eitaa logo
ستاد اقامه نماز و بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عج استان لرستان 🇵🇸
613 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
192 فایل
#ستاد_اقامه_نماز #بنیاد_فرهنگی_مهدی_موعود_استان‌لرستان #یاوران_مهدی_یاوران_نماز #گزارشات_خبری #ارسال_محتواهای_مرتبط 🕋 پاسخ به سوالات : @y_a_n88
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ♥️ سرود سرخ انار ✨ما مردم بحرین علاقه و شیفتگی غریبی نسبت به ائمه معصومین.ع.، خصوصاً امام غایب داریم و این شیفتگی دستاویزی برای آزار و اذیت ما از جانب دشمنان بوده است که لعنت خدا بر آنها باد. فریاد از حاکمانی که بر سرزمین ما غالب شده اند که از دشمنان سرسخت امامان شیعه بوده اند و در دشمنی و اذیت و آزار بر ما شیعیان، از هیچ ظلمی کوتاهی نکرده اند. 💫در این زمان که من، محمد بن عیسی این روایت را به حکم شیخ ذاکر می نویسم، یعنی سنه ۱۰۶۰ هجری قمری، حاکمی بر سرزمین ما حکومت می کند که در دشمنی با شیعیان از حاکمان پیشین، دستی قوی تر دارد و بدتر از او، وزیرش است که گویی همه لذتش از دنیا، اذیت و آزار ما شیعیان است؛ چه به صورت آشکار،باگرفتن مالیات های سنگین و محدود کردن تجارت و صدور احکام ناروا و چه در نهان با آتش زدن باغ های شیعیان و غرق کردن قایق ها و کتک زدن و هتک حرمتِ علما و بزرگان شیعه، به دلایل واهی. ✨دعای ما همواره این است که یا شر این حاکم ظالم از سر ما کنده شودیا به راه راست هدایت شود که البته تعصّبی که در مذهبش دارد، بعید است. چند روز پیش خبر آوردند که حاکم، بزرگان بحرین را شبانه به کاخش دعوت کرد تا معجزه ای را .... ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ♥️ سرود سرخ انار ♥️ 🌱 چند روز پیش خبر آوردند که حاکم، بزرگان بحرین را شبانه به کاخش دعوت کرد تا معجزه ای را نمایش دهد.من نیز جز دعوت شدگان بودم.از وقتی دعوت نامه به دستم رسید،دلشوره عجیبی در دلم افتاد؛آن قدرکه صبحانه ای که خورده بودم ، جای آن که هضم شود، مثل سنگی بر معده ام سنگینی می کرد.ناهار هم نخورده بودم؛ زیرا نه میلش را داشتم و نه می خواستم دوباره معده ام را به آشوب صبح بِکشم. 🌾 نزدیک غروب، رئوف همسرم که خدا او را رحمت کند، شیر و تکه ای نان برایم آورد و گفت:《 بخور! معده ات را آرام می کند》. گفتم:《 میل ندارم 》. 🍃 در چشمانم خیره شد، پرسید:《چرا این قدر دلواپسی ؟》 گفتم :《 چرا نباشم، در حالی که می دانم حاکم و وزیر، باز توطئه ای در سر دارند که مایه آزار و اذیت ما خواهد شد》. 🎍 رئوف به پشت دست زد و گفت :《 اذیت و آزار بیشتر از این؟ بدتر از همه اینکه حاکمیتشان بین برادران شیعه و سنی اختلاف انگیزی می کنند و بیشتر از این، چه می خواهد بکنند؟》 گفتم:《 خدا شر ظالم را از سرِ ما کم بکند》. 🍃 لقمه ای نان به دهانم گذاشتم و جرعه ای شیر نوشیدم تا دلش را نشکنم. تبسمی کرد و رفت. راست می گوید.بیشتر اختلافات ما و سنی ها، به خاطر خباثت حاکمان است.مثلا خود رئوف، پیش از این .... ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار 🌹 📌 مثلاً خود رئوف ، پیش از این سنی بود؛ اما همان زمان هم مِهر عجیبی به فاطمه زهرا (س) داشت . وقتی آن بانو به خوابش می آید و او را به دوستی با خود فرا می خواند ، رئوف مذهب شیعه را انتخاب می‌کند . 📌 تا قبل از آن که حاکم دخالت کند و به تحریک خانواده رئوف بپردازد، رئوف مشکلی نداشت ، حتی خانواده و فامیلش تغییر مذهب او را خیلی راحت پذیرفته بودند ؛ اما با دخالت حاکم، خانواده و فامیل رئوف نسبت به شیعه شدن او حساس شدن و به او بسیار آزار رساندند . 📌 تا آنکه به قول رئوف ، من به دادش میرسم و او را از خانواده‌اش خواستگاری می کنم و از آن عذاب نجات می دهم . بعد از ازدواج ما، مادر و پدرش حتی یکبار به سراغش نیامده‌اند تا مبادا موقعیت تجاری پدرش از دست برود. 📌 هر چه بگویم از این تفرقه افکنان بر می‌آید. آنها شیعه و سنّی را دشمن خونی یکدیگر نشان می دهند تا از این آب گِل آلود ماهی بگیرند. نزدیک غروب بود که صدای در بلند شد. سعد بن حسن با صورتی که اخم، آن را در هم کشیده بود، به سراغم آمد .چنان گرفته بود که حتی فراموش کرده به عادت دست بدهد و روبوسی کند. گفت :《 برویم محمد، که خدا شرّ این ظالمان را از سرمان کم کند》. گفتم :《 بیا آبی بخور وسرو صورتی بشوی تا حالت جا بیاید 》. گفت:《 میل به هیچ چیز ندارم، حتی آب . بس که کامم از شنیدن این خبر تلخ است》. پرسیدم:《 کدام خبر ؟》 گفت :《برویم تا بگویم》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار 🌹 🍃 با رئوف که او نیز از نگرانی سعد بن حسن مضطرب شده بود، خداحافظی کردیم . گفت :《در پناه خدا 》. گفتم:《 دعا کن رئوف، که گویا غائله ای دیگر در راه است 》. راه افتادیم . از سعد پرسیدم :《حالا بگو که قصه چیست؟》 گفت:《 مگر قضیه انار را نشنیده‌ای ؟》 پرسیدم؛《 انار؟ از کدام انار حرف میزنی؟》 رو به من چرخید و با تعجب پرسید :《چطور نمیدانی؟ خبرش همه جا پیچیده》. گفتم :《امروز از خانه بیرون نیامده ام》. سری به حسرت تکان داد و گفت :《آن سنگی را که پیدا کردیم، یادت هست؟》 کدام سنگ ؟ همان که رویش نوشته شده بود: علی حسن و حسین .ع. آهان، فهمیدم کدام را می گوی. 🍃 گفت:《 آن تکه چوب را که نام مولایمان آقا امام زمان.ع. به طور طبیعی روی آن حک شده بود؟》 گفتم :《آری، یادم هست.چه بسیار کسانی که با دیدن این معجزات ایمان آورد به آقا امام زمان.عجل.》 گفت:《 حالا وزیر اناری رو کرده که بر آن عباراتی نوشته شده که به قول وزیر و حاکم، نفی مذهب شیعه را اثبات میکند 》. 🍃 انگشت حیرت به دندان گرفتم، پرسیدم؛《 راست میگویی؟!》 گفت :《 تاکنون شیخ ذاکر را اینطور پریشان ندیده بودم》. 🍃 آن قدر تند قدم برمیداشت به سختی پا به پایش می رفتم. بازویش را گرفتم،و به چشمم خیره شد. چشم در چشمم دوخت. پرسیدم :《 چه عبارتی در آن انار نوشته شده؟》 شانه بالا انداخت، گفت:《 نمی‌دانم اما هر چه هست، امشب معلوم میشود. خدا میداند که فریبی در کارشان است 》. 🍃 آه کشید و گفت :《کم به شیعیان ظلم می کنند ، حالا پیله کرده اند به حقانیت مذهبمان. خدا شرشان را از سرمان بکند》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار 🌹 🌾 به شیخ ذاکر و یاران دیگر پیوستیم. بحث در میان جمع همان بود که میان من و سعدبود. همه معتقد بودیم که این فریبی بیش نیست و باید رازی در کار باشد و سرِسوزنی شک نداشتیم که این کار طبیعت نیست . 🌾 شیخ ذاکر با نگرانی گفت :《 حاکم و وزیرش خود را در موقعیتی قرار نمی دهند که ما شیعیان به آنها تهمت بزنیم. برای همین، می ترسم راه حلی برای رد و انکار آن انار پیدا نکنیم و در آن صورت، وای بر احوالمان !》 🌾 شیخ راست می گفت و ما زمانی به آنچه شیخ گفت ، پی بردیم که انار را با چشم خود دیدیم. حاکم لباس مجللی پوشیده بود بر روی تخت لَم داده بود. از همان آغاز که ما را دید، نیشخندی بر لب داشت .وزیر شاد و سرحال به این سو و آن سو می رفت و پیدا بود که از خوشیِ آنچه می‌خواهد آشکار کند ، در پوست خود نمی گنجد. 🌾 سرانجام حاکم به سخن در آمد :《 اینجا نشانه‌ای است بر حقانیت مذهب ما و رّد مذهب شما. نشانه ای بر حق و برآمده از دل طبیعت تا به شما نشان دهد که گمراهید وگمراه بوده اید واگر بر همین را اصرار ورزید ، گمراه خواهید ماند》. 🌾 خدمتکار به اشاره وزیر، سینی طلا را که بر آن اناری بود ، پیش آورد. سعد بازویم را فشرد. دیدم که رنگش به شدت پریده است. حال خودم هم بهتر از حال او نبود. یاران دیگر نیز چنین بودند. دست و پایم می لرزید ،مخصوصا آن لحظه‌ای که شیخ با دست لرزان انار را برداشت و آن را از نزدیک نگاه کرد و بهت زده به آن خیره شد. 🌾 بهت او ، خنده حاکم و وزیر و درباریان را در آورد. رنگ و روی پریده شیخ بر ترس ما افزود. انار دست به دست می‌شد، تا به من رسید . دقیق نگاه کردم و دیدم که دورتادور انار نوشته شده است :《 الا اله الا الله محمدا رسول الله ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفا رسول الله》. 🌾 انار را به سعد دادم.سعد نوشته ها را که خواند، نزدیک بود قالب تهی کنند. انار را سریع به دیگری رد کرد .بازویش را فشردم و گفتم:《 هی سعد، دوست من! لحظه ای شک نکن که نیرنگی در کار است》. گفت :《 اما نیرنگی عظیم است》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار 🌹 💚 حاکم قهقهه زنان گفت :《 می بینم که از آنچه می بینید ،!سخت در فکر فرو رفته اید. حق دارید. دور نمی بینم که با دیدن این معجزه، گروه گروه به مذهب ما در آیید و مذهب خود را انکار کنید و از اینکه دیر به راه راست در آمده اید، متاسف باشید 》. 💚 وزیر که او را هیچگاه چنین سرحال ندیده بودم، گفت:《 همانطور که می بینید، این نوشته نمی تواند کار دست بشر باشد و طبیعت خود دست به کار شده تا حقانیت ما بر شما ثابت کند. اگر ذره‌ای انصاف در شما باشد ،د رد مذهب خود تردید نخواهید کرد》. 💚 انار در چرخش دوباره به دست شیخ رسیده بود و شیخ نیز با دقت بیشتر آن را نگاه می‌کرد. خطی که روی انار نوشته شده بود، بسیار خوش بود؛ انگار طبیعت قصد داشته باشد به خطی زیبا اعتقادات ما را منکر شود. 💚 ناامیدی گریبان همه ما را گرفته بود. ما به شیخ خیره شده بودیم تا او از ما و حقانیت مان دفاع کند و راز انار را فاش کند ؛ اما ناگهان دست شیخ شل شد و نزدیک بود انار به زمین بیفتد که پیشخدمت آن را در میان زمین و هوا گرفت. حاکم و وزیر ، هر دو از وحشت اینکه مبادا انار به زمین بیفتد، از جا پریدندو وقتی انار را سالم در دستهای پیشخدمت دیدند نفس راحتی کشیدند. 💚 وزیر خشمگین به حاکم گفت:《ملاحظه فرمودید ؟ می خواستند انار را نابود کنند تا دلیل به این روشنی از بین برود. خدا میداند چه نشانه های دیگری بر حقانیت مذهب ما وجود داشته که توسط اینان نابود شده است》. 💚 شیخ گفت:《 حقانیت ما بدون وجود چنین دلیل هایی نیز ثابت شده است. این شمایید که با یافتن یک انار ، چنین جنب و جوش و خروش به پا کرده اید 》. 💚 آنچه شیخ گفت، قوت قلبی برای همه ما بود. از بهتی که در آن فرو رفته بودیم، درآمدیم. وزیر با خشم گفت:《 اگر پیش از این چیزی می‌ یافتد که در آن اسمی از ائمه تان برده بود ،آن را به رخ ما می کشیدید و به حقانیت خویش می نازیدید، حالا چه شده است که سعی دارید ادله به این روشنی را بی اهمیت جلوه دهید ؟》 💚 گفتم :《 این نشانه‌ها افتخار ما بودند ، نه دلیل بر حقانیت مذهب ما. برای اثبات حقانیت وجود ائمه مان، آن قدری دلیل و حدیث و آیه قرآن داریم که نیاز به وجود چنین دلیل هایی نمی بینیم》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💛 شیخ با تحسین نگاهم کرد .از همهمه ای که از دوستان برآمد، فهمیدم آنچه گفتم ام، بجا بوده است. وزیر با خشم نگاهم کرد و خواست چیزی بگوید که حاکم دست بلند کرد و گفت:《 این بحث را تمام کنید 》. انگشت تهدیداش را رو به ما گرفت و گفت:《 حق با وزیر است .نوشته این انار کاملترین و زیباترین ادله طبیعی است که تاکنون دیده شده و حقانیت مذهب ما را اثبات می‌کند .از این پس، شما برای ما با کافرکیشان و نامسلمانان فرقی ندارید 》. 💛 به شنیدن این جمله ، صدای《 نعوذبالله 》از جان برخاست .عده ای نالیدند و جمعی بر سر زدند. داوود فریاد زد:《 چطور مومنانی هستید که برادر دینی تان را در کنار کافران قرار می دهید؟》 وزیر انار را برداشت و پیش چشم ما گرفت و گفت:《 امر به معروف و نهی از منکر ! ما طریق حق را با این نشانه‌ روشن به شما نمایاندیم. با شماست که به مذهب ما درآیید و اجر و ثواب دنیا و آخرت را ببرید یا بر مذهب خود پافشاری کنید که در این صورت حاکم در موردتان حکم خواهد کرد》. 💛 حاکم به تایید، سری تکان داد و گفت :《آری یا به مذهب تسنن درآیید که لطف ما هم شامل حال شما می شود و لطف خدا؛ یا قبول کنید که دید ما برتر است و مانند مسیحیان و یهودیان به حکومت جزیه بدهید یا....》. 💛 حاکم لبخندی زد و انگار مطمئن باشد آن چه می گوید، انجامش ممکن نیست، گفت:《 یا دلیل محکمی بر رد ادله این انار گران مایه و هدایتگر بیاورید》. وزیر خندید و سر به نفی تکان داد که چنین چیزی محال است. حاکم گفت:《 و اگر هیچ یک از این دو را قبول نکنید، مردانتان را می کُشیم و زنان و فرزندانتان را به اسارت میگیریم و اموالتان نیز مصادره خواهد شد》. 💛 شیخ ذاکر ،سری تکان داد و گفت :《این ظلم مسلم است》. حاکم پاسخ داد:《 این عین عدالت است 》. گفتم:《 کدام عدالت؟ شما چنان بین شیعه و سنی فرق می‌گذارد که گویی برادر دینی نیستند》. 💛 سعد گفت:《 چطور جرات می کنید درباره ما چنین حکم کنید؟》 حاکم ،خشمگین از جا برخاست و گفت:《 بس کنید این رجز ها را !فوراً تصمیم بگیرید که می‌خواهم حکم را جاری کنم》. 💛 شیخ دستانش را بالا آورد و گفت:《 پس به ما فرصت بدهید درباره آنچه قرار است تصمیم بگیریم، با یکدیگر مشورت کنیم》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 🧡 حاکم به وزیر نگاه کرد ؛ برای پاسخ به شیخ، به رای وزیر نیاز داشت. وزیر گفت:《 بسیار خوب ما اذعاقبت نظر شما و حکم حاکم مطمئن هستیم؛ اما سه روز فرصت برای مشورت به شما میدهیم تا بعدها زبان دراز تان نَجُنبد که حاکم به عدالت رفتار نکرد 》،و به حاکم تعظیم کرد و گفت :《 البته تا نظر حاکم چه باشد 》. 🧡 حاکم گفت :《 رای وزیر،رای من است .سه روز مهلت دارید، هر چه میخواهید بیندیشید ؛اما امیدوارم تصمیم شما به نفع خودتان باشد》. خواستم اعتراض کنم؛ اما به اشاره شیخ پی به نتیجه برده بود ،سکوت کردم. 🧡 باحالی زار از قصر خارج شدیم .هیچ وقت چنان احساس حقارت نکرده بودم. دیگران نیز همین احساس را داشتند. حالت چهره شان افشاگر ضمیرشان بود. شیخ میان ما ایستاد و گفت :《 غرض وزیر، ایجاد تفرقه میان مسلمانان است تا از این آب گِل آلود ماهی بگیرد》. 🧡 گفتم:《 من نیز جز این فکر نمی کردم》. همهمه شد که:《 همین طور است و جز این نیست》. 🧡 شیخ گفت:《 ما باید به جای آنکه فریب نقشه شوم آنان را بخوریم، در پی آن باشیم که میان مسلمانان بیش از این تفرقه نیفتد 》. گفتم :《 حالا تکلیف چیست؟ ما باید چه کنیم؟》 🧡 شیخ دست بر شانه ام گذاشت و گفت:《 باید به خدا پناه ببریم 》. در میان جمع راه رفت و با لبخندی که بر لب داشت، به ما نوید پیروزی داد. در پایان گفت :《بروید سری به خانه بزنید و خانواده تان را از نگرانی در آورید. من در مسجد بزرگ منتظرتان می مانم.》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 🌴 نمی دانم خود را چطور به خانه رساندم.وقتی به خود آمدم که دیدم مقابل در خانه ایستاده ام.تاخواستم در بزنم،درباز وصورت پریشان رئوف ظاهرشد.گفتم:《خانمِ خانه، بی آنکه بپرسی کیست، در را باز می کنی،》 🌴 گفت:《 بعد از این همه سال، صدای پایت آشناترینِ صداهاست.》 ازجلو در کنار رفت. وارد دالان وبعدحیاط شدم.بوی نان تازه می آمد،بوی خاک نمناک.وقتی بر تخت زیر درخت انگور نشستم، در سایه روشن برگ های آن به آرامشی رسیدم که به نظرم آمد پاییدنی نیست و به زودی از دست می رود و همین بغضی به گلویم انداخت که قادر به نگهداری اش نبودم. آیا اینها همه به دست حاکم جور خواهدسوخت؟ رئوف با ظرفی انگور پیش آمد.رئوف وآن طفلی که در شکم دارد، پسرم یا دخترم، به بردگی چه کسی خواهند رفت؟ ناگهان هولی عظیم به دلم افتاد که اگر همه مردان ما بمیرند و اگر همه زنان و کودکانمانبه بردیگی کشیده شوند..... 🌴 صورتم را در دستانم پنهان کردم و گریستم.صدای افتادن و شکستن ظرف انگور را شنیدم و صدای ناله و استغاثه رئوف را که قسمم می داد به ائمه، بانوی بزرگ، دخت پیامبر.ص. تا بگویم چه شده و چه برسرمان می آید. 🌴 از حوض، آبی به سر و رویم زدم و کنار رئوف نشستم.گونه اش را به چنگ گرفته بود.گفتم:《 بهتر است ندانی چه شد.نه برای تو خوب است و نه برای طفل ما》. 🌴 آهی کشید و گفت:《 اگر ندانم، بیشتر رنج می کشم، قَسمت دادم به ائمه که بگویی چه شده》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 🌳 ماجرا را با شرح کمتر برایش گفتم که مبادا هول کند‌.حالش در ان لحظه بسیار رقّت انگیز بود.با این حال، اولین حرفش این بود :《 چه بر سر شیعیان می اید؟ اگر این طفلی بخواهد مذهبی به جز شیعه داشته باشد، همان بهتر که اصلاً به دنیا...》 🌳 صدایش برید.حرف های شیخ در گوشم صدا کرد.گفتم:《 پس توکلت کجاست؟ قرار است در مسجد معتکف شویم، آن قدر می مانیم و مشورت می کنیم تا راه حلّی پیدا کنیم.نترس! خدا خودش شرّاین کافران را از سر ما کم می کند.》 🌳 گفت:《 تکلیف ما زن و بچّه ها چیست؟》 گفتم:《 خودت بهتر می دانی که باید چه کنی.تو که دستت به دست بانو فاطمه زهرا.س.خورده است، استغاثه و دعا کن تا همان طور که تو را راهنماشد،به کمک ما بیاید و راهی نشانمان بدهد.》 🌳 لب گزید، اشکش سرازیر شد.دیگر فرصت ماندن نبود.صدای دَر آمد.می دانستم سعد است.برخاستم و گفتم :《 التماس دعا》. راه افتادم.از چشمان سعد پیدا بود که مانند من گریه کرده است.در دستش فانوس بود که نورش بر دیوار می لرزید، این از لرزش دستش بود. 🌳 به راه افتادم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدای درِ حیاط خانمان را شنیدم.نگاه کردم و رئوف را دیدم که سر از خانه بیرون آورده و نگران؛ ما را نگاه می کند.برایش دستی تکان دادم و از خدا خواستم که نگه دارش باشد؛ نگه دارِ او و فرزندی که در راه است. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💚 به سقف آجرچین مسجد خیره شده بودم .صدای بحث و جدل می پیچید. نور فانوس ها بر سقف می لرزیدند . چشمانم را بستم و به صداها گوش فرا دادم. صدای حامد بلندتر از همه بود. 💚 می گفت:《 این حکم شرع است .ما به ظاهر به مذهب آنها در می آییم؛ اما در باطن و در دل، حب به علی (علیه السلام) و خاندانش را حفظ می‌کنیم و در عباداتمان به حکم مذهب خودمان عمل می کنیم. 💚 در این صورت، توطئه حاکم و وزیرش ناکام می‌ماند و نیت آنها برای به غارت بردن اموال و کشتن نفوس یا گرفتن جزیه و تحقیر ما به انجام نمی رسد.》 💚 چند نفر دیگر با حامد هم صدا شدند و گفته های او را تایید کردند. چشم باز کردم و به شیخ زاکر نگاه کردم. ابرو درهم کشیده بود . میدانستم از این پیشنهاد خوش نیامده است . 💚 گفت :《چه تحقیری بالاتر از اینکه مذهب حقمان را کنار بگذاریم تا نفوس و مال و اموالمان را حفظ کنیم ؟》 💚 حامد گفت:《 عرض کردم شیخ ،که ما تقیه می‌کنیم و در باطن به مذهب خود وفادار می مانیم 》. 💚 سعد ضربه ای به پای خود زد و گفت:《 آخر برادر! چه فایده ای دارد ؟ شاید ما نجات پیدا کنیم؛ اما اگر خبر آنچه تو میگویی، بپیچد که می پیچند ،می دانی چه پیش می آید؟ اگر به همین راحتی و فقط به خاطر جیفه دنیا، دست از مذهبی بکشیم که پدران ما به آن تعصب ورزیده اند ، وای بر عاقبتمان!》 💚 حامد گفت :《 حرف های شما درست و منطقی است؛ اما چه راه حل دیگری هست ؟جزیه دادن که بدتر است. من حاضرم بمیرم و زندگی هم غارت شود؛ اما تن به این خفت ندهم که مثل یک نامسلمان با من رفتار شود》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 🧡 گفتم :《 برای همین، اینجا جمع شده‌ایم، حامد ! باید دنبال راهی باشیم که نه دست از مذهب مان برداریم، نه جزیه بدهیم و نه جان خود و همسران و فرزندانمان را به خطر بیندازیم.》 🧡 به یاد رئوف و چشمای وحشت‌زده اش افتادم و آن طفل که اگر پسر باشد، مهدی است واگر دختر باشد، فاطمه. بغض گلویم را گرفت. چشمانم را بستم تا اشکم سرازیر نشود. 🧡 صدای شیخ را شنیدم که گفت:《 محمد راست می گوید .آخرین راه حل، رد معجزه انار است.》 🧡 سعد گفت:《 چگونه ممکن است؟ نوشته ی آن انار بسیار دقیق و واضح و انکارناپذیر است.》 🧡 با خود فکر میکردم اسم فرزندمان را اگر پسر باشد، مهدی میگذاریم ،چون نظر کرده آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است و سال‌ها در انتظارش بودیم. من و رئوف به آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) متوسل شده بودیم تا شفاعت ما را نزد خدا بکند و شرط کرده بودیم که اگر خدا کودکی به ما دهد، او راا خادم اهل بیت( علیه السلام) بار بیاوریم؛ چه پسر باشد،چه دختر. ناگهان به فکرم که رسید که چرا متوسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) نمیشویم؟ 🧡 با شور و هیجان بسیار گفتم :《 راستی، برادران! چرا از امام غایب، حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه الشریف) کمک نگیریم؟》 🧡 همهمه در جمع افتاده. حامدپرسید:《 چگونه؟》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💜 گفتم :《 ما که می دانیم آن انار دلیلی واقعی نیست . حقانیت شیعه چنین می‌گوید. اعتقاد راسخ ما هم همین است. پس هر چه هست، رازی در خلقت آن انار است که باید فاش شود و این راز جز به دست غیب گشوده نمی شود. ما به خدا توکل می کنیم و به امام غائب (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) متوسل می‌شویم و او را طلب می کنیم تا این راز را بر ما بگشاید.》 💜 شیخ نفس راحتی کشید و گفت:《 احسنت! خدا اجرت بدهد محمد که همیشه آخرین و بهترین راه حل را ارائه می دهی 》، و به جمع گفت : 《 ما که می‌دانیم او با استغاثه به حضرتش حاجت گرفته و در انتظار فرزند است.》 💜 اشک به چشمم امد. گفتم :《 و الله از همه جا بریده بودم و در اوج ناامیدی متوسل به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) شدم. چهل شب نماز حاجتم به سر نیامده بود که حضرتش به خوابم آمد گل یاس سفیدی به دستم داد و گفت :فرزند را ببویی .حالا چه کسی بهتر از او می تواند به دادمان برسد؟》 💜 همه به گریه افتادیم. حامد به پیشانی خود زد و شروع کرد به گریه کردن و گفت:《 عجب مومنی هستم من ! بی آنکه یاد اماممان باشم، به فکر تقیه و نجات جان و اموالم بودم》. 💜 سعد دست دور شانه حامد حلقه کرد و گفت:《 برادر! خودت را ناراحت نکن ، همه ما خیلی دیر به یاد امام افتادیم. آفرین بر تو محمد که راه صواب را پیشنهاد دادی.》 💜 سر به زیر انداختم و گفتم:《 مطمئنم اگر من به این فکر نمی افتادم ، دیگری به این فکرمی افتاد. حالا باید تصمیم بگیریم که چطور با حضرتش ارتباط برقرار کنیم.》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💙 به شیخ نگاه کردیم، تصمیم گر نهایی او بود. شیخ گفت :《 آن طور که تاکنون پیش آمده و حضرت حجت( عجل الله تعالی فرجه الشریف ) را رویت کرده‌اند، او بر بیچارگان و درماندگانی ظاهر شده که اغلب تنها بوده اند و او را به تنهایی دیدند . 💙 آنها در دیانت و صداقت زبانزد بوده اند. ما سه شب فرصت داریم. پس از بین خودمان سه مرد را که از لحاظ دیانت برتر از دیگران باشند، انتخاب می کنیم. آنها به بیابان خواهند رفت و هر کدام امام را طلب می کنند.اگر اولی ایشان را رویت کرد که خدا را شکر، اگر نه، دومی میرود و اگر دومی نشد، سومی.》 💙 گفتم :《 به یقین میدانم امام (علیه السلام) خواهد آمد .حال ببینیم چه کسانی لیاقت دیدن روی آن امام عزیز را دارند.》 💙 هر کدام از بزرگان بحرین ، عمری را به دیانت گذرانده و به مومنی شهره بودند؛ اما ما مومن ترین شان را با نظر شیخ انتخاب کردیم که ۹ نفر شدند. هر چه اصرار کردیم، شیخ رضایت نداد که یکی از آنان باشد. 💙 میگفت :《شانس مان را از دست می دهیم، چون مومن تر از او هم هست که البته غیر از این بود.》 💙 شیخ برای دهمین نفر، دست بالا آورد و گفت:《 من محمد بن عیسی را هم انتخاب می کنم.》 💙 گفتم :《 ای شیخ! در جایی که خودت به جمع ده مرد مومن نپیوستی، چطور منِ گنه کار و روسیاه را انتخاب می‌کنی؟》 💙 شیخ گفت:《 بالله قسم! می دانم که پیگیری و مداومتت برای نماز شب، از من بیشتراست. نه یه کلمه دروغ از تو شنیده ام و نه غیبت ، و می‌دانم دیناری از حق کسی را پایمال نکرده ای و احکام دینی ات را بی ذره‌ای کاستی انجام می‌دهی. این تویی که یکبار به دیدن روی ان حضرت مفتخر شده ای ، نه ما》. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ انار🌹 💕 سر به زیر انداختم ،قلبم لرزید. نکند شیخ مرا به عنوان یکی از این سه تا انتخاب کند. بالاخره ازبین ده تن، سه تن انتخاب شدند. 《 علی بن شریف》که با وجود انکارش، همگی به دیانتش قسم خوردیم .دومی 《سعد بن حسن》 بود که مدام میگفت:《 شانستان را با انتخاب من از دست ندهید. بین شما مومن تر از من هم هست. این بار را بر دوش من نگذارید.》 💕 شیخ با تبسمی به من فهماند که سومین نفر کسی نیست، جز من، خواستم اعتراض کنم؛ اما شیخ گفت:《 شما با انتخاب محمد بن عیسی به عنوان سومین نفر موافق هستید؟》 💕 جمع تایید کنان، هر کدام به تعریف و تمجید از من پرداختند .گفتم :《 هیچ ترسی برایم بالاتر از این نبود که انتخاب شوم. ان شاءلله که سعد و علی جواب بگیرند تا به من نرسد،چون می دانم لیاقت شان از من بیشتر است.》 💕 شیخ گفت:《 و الله اعلم! بنابه قرار، فرداشب علی برای استغاثه و دعا به محضر امام (عج) به صحرا می رود. اگر نشد، شب دوم ، سعد و اگر نشد، شب سوم با محمد است که قوم را نجات دهد.》 💕 هنوز از در مسجد بیرون نرفته بودم که خادم صدایم کرد و به گوشه ای اشاره کرد .گوشه صحن مسجد زیر نور لرزان فانوس، زنی با چادر و پوشیه ایستاده بود. 💕 خادم گفت:《 گویا همسرت باشد.》 پیش رفتم وصدا کردم :《 رئوف ! تو اینجا چه می کنی؟ شب از نیمه شب گذشته.》 💕 جلودوید و آستینم را گرفت و گفت:《 دلم طاقت نیاورد. باید حرفی میزدم که بسیار واجب بود. میخواستم بگویم که چرا از امام غایبمان مدد نمی جویید؟》 💕 گفتم:《 ای مومنه !همه به او متوسل شده‌ایم تا راه نجات را نشانمان دهد.》 نفس راحتی کشید و گفت:《الحمدلله》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💞 گفتم:《 ای مومنه !همه به او متوسل شده‌ایم تا راه نجات را نشانمان دهد.》 نفس راحتی کشید و گفت:《الحمدلله》 💞 در زیر نور لرزان مشعل ها به راه افتادیم. در راه ماجرا را برایش تعریف کردم؛نتوانستم بگویم که یکی از این سه تن من هستم. در دل دعا می کردم که ای کاش این مسئولیت سنگین با یکی از آنها خاتمه یابد. 💞 رئوف قدمی عقب تر از من می آمد؛ اما این مانع از آن نبود که نفهمم حالش خوش نیست. پاهایش را روی زمین می کشید و گاه ناله میکرد.پرسیدم:《 حالت خوش نیست؟》 💕 با صدایی لرزان گفت:《 زیاد نه! دل نگرانی های این چند ساعت حالم را بد کرده است .》 گفتم:《 می‌خواهی بروی پیش ام یعقوب؟》 دستم را گرفته و راه افتاد و گفت:《 حالا نه! خیلی هم حالم بد نیست . هنوز یک ماه تا تولدطفل مانده.ام یعقوب را که می شناسی؟ تا مرا ببیند غرغرش شروع می‌شود که به خودت نمیرسی و طفل را از بین می بری و اصلاً من قابله ات نمیشوم .》 💞 خندیدم .رئوف خوب می دانست که چطور حال و هوایم را عوض کند . نگران بودم ؛اما ن نه به شدت قبل . 💞 وقتی وارد خانه شدیم، همه جا را روشن و نور باران دیدم .هرچه فانوس وگرد سوز در خانه داشتیم، روشن بود. گفتم:《 این همه چراغ را برای چه روشن کرده ای؟》 💞 و از سوال خودم پشیمان شدم .شاید از تنهایی ترسیده است؛ امارویوف چادر و روبنده اش را برداشت،تبسمی کرد و گفت :《 میدانستم که امشب دعاهایی طولانی‌تر و استغاثه ات بیشتراست؛ خانه را پر از نور کردم تا اشتیاقت برای نماز شب ودعابیشتر شود.》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 🌳 گفتم : 《 حقاً که هدایت شده بانو فاطمه زهرا(ع) هستی. خدا اجرت بدهد . برای من همان نور معرفت و ایمانت کافی است . من با نور یک چراغ هم می توانم دعا بخوانم و استغاثه کنم. گمان می کنم امشب تا صبح بیدار باشم. طاقت خواب ندارم.》 🌳 در حالی که جانماز جانمازم را برایم پهن می کرد، گفت :《 من هم بیدار می مانم.》 سنگین برخاست . گفتم:《 خدا هم راضی نیست با این رنگ روی پریده و تن رنجور بیدار بمانی. به فکر بچه باش و برو استراحت کن .》 🌳 سر به زیر انداخت و به اتاق دیگر رفت. چراغها را به جز یکی خاموش کردم. همچنان که وضو می گرفتم ، چشم به آسمان دوختم، ابرهای کدر جلوی ماه و ستاره ها را گرفته بودند. گفتم:《 کاش لا اقل امشب ماه را می دیدم .》و به یاد چهره امام غایب (ع) افتادم که چون ماه می درخشید. یعنی میشود یک بار دیگه ببینمش ؟ 🌳 آن شب را به دعا گذراندم. رئوف مدام در خواب ناله می کرد .صبح با رنگ روی پریده بیدار شد. نگرانش بودم. برای همین از خانه بیرون نرفتم. هرچه اصرار کردم که بروم دنبال امّ یعقوب، رئوف مانع شد .می‌گفت :《 تو به فکر من نباش. الان وقت دعا و نمازاست. از آن غافل نشو. من حالم خوب است.》 🌳 با آن که به زحمت حرکت میکرد، با تسبیح زرد گلی اش ذکر می‌گفت و برای ما دعا میکرد. 🌳 از ظهر گذشته بود که حالش بهتر شد. نزدیک غروب بود ، داشتم وضو می گرفتم که سعد به دنبالم آمد. گفت:《 چرا نماز صبح و ظهر ، به مسجد نیامدی؟ غوغایی بود .》 🌳 گفتم:《 حال رئوف خوب نبود .نمی‌توانستیم تنهایش بگذارم.》 سعد گفت:《 الان چطور ،می آیی؟ قرار است به بدرقه علی برویم و دعای خیرمان را بدرقه راهش کنیم. میخواهی سر راه به امّ یعقوب هم خبر بده.》 🌳 موافقت کردم و موضوع را با رئوف در میان گذاشتم. گفت:《 والله راضی نیستم به خاطر من از وظایف و تکالیف و چشم پوشی کنی. برو و به علی بن شریف بگو که دعای همه زن ها و کودکان بدرقه راهش را باد.》 ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 از خانه بیرون آمدم و با سعد به راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ام یعقوب از سر کوچه پیدایش شد .جلو رفتم و سلام کردم. گفتم: ام یعقوب! داشتم می آمدم دنبالت . 💜 ام یعقوب نگاهی به من و سعد انداخت .صورتش درهم رفت و اشک به چشم آورد و گفت: پس شما دو نفر با علی بن شریف باید شیعیان بحرین را نجات دهید؟ گفتم ما چه کاره هستیم. توکلمان به خداست و واسطه مان امام غائب .عج. سری تکان داد و گفت : خدا پشت و پناهتان!دل نگران رئوف بودم، آمدم سری بزنم. 💜 گفتم : اتفاقاً حالش خوب نیست. من هم نگرانش هستم. میشود این دو سه روز کنارش باشی؟ میدانی که پدر و مادرش...... سر تکان داد و گفت: منتت را هم دارم، مومن! 💜 با دلی آرام از او جدا شدیم و خود را به علی رساندیم که چشمان قرمزش نشان از گریه‌ ای طولانی داشت. 💜 تک تک ما را در آغوش گرفت. بدنش میلرزید و نفسش به شدت بوی گرسنگی میداد .پیدا بود که از صبح چیزی نخورده است .رنگ و رویش به شدت زرد بود. 💜 هوا تاریک بود و فانوس های ما فقط دور و برمان را روشن می‌کرد. بعضی از زنها و بچه ها هم آمده بودند و با رفتن علی به سمت صحرا گریه سر دادند. علی با آن شانه های فرو افتاده و قدم‌های سست، به شدت مظلوم به نظر می آمد. دلم برایش می سوخت. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 وقتی کورسوی چراغش در تاریکی گم شد، نمی دانم چرا همه زن ها کِل کشیدند. به خواهش شیخ با صدای بلند دعای فرج خواندیم و بدرقه راهش کردیم. با آنکه خاطرم جمع بود که ام یعقوب کنار رئوف است؛ اما دلم به شدت شور میزد. احساس می کردم دلم دو پاره است؛ هم نگران علی بودم ،هم نگران رئوف . 💜تاب نشستن نداشتم . مدام راه میرفتم .عاقبت شیخ خود را به من رساند و گفت: اینقدر بی قراری نکن محمد! برای آنکه آرام بگیری ، بنشین و قرآن بخوان. 💜 گفتم: نمی توانم افکارم را جمع کنم؛ اما هرچه بگویید، چشم . نشستم و مشغول خواندن قرآن شدم و خواندم و خواندم و وقتی به خود آمدم که سپیده سر زده بود و یاران یکی یکی بلند می‌شدند و به نقطه ای خیره می شدند که علی رفته بود . 💜 شیخ ، پیش نماز شد تا در آستانه صحرا نماز بخوانیم ؛ نمازی که سراسر گریه بود . مشغول خواندن دعا بودیم که قامت خمیده علی نمایان شد. اگر هم چیزی نمی‌گفت ،خودمان می فهمیدیم که فرجی حاصل نشده است. 💜 پیش امد. انگار سالها پیر شده بود. مقابل شیخ زانو زد و پر لباس او را بر چشمانش گذاشت و گریست و گفت : نیامدشیخ.... نیامد.... اگر نیاید، چه کنیم..... چه کنیم ؟ 💜 صدای گریه و شیون جمع بلند شد. زن ها باز کِل کشیدند که به نوحه عزا می مانست. قرآن را روی چشم گذاشتم ، دلم لرزید. باز رئوف پیش چشمم آمد و کودکم ؛ پسرم یا دخترم ؟ 💜 شیخ بر تخته سنگی رفت و گفت :چرا خود را باخته اید؟ ما که بی‌جهت سه نفر را انتخاب نکرده‌ایم. و الله قسم از یک نفرهم من نشنیدم که امام غایب را طلب کند و به دادش نرسد. 💜 پس صبور باشید تا امشب که انشاالله شب دست یافتن به حقیقت است.امروز در مسجد نماز حاجت می خوانیم و تا شب دعای فرج به جا می آوریم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 سعد با لبانی خشک و رنگ و روی پریده، دست بر بازویم گذاشت و گفت: کاش من را انتخاب نکرده بودند. 💜 گفتم : تکلیف است سعد!چه کسی بهتر از تو در ایمان؟! گفت: این را نگو. هر کسی بهتر بود ،جز من. بگذار بگویم، فقط به تو میگویم اگر به صحرا نرفتم و امام را ندیدم، دیگر باز نمی گردم. آخر با چه رویی به صورت این جماعت نگاه کنم؟ 💜 و از شدت بغض که گلویش را می‌فشرد، نتوانست به صحبت ادامه دهد. گفتم : میرویم مسجد ، دعا و نماز می خوانیم و توکل می کنیم. خدا بزرگ است . 💜 دلم نیامد تنهایش بگذارم. هر کدام از یاران چیزی می گفتند: سعد امید ما توی.... ما را چشم انتظار و ناامید نگذار ..... 💜 میدانستم هر کدام از این حرفا چه آتشی در دل سعد می اندازد . به خاطر احساس مشترکمان بود که دستم را محکم گرفته بود و مرا رها نمی کرد. 💜 تا مسجد همراهش رفتم و آنجا از او جدا شدم تا سری به خانه بزنم و باز گردم .از شیخ اجازه گرفتم و راه افتادم. در راه به جمعی از حکومتیان برخوردم. صدای طعن و نیشخند شان مثل خنجری به قلبم فرو می رفت که: به دست و پا افتاده اید..... مگر از امام ندیده و نشنیده کمک بخواهید..... پر و بالتان ریخته.... 💜 در دل گفتم :خدایا! تو را به حق رسول الله.ص. نپسند که شیعیان بی‌مقدار شوند. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 ام یعقوب در را باز کرد .چشمان کبودش نشان از بی خوابی داشت. گفتم: حالش چطور است؟ بی آنکه سوالم را پاسخ دهد. پرسید: چه شد؟ علی موفق شد امام را ببیند ؟ 💜 سر تکان دادم که نه. چشمان ام یعقوب پر از اشک شد. به اتاق سرکشیدم ، رئوف خواب بود. خیس از عرق با صورتی کبود. ام یعقوب گفت: تازه خوابیده، ماهش تمام نشده ،طفل نچرخیده؛ اما درد دارد. 💜 گفتم یعنی چه؟ حالا چه می‌شود؟ گفت :نمی دانم .خدا به شما که اینقدر چشم انتظاری کشیده‌اید، رحم کند. 💜 چنان پشت دستم را گاز گرفتم که دهانم بوی خون گرفت. ای امام زمان ! آیا آنچه را داده ای ، پس میگیری؟ رفتم بالای سر رئوف. خواستم صدایش کنم و قوت قلبی بدهم؛ اما ام یعقوب مانع شد و گفت: بگذار بخوابد، باید استراحت کند. اتفاقاً خیلی چشم انتظارت بود. نمی توانی بمانی تا بیدار شود؟ 💜 نمی دانستم چه بگویم یا چه بکنم. واجب‌تر دیدم که بروم. گفتم : سعی می کنم باز هم سر بزنم یا کسانی را برای خبر گرفتن بفرستم. تو هم مرا بی خبر نگذار. 💜 ام یعقوب به سر زد و گفت: خدا رحمت کند مادرت را ! ام یعقوب برایت بمیرد که حال و روز تو هزار برابر سخت تر از حال رئوف دیگران است. تاب ایستادن نداشتم. سریع خداحافظی کردم و بیرون آمدم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💜 شب به همان صورت که علی را بدرقه کردیم، سعد را به صحرافرستادیم.بعضی از یاران از تاب و توان افتاده بودند.شیخ دعا میخواند.آسمان صاف بود؛اما ستاره ها عجیب کم بودند.انگاری غباری روی شان را پوشانده بود.به درختی تکیه دادم.دلم گرفته بود. 💜 خدایا این چه امتحانی است که در چنین شرایطی فکر وذکر من دوپاره شود؟لحظه ای به توطئه وزیر و لحظه ای به سوی رئوف و انچه بر او می گذرد...در همین افکار بودم که بهخوابی سنگین فرو رفتم و با صدای اذان شیخ بیدار شدم.همه اماده نماز بودند.دلم از خودم گرفت که چند ساعت بی قید خوابیده بودم. 💜 نه دعایی،نه تضرعی،دویدم به سوی شیخ و دستاتش را گرفتم و گفتم:قسمت میدهم کسی را بفرست که لایق باشد.منی که تا چشم برهم گذاشتم به خواب رفتم،من که توان دو شب بیدار ماندن و دعا خواندن را نداشتم لیاقت ندارم برای دیدار امام.عج.به بیابان بروم. 💜 شیخ چنان در چشمانم خیره شد که قلبم لرزید.آهسته گفت: ای محمد! در تو چیزی هست که کمتر در کسی دیده ام.والله قسم اگر سرم برود حاضر نیستم کسی غیر تو را به دیدار امام بفرستم. 💜 خم شدم دستانش را ببوسم مانع شد.گفت:بیا پسرم جماعت منتطر است.بیا نماز بخوانیم. 💜 در صدای شیخ چنان سوزی بود که نمی توانستم مانع ریزش اشک هایم شوم.می گریستم و می خواندم وتنها در این دو رکعت بود که نه در فکر آینده شیعیان بودم و نه در فکر رئوف یا این دنیا.فقط در فکر خدا بودم و حضورش چنان قلبم را روشن کرده بود که احساس ارامشی عجیب می کردم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 💞 افتاب سر زد وسعد نیامد.نگران بودیم.ناگهان به یاد حرفش افتادم که اگر امام را نبینم باز نمی گردم.به شیخ گفتم:او نمی اید.امام را ندیده و شرمگین است. شیخ دستی به صورت و ریشش کشید و گفت: بروید باید پیدایش کنیم. 💞 به راه افتادیم.انجابود.نه چندان دور، روی تپه ای نشسته بود‌.جلو دویدم و تکانش دادم.سرش را به بغل گرفتم و صدایش کردم.با صدایی لرزان گفت: تویی محمد؟ من حتی نتوانستم دعا بخوانم هیچ کاری نکردم.اینجا نشستم و به ان دور خیره شدم.حالا نوبت توست که نجاتمان بدهی. 💕 سر روی شانه ام گذاشت و گریست.جمع به گریه افتاد.حتی شیخ روی برگرداند و اشکهایش را پاک کرد.سرش را بوسیدم و گفتم:نیامدنامام،نشان بی ایمان تو نیست.توکلت به خدا باشد.توکل من هم به خداست و بس. 💞 سعد را که دیگر نای حرکت نداشت به خانه اش رساندم.شیخ گفت : می دانم نگران همسرت هستی،برو خانه سری بزن و به مسجدبیا.باز هم دعا میخوانیم و استغاثه می کنیم.بلکه فرجی شود. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🌹 سرود سرخ 🌹 ❤️ اثری از آن نگرانی که در چهره دیگران بود در چهره شیخ نمیدیدم. ابرو درهم کشیده بود اما بی تابی نمیکرد. خانه پر از زن بود، چندتایی که مرا دیدند، گریه سر دادن .با خود گفتم: رئوف رفت. ❤️ام یعقوب پیش دوید وفریاد زد: چه خبرتان است! می‌خواهیم نصف جانش کنید. آستین مرا گرفت و به اتاق کشید. گفتم: ام یعقوب بگو چه بر سرش امده؟ گفت: هیچ فعلاً سالم است .درد دارد و بچه نمی آید. نمی دانم چه کار کنم ؟! ❤️ گفتم: بچه مرد؟ گفت:نه! طفل معصوم هنوز تکان میخورد. دعا کن، و انگار یاد امشب و رفتن من به صحرا افتاد که آهی طولانی کشید و گفت: خدا پشت و پناهت، پسرم! ❤️ در اتاق زنی خوابیده بود که شباهتی به رئوف نداشت. زنی بسیار رنجور و تکیده، با چشمانی فرورفته و صورتی بسیار کبود. بالای سرش نشستم. صدایش کردم. چشم باز نکرد تا قطره اشکم به روی دستش افتاد، دستش مشت شد و چشمانش را باز کرد.مرا که دید، به زحمت لبخندی زد و با صدای بسیار آهسته گفت: حلالم کن . ❤️ گفتم :این چه حرفی است، رئوف! من از تو چیزی جز خوبی و مهربانی ندیدم و دلم قرص است که تو و بچه ،سالم می مانید. گفت : امشب به صحرا میروی ؟ من دانستم منتظرچه جوابی است. سر تکان دادم که می‌روم .تبسمی کرد و گفت: اگر میگفتی نمیروم. اگر به خاطر من میماندی، دیگر هیچ وقت به رویت نگاه نمیکردم . ❤️ به خدا قسم هیچ حرفی در آن لحظه نمی توانست قلب مرا آنطور شاد کننده که حرف رئوف شاد کرد . او را به خدا سپردم و راهی شدم. مسجد حال و هوای عجیب داشت. صدای گریه بلند بود. گوشه ای نشسته بود .وارد جمع که شدم، همه مقابل پایم ایستادند. ❤️ چنان شرمنده شدم که بی اختیار همان جا کنار در نشستم و التماس کردم که مرا چنین شرمنده نکنند. شیخ جلو آمد و دستم را گرفت و بلندم کرد و به میان جمع برد و گفت: قدری نان و خرما بیاورید. ❤️ نان و خرما را جلوی من گذاشت و گفت: می‌دانی که از کی غذا نخورده ای؟ مطمئنم در خانه ات هم لب به غذا نزده ای. گفتم: من میل ندارم. ↩️ ادامه دارد.... 📚 برگرفته از کتاب: سرود سرخ انار 🖋 نوشته: الهه بهشتی 🌱 🌱 🕋 🆔@yavaran_mahdaviat_namaz