eitaa logo
ستاد اقامه نماز و بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عج استان لرستان 🇵🇸
613 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
192 فایل
#ستاد_اقامه_نماز #بنیاد_فرهنگی_مهدی_موعود_استان‌لرستان #یاوران_مهدی_یاوران_نماز #گزارشات_خبری #ارسال_محتواهای_مرتبط 🕋 پاسخ به سوالات : @y_a_n88
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 گفت: نان متبرک است از مرقد آقا امام حسین .ع.. بخور جان بگیری که شب بسیار سختی در انتظارت است. از به یاد آوردن شب دلم لرزید و دستانم یخ کرد. آری شب بسیار سخت برای من و برای همدم .... 💜 عجیب آن نان و خرما به دهنم مزه می کرد! شاید گرسنه بودم یا به خاطر تبرک نان بور، نمی‌دانم اما جان گرفتم. روزمان به دعا و نماز گذشت وتا غروب.یاران برخاستندتا مرا به صحرا بدرقه کنند. 💜 گفتم: از شما یاران عزیزم تمنا می کنم که همراه من نیاید.بگذارید از فکر شما ،از یاد آوردن صورت های نگران و چشمهای بی قرارتان غافل شوم . مرا به خودم واگذارید که تنها به صحرا بروم و استغاثه کنم نگران التهاب شما نباشم . 💜 حامد گفت: نمی خواهی از وجودمان قوت قلب بگیری ؟ گفتم : همه شما نور چشمان من هستید. به خاطر علاقه ام به شماست که خواهش دارم نیاید و منتظر نمانید‌. بگذاریدفکر و دلم از نگرانی برای شما و شب بیداری تان در صحرا آسوده باشد تا با فراغ دل دعا و تضرع کنم. 💜 شانه های شیخ را بوسیدم و گفتم: دعایم کنید. شیخ گفت: تو مارا دعا کن. در نگاه شیخ برق خاصی بود. انگار چیزی می دانست و رازی اگاه بود که دیگران نبودند. از همه خداحافظی کردم و راه افتادم. بی انکه چراغی بردارم . 💜 از راه دیگری رفتم، چون میدانستم مردم سر راه انتظارم را می‌کشند تا همراهم شوند. تمام شیعیان ان شب خواب و خوراک نداشتند و در تب و تاب سرنوشتشان می‌سوختند. 💜 از کوچه های خلوت گذشتم، بوی نان و خاک نم زده و چراغ های خانه ها مرا به یاد خانم ام انداخت و به یاد زنی که در زندگی اش رنج های بسیار کشیده بود و شاید الان بزرگترین دردش را تجربه می‌کرد و از دست دادن طفلی که آنقدر چشم انتظارش بودیم. اگر رئوف تاب نیاورد چه ؟ اگر او را هم از دست بدهم؟ 💜 این افکار چنان ذهنم را پریشان کرده بود که وقتی به خودم آمدم ،از اخرین خانه ها گذشته و در آستانه صحرا بودم. نسیم خنکی از صحرا به صورتم خورد و ناگهان به خود آمدم که اصلا چرا به آنجا آمده ام؟کودکی که قرار است برده غیر شیعیان شود، همان بهتر که بمیرد. از خودم بدم آمد .ببین چه کسی را وکیل خود کرده اند. چشم های وحشت زده کودکان، کل کشیدن به سر زدن زن ها و افسوسِ مردها پیش چشم مجسم شد. 💜 وقتی قرار است قومی نابود شود ،چه ارزشی داشت رئوف یا قوم من ، بگذار آن ها بمیرند، بمیرند بهتر است تا به اسیری برده شوند. قبایم را درآوردم و دستار را از سر کندم و کفشهایم را به گوشه ای پرت کردم و به دل صحرا دویدم و فریاد زدم : لعنت بر تو ای مردکه چسبیده ای به دنیای حقیر. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 زمین خوردم. روی زانو نشستم و زمزمه کردم: یادت رفته آن توطئه شوم و سرنوشت مردم را، که چسبیده ای به همسر و بچه ات، غافل از ناموس اطفال دیگران . 💜به سر زدم. کاش زمین دهان باز میکرد مرا میبلعید.خاک را مشت کردم و بر سر زدم و خدا را قسم دادم که مرا از آنچه در خانه ام می‌گذرد، غافل کند که دلم را از بند هر چه دنیایی است، رها کند. دلم را از مهر غیر، خالی کند تا با آن مهر و علاقه ای که در خور است، امام را فرا بخوانم. 💜نشستم و زل زدم به صحرا، به تاریکی که کم‌کم از طلوع ماه نیمه روشن می‌شد، اما هرچه بیشتر سعی می کردم، هرچه تقلا میکردم تو از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمج تر به مغزم می چسبید و صورت کبود رئوف چشمم واضح‌تر می‌شد و تصور به کنیزی رفتنش،تیره پشتم را می‌لرزاند. 💜 فریاد زدم:العفو ای امام! برای استعانت از تو آمده ام، اما چنین دل و فکرم از تو غافل است. به تضرع افتادم که: خدای کریم بر من رحم کن ! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیز تر از آنها به دلم بنشیند. 💜و سجده کردم و چنان گریستم که نفسم گرفت. حضرت حجت.عج. را صدا کردم. اول در دل و بعد نام مبارکش به زبانم آمد .گفتم گفتم تا صدایم فریادی از ته کلوشد. 💜 صدایم خش برداشت و نفسم برید و به یکباره انگار تمام قلب من از مهرش پر شد و از تمام تعلقات دیگر خالی! 💜برخاستم به راه افتادم، در حالیکه سخت گریه می کردم و به سر میزدم. خارها پاهایم را زخمی می کردند و از باد سرد صحرا می لرزیدم. 💜 اشک بر گونه ام می ریخت و مینالدیم که:اگر دستم را نگیری، اگر مرا در نیابی ،خود را میکشم. دیگر باز نمی گردم. امید عالم !تو که برای حاجتی به ان کوچکی به دیدارم امدی، چطور برای چنین مصببت عظیمی نمی آیی؟! ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💚 از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمی آمد و بدنم از سرما بی حس شده بود، اما اشکم یکسره می‌آمد و دلم آرام نمی گرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم .فقط او را میخواستم . دلم برایش می تپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش ، هیچ نپرسم و پاییش بمیرم.در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشته و بس. 💚 شب به پایان می‌رسید و قوای من تحلیل می رفت . دیگه نه نای رفتن داشتم،نه صدای برای صدا کردن . رو به افق، انجا که سپیده سر می زند ، به زانو افتادم گفتم: شب گذشت و نیامد. 💚 توی قلبم، نه رنجیده بودم و نه ناامید بودم . حتی ذره‌ای از شوق و عشقم نسبت به امام کم نشده بود. گفتم: سر و جانمان ،همه هستیمان به فدای جای پایت .حتماً صلاح ما را اینطور دانستی، مهدی جانم ! حتماً لیاقت و وسع ما همین مقدار و ایمانمان ، نقضان بسیار دارد که لایق چنین عقوبتی شده ایم . پس ما را ببخش.العفو از این همه کاستی. العفو ....العفو..... 💚 آنقدر العفوگفتم که از رمق افتادم. سر به سر گذاشتم و گریستم به حال خودمان وان دنیای دیگرمان. از سرما بی حس بودم.شاید تا لحظه ای دیگر از حال می رفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم .فکر کردم آفتاب در آمد ، اما خورشیدکه روبرویم است؛نه پشت سرم! 💚 حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است. اما سنگینی دستی بر شانه ام نشست .به خود آمدم وسر بلند کردم و مردی را دیدم بلند قامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود و می نگریست . 💚 به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم. بلند شدم و با پشت دست چشمها و بینی ام را پاک کردم .لباسش مثل طلاب فارس بود و در باد موج بر می داشت، با عمامه سیاه بر سر و عبای سفید برتن، صورتی بسیار گیرا داشتم. گفت: چه ضجه ای میزدی؟ گفتم: توکیسیتی؟ گفت: یک مسلمان. گفتم: شیعه ای........ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 ❤️ گفت : هستم. گفتم : حاجت بزرگی داشتم از امام غایبمان. تمام شب صدایش کردم ؛ اما نیامد. بغض گلویم را گرفت. با صدای پرطنین گفت: اگراورا بشناسی، می دانی که هیچ حاجت خواهی نیست که از دل او را طلب کند و او نیاید. ❤️ با دو دست بر سر زدم نالیدم: راست گفتی! خاک بر سرم که بی لیاقتم. دل به چه چیزها سپردم و از سرورم غافل شدم. جلو آمد و با سر انگشت ، اشکم را پاک کرد و گفت: امام نیستم اگر چنین ضجه هایی را بشنوم و به فریاد نرسم. ❤️به به من نگاه کن محمدبن عیسی! گل یاسی که از من طلب کردی، فاطمه ات اکنون در آغوش مادر خفته است. ان صورت بیضی، ابروهای پیوسته ،محاسن سیاه وان خال گونه. فریادزدم:امدید!به التماس بدبختی مثل من ،سیاه روی مثل من. ❤️ زانو زدم و پاهای مبارکش را بوسیدم. مرا بلند کرد و گفت: آرام باش وبه انچه می گویم،گوش کن. گفتم :میدانیدچه توطئه ای کردند؟ گفت : می‌دانم! خوب گوش کن محمد!ان اناریک ادله طبیعی نیست؛ بلکه ساخته دست وزیر است. ❤️ بهت زده گفتم :چطور ممکن است؟ امام قدمی به عقب برداشت و به دوردست خیره شد. نور از صورتش میبارید. گفت : وزیر در خانه‌اش درخت انار دارد. قالب گِلی و مدوری درست کرده و داخل قالب، با حروف برجسته جمله ای را نوشته وان قالب را روی انار کوچکی گذاشته و محکم بسته است. انار رشد کرده و ان جمله به آن صورت بر انار نقش بسته است. ❤️ دندان هایم را به هم فشردم. مشت بر کف دست کوفتم و گفتم : لعنت بر وزیر ومکرشیطانی اش که با این مکر، هزاران نفوس را به کشتن می‌داد؛ اما ما چطور میتوانیم مکر او را آشکار کنیم ؟ ❤️ امام گفت :بدان ای محمد !که من به ماجرای زندگی شما کاملا آگاهم و از آزار دشمنان بر شما باخبرم؛ اما فراموشتان نمیی کنم، و گرنه دشمنان شما را در فشار می گذاشتند و نابودتان می کردند. حالا بیا من تو را باز می گردانم و آنچه باید انجام دهی، یادت می دهم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 شانه با شانه امام راه رفتن ، صدای دلنشین را شنیدن، بوی بهشت را احساس کردن، از سرما و گزندبیابان و شر دشمنان ایمن بودن ،قسمت من بود . 💜 به اولین خانه های شهر رسیدیم. از دور همهمه ای را شنیدم. وقت خداحافظی بود.دست امام را گرفم وخم شدم و دست مبارکش را بوسیدم. 💜 گفتم: بر ما منت گذاشتید. گفت :شما پیروان من هرچه پرهیزکار تر باشید نزدیکی من شما بیشتر است .حالا به سوی قومت بازگرد، پیشانی فاطمه ات را ببوس و از شیخ ذاکر بخواه در گوشش اذان بگوید ،به نام مادرم فاطمه زهرا (س). 💜 ناگهان چیزی از دلم گذشت،اما قبل از پرسش،او گفت :شیخ چنان مومن است که اگر مرا در خانه اش طلب می‌کرد، میرفتم . او واسطه ای بود تا شما را در تقوا وایمان امتحان کند . 💜 نمی توانستم از او و چشم هایش دل بکنم .ناگهان زن ها کِل کشیدند.سر چرخاندم. مرا دیده بودند .برگشتم تا با امام آخرین ودا را کنم، امااو رفته بود .مبهوت جلو دویدم و حتی به دنبال جای پایش گشتم تا جای پایش را ببوسم، اما جای پایی نبود. 💜باز همان جمع بزرگان بحرین بودیم که به سمت کاخ حاکم میرفتیم. گاه یکی از یاران از سرشوق و تشکر و غرور،دستی بر شانه ام می زد یا پیشانی ام را می‌بوسید. شانه هایمان از افتادگی به صلابت رسیده بود و چشم هایمان برق میزد ،خصوصا شیخ که بازویم را گرفته بود و چند بار گفت: توفخر ما دری ایمان هستی. 💜 به کاخ رسیدیم. قراولان از حالا شمشیر های شان را آماده می‌کردند. وارد راهروی کاخ که شدیم، وزیر دستانش را از همه باز کرد و گفت: آمدند، قربانی های ما به مسلخ آمدند. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
1🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💚 در دل از آنچه قرار بود بر سر وزیر بیاید، احساس آرامش کردم.حاکم گفت: سه روز مهلت شما تمام شد. حالا بگویید کدام راه را انتخاب کرده اید. 💚 دست بلند کردم و گفتم: ماادله انار را با دلیل و برهان رد میکنیم .به وضوح دیدم که چشمان وزیر گشاد شد و لرزه ای به جانش افتاد. 💚 حاکم گفت: مامنتظریم. گفتم: دروغین بودن این ادله را فقط در خانه وزیر ثابت میکنیم . وزیر فریاد زد: این چه مسخره بازی است که در آورده اید. رد ادله به این روشنی چه ربطی به خانه و ناموس من دارد؟ 💚 شیخ گفت: زبان به دهان بگیر مرد و شان ناموس را نگه دار. اگر حاکم عادل باشد، خواسته ما ایرادی برای حکمش ندارد و تو هم اگر در خلقت طبیعی انار شک نداری ، دلیلی ندارد از چی بترسی. 💚 وزیر سرش را بالا گرفت و گفت: من نه شک دارم ونه میترسم. حاکم در حالی که از جا برمیخواست، گفت: اگر شما بتوانید حقیقت این انار را ثابت کنید، من حاضرم تا آن سر دنیا هم با شما بیایم. 💚 وزیر بسیار تند حرکت کرد و از ما جلو افتاده بود. سخنان امام در گوشم زنگ میزد که : مبادا وزیراز شما پیشی گیرد وزودتر وارد خانه شود .به صدای بلند گفتم: وزیران ان قدرتعجیل دارد که حرمت حاکم را نگه نمی دارد و از او پیش افتاده است . 💚 حاکم ابرو در هم کشید.وزیردرحالی که عقب می کشید،گفت:من چنین جسارتی نکردم.قصدم مشایعت بود وگرنه.... و پشت سر حاکم ایستاد.به شیخ نگاه کردم.تبسم کرد وسر به تایید تکان داد . 💚 وارد خانه وزیر شدیم. درست سمت سمت راست دالان پلکانی بود که به اتاقی ختم می شد. همانطور که امام گفته بود. گفتم : ما راز انار را در اتاق باز خواهیم کرد. وزیر فریاد زد: می خواهم فاش نکنید.اماده اید به زندگی و ناموس من سرک بکشید.مگر ان انار را من درست کرده ام که خانه مرا می گیرد؟ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 📌 گفتم: خودت خوب میدانی آن انار را چه کسی درست کرده که چنین جوش و خروش می کنی. وزیر براق شد و گفت: جوش و خروش من از نامحرمان است که میخواهند به اتاقی سربکشندکه ناموس من انجاست . 📌حاکم گفت: راست می گوید، این چه ترفندی است که به کار برده اید؟ شیخ گفت: والله قسم هیچ زنی در ان اتاق نیست. وزیر فریاد زد: هست! من بهترمیدانم یا شما. 📌 گفتم: من به ان اتاق می روم. اگر ناموس تو اونجا باشدقسم میخورم هرحمی که حاکم در مورد ما بدهد، قبول می کنیم. هر چه باشد. جان و مال... 📌حاکم گفت: معقول می گوید.بگذار برود وزیر!به نفع ماست. خواستم بالا بروم اما وزیرجلو دوید در راهم را . گفتم به فرمان حاکم تن نمیدهی. با وجود این او را به اتاق دوید. امام تاکید کرده بود نگذارم قبل از من وارد اتاق شود. 📌 پس به دنبالش دویدم و درست در آستانه در یقه اش را از پشت گرفتم و او را پس کشیدم .خودم به داخل اتاق رفتم. درست روی دیوار سمت راست تاقچه کوچکی بود که روی آن کیسه سفیدی قرار داشت . 📌 جلودویدم و قبل از آن که وزیر به کیسه برسد آن را برداشتم.وزیر در حالی که تقلا میکرد تا با آن قد کوتاهش کیسه را از چنگ من دراورد. فریاد زد: ای نامسلمان! جلوی چشم من از خانه ام دزدی میکنی؟ ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 حاکم و یارانم وارد اتاق شدند،حاکم گفت:مسخره بازی راه انداخته اید؟وتو،این چه حرکت نامعقولی است؟ درِ کیسه را باز کردم و قالب انار را بیرون اوردم و روی دست بلند کردم. 🍀 یارانم یا حق گویان شکر خدا کردند.وزیر که چشمانش از حدقه درامده بود،به دیوار تکیه داد.قالب را به حاکم دادم و گفتم:وزیرشمادرخانه اش درخت انار دارد. 🍀 این قالب را با گِل ساخته وهمانطور که میبینید درونش با حروف برجسته،همان جمله ای را نوشته که روی انار خواندید.انار کوچکی را با این قالب محکم بسته ، وقتی انار بزرگ شده نقش این حروف به صورت طبیعی بر پوستش افتاده طوری که انگار دست طبیعت ان را حک کرده است، نه دست شیطان صفتی چون وزیر. 🍀 حاکم قادر به تکلم نبود وزیر جلو دوید و گفت :این دروغ است.افتراست. حاکم فریاد زد:ساکت شو مردک !تو مرا هم فریب دادی. 🍀 وزیر عقب نشست، در حالی که رنگش پریده بود.گفتم: این دلیل دروغین وزیر بود در رد مذهب حق تشیع.حالامن به اذن خدا دلیل و برهان حقیقی ارائه می دهم، با همان انار در تایید مذهبمان. 🍀 حاکم دستور داد نیمکتی برایش اوردند.دستمالی از جیب دراورد و عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: بگو دلیلت چیست؟ گمان نکنم عجیبت تر از این رازی باشد که فاش کردی. 🍀 گفتم: هست.انار را به من بدهید.ان را پیش روی شما میشکنم واز درونش دود و خاکستر واتش بیرون میریزد. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 حاکم فرمان داد انار را بیاورند.تا خواستم ان را از دست حاکم بگیرم، وزیر جلو دوید چنگ زد و انار را گرفت و فریاد زد: خودتان را رسوا کردید.اکنون ببینید از دل انار جز دانه های یاقوت بیرون نمی ریزد.و انار را شکست.ناگهان دود و خاکستر و سیاهی به صورت وزیر پاشید.صورتش را در دست هایش گرفت و فریاد زد: سوختم! 🍀 تمام ریش و مویش سوخته بود.حاکم فریاد زد:ببرید این شیاد را بکشید.وزیر را که به التماس افتاده بود،بردند.حاکم جلو امد.مرا در اغوش گرفت وگفت:انچه تو کردی،از عهده بشری عادی خارج بود.بگو اینها را چه کسی به تو گفت. 🍀 گفتم: دیشب به ملاقات امام غایبمان حضرت حجت.عج.رسیدم و ایشان این راز را فاش کردند.حاکم پیش شیخ رفت و دست او را گرفت.به زور بوسید و گفت:مرا ببخشید!به امام تان قسم،که گمراه بودم و اگاه شدم.از حالا به بعد،من هم از شیعیان مخلص مولا علی.ع. وائمه شیعیان.ع.مخصوصا امام عصر.عج.خواهم شد.این شیخ!قبول زحمت میکنی اصول مذهبتان را به من بیاموزی. 🍀 شیخ گفت: خدا را شکر که هم ما را از شر ظلمت خلاص کرد و هم تو را یکی از ما کرد تا به عدل و داد و گسترش مذهب شیعه کمک کنی.حاکم نام دوازده امام شیعه را برد و به ولایت انها شهادت داد. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🍀 با شیخ از کاخ حاکم بیرون امدیم.تا رسیدن به خانه شیخ کلمه ای حرف نزدیم.بازویم را گرفته بود.صورتش ارامش عجیبی داشت و چشمانش برق می زد.گفتم:شک دارم لیاقتش را داشته باشم. 🍀 خم شد.شانه ام را بوسید و گفت:چه کسی لایق تر از تو که هم اهل علمی، هم خط خوش داری و مهمتر از همه واسطه این فیض عظیمی. گفتم:سعی میکنم چنان بنویسم که باید.... 🍀 دستانم را گرفت و گفت: از حس و حالت بنویس ،از لحظه لحظه ای که بر تو رفته . از روز اول تا به الان.بگذار همه کسانی که حکایت را می خوانند،بفهمند مومن واقعی کیست؟ 🍀 گفتم:حضرت قائم.عج.گفتند: مومن واقعی شما هستید که به اشاره ای امام را ملاقات می کنید.پس چه نیازی بود که کمترین ها را به صحرا بفرستید؟ 🍀 بغضش را فرو داد و گفت: رنجی را که بر شما رفت،هرگزفراموش نمی کنم.به خصوص که خودم کاری نکردم.نباید می کردم،چون این واقعه امتحان الهی بود،برای آزمایش ایمان شما. گفتم: خدا را شکر که از این امتحان سربلند بیرون امدیم. 🍀 سرم را پیش برد و پیشانی ام را بوسید و گفت:اجرت با همان خدایی که به فریادمان رسید. خداحافظی کردم و به راه افتادم.اسمان سراسر ابر بود.اما از گوشه ان،نور خورشید به زمین می تابید.هوا بوی نم باران می داد.به خانه رسیدم.پیش از انکه در بزنم،صدای گریه فاطمه ام را شنیدم که مرا به بوییدن عطر یاسش فرا می خواند. ↩️ پایان 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 💫 شفای پسر بچه فلج 💫 🌺 یکی از اعضای هیئت امنای مسجد مقدس جمکران،که بیش از بیست سال است که توفیق خدمت به این مسجد را دارد؛ چنین نقل می کند: 🌺 دقیقا خاطرم نیست که سال ۵۱ بود یا ۵۲.شب جمعه ای بود و من طبق معمول به مسجد مشرف شده بودم.جلوی ایوان مسجد قدیمی،کنار مرحوم حاج ابوالقاسم کارمند مسجد که داخل دکه مخصوص جمع اوری هدایا بود نشسته بودم. 🌺 نماز مغرب و عشا تمام شده بود و جمعیت کم و بیش مشرف می شدند.ناگهان خانمی جلو امد در حالی که دست دختر ۱۲ ساله اش را گرفته بود و پسر بچه ی ۹ ساله ای را هم در بغل داشت. 🌺 نگاهی کردم و گفتم:بفرماید!امری داشتید؟ زن سلام کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:من نذر کرده ام که اگر امام زمان.عج. امشب بچه ام را شفا دهد، پنج هزار تومان بدهم. حالا اول میخواهم هزار تومان بدهم. پرسیدم: آمده ای که امتحان کنی؟ گفت: پس چه کنم؟ 🌺 بلافاصله گفتم: نقدی معامله کن؛ با قاطعیت بگو این ۵ هزار تومان را میدهم وشفای بچه ام را می خواهم! کمی فکر کرد و گفت:خیلی خب،قبوله.و بعد ۵ هزارتومان را داد؛ قبض را گرفت و رفت. اخر شب بود و من قضیه را به کلی فراموش کرده بودم.خانمی را دیدم که دست پسربچه و دخترش را گرفته بود و به طرف دکه می امد.به نظرم رسید که قبلا دختربچه را دیده ام،ولی چیزی یادم نیامد. 🌺 زن شروع به دعا کردن نمود و تکرار می کرد و می گفت: حاج اقا!خدا به شما طول عمر بدهد!خدا ان شاءالله به شما توفیق بدهد! پرسیدم : چی شده خانم؟ گفت:این بچه همان بچه ای است که وقتی اول شب خدمتتان امدم بغلم بود. و بعد پاهای کودک را نشان داد.کاملا خوب شده بود و آثاری از ضعف یا فلج در پسرک نبود. 🌺 زن سفارش کرد که شما را به خدا کسی نفهمد.گفتم: خانم! این اتفاقات برای ما غیر منتظره نیست.تقریبا همیشه این جور معجزه ها را میبینیم. 🌺 گفت: هفته دیگر ان شاءالله با پدرش می آییم و گوسفندی هم می اوریم.هفته بعد که امدند، گوسفند را ذبح کردند وخیلی اظهار تشکر نمودند. بچه را که دیدم، اورا بغل کردم و بوسیدم. ❌ ادامه دارد.... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 💫 شفای سرطانی 💫 🌺 پیرمرد می گوید: بیماری من از یک سرما خوردگی ساده شروع شد؛کمتر از ۲۵ روز به قدری حالم بد شد که در بیمارستان شهیدمصطفی خمینی بستری شدم.نمی توانستم غذا بخورم و پزشکان مرا به وسیله سِرم و دارو زنده نگه داشته بودند. 🌺 روزی یکی از فامیل ها به عیادتم امد. او وقتی رفت، دیدم که سیدی بزرگوار وارد اتاق ما شد.اتاق سه تخته بود.اقا روبروی تخت من ایستاد و فرمود: چرا خوابیده اید؟ گفتم: بیمار هستم.قبلا مریض نبوده ام.چند روزی است که این طور شده ام. آقا فرمود: فردا بیا جمکران! 🌺 صبح، وقتی دکتر برای معاینه امد، گفتم: نمی خواهم معاینه ام کنید! گفت: مسئولیت دارد.گفتم: خودم به عهده می گیرم.اگر بمیرم، خودم مسئول خواهم بود،ولی من خوب شده ام . امام زمان.عج. مرا شفا داد.دکتر خندید و به شوخی گفت:امام زمان که در چاه است. 🌺 پرستار خواست سِرم مرا وصل کند که نگذاشتم.وقتی خانواده ام به دیدنم آمدند، گفتم: مرا حمام ببرید تا اماده رفتن به مسجد جمکران شوم! 🌺 قربانی ای تهیه کردم و به مسجد مشرف شدم.در بین راه مرتب توی سرم می زدم و اقا امام زمان.عج. را صدا می کردم و از عنایت ان حضرت سپاسگزاری می نمودم. 🌺 با این که مدتی بود که گویی یک تکه سنگ در شکم داشتم و میل به غذا نداشتم،اما اشتهایم خوب شد و انگار سنگ از بین رفته بود.البته هنوز کمی در خوردن غذا مشکل دارم که امیدوارم به مدد اقا شفایم دهد. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤️ شفای مسموم در حال مرگ ❤️ 🌺 جوان می‌گوید: به دلیل مسمومیت چند روزی در بیمارستان نمازی شیراز بیهوش بودم. پزشکان از مداوای من قطع امید کرده بودند. برادرم که در آن لحظات کنار تخت من بود ، می گفت : دیدم که خط صافی روی صفحه ای که نوار قلب رانشان می‌داد، ظاهر شد. 🌺 او گریه می‌کند و خود را روی من می‌اندازد. دکترها او را از اتاق بیرون می‌برند و دستگاه‌ها را از بدن من جمع می‌کنند. آنها می‌خواستند جنازه‌ام را تحویل دهند که ناگهان آثار حیات در من ظاهر می‌شود: قلبم شروع به کار می‌کند و فشار خون از ۳ به ۱۰ می‌رسد. 🌺 پزشکان سریعا مرا برای دیالیز و تصفیه خون به بیمارستان سعدی و صحرایی می‌برند. عقیده پزشکان بر این بود که اگر دیالیز هم می‌شدم، باز هم معلوم نبود که زنده بمانم، اما من زنده شدم. 🌺 عمه‌ام که زن مومن و با تقوایی است و همیشه ائمه معصومین .ع. را در خواب می‌بیند و ۷۹ سال هم سن دارد، موقعی که حال من خیلی بد بود و خبر مردن مرا برایش برده بودند ، همان شب در خواب امام زمان.عج. را می‌بیند که حضرت فرموده بودند: نترسید و ناراحت نباشید که ما شفای جوان شما را از خدا خواسته‌ایم . خدا جوان شما را شفا خواهد داد . 🌺 عمه ام ازخواب بیدار میشود و بوی عطر اقا را استشمام می کند و به افراد فامیل خبر شفای مرا می‌دهد. ابتدا همه او را مسخره می‌کنند، ولی بالاخره معجزه به وقوع می‌پیوندد. من نیز بعد از این معجزه برای قدردانی به مسجد جمکران مشرف شدم. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤️ شفای مفلوج و سفارش به دعای فرج ❤️ 🌺 یکی از خدمه جمکران می‌گویند: یک روز قبل از عاشورای حسینی در مسجد جمکران مشغول قدم زدن بودم . مسجد بسیار خلوت بود . ناگهان متوجه مردی شدم که بسیار هیجان زده بود و به هر یک از خدام که می‌رسید ، آنها را بغل می‌کرد و می بوسید. 🌺 جلو رفتم تا جریان را جویا شوم اما همین که به او رسیدم مرا نیز در آغوش کشید ؛ می‌بوسید و اشک می‌ریخت . 🌺 وقتی جریان را از او پرسیدم ، گفت: چند وقت قبل با اتومبیل تصادف کردم و فلج شدم. پاهایم از کار افتاد. هر شب به خدا و ائمه معصومین علیهم السلام متوسل می‌شدم. 🌺 امروز ، همراه خانواده‌ام به مسجد آمدم. از ظهر به بعد حال خوشی داشتم، به آقا امام زمان عجل الله فرجه الشریف متوسل بودم و از ایشان تقاضای شفا می‌کردم . نیم ساعت پیش ، ناگهان متوجه شدم که مسجد ، نوری عجیب و بوی خوش دارد . به اطراف نگاه کردم و دیدم که مولا امیرالمومنین ،امام حسین ، قمر بنی هاشم و امام زمان علیهم السلام در مسجد حضور دارند. 🌺 با دیدن آنها دست و پای خود را گم کردم . و نمی‌دانستم چه کنم که امام زمان به من نگاه کرد و همان لحظه لطف ایشان شامل حالم شد و به من فرمود شما خوب شدید ! 🌺 بروید و به دیگران بگویید که برای فرج من دعا کنند که ظهور انشالله نزدیک است. بعد ادامه داد : امشب عزاداری خوب و مفصلی در اینجا برقرار می‌شود که ما هم حضور داریم . 🌺 خادم می‌گوید: مرد شفا گرفته یک انگشتری طلا به دفتر داد و با خوشحالی رفت. مسجد خلوت بود آخر شب ، هیئتی از تبریز به جمکران آمد و به عزاداری و نوحه خوانی پرداختند .مجلس بسیار باحال و سوزناک بود. من همان لحظه به یاد حرف آن مرد افتادم. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤️ دعا برای فرزند دار شدن ❤️ 🌺 مرد می گوید: شانزده سال بود که ازدواج کرده بودم، ولی صاحب فرزند نمیشدم.مراجعه به دکترهای متخصص و مصرف داروهای متنوع، نتیجه ای نداد. 🌺 پزشکان بر این عقیده بودند که من و همسرم سالم هستیم،اما علت بچه دار نشدن ما را تشخیص نمی دادند. 🌺 خلاصه،از همه جا ناامید شده و زندگی ما در سرازیری سقوط بود.روزی یکی از دوستان به من گفت:کمتر به دکتر مراجعه کن!برو خدمت اقا امام زمان.عج. واز حضرت خواسته ات را طلب کن! 🌺 دل شکسته وامیدوار به مسجد جمکران مشرف شدم و بعد از خواندن نماز، متوسل شدم.چند روزی نگذشت که حضرت واسطه فیض شده و خداوند هم یک فرزند پسر به من عنایت نمود که الحمدلله سالم است و حالش هم خوب است. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤️ شفای مجروح و معلول مغزی ❤️ 🌺 پدر کودک ۵ ساله می گوید: در اثر تصادف با اتومبیل،پسرم ازدست،پا وجمجمعه مجروح شد.سه سال در بیمارستان فیروزگر و بیمارستان حضرت فاطمه.س. در تهران تحت درمان بود. 🌺 بعدازبهبودی سر پسرم،پزشکان نظر دادند که او ۶۰ درصد نقض عضو دارد و ۳۰ درصد مقاومت جمجمعه در برابر عفونت احتمالی ایجاد شده از دست رفته است. 🌺 ۱۰ درصد هم در راه رفتن مشکل خواهد داشت و ۲۰درصد قوای عقلی او را از بین برده است که در این موارد از دست هیچ کس کاری ساخته نیست و شماهم به دکتر مراجعه نکنید.چون سودی ندارد. 🌺 من به خدا وائمه.ع. متوسل شدم.در ایامی که فرزندم سالم بود هر شب چهارشنبه و جمعه با هم به زیارت می امدیم.او را شب پنج شنبه که خلوت بود به مسجد جمکران اوردم تا شاید لطف خدا وامام زمان.عج.شامل حال ما شود. 🌺 من و پسرم به مسجد کنار منبر رفتیم و مشغول نماز خواندن شدم.ساعت ۱۰ شب یک نفر که گویی از شهرستان امده بود غذا اورد و رفت.عده ای ساعت ۱۰ و۴۰ دقیقه به مسجد مشرف شدند و بالای سر پسرم دعا خواندند.تقریبا بعد از ۱۵ دقیقه که گذشت دیدم پسرم مهدی از جا پرید و خود را در بغل من انداخت و گفت بابا خوب شدم. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤️ شفای مجروح و معلول جنگی ❤️ 🌺 جوان می گوید: هشت سال پیش در جبهه حاج عمران در حمله هوایی عراق مجروح شدم.تقریباازتمام بدن فلج شده بودم و توانایی حرکت نداشتم.شبی مادرم به منزل ما امد و زخم زبانی به من زد که دلم را شکست و متوسل به اقا امام زمان.عج. شدم و گفتم:ای امام زمان!یا مرگ مرا برسان و یا شفایم را ازخدا بخواه. 🌺 ان شب در خواب امام را دیدم و فرمود:من مسجدی به دست خود بنا کرده ام.بیا انجا متوسل شو و در همان حال مسجد جمکران مورد نظرم بود. صبح که از خواب برخاستم.نظرم عوض شد و با خود گفتم که سال اینده به مسجد جمکران می روم.. سپس به عیادت بیماری در بیمارستان رفتم.شب ساعت۱۲که به منزل برگشتم دیدم که منزل وکلیه اثاثه ام در اتش سوخته است. 🌺 بسیار ناراحت شدم صبح از یکی از دوستانم مبلغی قرض گرفتم و همان روز حرکت کردم وبه مسجد جمکران امدم.مدت ۳۹ روز در مسجد جمکران ماندم و به اقا خدمت می کردم تا این که شب چهلم که شب چهارشنبه و مصادف با شب ۱۹ ماه مبارک رمضان فرا رسد. 🌺 خیلی خسته بودم و خواب مرا احاطه کرده بود.داخل یکی از کفشداری ها رفته و خوابیدم.در خواب دیدم که حدود ساعت ۱ نیمه شب است...... پایان بخش اول از این داستان.... ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤️ شفای مجروح و معلول جنگی ❤️ 🌺 در خواب دیدم که حدود ساعت یک نیمه شب است ومن در حیاط مسجد مشغول جمع اوری اشغال ها هستم که اقایی جلو امد و فرمود:اقاسید!داری نظافت می کنی؟ بیا برویم داخل مسجد کمی حرف بزنیم. 🌺 قبول کرد و با او داخل مسجد شدیم.دیدم که چهار نفر دیگر هم انجا هستند.نزدیک انها نشستم.اقا فرمودند:اقا سید!مثل این که کسالتی داری؟ گفتم:بله اقا.در جبهه مجروح شدم. 🌺 اقا با دست مبارک خود بر سر من کشید و فرمود: ان شاءالله خوب میشی.و بعد دستی به کمر و پایم کشید که در عالم خواب بسیار راحت شدم. 🌺 یکی از ان چهار نفر هم حضرت علی .ع. بود با فرق خونین و دیگری حضرت رسول‌.ص. بود و حضرت زهرا.س.هم با پهلوی شکسته نفر سوم بود.ونفر چهارم حضرت معصومه.ع. بود که داشت گریه میکرد. 🌺 پرسیدم چرا حضرت معصومه.ع.گریه میکند؟ امام زمان.عج.فرمود:اوشکایت دارد که به حرم ایشان بی احترامی شده است. امام یک دانه خرما و قدری اب به من داد و فرمود: بخور که فردا می خواهی روزه بگیری. وقتی از خواب بیدار شدم دیگر از ترکش های خبری نبود و حالم خیلی خوب شده بود و راحت شده بودم. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤️ زنده شدن دخترسه ساله ❤ 🌺 اهل عربستان سعودی است و به مسجد جمکران آمده است، می گوید: ما سنی بودیم.اهل تسنن اسم حضرت فاطمه .س. وزینب.س. را برای بچه ها خوب نمی دانند و عقیده دارند که هر بچه ای با این نام باشد به زودی می میرد. 🌺 اما من همسری داشتم که فاطمه نام داشت ودر اولین زایمان هم دختری به دنیا اورد.خانواده من اسم ...حفصه... را برای او انتخاب کردندولی من زیر بار نرفتم واسم فرزندم را فاطمه گذاشتم. 🌺 بعد از سه سال فاطمه مریض شد.دخترم را خدمت قبر رسول اکرم.ص. بردم و از ایشان شفا خواستم که الحمدلله شفا یافت. 🌺 بعد از بازگشت از نزد قبر رسول الله.ص. دخترم خوابید.خوابش طولانی شد.هرچه صدایش کردم بیدار نشد.او را پیش دکتر بردم که او هم گفت: بچه مرده است.وقتی به دکتر دیگری مراجعه کردم او هم همان جمله را گفت. 🌺 دخترم را به غسالخانه بردیم.بعد از چند دقیقه دیدم او حرکت کرد و از من اب خواست.برایش اب اوردم.وقتی او را بغل کردم گفت: بابا توی خواب دیدم که مردی پیش من ایستاده است و دو رکعت نماز خواند.بعد از نماز دست مبارک خود را بر سر من کشید و گفت:بلند شو شمازنده می مانید و فعلا نمی میرید.وگفت به بابایت بگو تا شیعه شوید. 🌺 اری این مسئله باعث شیعه شدن من شده است.حالا برای تشکر و قدردانی از اقاامام زمان.عج.عازم ایران شدم و به مسجد جمکران امدم. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤️ شفای سرطانی ❤ 🌺 مادر میگوید: مدتی پیش غده سرطانی در زیر شکم پسرم سعید که در مکانیکی کار میکرد به وجود امد.بعد از مراجعه به کمیته امداد و معرفی به پزشکان تهران با پیشنهاد دکتر غده را برداشتند. 🌺 شیمی درمانی را شروع کردند.اما بعد از عمل نتیجه ای عاید نشد و پسرم همیشه در ناراحتی و عذاب به سر میبرد.شبی در منزل خود که در سیستان است به اقاامام زمان متوسل شدم و شفای پسرم را از اقا خواستم. 🌺 در همین حال دیدم که اقایی با عمامه و ریش سفید که نور از صورت ان بزرگوار اشکار بود وارد منزل ماشد و اب خواست.وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند.سپس دست بر زمین گذاشت و دو دانه ریگ برداشت و انها را قدری مالش داد که به صورت دوعدد جواهر و دُّر درامد.بعد نگاهی به سعید کرد و فرمود: ان شاءالله سعید خوب میشود. 🌺 او عصایی در دست داشت که از نور بود.خواستم به عنوان تشکر پولی به ایشان بدهم که قبول نکردوبلافاصله تشریف برد و اثری از ایشان ندیدم. 🌺 سعید را برداشتیم و به مسجد جمکران اوردیم.در شب چهارشنبه ساعت ۲ ونیم شب که مشغول دعا و توسل به اقا امام زمان بودیم. 🌺 ناگهان سعید متوجه شد که نوری به طرف او می اید.ابتدا وحشت کرد.ولی بعد کم کم ترس او برطرف شد پس از لحظه ای که ان نور او را احاطه کرد در همین هنگام سلامتی خود را بدست اورد و حالا اثری از غده و حتی جای بخیه در بدن او نیست. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤ شفای بیماری کلیه ❤ 🌺 مادری همراه فرزندش به واحدفرهنگی مسجد جمکران مراجعه نمود و اظهار داشت:فرزندم مدتهای زیادی ناراحتی کلیه داشت.وقتی او را به دکتر نشان دادیم، گفت که کلیه فرزندم به طور مادرزادی کار نمی کند و عفونی شده است. ازاو سونو گرافی گرفتند و گفته شد باید کلیه از بدن او جدا شود.عکس رنگی گرفتیم .در بیمارستان لبافی نژاد کمیسیون پزشکی تشکیل شد و همه نظر دادند که باید عمل شود. 🌺 ماه رمضان بود.شبی در خواب دیدم که قراراست فرزند مریضم را به اتاق عمل ببرند.من به اقای دکتر می گفتم که اقای دکتر بچه من خوب میشود؟ دکتر در پاسخ گفت:خانم همه چیز دست اقا امام زمان.عج.است. 🌺 وقتی دوباره به دکتر مراجعه کردم قرار شد یکبار دیگر سونو گرافی بگیرند.ازمایشات لازم انجام شد و تصمیم گرفتند تا بچه را به اتاق عمل ببرند.همان روز مطلع شدم که هیاتی از نازی اباد تهران به مسجد جمکران امده اند. 🌺 گفتم:بگذارید قبل سونوگرافی و ازمایشات براساس خوابی که دیده ام او را به مسجد جمکران ببرم. 🌺 همراه با هیات به مسجد جمکران امدم و فردا صبح مستقیما به مرکز سونو گرافی رفتم.به اقا امام زمان .ع. عرض کردم که من از مسجد جمکران می ایم مرا ناامید نکنید. 🌺 وقتی سونو گرافی انجام شد گفتند این بچه هیچ ناراحتی ندارد.وقتی به دکتر مراجعه کردم.عکسهای رنگی و سونوگرافی های قبلی رابا سونوگرافی های جدید مقایسه کردند و گفتند:بچه ی شما در قسمت کلیه سالم اس و بچه از دعای امام زمان.عج.شفا یافته است. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ❤ شفای ناراحتی اعصاب وروان ❤ 🌺 برادری دانشجو می گوید: حدود سه سال بود که سردرد عجیبی داشتم.ابتدا درد از ناحیه گیجگاه شروع شده و سپس تمام سر ؛ پیشانی ؛ چشم ها و حتی دلم را فرا می گرفت.شب و روز اسایش نداشتم. 🌺 مدتی بعد از شروع سردردها حالت شوک به من دست می داد.حافظه ام را از دست داده بودم.خوابم خیلی کم شده و از همه چیز وحشت داشتم.در رشت به دکتر مراجعه کردم که تشخیص دادند روانی شده ام و جواب رد به من دادند. 🌺 چون دانشجو بودم سه ترم مرخصی گرفتم و در این سه سال ۷ بار به قصد زیارت امام رضا.ع.به مشهد شرفیاب شدم تا این که روزی با مطالعه برخی کتب با مسجد جمکران اشنا شدم.یکی از دوستانم نیز در این باره با من صحبت هایی داشت. 🌺 تصمیم گرفتم به مسجد جمکران بیایم.در قم ابتدا به زیارت حضرت معصومه.عج.رفتم و بعد به مسجد امدم.پس از توسل به رشت برگشتم و حس کردم که حالم کمی طبیعی شده است.بعد دو سه هفته مجددا به مسجد جمکران امدم و مشغول دعا ونماز شدم و قدری خوابیدم. 🌺 ساعت ۱۲ شب بیدار شدم و بعد از تجدید وضو داخل مسجد رفتم و بین خواب و بیداری ،سید بلندقدی را دیدم که چند نفر با او همراه بودند و عزاداری می کردند و درباره حضرت مهدی شعر می خواندند.موقعی که سید به من رسید سلام کرد. 🌺 سید نگاهی به من کرد و سرش را تکان داد و من بعد از مدتی از خواب بیدار شدم.الان به حمدالله تمامی آن حالات از بین رفته و فقط کمی درد خفیف در گیجگاه من باقی مانده است. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌱 شفای لال 🌱 🍀 یکی از خدام حضرت رضا(علیه السلام ) می‌گوید : برای کشیدن دندان ، پیش دکتر رفتم . دکتر گفت : غده‌ای کنار زبان شما است که باید عمل شود. من موافقت کردم، اما پس از عمل، لال شدم و قادر به حرف زدن نبودم . 🍀 همه چیز را روی کاغذ می‌نوشتم و با دیگران به این وسیله ارتباط برقرار می‌کردم. هر چه به دکتر مراجعه کردم، فایده ای نبخشید.دکترها گفتند: رگ گویایی شما صدمه دیده است. 🍀 ناراحتی و بیماری به من فشار اورد.برای معالجه به تهران رفتم. روزی در تهران به حضور آقای علوی رسیدم که فرمود: راهنمای من به تو این است که ۴۰ شب چهارشنبه به مسجد جمکران بروید. چون اگر شفایی باشد در آنجا است. 🍀تصمیم جدی گرفتم .هر هفته از مشهد بلیط هواپیما تهیه می‌کردم و شب‌های سه‌شنبه به تهران می‌رفتم و شب چهارشنبه به مسجد جمکران مشرف می‌شدم. در هفته ۳۸ بعد از خواندن نماز سر بر مهر گذاشتم و صلوات می فرستادم. 🍀 ناگهان حالتی به من دست داد که دیدم همه جا روشن و نورانی شد و اقایی وارد شد که عده زیادی دنبال ایشان بودند و می گفتند که این اقا حضرت حجه بن الحسن(عجل الله تعالی فرجه شریف) است.من ناراحت در گوشه ای ایستاده و با خود می اندیشیدم که نمی توانم به اقا سلام کنم. 🍀 اقا نزدیک من امد و فرمود: سلام کن! به زبانم اشاره کردم که لال هستم.و گرنه بی ادب نیستم که سلام نکنم. حضرت بار دوم فرمود :سلام کن بلافاصله زبانم باز شد و سلام کردم. 🍀 در این هنگام پرده‌ها کنار رفت و خود را در حال سجده و در حال صلوات فرستادن دیدم این جریان را را افرادی که قبلاً سلامتی مرا دیده و بعد لال شدن مرا نیز مشاهده کرده بودندو حالا نیز سلامتی مرا می‌بینند نزد حضرت آیت الله گلپایگانی(رحمه الله) شهادت داده‌اند. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌱 شفای پسر بچه مبتلا به بیماری قلبی 🌱 🍀 پسر بچه ای به نام( ع.ز) می گوید: من ناراحتی قلبی مادرزادی داشتم و بستگان من برای مداوا در تهران به پزشکان زیادی از جمله دکتر طباطبائی مراجعه کرده بودند. ایشان اظهار کرده بود: قلب او باید عمل شود وتا سن ۶ سالگی نرسد نمی توانیم اورا عمل کنیم.در صورت عمل شدن هم تنها ۵۰درصد احتمال خوب شدن وجود دارد. 🍀 یکی از اقوام ما هر چهارشنبه مردم را با هیات و کاروان از تهران به مسجد جمکران می اورد.ان روز پدر من هم در ماموریت بود و به بیرجند مسافرت کرده بود. این اقا مراهم با هیات به مسجد جمکران آورد.من قادر به راه رفتن نبودم.لذا مرا بغل کرد و داخل مسجد برد و نشانی محل خود را به من گفت و رفت. 🍀 من توی مسجد دراز کشیده بودم.قدری دعا کردم و به درگاه الهی تضرع و توسل جستم.در اثر خستگی خوابم برد.در خواب، اقا امام زمان.عج.را دیدم که با لباس و عمامه سبز و چهره ای نورانی نزدیک من آمد و فرمود: بلند شو،شفا یافتی.بعد به سر و سینه ام دستی کشید و دوباره فرمود: بلند شو. 🍀 ازخواب بیدار شدم و احساس کردم که حالم خوب است.من که اصلا قادر به راه رفتن نبودم،دویدم که محل راننده را پیدا کنم.همین که اورا دیدم خود را در بغلش انداختم. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌱 جوانی می گوید: منزلی خریدم،اما می دانستم که برای ادای تمام پول خانه توانایی ندارم و خداوندباید به من کمک کند.شب چهارشنبه که به مسجد جمکران مشرف شدم، بعد از نماز تحیت دعا کردم و گفتم: اقا ما را ببخشید که برای خواسته های کوچک پیش شما می آییم. 🌱 والا باید خواسته ما فقط سلامتی و ظهور و تعجیل در فرج شما باشد و باید از خدا بخواهیم که به ما توان پیروی از شما را عنایت کند ولی از انجایی که شما سرچشمه فیض هستند و من جای دیگری را نمی شناسم می خوام که در ادای قرض خانه مرا کمک کنید. 🌱 بعد از دعا برای تجدید وضو به وضو خانه قدیمی رفتم.سیدی از سادات شریف قم را که قبلا میشناختم دیدم.او بعد از احوالپرسی گفت:شنیده ام میخواهی خانه بخری؟ 🌱 گفتم:بله. گفت: برای من هم صد هزار تومان در نظر بگیر.بعد چکی به من داد.روز موعود به بانک رفتم.ولی چیزی در حساب نبود.کمی نگران شدم.خواستم از بانک خارج شوم که جوانی پرسید: چک شما از چه کسی است؟ 🌱 نام سید را گفتم و او صد هزار به من داد و گفت: این پول مال این حساب است.بدین ترتیب مشکل خرید خانه من به لطف اقا امام زمان.عج. برطرف شد. ❌ ادامه دارد... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 📚انتشارات کتاب جمکران 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz