را گرفم وخم شدم و دست مبارکش را بوسیدم. 💜 گفتم: بر ما منت گذاشتید. گفت :شما پیروان من هرچه پرهیزکار تر باشید نزدیکی من شما بیشتر است .حالا به سوی قومت بازگرد، پیشانی فاطمه ات را ببوس و از شیخ ذاکر بخواه در گوشش اذان بگوید ،به نام مادرم فاطمه زهرا (س). 💜 ناگهان چیزی از دلم گذشت،اما قبل از پرسش،او گفت :شیخ چنان مومن است که اگر مرا در خانه اش طلب می‌کرد، میرفتم . او واسطه ای بود تا شما را در تقوا وایمان امتحان کند . 💜 نمی توانستم از او و چشم هایش دل بکنم .ناگهان زن ها کِل کشیدند.سر چرخاندم. مرا دیده بودند .برگشتم تا با امام آخرین ودا را کنم، امااو رفته بود .مبهوت جلو دویدم و حتی به دنبال جای پایش گشتم تا جای پایش را ببوسم، اما جای پایی نبود. 💜باز همان جمع بزرگان بحرین بودیم که به سمت کاخ حاکم میرفتیم. گاه یکی از یاران از سرشوق و تشکر و غرور،دستی بر شانه ام می زد یا پیشانی ام را می‌بوسید. شانه هایمان از افتادگی به صلابت رسیده بود و چشم هایمان برق میزد ،خصوصا شیخ که بازویم را گرفته بود و چند بار گفت: توفخر ما دری ایمان هستی. 💜 به کاخ رسیدیم. قراولان از حالا شمشیر های شان را آماده می‌کردند. وارد راهروی کاخ که شدیم، وزیر دستانش را از همه باز کرد و گفت: آمدند، قربانی های ما به مسلخ آمدند. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
1🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💚 در دل از آنچه قرار بود بر سر وزیر بیاید، احساس آرامش کردم.حاکم گفت: سه روز مهلت شما تمام شد. حالا بگویید کدام راه را انتخاب کرده اید. 💚 دست بلند کردم و گفتم: ماادله انار را با دلیل و برهان رد میکنیم .به وضوح دیدم که چشمان وزیر گشاد شد و لرزه ای به جانش افتاد. 💚 حاکم گفت: مامنتظریم. گفتم: دروغین بودن این ادله را فقط در خانه وزیر ثابت میکنیم . وزیر فریاد زد: این چه مسخره بازی است که در آورده اید. رد ادله به این روشنی چه ربطی به خانه و ناموس من دارد؟ 💚 شیخ گفت: زبان به دهان بگیر مرد و شان ناموس را نگه دار. اگر حاکم عادل باشد، خواسته ما ایرادی برای حکمش ندارد و تو هم اگر در خلقت طبیعی انار شک نداری ، دلیلی ندارد از چی بترسی. 💚 وزیر سرش را بالا گرفت و گفت: من نه شک دارم ونه میترسم. حاکم در حالی که از جا برمیخواست، گفت: اگر شما بتوانید حقیقت این انار را ثابت کنید، من حاضرم تا آن سر دنیا هم با شما بیایم. 💚 وزیر بسیار تند حرکت کرد و از ما جلو افتاده بود. سخنان امام در گوشم زنگ میزد که : مبادا وزیراز شما پیشی گیرد وزودتر وارد خانه شود .به صدای بلند گفتم: وزیران ان قدرتعجیل دارد که حرمت حاکم را نگه نمی دارد و از او پیش افتاده است . 💚 حاکم ابرو در هم کشید.وزیردرحالی که عقب می کشید،گفت:من چنین جسارتی نکردم.قصدم مشایعت بود وگرنه.... و پشت سر حاکم ایستاد.به شیخ نگاه کردم.تبسم کرد وسر به تایید تکان داد . 💚 وارد خانه وزیر شدیم. درست سمت سمت راست دالان پلکانی بود که به اتاقی ختم می شد. همانطور که امام گفته بود. گفتم : ما راز انار را در اتاق باز خواهیم کرد. وزیر فریاد زد: می خواهم فاش نکنید.اماده اید به زندگی و ناموس من سرک بکشید.مگر ان انار را من درست کرده ام که خانه مرا می گیرد؟ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 📌 گفتم: خودت خوب میدانی آن انار را چه کسی درست کرده که چنین جوش و خروش می کنی. وزیر براق شد و گفت: جوش و خروش من از نامحرمان است که میخواهند به اتاقی سربکشندکه ناموس من انجاست . 📌حاکم گفت: راست می گوید، این چه ترفندی است که به کار برده اید؟ شیخ گفت: والله قسم هیچ زنی در ان اتاق نیست. وزیر فریاد زد: هست! من بهترمیدانم یا شما. 📌 گفتم: من به ان اتاق می روم. اگر ناموس تو اونجا باشدقسم میخورم هرحمی که حاکم در مورد ما بدهد، قبول می کنیم. هر چه باشد. جان و مال... 📌حاکم گفت: معقول می گوید.بگذار برود وزیر!به نفع ماست. خواستم بالا بروم اما وزیرجلو دوید در راهم را . گفتم به فرمان حاکم تن نمیدهی. با وجود این او را به اتاق دوید. امام تاکید کرده بود نگذارم قبل از من وارد اتاق شود. 📌 پس به دنبالش دویدم و درست در آستانه در یقه اش را از پشت گرفتم و او را پس کشیدم .خودم به داخل اتاق رفتم. درست روی دیوار سمت راست تاقچه کوچکی بود که روی آن کیسه سفیدی قرار داشت . 📌 جلودویدم و قبل از آن که وزیر به کیسه برسد آن را برداشتم.وزیر در حالی که تقلا میکرد تا با آن قد کوتاهش کیسه را از چنگ من دراورد. فریاد زد: ای نامسلمان! جلوی چشم من از خانه ام دزدی میکنی؟ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 حاکم و یارانم وارد اتاق شدند،حاکم گفت:مسخره بازی راه انداخته اید؟وتو،این چه حرکت نامعقولی است؟ درِ کیسه را باز کردم و قالب انار را بیرون اوردم و روی دست بلند کردم. 🍀 یارانم یا حق گویان شکر خدا کردند.وزیر که چشمانش از حدقه درامده بود،به دیوار تکیه داد.قالب را به حاکم دادم و گفتم:وزیرشمادرخانه اش درخت انار دارد. 🍀 این قالب را با گِل ساخته وهمانطور که میبینید درونش با حروف برجسته،همان جمله ای را نوشته که روی انار خواندید.انار کوچکی را با این قالب محکم بسته ، وقتی انار بزرگ شده نقش این حروف به صورت طبیعی بر پوستش افتاده طوری که انگار دست طبیعت ان را حک کرده است، نه دست شیطان صفتی چون وزیر. 🍀 حاکم قادر به تکلم نبود وزیر جلو دوید و گفت :این دروغ است.افتراست. حاکم فریاد زد:ساکت شو مردک !تو مرا هم فریب دادی. 🍀 وزیر عقب نشست، در حالی که رنگش پریده بود.گفتم: این دلیل دروغین وزیر بود در رد مذهب حق تشیع.حالامن به اذن خدا دلیل و برهان حقیقی ارائه می دهم، با همان انار در تایید مذهبمان. 🍀 حاکم دستور داد نیمکتی برایش اوردند.دستمالی از جیب دراورد و عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: بگو دلیلت چیست؟ گمان نکنم عجیبت تر از این رازی باشد که فاش کردی. 🍀 گفتم: هست.انار را به من بدهید.ان را پیش روی شما میشکنم واز درونش دود و خاکستر واتش بیرون میریزد. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 حاکم فرمان داد انار را بیاورند.تا خواستم ان را از دست حاکم بگیرم، وزیر جلو دوید چنگ زد و انار را گرفت و فریاد زد: خودتان را رسوا کردید.اکنون ببینید از دل انار جز دانه های یاقوت بیرون نمی ریزد.و انار را شکست.ناگهان دود و خاکستر و سیاهی به صورت وزیر پاشید.صورتش را در دست هایش گرفت و فریاد زد: سوختم! 🍀 تمام ریش و مویش سوخته بود.حاکم فریاد زد:ببرید این شیاد را بکشید.وزیر را که به التماس افتاده بود،بردند.حاکم جلو امد.مرا در اغوش گرفت وگفت:انچه تو کردی،از عهده بشری عادی خارج بود.بگو اینها را چه کسی به تو گفت. 🍀 گفتم: دیشب به ملاقات امام غایبمان حضرت حجت.عج.رسیدم و ایشان این راز را فاش کردند.حاکم پیش شیخ رفت و دست او را گرفت.به زور بوسید و گفت:مرا ببخشید!به امام تان قسم،که گمراه بودم و اگاه شدم.از حالا به بعد،من هم از شیعیان مخلص مولا علی.ع. وائمه شیعیان.ع.مخصوصا امام عصر.عج.خواهم شد.این شیخ!قبول زحمت میکنی اصول مذهبتان را به من بیاموزی. 🍀 شیخ گفت: خدا را شکر که هم ما را از شر ظلمت خلاص کرد و هم تو را یکی از ما کرد تا به عدل و داد و گسترش مذهب شیعه کمک کنی.حاکم نام دوازده امام شیعه را برد و به ولایت انها شهادت داد. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 با شیخ از کاخ حاکم بیرون امدیم.تا رسیدن به خانه شیخ کلمه ای حرف نزدیم.بازویم را گرفته بود.صورتش ارامش عجیبی داشت و چشمانش برق می زد.گفتم:شک دارم لیاقتش را داشته باشم. 🍀 خم شد.شانه ام را بوسید و گفت:چه کسی لایق تر از تو که هم اهل علمی، هم خط خوش داری و مهمتر از همه واسطه این فیض عظیمی. گفتم:سعی میکنم چنان بنویسم که باید.... 🍀 دستانم را گرفت و گفت: از حس و حالت بنویس ،از لحظه لحظه ای که بر تو رفته . از روز اول تا به الان.بگذار همه کسانی که حکایت را می خوانند،بفهمند مومن واقعی کیست؟ 🍀 گفتم:حضرت قائم.عج.گفتند: مومن واقعی شما هستید که به اشاره ای امام را ملاقات می کنید.پس چه نیازی بود که کمترین ها را به صحرا بفرستید؟ 🍀 بغضش را فرو داد و گفت: رنجی را که بر شما رفت،هرگزفراموش نمی کنم.به خصوص که خودم کاری نکردم.نباید می کردم،چون این واقعه امتحان الهی بود،برای آزمایش ایمان شما. گفتم: خدا را شکر که از این امتحان سربلند بیرون امدیم. 🍀 سرم را پیش برد و پیشانی ام را بوسید و گفت:اجرت با همان خدایی که به فریادمان رسید. خداحافظی کردم و به راه افتادم.اسمان سراسر ابر بود.اما از گوشه ان،نور خورشید به زمین می تابید.هوا بوی نم باران می داد.به خانه رسیدم.پیش از انکه در بزنم،صدای گریه فاطمه ام را شنیدم که مرا به بوییدن عطر یاسش فرا می خواند. ↩️ پایان 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz